هوالمحبوب:
حس دیشب من وقتی به "گل پسر"پیغام دادم مثل موقعی بود که به "سید" ،اون روزها که پشت اسم "بی تفاوت " قایم شده بود وفکر میکرد نمشیناسمش، توی تاکسی توی راه برگشت از دانشگاه گفتم:"ممنون از بی تفاوتی تون!" واون چشماش از تعجب اینقدر شد ومن از شرارت وباهوشیم ذوق کردم و یا مثل حسه وقتی که اسم "نسترن " را روی کادوی تولدت دیدی وچشمات درست مثل سید شد وبعد هم رنگت یه جوری شد وصدات ونگات کلا یه مدله خاص شد واین دفعه به جای خوشحالی از شرارت وباهوشیم فقط درد کشیدم. دلم نمیخواست توضیح بدی ،حتی یه کلمه!دلم نمیخواست واسه توضیح دادنت متوسل به دروغ بشی!نمیخواستم ازم چیزی بپرسی .نمیخواستم حرفی بزنی.گوشیم رو برداشتم وبا لبخند گفتم تولدت مبارک و تو توی چشمات پر از حباب بود! ومن باید صبور می بودم ولبخند میزدم که تو نگران نشی. نذاشتی بهش زنگ بزنم.انگار از اینکه همه چی داره تند تند اتفاق میفته مضطرب بودی.انگار بدون اینکه بگی فرصت میخواستی تحلیل کنی داره چه اتفاقی میفته .نمیخواستم چیزی بشنوم واسه همین پیاده شدم برم بستنی بخرم وبا لبخند گفتم الان برمیگردم. داشتم میرفتم سمت بستنی فروشی وسنگینی نگاهت رو حس میکردم.گوشی موبایل رو از تو جیبم در اوردم وپشت بهت ،باهات تماس گرفتم وتا گوشی رو برداشتی گفتم:فقط آبروی من رو پیشش نبر!(حتی نمیتونستم ونمیخواستم اسمش رو صدا کنم!) اون هیچی نمیدونه!هیچی!
وگوشی رو قطع کردم و رفتم داخل بستنی فروشی وبه نسترن زنگ زدم.الو سلــــــــــــــــــــام !خوبی؟زود بهش زنگ بزن.من اومدم بستنی بخرم.بچه م تنهاست.نسترن گفت: الی! نه!
داد میزنم سرش که کوفت و نه! گوشیش یه طرفه ست!میخواد واسه کادو ازت تشکر کنه.بهش زنگ بزن تا نیومدم بکشمت!من میخوام تو رو بهش کادو بدم ،تو چراحسودی میکنی؟بهش زنگ بزن ،نسترن دلش واست تنگ شده.خودش گفت .
نسترن شماره رو گرفت ومن رفتم واسه انتخاب بستنی.با وجود اون دو سه تا کولر ویه عالمه بستنی نمیدونم چرا اینقدر گرمم بود.گر گرفته بودم وخودم را مشغوله انتخاب بستنی ها کردم وتا تونستم وقت را هدر دادم تا تو خوشحال بشی یا حداقل بتونی خودت را جمع وجوور کنی....
دیشب بعد از مدتها با خودم حرف زدن ،خودم را راضی کردم بشینم پای حرفات.بشینم پای خوندنت،بشینم پای صدات.الی!همه چی آرومه!تو هم یکی مثل همه.اون هم یکی مثل همه!
فقط سه تا جمله طاقت اوردم.فقط سه تا جمله....اگه از اتاق نمی اومدم بیرون مطمئنم توی اون فضای سنگین خفه میشدم.الی سادیسم خود آزاری داری؟؟!پریدم توی حیاط.نشستم لب حوض وپاهام رو کردم داخل آب.دراز کشیدم روی زمین وزل زدم به آسمون وستاره هایی که پشته ابرها قایم شده بودند وکم کم خنک شدم.اونقدر خنک که یخ کردم .به این فکر کردم که چندوقته نفیسه رو ندیدم وچقدر وقته از نرگس خبر ندارم وفکر کنم دلم هم واسه نسترن تنگ شده وخیلی وقته ازش بی خبرم ویعنی الان احسان خوابه یا بیدار؟!نمیدونم چقدر طول کشید ولی اونقدر بود که دیگه حواسم به قصه نباشه وبرم توی اتاقه فاطمه ویه دور مهره های شطرنجش رو کمکش تکون بدم وکلی هم بخندیم که چرا اسب میپره وفیل نمیپره!؟!!!!
