_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

تو که مُشکین دو گیسو در قفایی ...

هوالمحبوب:

آمده بودم خانه،کسی نبود.رفته بودند خرید و از خستگی دراز کشیده بودم روی تخت فاطمه و خوابم برده بود که با صدای گریه میتی کومون از خواب بیدار شدم!

فکر میکردم خواب میبینم.توی خوابم زیاد سر و کله اش پیدا میشد.پای ثابت تمام خوابهایم "میتی کومون" بود و "او" و همان دختر"لبخند بر لب لعنتی"!

این بار هم گمان میکردم دارم خواب میبینم که شنیدم داشت برای جای خالی ِ الناز گریه میکرد!از تعجب هنگ کرده بودم!گمان کردم دارم خواب آن شب سرد آبان ماه را میبینم که همگی برای جای خالی ِ الناز اشک میریختیم.

دراز کشیده بودم و صدایش را میشنیدم که میگفت:"دخترم زیادی مظلوم بود و زیاد در این خانه اذیت شد."و صدای فرنگیس که بلد نبود دلداری اش بدهد و "بله بله" میگفت!

به پهلو که غلطیدم فاطمه را دیدم که بغض کرده بود و آرام اشک میریخت.قبل از خوابیدنم از سکوت و تنهایی خانه استفاده کرده بودم و به یاد خیلی چیزها و نبودن خیلی چیزها اشک ریخته بودم که خوابم برده بود و راستش دلم نمیخواست اشکی بشوم ولی انگار من را با همه ی نشاطم که روز به روز از صدقه سر خیلی ها داشت رنگ میباخت به اشک گره زده اند ،که دلم برای الناز تنگ شد و با همه ی خوشحالی ام از خوشبختی اش با مردی که بی اندازه دوستش داشت،پتو را روی سرم انداختم و خودم را بغل کردم و برای الناز و خیلی چیزها باز اشکی شدم تا خواب را ببلعم و از دنیا کنده شوم وقتی"دیگر کسی اینجا برای هیچ کس نیست...!"

الی نوشت:

یکـ) سیاست داشتن جلوی کسی که دوستت داره،احمقانه ترین و کثیف ترین سیاسته!

دو)از یه جایی به بعد ،همه چیزت میشه از یک جایی به قبل!

سـهـ)فاجعه اونجاست که یه نفر رو به همه‌ی دنیا و آدماش ترجیح میدی، بعد همون یه نفر ساده‌ترین چیزها رو به تو ترجیح میده!

چاهار)هر وقت دیدی طرفت درد و دلاشو برد پیش کس دیگه گفت بدون وقتشه مثل آدم خدافظی کنی بری:|

پنجــ)جذابیت تو به خاطر چیزهاییست که مردم از تو ندیده یا نمیدانند...خودت را تند تند ورق نزن!

شیشـ)برای غریبه‌ها لازم باشید و برای عزیزان‌تان کافی.همین!:)

دیگران چون بروند از نظر از دل بروند...

هوالمحبوب:

دیگران چون بروند از نظـــــر ،از دل بـــروند

تو چنان در دل من رفته که جان در بدنـــی ...

امسال باید با بقیه سالها فرق میکرد.امسال باید تولدت را میان شادی آدمهایی که دوست داشتند دوست داشتنت را جشن میگرفتیم و بی خیال چشم ها و حرفها و حدیث ها!

اینطور شد که بدون اینکه بدانی و بدانند،کیک شدم و شمع و فشفشه و هدیه و لبخند و هیجان و در سکوت نظاره گر تدارکات دیگرانی شدم که خودشان نیز تولدت را غافلگیر شده بودند و نمیدانستند چه خبر است!

من در تولد و تولدبازی و غافلگیری تبحر دارم. در خوشحال کردن آدمهایی که فکرش را هم نمیتوانند بکنند و در خوشحال کردن خودم وقتی لبخند دوست داشتنی هایم را میبینم.

البته که آدمها هم تبحر دارند در غافلگیر کردن من.گاهی لبخندشان میشود سهم بقیه و من غافلگیر میشوم.گاهی دلشوره شان میشود بقیه و من غافلگیر میشوم.گاهی هیچ چیز تو را نمیبینند و چشم و حواسشان به بقیه است و من غافلگیر میشوم.گاهی دغدغه شان همه کس و همه چیز میشود الا منی که پا به پای شمع ها دارم آب میشوم و غافلگیر میشوم  و گاهی سعی میکنند با کلمات فریبت بدهند و غافلگیر میشوم و تظاهر میکنم که فریب خورده ام و گاهی ...!

من زیاد پای شمع های تولدهایی که بوده ام و نبوده ام در میانشان آب شده ام و همه اش فدای لبخند و شوقی که به دل متولد جشن مینشیند وقتی میدانم خدا همیشه حواسش هست...

