هوالمحبوب:
هرچه قدر هم که سخت باشم هرچه قدر هم پیچیده وهرچه قدر هم پرتناقض وهرچه قدر هم عصیانگر وهرچه قدر هم سرکش،یعنی درقالب این سی و دو حرف فارسی جا نمیشم؟
بیا از مصوت وصامت این اجنبی ها هم کمک بگیر،خورده سوادی مونده برام که بفهمم.این بیست وهشت حرف عربی هم روووش!
دیگه بی انصافی رو به اوج نرسون.یعنی با این همه حروف وعلامت وصدا و آوا یه الـــــی نمیتونی بسازی ،بنویسی ،صدا کنی؟
ایراد از الف و لـام و یـا ی من نیست،حتی از رفتارهای به قول تو متناقض و نگاههای به تعبیر تو پر از حرف!
من ساده ام!به همون سادگی الف و لام و یای اول دبستان که زور میزدیم درست بنویسیم و روی خط زمینه.همچین سواد وعلم بالا نمیخواد!تحصیلات آکادمیک کیلویی چند؟
همین روزهاست که بفرستیم توی اون آزمایشگاهای مسخره زیر میکروسکوپ!
این روزها وقت میگذارند روی یه عالمه اسرار ناشکافته و پر ازمعما!
من را چه به کشف شدن؟
من رو چه به لیز خوردن از دست؟
به اهن اهن من نگاه نکن!
طبل توخالی !هیچی توش نیست!
ذهنت را مشغول حروف و آدمهای دیگه کن
دوران ما دیگه گذشته!
این همه حروف توی فارسی هست
گیر دادی به این سه حرف که چی؟
بیخیال بابا!
*************
پــــــــــــــــ . نــــــــــــــــ :
یادت نره نشستی روبروی خدا من رو ها!
آهاااااااااااای با تواما
هوالمحبوب:
از
شرکت میام بیرون.واسه مصاحبه رفته بودم و پرکردن فرم و از این حرفا و باز
از این تشریفات مسخره و حتما باهاتون تماس میگیریم و دلشون هم بخواد تماس
بگیرند.رزومه م رو فرستاده بودم و اصلا کیه که دلش نخواد با این سوابق
درخشان من واسش کار نکنم!!!!!!!!!!!!!!!!!!
کلا خودبزرگ بینی را داشتی!
یه خورده که پیاده راه میام تا به ایستگاه اتوبوس برسم ،یهو ضربان قلبم شروع میکنه به تند تند زدن.میرسم در موسسه دانش پژوهان،همونجا که یه تابستون با عشق کار کردم ویکی از قشنگترین تابستونهای عمرم بود وچقدر خاطره ی قشنگ قشنگ ازش داشتم ودارم!
یه صرافت می افتم قدم زنون راه بیفتم تو خیابون...وای که چقدر من از خیابون "مــیـــر" خاطره دارم.واااااااااااای که انگار همین دیروز بود.اصلا داره همینطور جلو چشمام رد میشه. در موسسه که میرسم صدای آقای حبیب اللهی میاد تو گوشم.صدای مارال. صدای نفیسه که میگه من "هات چاکلت" میخوام.صدای آقای کاشف.صدای بچه ها!
همینطور میام جلو...توی ایستگاه اتوبوس من وعادل ایستادیم.داره پشت سر این پسره که تازه اومده تو موسسه حرف میزنه.این پسره که از
آمریکا اومده وکلی ادعاش میشه و منم دارم فقط میخندم وموهاش رو مسخره میکنم ومیگم اینقدر حسودی نکن....
میرم جلو تر.میرسم روبروی "میلانو"!وااااااااااای بستنی ها دارند بهم چشمکای عاشقانه میزنند واینقدر دلبری میکنند که نگو.با نفیسه عهد کرده بودیم یه رووزی بیایم با هم واز همه بستنی ها تست کنیم وبعد اون بستنی شکلاتیه رو سفارش بدیم....آخه یه عالمه بستنیه رنگاوارنگ چیده شده تو ویترین وتو میتونی هرکدوم را خواستی تست کنی واز بینش انتخاب کنی...
من زودتر از نفیسه از اون بستنی ها خوردم.همون روزی که با بچه ی جناب سرهنگ اومدیم ونشستیم ومن از همه ش تست کردم وآخر سر از اون بستنی شکلاتیه سفارش دادم وبا ولع میخوردمش وبچه ی جناب سرهنگ میخندید ومیگفت :بستنی ندیده! ومنم فقط میگفتم وااای اگه نفیسه بفهمه،خوش رو از حسودی میکشه!!
