_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

آقـــــــــا! گمــــانم مـــــن شمـــــــا را دوووســـــت ...

هوالمحبوب:

ایــن بــــار دیــــگـــــر حـــــــرف خــــــــــواهم زد

آقـــــــا! گمــــانم مـــــن شمـــــــا را دوســـــت ...

صدایت کرده بودم آقـــاآآآآ و گفته بودی با شنیدن اسم کوچکت مشکلی نداری و گفته بودم عادت ندارم اسم کوچک مردهای غریبه را صدا کنم و تو حرص خورده بودی.

دستهایت را به سمتم دراز کرده بودی که سلام و گفته بودم دستهایم را به هیچ مرد غریبه ای نخواهم داد و تو جسارتم را تحسین کرده بودی و حرص خورده بودی.

قربان صدقه ام رفته بودی و خیلی جدی گفته بودم که "نامم الهام است نه آن جک و جانورهای ِ لوسی که مرا به نامشان میخوانی" و دعوا که شد قول داده بودی که هیچ وقت قربان صدقه ام نروی و حرص خورده بودی.

میخواستیم برویم پانزده خرداد و راننده ی تاکسی ما را انداخته بود صندلی ِجلو و من از بس هی به راننده توی دلم یک ریز ناسزا گفته بودم و خودم را به در فشار داده بودم و جمع کرده بودم،میخواستم از پنجره پرت شوم بیرون و تو خودت را هل داده بودی توی دنده و آغوش راننده که من معذب نباشم و حرص خورده بودی!

خواسته بودی مثلن غیر مستقیم بفهمی کجای زندگی ام هستی و از عدد آدمهای عزیز زندگی ام پرسیده بودی و گفته بودم در حلقه ی عزیزترین هایم به جز خانم خانه و برادر و خواهرهایم و نفیسه و نرگـس و بچه ی جناب سرهنگ آدم ِدیگری را ندارم و بقیه با رعایت سلسله مراتب بیرون از این حلقه اند و هنگامی که تامل و تعلل کرده بودم تو را کدام قسمت حلقه بگذارم حرص خورده بودی.

با احتیاط و شوق گفته بودی دوستم داری و با زیرکی و سهل انگاری جمله ات را نشنیده گرفته بودم و گفته بودم چقدر اتاق به هم ریخته است(!!) و تو حرص خورده بودی!

 زل زده بودی به روبرو و عصبی شده بودی و پوست لبهایت را با دستت کنده بودی و من به جای اینکه دستهایت را گرفته باشم و خواهش کنم که آرام باشی،گاه و بیگاه با بطری ِ نوشابه زده بودم روی دستهایت که رحم کنی به لبهایت و تو حرص خورده بودی.

ایستاده بودم روبرویت و تمام نگاهم را توی نگاهت شش قبضه قفل کرده بودم و بغض امانم را بریده بود و اشک قلبم را تر کرده بود و لبخند لبهایم را تلخ و شیرین،و فقط خندیده بودم و دور شده بودم و تو حرص خورده بودی.

زل زده بودی توی چشمهایم و گفته بودی "مسخره نیست آدم از تمام دنیا کسی را این همه دوست داشته باشد آن هم با حفظ موازین شرعی؟!" و لبخند زده بودم و گفته بودم "نــه!" و نگاهت را دزدیده بودی و گفته بودی "عــَجــَب!" و حرص خورده بودی!

سرم را آورده بودم نزدیک گوشهایت تا بگویم که دوستت دارم و نگفته بودم و فقط گفته بودم خداحافظ و با عجله رفته بودم و تو ایستاده بودی و برایم دست تکان داده بودی و گفته بودی مراقب خودم باشم و حرص خورده بودی.

