هوالمحبوب:
حالا نیایید بگید تو مگه دوره ی تیرکمون شاه زندگی میکردیا و اصحاب کهف را میشناسی یا نه ها! به جون خودم نه،به جون عباس آقامون هم نه،به جون ه بچه ی آخرم که به عمه ی جز ِجیگر زده ش رفته و الهی خیر از زندگیش نبینه این مار غاشیه ی عفریته (منظور عمه خانوم می باشد!چون یحتمل بچه آخرم پسر باشه و اون نمیتونه عفریته باشه،چون اصولن اُناث عفریته تشریف دارند و ذکور یه چیزِ دیگه اند که بعدن به موقعش میگم!)،داشتم میگفتم به جون ه بچه ی آخرم که به عمه ی جز جیگر گرفته ش کشیده اون روزا که ما تو کوچه مخابرات زندگی میکردیم و امید و علی پسرای محترم خانوم و حسین آقا خیاط توی کوچه مون بودند ،نون بربری دونه ای یک تومن و پـَن زار بود.حالا بیا بوگو "زار" دیگه واحد ِ پول ِ کدوم جهنم درّه ای ِ من نمیدونم اما اون روزا ،همون روزا که علی و امید پسرای محترم خانوم و حسین آقا خیاط توی کوچمون بودند به پنج ریالی و دو ریالی میگفتند "پن زاری " و "دو زاری" و یادم نمیاد گفته باشند "یک زاری" یا "ده زاری" و فکر نکنید الان از این حرف و نقل ها خبری نیستا و همین الان ِ الانش هم این اصطلاحات کاربرد داره و در بعضی از نقاط این کره ی جغرافیایی برخی،قیافه ی برخی دیگه را که خیلی باحالند و بیش از حد بهشون ارادت دارند با جمله ی "طرف قیافه ش دو زاری ِ" توصیف میکنند و یا میگند "هی!دوزاری!"که یحتمل منظور از دوزاری همان دو ریالی میباشد و من نمیدونم چرا نمیگند پنج زاری مثلن!!!
داشتم عرض مینمودم که در اون دوران که ما پنج شیش سالمون بیشتر نبود و امید و علی پسر محترم خانوم و حسین آقا خیاط همسایمون بودند،نون دونه یه تومن و پنج زار بود و من و خان داداشم که برا خودمون یلی بودیم خرید خونه را به عهده داشتیم و کلی خوش خوشانمون بود و منم کلن در هر فروند خرید یکی دو تومن پول گم و گور میکردم و کتک هم که روی شاخش بود!
یکی از اون شبا که داشتیم امید و علی را گول میزدیم که واسمون "خر" بشند و ما سوارشون بشیم یهو مامانی صدام کرد و گفت بپر برو چارتا نون بخر و بیا و یه دونه سکه پنج تومنی زرد و دو تا پن زاری گذاشت کف دستم و تاکید موکد هم کرد که زود میخری و میای و وااااای به حالت باز پولت را گم کنی و من هم چشمی گفتم و فرآیند گول زدن امید و علی را سپردم دست خان داداش و زدم به راه نونوایی. تو کوچه خوشحال و خندون طی طریق میکردم و سکه هام رو پرت میکردم بالا و میگرفتمش که یهو شترق لامپ کوچه ترکید و منم از ترس پولام پخش ِ زمین شد و با اینکه پنج شیش سالم نبود اما به طرفة العینی فهمیدم بدبخت شدم و دراز کشیدم روی زمین و کورمال کورمال دنبال سکه هام بگرد و توی اون تاریکی فقط تونستم سکه ی پنج تومنی را پیدا کنم و اون دوتا پن زاری کلا آب شده بود رفته بود توی زمین و منم هار هار گریه و زاری(خودم الان فهمیدم هار هار مال ه خنده است نه گریه ! اما شما به رو خودت نیار برو خط ِ بعد!)
یه آق محسن داشتیم تو کوچه مون که اونم خیاط خونه داشت و از فک و فامیلای همون حسین آقا بود و خوب یادمه که موهاش عین گوسفند ِ"حسنک کجایی" فرفری بود و دوچرخه هم داشت و من نمیدونم چرا هر موقع بهم سلام میکرد و لپم را میکشید و بهم لبخند ژوکوند میزد با اون دندونای زردِ کج و معوجش توهم این رو داشتم که میخواد من رو بگیره و از خجالت می مردم و از دستش در میرفتم و همه ش هم غصه میخوردم که اگه بمیرم هم حاضر نیستم بهش شوهر کنم،از بس که موهاش فرفری بود به خدا!!