قدم زنون میرم جلو تر ،وااااااااااای من چقدر خیابون میر رو دوست دارم!
میرسم روبروی رستوران شب ،زود میپرم جلو ی درش و سقفش رو نگاه میکنم.هنوز هم سقفش مثل سه چهار سال پیش یه آسمونه سیاهه با یه عالمه ستااااااااااااااره!
من وبچه ی جناب سرهنگ نشستیم پشت میز واون داره شااام میخوره ومن دارم با حسرت نگاهش میکنم!آخه من شام خورده بودم.یعنی رووزه بودم وافطار کرده بودم ودرحد مردن خورده بودم.نامردی بود منو به شام دعوت کرد ومن نتونستم هیچی بخورم.اون شب بود که بهم گفت سقف اتاقم رو مشکی کنم با یه عالمه ستاره واون شب بود که کلی باکلاس شده بود ومیگفت:شب است وشاهد وشمع وشراب وشیرینی.....
میرم جلوتر،روبروی "بوفه"،همون رستوانه قرمز رنگی که یه بار ازش به عنوان دستشویی عمومی استفاده کردیم.کلی شاعرانه بودها!ولی من ترجیح دادم بریم فست فود روبرو تا بدترین غذای عمرم رو با بچه ی جناب سرهنگ بخورم!
نمیدونم چرا هر موقع من قرار بود مهمون کنم همه ش غذاش گند در می اومد وعجب ناهار گندی شد ولی بعدش رفتیم میلانو کلی بستنی خوردیم.
میرم
جلوتر سر چهاارراه که میرسم خودم رو مبینم که سر ایستگاه اتوبوس ایستادم
ودارم با غزل وهاله ،دخترای آقای افتخاری حرف میزنم.دخترای خوبی بودند ها
ولی حرص منو در می اوردند از بس ابراز عشق میکرند به من ومنم کلا
حساااااااااااااااااس!
واااای!"سارای"!چقدر با فرنگیس می اومدیم اینجا لباس میدیدیم وکیف میکردیم!لباسهای کلی گروون وکلی قشنگ وکلی خارجکی!
"نیکان"!چرا درش بسته؟اون هم این موقع شب!
چقدر از این نیکان خاطره دارم!
آخرین باری که با بچه ی جناب سرهنگ توش شام خوردیم!شام شیرینیه سر کار رفتنش!.نمیدونم اون چی خورد ولی من دوتا همبرگر سفارش دادم و به قول اون بیکلاس بازی در اوردم!
- بی کلاس!من اوردمت رستوران به این شیکی!تو ساندویچ سفارش میدی؟!
روزی که با هاله اومدیم وهمکارش واسه ناهار.هاله فقط گریه میکرد ومن فقط اردور سرو میکردم ومیخوردم وکلا بیخیال!
همکارش گفت:یه دلداری بهش نمیدی؟ گفتم :اینا اشک تمساحه! من دعوت شدم واسه ناهار نه اشک پاک کردن!
قبلا بهش تذکر داده بودم مثل هاله رفتار کن والان باید یه خورده تنبیه میشد.خودش میدونست بهم قول داده بودیم گاهی از روی عشق توی گوش هم بزنیم.قرار نیست هرکی هرکی رو دووست داشت فقط قربون صدقه ش بره.قرار شد وقتی خطای همدیگه رو دیدیم لی لی به لالای هم نذاریم...
اون روزی که با نرگس اومدم نیکان رو بگو....
واسه شیرینیه قبول شدنم اوردمش اینجا وچقدر حرف زدیم وچقدر خوش گذشت وچقدر این خیابون رو قدم زدیم.همون روز بود که اون روان نویسهای رنگی رو به عنوان کادو واسم خرید وگفت با اینا باد دکترا قبول بشی وچقدر خوب بود....
بازهم میرم جلو تر.واای فلکه فیض رو بگو!چقدر با آزیتا تو این
فلکه ساندویچ خوردیم وخندیدیم!اون روز ابری بود وماهم که مستعده آشوب توی
روزای بارونی وابری!
جلوتر!سازمان ملی جوانان!چندوقت پیش بود؟آهااان!9 سال پیش!آقای سعیدی رو اولین بار اینجا دیدم واردوهای زندگیم شروع شد ویادش بخیر...
وای من چقدر میر رو دووست دارم....