حالا از آن همه حرص خوردن هایت روزهای بهاری و تابستانی و پاییزی و زمستانی زیادی گذشته و تو هنوز هم که هنوز است حرص میخوری،درست مثل یکی دو روز پیش که گفته بودی دیگر برای منی که سفید پوشیدنت را می میرم سفید نمیپوشی و وقتی گفته بودم چرا؟!سفید به تو می آید و سفید که میپوشی خواستنی تر میشوی،گفته بودی آن شب برای شستن رد ِ رژگونه هایم روی سر شانه های تی شرت سوغات ِسفید رنگ ِ از فرنگ آمده ات یک عالمه حرص خورده ای...!

الـــــی نوشـــت :

آقــــا! گمانـــم مــن شمـــــا را دوووســــت ...       با الــــی گوش دهیـــد

دو) هیــس ! عشقــتـان را فریـاد نزنــیـــد                        زهـــرا را بخوانیــــد

ایــــن آتـــــش افـــروختـــــه از بهـــــــر بلــــــال است ...

هوالمحبوب:

هــر کـــــــس که بپـــرسیـــــد از ایـن وضــــــع بگـوییـــــــم

ایــــن آتـــــش افـــروختـــــه از بهـــــر بلــــــال اســـــت ...

برخلاف الان در دوران طفولیتم به انواع و اقسام مشاغل و فعالیت های شریف و غیر شریف روی اوردم و هر چیزی که به ذهنم خطور میکرد را عملی میکردم.از جمع کردن کلکسیون تمبر و سنگ و پول و سکه و لوازم آزمایشگاه و مجله ی رشد دانش آموز و نو آموز و دوچرخه و سه چرخه و سروش کودکان و عکس برگردون و بذر و گلبرگ انواع و اقسام گیاهها بگیر تا درست کردن ِ کتاب قصه و کتابخونه ی محلی و درست کردن ه فرفره کاغذی و کاردستی و بعد هم توی پاچه ی بچه های محل کردن و پولش رو گرفتن و پشت بندش کتک خوردن از مامانی...!

از باحال ترین  فعالیت های دوران طفولیتم میتونم به آرایشگری اشاره کنم که در سن هشت سالگی بود(چقدر من فعال و مستعد بودما!).یه روز از خواب بیدار شدم و از میتی کومون پول گرفتم و رفتم یه عالمه اکلیل(که اون روزا بهش میگفتند زرزری!) و گل و گیره و شونه و لاک و دستمال کاغذی و برس و شونه (لوازم آرایشی هم واسه اون سن و سال کلا استغفرالله!)خریدم و اومدم آرایشگاه الـــی را تاسیس کردم و همه جا بین بچه های محل هم هـــو انداختم که ما آخرشیم!!

یکی از آدمایی که هیچ وقت یادم نمیره  مهناز طباطبایی،همکلاسی و دختر صاحبخونه مون بود.هر جا هست روحش شاد که توی زندگیم اینقدر که به خاطر ِ این آدم کتک خوردم و سرکوفت شنیدم به خاطر ِهیشکی نشنیدم.مامانی تا وقت میکرد و فرصت داشت مهناز را چماق میکرد توی سر ِ من که مهناز جون یه زندگی رو اداره میکنه و من باید غذا با قاشق دهنت بذارم! و من به اندازه ی تمام زندگیم ازش متنفر بودم و دلم میخواست یه روز با دستام دونه دونه اون موهای فرفری ِ زشتش که عین سیم ظرفشویی بود را بکــَنم و البته همیشه هم میدونستم که هیچ وقت این اتفاق نمیفته چون مهناز همیشه از من هم توی درس و هم توی خونه بهتر بود دختره ی رعیت ِ مسخره!!

یه روز مهناز جون داشت پـُز ِ عروسی ِ داییش را میداد که قرار ِ آخر ِ هفته برگزار بشه و داشت توضیح میداد که عروسی توی ِ سالن ه و اون روزام عروسی توی سالن یعنی آخر ِ کلاس.دغدغه ش این بود چی بپوشه و چی کار کنه که من بهش افتخار و پیشنهاد دادم که بیاد آرایشگاه ِ من تا براش موهاش را درست کنم و کلی هم از تجربه های نداشته م براش حرف زدم و قانعش کردم میشه گل سر سبد مجلس اگه بذاره من موهاش را درست کنم!