در گیر و دار عر زدن توی کوچه و توی تاریکی ِ مطلق و جستجوی پن زاری بودیم که آق محسن در مغازه ش را باز کرد و اومد پیشم و گفت چته و منم دیگه حجب و حیای عروس بودنم را گذاشتم کنار و با گریه و زاری براش تعریف کردم بدبخت شدم و اونم بعد از یه چند دقیقه که دنبال پن زاری هام گشت و پیداشون نکرد دست کرد توی جیبش و پول در اورد و به سمت من درازش کرد و گفت حالا برو با این چارتا نونت را بخر بعد پیداش میکنیم!آقا ما را بگی همچین خوشحال و خرم و البته با کمی استرس از اینکه نکنه حالا برا خاطر ِ دوتا پن زاری مجبور بشم بهش شوهر کنم رفتم طرفش و تا دیدم یه دونه یک تومنی گذاشت کف دستم،حجب و حیای عروسانه را کلن قورت دادم و یه لیوان آب هم روووش و عر و عوری راه انداختم به غایت جانسوز و عربده مسلک که مال من دو تا پول بود و این یه دونه است و مامانم من رو میکشه!حالا از اون اصرار که دو تا پن زاری میشه یه تومن و از من انکار که دو تا پن زاری میشه دوتا پن زاری نه یه دونه یه تومنی و خر خودتی با اون موهات!
آقا جونم براتون بگه آق محسن یقه مون را گرفت و کشوند در بستنی فروشی عبدالله و یه تومنی را تبدیل به دوتا پن زاری کرد و از بس چشم غره رفتم به بستنی ها یه دونه بستنی هم برام گرفت و من رو راهی نونوایی کرد و خودش رفت پی ِ کارش!
منم در حین خر کیف شدن از دادن پول و بستنی ای که برام خریده بود همه ش حرص میخوردم که باید هر جوری شده پولش را بهش پس بدم و گرنه برای سربسته موندن ه رازم مجبورم بهش شوهر کنم!
حالا که یه کم توی ماجرا عمیق میشم و به اون روزا بیشتر و دقیقتر فکر میکنم،میبینم که بی سر و سامونی ِ این روزام همه ش نتیجه ی پس دادن ه پن زاری ها به آق محسن بعد از لو رفتن ماجرا از خود ِ دهن لقم به خاطر نگرانی از آینده م و کتک مفصلی بود که از مامانی خوردم! و گرنه چرا باید دختر ِ آق محسن الان یه پسر کاکل زری داشته باشه و من هنوز که هنوزه وسط جاده چشم به راه عباس آقامون باشم که آیا از این جاده رد بشه یا بره از یه جاده ی دیگه رد بشه که توش یه دختر پنج شیش ساله داره دنبال ِ پن زاری هاش میگرده و کلن من رو یادش بره و حواسش بره پی ِ اون دختره ی دست و پا چلفتی!؟!
* اونایی که یادشون میاد این شعر رو حتمن تصدیق میکنند چه کیفی میداد بعدش بدو بدو کردن :)
هوالمحبوب:
شایـــد من اشتبـــاه کنـــم! بعد از این ولـــی دیگـر
بــــرو و نامــــه نــــده،زنــــگ هــــــــم نـــــزن ...
وقتی برسه به اینجـــام و آخرین اولتیماتومی که به اون آدم توی زندگیم دادم تموم بشه و چوب خطش پر بشه ،شماره ش رو از توی گوشیم پاک میکنم.الزاما نباید اون آدم بدونه که چوب خطی داشته یا بهش اولتیماتوم دادم.همه ی اینا پیش من و توی خلوتم اتفاق میفته.هیچ وقت یک دفعه و بی مقدمه شماره ی کسی را حذف نمیکنم،همیشه منتظر می مونم چوب خطش که پر شد بره به قهقـــرا! حتی گاهی بهش لطف میکنم و زیاد از حد بهش فرصت جبران میدم و حتی گاهی دعا میکنم که حواسش به چوب خطش باشه ولی وقتی نتونست و خراب شد و خراب کرد،حتی اگه برخلاف میل باطنیم هم باشه با پاک کردن شماره ش از گوشیم،تصمیم میگیرم که نباشه که نباید باشه و این حذف شماره یعنی اقدام جدی و تصمیم اساسی برای نبودن اون آدم توی زندگیم و به قول فلانی مون اقدام برای ترورش و حلال کردن خونش حتی اگه موفقیت آمیز هم نباشهو همون "برو به جهنم "خودمون!اگه بعدها باز اون شماره اضافه شد توی ادد لیست گوشیم و باز تا تماس گرفت اسمش نقش بست روی گوشیم که گاها اتفاق می افته،معنیش این نیست که اون آدم را ناخواسته و به دلیل عصبانیتم حذف کرده بودم و حالا که عصبانیتم فروکش کرده و سر عقل اومدم و غلیان احساسم کم شده باز راهش دادم توی زندگیم و پشیمونم.نــــــــه!
معنیش فقط اینه که وقتی برگشته و خواسته باز باشه،حالا تحت هر اسم و لقب و عنوانی،حسم بهش بی تفاوتی و یا ترحم بوده!برای همینه که خیلییی طول میکشه شماره ی کسی از توی گوشیم پاک بشه،حتی اگه در حد مرگ از دستش عصبانی باشم.ولی وقتی شد...!