ساندویچ "ضد"!"Z"!الهییییییییییی
اونجا که ساندویچاش یکی 375تومن بود و فرزانه وقتی شرط رو با احسان --دوست مهدی عمو- باخت شام اوردمون اینجا!
الهی چقدر خندیدیم!
من بودم ومریم ومهدی عمو ونوید وفرزانه وبچه ی جناب سرهنگ و احسان!
وای چقدر خوش گذشت!
دلم میگیره یهو....
واسه فرزانه که الان نیست ویکی از همین روزایی که گذشت رفت پیش خدا. وقتی شنیدم کلی شوکه شدم.باورم نمیشد.از مالزی فقط واسه این برگشت که آروووم بمیره وراحت....
"NIIT" رو بگووووووووووووو!
چقدر باکلاس بود ومن چقدر کیف کردم اون یه ترمی که اونجا درس
دادم.قشنگترین والبته درد آورترین روزای زندگیم بود.ولی حقوقی که بهم
میدادند خوشی رو کوفتم میکرد وبالاخره هم اومدم بیرون.روزی که سجاد واسم
واسه روز معلم کیک خریده بود رو یادم نمیره!تا رفتم توی کلاس شوکه شدم وکلی
البته ذوق کردم
میرسم سر چهارراه آپادانا.همونجایی که روی تابلو نوشته بود "راضی باش!"
الان نوشته شاید برای شما هم اتفاق بیفتد وبعد عکسه یه آتیش سوزی وشماره تلفن 125....
حالا اگه اینجا این رو نمی نوشت کسی نمیدونست باید کجا زنگ بزنه؟
این شهر داری وزیبا سازیه شهر چه کارا میکنه با خاطره ی آدمها!
چقدر میـــــــــــــــر رو دوووست دارم.
میر جاییه که بچه پولدارا توش کلی کورس میذارند با هم دیگه واسه به رخ کشیدنه ماشیناشون وکلا کلی باحال بازی.
من که نه ماشین دارم ونه پول ونه کورس ونه رانندگی بلدم ونه ادعایی برای این جور کارها ولی من ،الی ،یه عالمه خاطره ی قشنگ دارم از این خیابون که میتونم همه ش رو به رخ بکشم. به رخه تمومه بچه پولدارای بنز SL 600 سوار.خاطره هایی که به هزارتا بنز می ارزه.به هزارتا پرادوی دو در وسه در وچهار در....
امروز چند شنبه ست که من اینقدر خوشبختم؟
نکنه چهارشنبه س؟
همیشه چهارشنبه ی زندگیه من قشنگه....
یکی بگه امرووز چند شنبه ست؟
واااااااااااااای من چقدر میـــــــــــــــــــــــــــر رو دوس دارم
هوالمحبوب:
خیلی وقته دلم یه مانتوی مشکی میخواد.حتی با اینکه این ترم دانشگاه نرفتم و حتی با اینکه این روزها فقط مجبورم اون مانتوی فرم شرکت و بعد هم آموزشگاه رو بپوشم که خوشبختانه طبق سلیقه ی من سورمه ای تشریف دارند. بعد از شرکت خوشحال و خرم میرم واسه خودم دور دور تا یه مانتوی خوشگل و البته ساده و بدون جینگیل بینگیلی بخرم یا حداقل بپسندم تا بعد با خانوم والده بریم واسه خرید و اینجور حرفا!
حالا میگند چرا اینقدر لباسهای جلف واجق وجق میپوشید!خوب این رو باید از این لباس فروشی های محترم پرسید که یه دست لباس آدم وارانه ندارند که آدم بخره و همه ش یا باید یه پاپیون گنده یه جاش باشه یا باید یه رنگه غیر مرتبط یه جای دیگه ش باشه و یا باید اینجاش اونجور باشه و یا اونجاش اینجور و حتما هم باید یه جاش تنگ باشه و اون جاهای باقیمونده ش گشاد و ترجیحا هم یه جاش پاره پوره و وصله پینه باشه تا کلا خوشگل به نظر برسه
دارم توی مغازه دور دور میزنم و کلا از تماشای این هم خلاقیت لذت میبرم که یه خانومه خوشگله چاسان پاسان کرده ی دماغ عملیه لب پروتزه مو اکستنشن کرده ی چشم و چار خلیجیه بالا لب برق برق زنه رو مچ دست و پاش همچین گوگوری مگوری و عطر آدکلنش همچین مسخ و اغوا کننده و همچین تیــــــــــــــــــــــــکه ها - تازه اونم نه اینجور،بد جـــــــــــــــــور - میاد توی مغازه که یهو دلت میخواد کاش پسر تشریف داشتیند و همچین از حضور وجودشون مستفیــــــــــــــــــض!