مهناز جون قبول کرد و آخر هفته وقتی افسانه خانوم اومده بود مامان ِ مهناز را درست کنه منم از فرصت استفاده کردم و دست به کار شدم و اول موهای سیم ظرفشوییش رو آب و جارو کردم و بعد گفتم که میخوام موهاش را مش کنم!!!

مهناز کلی جیغ و داد کرد که مامانش میکشتش و باید بره از مامانش اجازه بگیره و من بهش گفتم اولا مش ِ بیست و چهارساعته ست و بره حموم پاک میشه و دوما بهتره مامانش سورپریز بشه و وقتی هم ببینه چقدر خوشگل شده دیگه دعواش نمیکنه و اینجور مهناز راضی شد مامانش را خفن سورپریز کنه.

رفتم توی تراس خونه و از توی تراس کاکل بلال هایی که یه هفته پیش مامانی توی آفتاب پهن کرده بود و خشک شده بود را برداشتم و رفتم سراغ مهناز و با دقت و مهارت کاکل بلالهای خشک شده را لای موهای فرفری ِ مهناز جا سازی کردم و کلی هم رووش تافت و مافت زدم و کلی از خودم ذوق کردم و بعد آینه را دادم دستش و کلی ازش تعریف کردم!!!

قیافه ی مهناز دیدنی شده بود!شده بود عین ِ "شـَپـَلوتکا" و بعدم با سلام و صلوات اون رو راهی ِ خونه شون کردم تا لباسش را بپوشه و آماده ی عروسی بشه...چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای جیغ و داد زهرا خانوم مامان ِ مهناز و گریه ی دختر موفرفری ِ بدترکیب و کتک خوردنش بلند شد .

کتکی که به خاطر ِ این قضیه خوردم از بدترین کتکای دوران ِ طفولیتم بود و مامانی از هیچ لطف و مرحمتی خدا را شکر برام کم نذاشت و مضایقه نکرد. اگرچه همون اتفاق باعث شد شغل شریف ِ آرایشگری را ببوسم بذارم کنــــار و بچسبم به یه پیشه و فعالیت دیگه ولی هیچ وقت طعم شیرین ِ آرایشگریِ اون روزم رو فراموش نمیکنم و البت هیچ وقت هم نفهمیدم چرا برای ابتکار و خلاقیتی به این شیکی باید کتک میخوردم؟!میبینی مردم چقدر پرتوقع و بی ملاحظه اند؟مطمئنم این دعواهام همه ش واسه این بود که دستمزد ِ زحمتم را بهم ندند!!بعد میگند چرا طرف ذوقش کور شد!!

الـــی نوشت :

آلا !بودنت خوب است دختـــر:)

می‌رســــــی اخــــــم می‌کنـــــی که چـــــرا...؟

هوالمحبوب:

خوب حق دارند. من هم اگر جای آنها بودم و آدمی توی زندگی ام بود که میگفت رویش حساب کنم هر وقت که خواستم و مرا میفهمید و برای تمام حرفهایم و اشکهایم گوش خوبی بود و پا به پای من گریه میکرد و پا به پای من میخندید و درست جایی که باید،سکوت میکرد و درست جایی که باید،شروع میکرد به حرف زدن و شوخی و همیشه حال و هوایم را عوض میکرد،هرگاه که درد داشتم یا خوشی ترجیح میدادم با او شریک شوم لحظه هایم را و ساعتها با او حرف بزنم و فقط آلارم گوشی ام به من یادآوری کند که باید تجدید قوا کنم.

