_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

خنده‌ی بی‌لب کی دیده؟؟؟؟؟....

هوالمحبوب:  

 

مردی بود حسین‌قلی
چشاش سیا لُپاش گُلی
غُصه و قرض و تب نداشت
اما واسه خنده لب نداشت. ــ

خنده‌ی بی‌لب کی دیده؟
مهتاب ِ بی‌شب کی دیده؟
لب که نباشه خنده نیس
پَر نباشه پرنده نیس.

شبای دراز ِ بی‌سحر
حسین‌قلی نِشِس پکر
تو رختخوابش دمرو
تا بوق ِ سگ اوهواوهو.تموم ِ دنیا جَم شدن
هِی راس شدن هِی خم شدن
فرمایشا طبق طبق
همه‌گی به دورش وَقّ و وقّ
بستن به نافش چپ و راس
جوشونده‌ی ملاپیناس
دَم‌اش دادن جوون و پیر
نصیحتای بی‌نظیر......

ادامه مطلب ...

شیرین و ساده بود ولی مثل ما نبود....

هوالمحبوب:


توی اتوبوس نشستم ودارم بیرون وزندگی و آدمها که هی قدم میزنن و عجله دارن ومیخندند وداد میزنن را تماشا میکنم.....

دارم فکر میکنم امروز چی کار کردم وچی کار نکردم وفردا قراره چی کار کنم ودارم دسته بندی میکنم تمام کارهایی که باید بکنم و یا کردم ....

خودم را جمع میکنم توی خودم وبه اون دور دورها خیره میشم...دارم فکر میکنم......به همه چیز وهمه جا.....

اتوبوس شلوغه وگرم و من هنوز خیره شدم به خط افقی که محو شده بین زمین و آسمون که یهو میزنه زیر گریه.....

بلند بلند وبعد سرش رو میگیره زیر چادرش و صورتش را قایم میکنه......

میترسم....

کنارم نشسته.....با یه چادر مشکی و یه کیسه پلاستیکه مشکی کنار پاش......

فکر کنم اون هم اونقدر غرق شده توی فکرهاش که یادش رفته کجاست و توی چه قسمتی از زمان ومکانه .......

همه بهش خیره میشند و من هول میکنم...کنارم نشسته.....شونه به شونه ی من!

یه زن میان سال با چهره ای شکسته وچشمهایی پر از اشک.....

نمیدونم چرا ولی مثل بقیه بهش گیر نمیدم چی شده خانوم؟..مثل بقیه بهش خیره نمیشم ودر گوشی پچ پچ نمیکنم......مثل بقیه نمیگم خوبی؟خوبی؟خوبی؟.....

دست میبرم توی دستهاش......هر دو دستش را میذارم توی دستهام و سرش رو خم میکنم روی شونه ام...چادرش رو میکشم روی صورتش و دستهاش رو میگیرم توی دستهام و آروم بهش میگم :" گریه کنید خانوم تا آروم بشید " و تا آخرین ایستگاه میشم تکیه گاهه اشکهاش......

اشکهایی که شاید از غم یا درده شوهرشه...شاید به خاطره بچه ش ...شاید به خاطره بی پولی...شاید مریضی....شایدبه خاطره سرپناه،غذا،لباس،آبرو......چه فرقی میکنه؟؟...مهم اینه دلش پره ودلش میخواد فقط گریه کنه تا آروم بشه....

دلش میخواد درسکوت تمومه غمش رو گریه کنه وجواب هیچ کسی رو نده که چرا؟؟؟؟

اونقدر گریه میکنه که آروم میشه و من دارم از بغض میمیرم و خیره میشم به ماشینها و مردمی که توی خیابون درحرکتند .......

آخرین ایستگاه پیاده میشیم......کیسه ی مشکیش رو میدم دستش و بدون اینکه توی چشماش نگاه کنم و یا هیچ حرفی بزنیم ،  میگم :" مراقب خودتون باشید خانوم!همه چی آخرش خوب تموم میشه.قسم میخورم وبهتون قول میدم" .....

منتظر نمیمونم حرفی بزنه یا توضیحی بده یا حتی.....سرم رو میندازم پایین و با گفتن یه خداحافظ  دور میشم....

تاکسی میگیرم و تمومه راهی که اومده بودم رو برمیگردم.خیلی دیرم شده......


********************************************************

* خدایا ! یه الهام توی یکی از این اتوبوسهای شهر واسم بفرست تا دلم آروم بشه....

الحسود لایسود.....

هوالمحبوب:


خودم میدونستم یه خورده حسودم

اما نه اینقدر

نه اینقدر که حسادت بکنم به تمام داشته های زندگیت

که حسادت بکنم به اون کسی که هرروز صبح بهت میگه صبح بخیر ودعوتت میکنه سر میز صبحونه.که حسادت بکنم به تمامه کسانی که هرروز صدات میکنند..سلام میکنن...وقت بخیر میگن.....

که حسادت بکنم به زن همسایه که یه کاسه آش میاره درخونتون وتو ازش میگیری وازش تشکر میکنی.....که حسادت بکنم به کاسه ی آش که تو بو میکشی ولذت میبری ومیگی : به به

که حسادت بکنم به رشته های توی کاسه.....به نخودها و لوبیاها که تو با وسواس از توی آش جدا میکنی و با حرص میگی نخود و لوبیا واسه معده م بده!

که حسادت بکنم به آینه که هرروز وقتی میخوای از درخونه بری بیرون خودت رو توش نگاه میکنی ودست میکشی روی سرت ولبخند میزنی ومیری.....

که حسادت بکنم به کفشات....به در خونتون که دستی از مهر میکشی روی سرش و میری از خونه بیرون...به دستگیره ی ماشینت....به آینه ی بغل وجلوی ماشین که همیشه تا سوار ماشین میشی تنظیمش میکنی....

تازه میفهمم راست میگن حسادت درد آوره .......تازه میفهمم چقدر حسودم....

حسودم.....حسودم که حسادت میکنم به تمام عابرهایی که بی محابا از جلوی ماشینت رد میشند وتو سرت رو از ماشین میکنی بیرون وداد میکشی سرشون  (یعنی داد میکشی؟!!!).....

حسودم که حسادت میکنم به چراغ راهنمایی توی خیابون که تو با احتیاط ودقت بهش نگاه میکنی وحواست بهش هست....به پلیس سر چهارراه....به رفتگره محلتون......به گنجیشکهای روی درخت خونتون.....به پستچی ای که قبض برق وآب را میاره درخونه وتوبهش میگه چه خبره آقا واون میگه مگه دست منه؟ من فقط  پستچی ام !.....

حسودم...وحسادت میکنم به تمامه داشته هات....به تمامه آدمهایی که تورو هرروز میبینن و تو با اشتیاق واز روی ادب بهشون سلام میکنی و میری......

حسادت میکنم....

به تمامه لحظه هایی که تو را حمل میکنن..که تورا بو میکشن...که تو را سر میکشن.....که تورا.....

حسادت میکنم به تمامه چیزها و کسانی که تو از روی کنجکاوی وشاید هم شیطنت وشاید هم....(!!!!) شروعشون میکنی و همکلام میشی ،زیرو رو میکنی وشاید هم.....!!!!

حسادت میکنم به تمامه کلمه هایی که انتخاب میکنی که اسیرشون میکنی و رهاشون میکنی که......

حسادت میکنم.....به تمومه این بیست وچند سال زندگیت حسادت میکنم.....حسادت میکنم....درد میکشم و لذت میبرم......