یه دوری میزنه و دست میذاره روی یکی از اون مانتو گل منگلی ها که تو ترجیح میدی واسه آستره بالشت استفاده کنی و همچین پشت چشم نازک کرده بهت نگاه میکنه و بعد میگه :خانوم این مانتو چه قیمته؟!
تو هم آب دهنت رو قورت میدی و میگی:ای جان! یعنی با من بود و لبخند میزنی و نگاهش میکنی و اون باز سوالش را تکرار میکنه و تو با صدایی که انگار از اعماقه درونت میاد بالا میگی :نمیدونم!احتمالا باید روی اتیکتش نوشته باشه!
باز میپره میره سراغه یه مانتو دیگه و باز زل میزنه توی چشمات و میگه :این چه قیمته؟!
باز تو بهش لبخند میزنی و میگی :فکر کنم این ردیف باید 50000 تومن باشه! ببینید اونجا نوشته این ردیف 50000
باز چپ چپ نگات میکنه و یه مانتو بر میداره، از اون بامشاد خفنها و میره تو اتاق پرو....
تو هنوز داری از بین این همه مانتو دنباله یه چیزی میگردی بتونی بهش بگی مانتو که از اتاق پرو میاد بیرون باز از بین این همه آدم زل میزنه به تو و میگه خانوم این چه قیمته؟!
باز شونه هات رو میندازی بالا و میگی نمیدونم!
یهو جوش میاره و با داد میگه:پس تو چی میدونی عین مترسک سر جالیز ایستادی تا ازت حرف میپرسی نیشت را شل میکنی و مثل علامت فلش هی این طرف و اون طرف رو نشون میدی؟ برو به بزرگترت بگو بیاد کارش دارم!!!!!!!!
جلو این همه آدم هنگ میکنی!دلت میخواد همچین بزنی تو صورتش با مشت تا دماغش پخش صورتش بشه و باز مجبور بشه بره شونصد بار دیگه عمل کنه یا همچین با لگد بیای تو شیکمش که دل و رودش از حلقش بریزه بیرون و همچین گیسش رو بپیچونی دوره دستت و سه دور بتابونی و بعد ولش کنی تابره بالای تیر چراغ برقه چهارراه بعدی و توی پرتاب وزنه همچین رکوردار بشی و بعد هم بپری رو شیکمش و تا میتونی بالا پایین بپری و همزمان بهش بگی:رعـــــــــــــــیــــــــــــــت!مترسک منم یا تو دماغ عملیه لب پروتزه فک سیمکشیه مو اکستنشن شده ی مانتو حال به هم زنه رعیته بـــــــــــیــــــــــــب!
ولی خاک بر سرانه ترین راه رو انتخاب میکنی و همچین نیشت رو شل میکنی و میگی :بزرگترم خونه ست! من رو فرستاده خودم واسه خودم مانتو بخرم ، واسه همین تنها اومدم خرید.نه اولین بارمه ، مظنه قیمتها دستم نیست!!!
یهو صورتش مثل گچ سفید میشه و میگه: مگه شما فروشنده نیستی؟!!!!!!!!!!!
این دفعه لبخندم نیشخند میشه و میگم:من به گوره مرده و زنده م خندیدم که فروشنده م! من مترسک سر جالیزم که واسه ترسوندنه پرنده ها نصبم کردند اینجا!
از سرو صدا فروشنده میاد و به داد دله حاج خانوم میرسه و حاج خانومه خفن هم هی ببخشید ببخشید راه میندازه واسه من و منم همچین کیفووور از بوی عطرش که توی حلقمه و همچین خوشحال که خوب شد نزدمش و خون به پا نشد و خدا بهش رحم کرد
دیگه اون آخرها میخوام بهش بگم جونه مادرت دهنت رو ببند دیگه!بخشیدم بابا به شرطی که اسمه عطرت و دکتری که بینیت رو عمل کرده بهم بگی و راستی لبتون رو هم اگه بگید کجا چی کارش کردید و این حرفا دیگه آخرشه و اگه حالا دلت هم خواست ماچم کنی و از دلم دربیاری هم قبوله!! که خودش به این نتیجه میرسه صداش رو قطع کنه و بره پیش بابک جونش که سرچهارراه نظر منتظرشه وبا یه خداحافظیه عشقولانه از من بره دنبال زندگیش!