خوب حق دارم،نمیتوانم وسط گریه و درد دل و بحثی که برای متکلمش زیاد از حد مهم است مثل گوسفند رفتار کنم و خداحافظی کنم!همیشه توی زندگی ام خواسته ام برای آدمها همانی باشم که دلم میخواسته آدمها برایم باشند و نشدند و بلد نبودند.دلم یک الــی میخواسته و چون نبوده ،نه نه من غریبم بازی در نیاورده ام و بخل نورزیده ام از ندادن الــی به دیگران که بودن را بلد باشد.برایشان شده ام همان که خودم نداشته ام.نه اینکه بازی در بیاورم برایشان.خودم بوده ام و خودم را گذاشته ام جایشان و حتی گاهی واقعن جایشان بوده ام و درکشان کرده ام و برای حرفهایشان اشک ریخته ام و خندیده ام و نه اینکه شعار دهم بلکه همیشه دنبال مستندات بوده ام برای آرام کردنشان.به خاطر پدری که آنقدرها خوب نبوده اشک ریخته ام،برای مادری که مادری بلد نبوده،برای دوست پسری که خیانت کرده،برای مردی که گم شده،برای دانشگاهی که درد بوده،برای مردمی که ما را نمیفهمند،برای احساسی که لگد مال شده،برای شوهری که شوهری کردن را یاد نگرفته، برای آدمهای اشتباهی که آمده اند و رفته اند،برای فلسفه ی زندگی،برای دلتنگی هایی که تمامی ندارد و حتی برای شبی که سنگین به صبح رسیده گوش شده ام،بغض کرده ام و اشک شده ام و گاهی بلند بلند هق هق و برای تمام لبخندهایشان بلند بلند قهقهه و هیجان.این میشود که تمام مدتی که سرکلاس نیستم باید به تلفن های پی در پی جواب دهم و بی خیال استراحت و ناهار و شام و همنشینی با خانواده و ساعتی باشم که عقربه اش آهسته آهسته میرود جلو!

خوب حق دارد.وقتی از راه میرسد انتظار دارد مثل سابق سر به سر هم بگذاریم و برود سر یخچال و باز گرسنه ام گرسنه ام راه بیاندازد و من غر بزنم که تو سیرمونی نداری و سفره که پهن میکنیم بنشینیم و از روزی که گذشت حرف بزنیم و هم دیگر را با آدمهای زندگیمان متلک باران کنیم و درباره ی تک تکشان حرف بزنیم و به سوال های هم جواب بدهیم و بعد هم دراز بکشیم و هی کانال عوض کند و فیلم ببینیم و بعد هم حتمن خوابمان ببرد و اصلن کنار هم باشیم همه با هم،ولی خوب این چند وقت هر گاه از راه رسیده گوشی تلفن را آویزان از دستم دیده و من را در گوشه ی اتاقی ،پستویی ،حیاطی ،آشپزخانه ای جایی!

خوب نتیجه اینکه اولش غرغر میشود و بعد بلند بلند حرف زدن و بعد هم داد و بیداد که همه ش مشغول صحبت با تلفنی و بعد بگو مگو و پرت شدن اشیا از این سر اتاق به آن سر اتاق و تو باید خدا را شکر کنی که ماشینی،جرثقیلی چیزی جلویمان نیست که به طرف هم پرت کنیم و بعد هم به رخ کشیدن روزها و آدمهای احمقی که توی زندگیمان پیدایشان شده و بعد هم نشان دادن ه صفحه ی گوشی ات درست مثل دختر بچه های احمق ِ سیزده چهارده ساله که مخاطب پشت خطم دختر بوده و داد و بیداد از او که"مگر قرار بود پسر باشد که توجیه میکنی و مگر این آدمها قوانین تلفن کردن و مدت زمان مکالمات را نمیدانند که این موقع زنگ زده اند و مگر تو بلد نیستی بخواهی که بعد صحبت کنند."و پشت بندش میشود قهـر و غذا نخوردن و گرسنگی و دلچرکین شدن و کم کم هم خواب و در همان حین باز اسم کسی روی گوشی ات نقش بستن و جواب ندادن تو از عصبانیت و مثلن جلوگیری از بحث های بعدی و بعد هم ارسال پیامکی که "ســـاری،الان کلاســـــم!بعدن صحبت میکنیـــم!"