تولدت مبارک مرد همیشگیه زندگی ام.تو را نه دعواها و لجبازی ها و فاصله ها از من خواهد گرفت و نه چندین و چند ماه قهر کردن و سکوت ،نه آمدن آدمی تازه که دور و برت چون پروانه بچرخد،نه گوش های تازه برای شنیدنت و نه لب های شیک برای لبخند زدنت و نه هزاران توطئه و نقشه و دسیسه که عمرشان به اندازه ی شادی های من کوتاه است!

تو تا ابد به هویتم گره خورده ای و گمانم من هرچقدر هم بخواهم همتایی برایت بیافرینم که "آجی اش" بشوم،بشر ِ"برادر خطاب شده!"نه باورش میشود و نه میتواندبا همه ادعایش برادری کند و من هم با تمام توانم گمان میکنم نتوانم وقتی زورم به هیچ  نمیرسد...!

احسان م من را بابت تمام کم گذاشتن هایم ببخش.بابت تمام تلخی هایم و بابت تمام کم بودنهایم.

سی و چند سالگی ات مبارک :)

همین :)

من آن نانم که شاطر پخته تا با خود برد خانه ... !

هوالمحبوب:

من آن نانم که شاطر پخته تا با خود برد خانه  

فقط یوسف در ایـــن دنیا زِ احوالم خبر دارد...

دیشب با احسان دعوایم شد!پتوی الناز را برداشته بود که شب بیاندازد رویش و بخوابد!

پتویش را پرت کردم توی صورتش و گفتم پتوی الناز را پس بدهد که میخواهم روی تختش پهن کنم مثل همیشه و حق ندارد کسی به وسایل الناز دست بزند!

مسخره ام کرد و چون من نبود و مرا نمیفهمید،ادایم را هم در آورد و دستم انداخت و گفت :"برو پتو رو بغل کن شب بگیر بخواب باهاش!!"

برایم مهم نبود.برای همین پتو را از لای دست و پایش کشیدم بیرون و فحش دادم و رفتم توی اتاقم و پتوی الناز را روی تختش پهن کردم و تخت را مرتب کردم و روی تخت خودم دراز کشیدم و به جای خالی الناز نگاه کردم و اشک توی چشم هایم حلقه زد و باز نتوانستم تخت خواب را تاب بیاورم و دست به دامان سجاده ام شد...تمام این چند سال بودنش را از آن روز لعنتی آبان ماه که سه شنبه مادرش شده بودم را به یاد آوردم و هی مرورش کردم.حتی قبلترش را که چقدر عزیز گران ِ مامانی بود و من همیشه حسودی ام میشد!

الناز دیشب عروس شده بود و من به یکی از بزرگترین آرزوهایم رسیده بودم و خدا میداند چه شبی را گذرانده بودم.شبی پر از ذوق و درد.شبی که با فاطمه یک ریز اشک بودیم وقتی خانواده داماد آمدند هل هله کشان ببرندش و خداحافظی کند با خانواده ای که بیست و چند سال ،خوب یا بد، به داشتنش عادت کرده بودند و عشق!

نمیدانم چه حسی بود که دلم میخواست برود و دیگر پا توی این خانه نگذارد و توأمان دلم میخواست نگذارم ببرندش دختری را که با تمام اذیت هایی که به خاطرش این همه سال شدم ،دل کندن از او را بلد نبود...

الناز میان هلهله و شادی و کف و سوت حضار که نون و پنیر آورده بودند و دخترمان را برده بودند ،رفت! و من آخر شب موقع وداع در خانه نقلی اش که حسودی ام میشد به خاطر داشتنش،روی سجاده سفید رنگ عروسانه اش ،در دل تاریکی شب توسل خواندم و خدا را به پاکی الناز قسم دادم به خوشبختی  او و کسی که تمام زندگی ام بودند و شادی ام به شادکامی شان گره خورده بود...

اشک مجالم نمیداد وقتی سرم را پیش داماد بلند نکردم و سر به زیر،روی قالی خوش نقش و نگار خانه الناز نگاه میکردم و به داماد میگفتم تو را به مقدسات زندگی اش قسم،مراقب و مواظب امانتی ام باشد و در امانت خیانت نکند که الناز بزرگترین موهبتی است که خدا میتوانسته به او بدهد و کاش قدر بداند...

الناز رفته بود و من زل زده بودم به تخت خالی اش درست مثل همان شب سرد آبان ماه چند سال پیش و قامت بستم همان دو رکعت نماز شکری را که از همان سال نبودنش نذر آمدنش کردم و حالا به خاطر رفتنش سبکبال تر از همیشه قربت الی الله میگفتم و اینقدر احساس تنهایی میکردم که حد نداشت...