نرید هی برا خودتون توجیه کنید و بگید خـُب الـــی عصبانی بوده یه کاری کرده و یه چیزی گفته و آدم عصبانی هر کاری از دستش بر میاد و توی دعوا که حلوا خیرات نمیکنند.اگر چه همیشه صادق ترین آدم،عصبانی ترین آدم ه !ولی من وقتی خیلی عصبانی باشم فحش میدم یا داد میزنم یا لال میشم و یا غـر میزنم،شماره ی کسی رو پاک نمیکنم!همین!
در گوشی نوشت :
بیاییم در مورد این پست کلن با هم حرف نزنیم،حتی یواشکی.اصلن بیایید این پست را نخونیم،هاا؟!این همه پست هست که در موردش حرف بزنیم!مثلن همین نوشته ی پایین،مگه چشه ؟
هوالمحبوب:
جغـــرافـــــــــیای کوچــــک مـــن بــــازوان توســــــــــت
ای کـــــاش تنــــگ تر شود این سرزمـــــین به مــن ...
از همان کلاس چهارم ابتدایی هم که اولین بار اسمش را شنیدم خوشم نمی امد!از بس که کلمه اش عجیب غریب بود و مسخره!"جیم"،"غین"،"ف"،مضحک ترین ترکیب حروفی که بشود تصورش را کرد!اصلن حروفش با همدیگر هارمونی و هماهنگی نداشت که به دل بنشیند!و هیچ وقت هم نفهمیدم مثلن به چه درد میخورد که بدانی اسم فلان رود ِچند کیلومتری که در فلان منطقه جا خوش کرده چیست؟! اصلن احمقانه بود یک نفر اینقدر بیکار بوده باشد که میان ِ این همه اتفاق مهم و چیزهای خارق العاده متر برداشته به دنبال متراژ و اندازه ی فلان کوه و فلان دشت و فلان رود رفته باشد که بعدها برای یک متر آنطرف تر و آن طرف تر شدن اندازه اش پای برگه ی امتحانی ام مواخذه شوم و همیشه برای نمره اش،سرزنش!
حالا تمام دنیا هم جمع شوند و مثلن مثل همین خلبان شازده کوچولو بگویند با جغرافیا در یک نظر میتوانی چین را از آریزونا تشخیص دهی و اگر در دل شب سرگردان شده باشی جغرافی خیلی به دردت میخورد.یا به قول جغرافی دان ه احمقش :" کتابهای جغرافی از سایر کتابها ارزشمندترند و هیچ وقت هم ارزششان را از دست نمیدهند و به ندرت پیش می آید که یک کوه جایش را عوض کند و خیلی بعید است که اقیانوسی خشک شود. و ما فقط چیزهای مستند و جاودان را ثبت میکنیم!!و گل چون فانی ست جایی در جغرافی ندارد!!"،باز هم فرقی نمیکند!
جغرافیا مسخره است!اصلن من که میگویم دروغ است،حالا هر چقدر هم کوه و رود و دشت و جلگه و سرزمینهای مثلثی شکلش که از انباشته شدن آبرفتها در دهانه ی رودها تشکیل میشود و اسمش را گذاشته اند"دلتا"،موجود باشد و گزارش کاشفان تائیدش کند!
یک ساعت است عینک به چشم،زل زده ام به این نقشه ی مسخره و هی سرم را دور و نزدیک میکنم و باز هم توی کـَتــَم نمیرود!اصلن دانشی که فاصله ی من و تو را یک بند انگشت نشان دهد و من نتوانم از همین یک بند انگشت فاصله توی چشمهایت نگاه کنم،دروغ ترین دانش و علم دنیاست.حالا هی بروند کوه و دشت و رود و آبرفت و جلگه و متراژ بلندترین و کوتاهترین و وسیع ترین و کوچکترینشان را ثبت کنند.
گور پدر تمام مقیاسهای یک پنجاهم و یک پونصدم و یک پنج هزارم که این همه کیلومتر را کرده اند یک بند انگشت و میخواهند بی عرضگی ام را به رخ بکشند که نمیتوانم این یک بند انگشت را صفر کنم و توی آشپزخانه ی کوچک آن خانه ی چند ده متری ات بوی سوپ راه بیندازم و بنشینم کنارت و قاشق قاشق سوپ در دهانت بگذارم و حتی به خاطرت لب به هویج پخته های سوپی که از آن بدم می آید بزنم تا گول بخوری و تمام سوپت را تمام کنی و از تو برای هزارمین بار قول بگیرم که دفعه ی آخرت باشد که مراقب خودت نیستی و سرما میخوری و تو باز از آن قولهای الکی بدهی و بعد بالای سرت و دست در دستت بنشینم و تا صبح تویی که غرق خوابی را سیر نگاه کنم و دعا کنم که زودتر خوب شوی ...
الــی نــوشــت:
" اســــاس علـــم ریاضـــی به بــاد خـــواهد رفـــــت ... " با الـــی گوش کنیــد