بدم میاد یهو گریه م بگیره یا بخوام لوس بازی دربیارم.نصفه شب که دستمال کاغذی ندارم ومجبورم با لباسم دماغم را پاک کنم . واسه همین بعد از شعر خوندنم وتوی حس رفتنم به جای غربتی بازی ترجیح دادم واسه "گل پسر" تند تند خاطره تعریف کنم وکلی بخندیم! واون هم پر از عجب وعلامت سوال بشه!
وقتی سر روی بالش گذاشتم مزه ی هیجانی که از شرارتم زیر دندونام مزه مزه میکردم بیشتر از بغضی بود که فکر کنم چون محلش ندادم گم شده بود!
دیگه فقط حسه لحظه ای را داشتم که به سید گفتم :ممنون از بی تفاوتی تون وکلی از حسه شیطنتم خوشحال بودم ولی آروووم.چشم میندازم به آیکونه خنده ی تمسخر آمیز ونیشخند روی دیوار وآرووو م میخوابم
هوالمحبوب:
یادمه اون روز روزا یه بار بچه ی جناب سرهنگ بهم گفت : میدونم که میتونم هر موقع وهرجا خواستم بهت زنگ بزنم ونگرانه این نباشم که الان یعنی کجاست ومیتونه صحبت کنه یا نمیتونه ،فقط باید مواظب باشم سر کلاست بهت زنگ نزنم چون نمیتونی صحبت کنی.راس میگفت هر موقع بهم زنگ میزد باهاش صحبت میکردم هر ساعت از شبانه روز وهرجا .حتی جاهایی که ممنوع بود یا نمیشد ویا نباید میشد.
آخه کجای دنیا ممنوع بود سلام والسلام دوتا دوست؟اصلا کدوم قانون باید من را محدود یا مجبور میکرد از شنیدن ودیدنه کسایی که جزئی از زندگیم بودند واسمشون دوست بووود!هرساعت وهرجا ولی به قوله خودش غیر از کلاس.اون تنها کسی بود که حتی توی کلاس هم بهش میگفتم الان توی کلاسم وبعد باهاتون صحبت میکنم واون عذر خواهی میکرد....
آخه اون روزا خیر سرمون مثلا خیلی سرکش بودیم وبچه ها هم یه خورده حرف گوش کن تر بودند.نه مثل الان که تا گوشیت را برمیداری چک کنی که مثلا ساعت چنده ،سه نفر از اقصی نقاط کلاس گوشی به دست دارند اس ام اس میدند وتا میای اعتراض کنی که چرا؟ یهو میگن پس چرا خودتون گوشیتون را برداشتید واین جور بی ادب بازی ها وگستاخی ها! ورطب خورده منعه رطب کی کند؟!
واسه همین گوشی توی کلاس کلا silent تشریف داره وبه هیچکسی جواب نمیدم مگر اینه از خونه باشه.آخه توی خونه تاکید کردم به هیچ عنوان به من توی این بازه زمانی زنگ نزنید مگر اینکه کارتون خیلی ضروری باشه ووقتی هم شماره خونه میفته روی گوشیم تا بیام جواب بدم قلبم میفته توی حلقم وهر دفعه هم جواب دادهم یه چیزه مسخره بوده وبعد هم تا اومدم خونه کلی غر غر کردم که من توی کلاس آبرو دارم مثلا وجونه نه نه تون تا کارتون ضروری نیست زنگ نزنید! ویه مدتیه افاقه کرده و صرفا واسه کارای ضروری سر کلاس باهام تماس میگیرند ومن هم به بهونه از کلاس میام بیرون وجواب میدم....
تا امروز....
با عجله میام کلاس وبا چه مکافاتی وکتاب ها باز وتند تند درس وسوال وجواب و I am a door و It is a black board و این قیبل مسائل که یهو صفحه گوشیم که روی صندلی جا خوش کرده هی خاموش روشن میشه ومنم میگم بیخیال بعد از کلاس....یه دور توی کلاس میچرخم واین گوشی از چشمک زنی باز نمی ایسته و باز روشن وباز خاموش وباز کم محلیه من....
وقتی همه حواسها به تمرین وpractice two by two هستش نیم خیز میشم پیش گوشیم ومیبینم 3 تا میس کال از خونه ست وباز داره گوشیم زنگ میخوره ومن تا بیام از خودم بپرسم چی شده یعنی وااااااای واین جور حرفا باز گوشی زنگ وزنگ وزنگ ومن میپرم از کلاس بیرون ویهو صدای الناز رو میشنوم که میگه:مزاحم کلاست نمیشم میدونم توی کلاسی فقط یه جمله بگم:نمیخواد واسه اردکــــــهـــــــــــا خیار بخری ،خودم خریدم! و زود قطع میکنه....
یعنی میخوای دونه دونه موهات را با دستات بکنی
یعنی الان من کنار جالیز بودم وهر آن ممکن بود خیار بخرم ، اون هم واسه اون دوتا ورپریده وممکن بود چه ضرره هنگفتی بهم بخوره که تو 4 بار زنگ میزنی که از این فاجعه جلوگیری کنی.که تازه منت هم میذاری فقط یه جمله....
بزنم خودم رو بکشم کلا راحت بشید؟؟؟...
یعنی تا نرفتم توی آبخوری وپنج تا لیوان آب نخوردم اون هم پشت سر هم آرووم نشدم که مبادا یهو داد وبیداد راه بندازم
حالا باز بیا بگو تا کار واجب ندارید بهم زنگ نزنید.ببینم این دفعه زنگ میزنی بگی میدونم سر کلاسی اما الان تلویزیون داره عمو پورنگ نشون میده ومن به احترامه تو که دوستش نداری تلویزیون را خاموش کردم و I LOVE U PMC !!!!!
هوالمحبوب:
کلاس که تموم میشه وتا یه مسیری با خانوم والایی و میثاق طی طریق میکنم وبعدش هم اوتوبوس سوارون میرم به سمت خونه ویه خورده هم کالباس وخیار شور و اینا میخرم ، یهو هوس میکنم یه سری بزنم به مجتمع و یه سری هم کافی نت و یه وی پی ان بخرم
دو هفته ست وی پی ان م تموم شده وبا اینکه اصلا فیس بوکی نیستم اما دلم میخواست یه سری بزنم ببینم این چند وقت چه خبر شده!
پله ها رو دوتا یکی ویکی دوتا میکنم ومیرم داخل.همه پشت سیستمها نشستند ودارن یا لبخند میزنند ویا زووم کردن یه گوشه مانیتور وچشماشون شده این هـــــــــــــــــــوا!
جل الخالق ! به ما چه؟
مگه ما فوضولیم؟؟؟؟؟!!!
سلام میکنم وبهش میگم :وی پی ان دارید؟
انگار که مثلا بیشنهاده بیشرمانه ای بهش داده باشم یهو سرخ میشه وبعد یواشکی دوروبرش را نگاه میکنه و نگاش روی خانوم کنارش قفل شده ومیگه :بلـــــــه!
بهش میگم: میشه بگید چه قیمته؟چه مدتیه؟چه طوریه؟
یه نگاهه وحشتناک میکنه ومیگه :میخواین بخرید؟
میگم: نه! میخوام بخورم!
آروم میگه :واسه خودتون؟
پــــــ نه پــــــــَ واسه آقامون توی ماشینه ،خودش رووش نمیشد بیاد ،بچه م خجالتیه من رو فرستاده!!!!!
چیزی نمیگم وبه یه بله اکتفا میکنم!
میگه:فروشی نداریم
میگم :نمیدونید از کجا میتونم بخرم؟
یه لبخند تمسخر آمیز میزنه ــ انگار که مثلا منه دهاتی بلند شدم اومدم شهر و رفتم دمه پل خواجو و کنار زاینده روود عکس گرفتم و بعدش باز عین همون شهر ندیدهه عکس رو بزرگ کردم قاب کردم با اون موهای پشت بلنده کفتریم وبعد تا یکی از زاینده روده وخشک شدنش حرف میزنه ،پز بدم وبگم من آبدار بودنه زاینده رود رو هم به چشم دیدم ونشون به اون نشونی که عکسش تو ی اتاق پذیراییه وحال میکنی پشت بلند رو؟؟؟ ــ و بعد میگه:خانوم کسی وی پی ان جایی نمیفروشه!
به سردترین صورت ممکن نگاهش میکنم که یعنی بیشین بینیم بابا! ومیگم :میفروشند آقای محترم ومیام بیرون!
کنار آب سردکن می ایستم و مثل یه خانومه متشخص تا میتونم با دستم آب میخورم وکلی مستفیض میشم!
دارم از پاساژ میرم بیرون که یکی از پشت سر صدام میکنه!سرم رو برمیگردونم میبینم صاحب کافی نته.
_ امرتون؟
- یه نگاه دوروبرش میکنه وانگار که میخواد جنسا رو بده بیاد و ما تحت نظریم و این حرفا و میگه: توی کافی نت جلو مشتری نمیتونستم بگم وی پی ان فروشی داریم.
بلافاصله میگم:آهان! و معنیه لبخنده تمسخر آمیزتون؟
من من میکنه و میگه : من عذر میخوام!
تو چشماش نگاه میکنم ومیگم :کاره خوبی میکنید.شبتون بخیر
و از پاساژ میام بیرون
بوی کالباس وخیار شوره توی کیفم داره کلافم میکنه.ازگرسنگی دارم میمیرم و تا خونه قدم میزنم وگاهی یواشکی دست میکنم توی کیفم وکالباسها را ناخنکی میزنم