هوالمحبوب:
تــو نیــــستـــی پیـــش مـــــن و فرقی نخـــــواهد کـــرد
کــه آخـــر پایـــیــــــز امـــروز است یا فــــــرداســـــت
یـــلــــــدای آدم ها هـمـیــــشه اول دی نــیـــــست
هـر کس شبی بی یــار بنشیـــند،شبــش یــلـداست
بخواهی حرف طولانی ترین شب سال را بزنی،ذهن و فکر و خیال من سمت یلدا نمی رود.ذهن و فکر من سمت همان شب ِاواخر زمستان ه سال هزار و سیصد و هشتاد و چند می رود که در آن سوز سرما در ایوان و در حیاط دراز کشیده بودم و زل زده بودم به آسمان و به چشم خودم حرکت زمین را می دیدم و اشک هایم یخ زده بود و منتظر بودم صبح شود و آفتاب طلوع نمیکرد.یا همان شب ه سرد اوایل زمستان ه هزار و سیصد و نود که تا صبح توی خیابان ها پرسه می زدم و اشکم را حرام ه تاریکی اش میکردم و فقط راه می رفتم و از سرما به خود می لرزیدم و آن صبح لعنتی پرده از رخ نمی کشید.یا همان شب سرد ِ پاییزی ِ نود و چند که تا صبح همه بیدار بودیم و درد میکشیدیم و حتی میتی کومون هم گریه میکرد و من دعای هفتم صحیفه ی سجادیه را میخواندم که:"... با من چنین کن حتی اگر شایسته ی آن نباشم..." و درد میکشیدیم و صبح نمیشد.و یا همه ی این شبهایِ پاییزی ِ بدون ِ تو که من تا صبح به عکس ِتو چشم میدوزم و فقط آه میکشم و درد.و صبح با لبخند کشدار سلام می شوم و تو همه ی کذب بودن کش داری اش را میفهمی!
گمانم هزار بار بیشتر گفته ام که یلدا برای من انار نیست،هندوانه نیست.کرسی و مادر بزرگ و پدر بزرگ ِ هرگز نداشته ام نیست.تخمه خوردن و دور هم نشستن و بلند بلند تعریف کردن و خندیدن نیست.حتی یک دقیقه بیشتر از شب قبل و یا حتی طولانی ترین شب ه سال هم نیست.همه اش ارزانی ه همانهایی که همه ی این چیزها را دارند و از هزار روز قبلش اس ام اس بارانت میکنند که "یادت باشه من اولین نفری ام که یلدا رو بهت تبریک گفت!!"*،که انگار قرار است به اولین نفرها مدال قهرمانی بدهند و یا در این غمکده بازار،تو یادت خواهد ماند اولین کسی که به لوس ترین شکل ممکن یلدایی را تبریک گفته که حتی خودش باور ندارد!
یلدا برای من شع ـر است و یک سجاده ی قهوه ایِ بـُته جقّه و حافظ و دعا.که بنشینم درست روی گل وسط قالی و برایش "مولای یا مولای "بخوانم و زور بزنم که خودم را لوس نکنم ولی درست موقع ه "...هَل یَرحَم الضَّعیف إلّا القَوی" یاد تمام ناتوانی ام بیفتم و بغض امانم ندهد و عر و عور راه بیندازم!
نمیدانم درست از کی شروع شد ولی یلدا برای من لیلة القَدر است.از همان شب ها که تا صبح باید برایش حرف بزنی.از همان شب ها که آدمهای زندگی ات را قطار میکنی جلوی چشمت و میگذاری وسط و از همه شان برایش حرف میزنی و درد دل میکنی و بعد یواشکی در گوشش برایشان دعا میکنی.
یلدا برای من یک شب مقدس و دوست داشتنی است.از همان شبها که لازم نیست تقویم و آدمها طولانی بودنش را آن هم فقط برای یک دقیقه یادت بیاندازند و تو را حسرت به دل تمام نداشته هایت بگذارند.یلدا برای من یادآور تمام شیرینی و تلخی ِ تمام شبهایی ست که ...
یلدا من را می بـَرد تا "دی" ،تا خود ِ "دی" ، تا تمام سردی و سنگینی اش،تا تمام لبخندهایی که مرا به گرم شدن در "دی" دعوت می کردند.یلدا من را می بـَرَد تا تمام آدم هایی که دوستشان دارم و داشتم،تمام آدم هایی که درد دادند و دردشان را کشیدم.یلدا من را می بـَرد تا تویی که هستی و باید کنار من باشی و نیستی.
و امشب اولین یلدای من و تویی ست که کنارم نیستی و من باز باید لبخند کشدار بزنم!
الــی نوشت :
یکـ) بالاخره یک روز درست شب یلدا فیلم "شب یلدا" رو میبینم.یه شبی که تنها نباشم،که راس راسی تنها نباشم.که یلدا باشه و من با دستهای خودم انار دون کرده باشم و ریخته باشم توی کاسه...!توی تمومه این شیش هفت سال حتی وقتی که همه ی عظمم را جزم کردم که فیلمش رو بگیرم و ببینم نشد.انگار که نباید بشه.و من هنوز بدون اینکه دیده باشمش و یا حتی شنیده باشمش،ازش به عنوان بهترین فیلم یاد میکنم!!
دو )* یک روز اگر یادم بود پستی در باب آداب و رسوم اس ام اس دادن هم مینویسم!باشد که رستگار شویم!سهـ) فرشته بی شک این عکس هایی که برایم فرستادی قشنگ ترین هدیه ی شب یلدای من بود.
چاهار) احسان یک عالمه ذوق شدم وقتی این فایل را باز کردم و با تمام شیطنت هایت دلم برایت یک عالمه تنگ شد.چقدر خوبه که امسال یلدا پیشمی.
پنجـ) راستی تا یادم نرفته :"سلام!...یلداتون مبارک" :)
+بلاگفایی ها از زندگیتون راضی هستید کلن؟!:)
هوالمحبوب:
کــی گفتــه از عشـــق تــــو دســــــت میکشـــم؟
دارم با خیالــــــت نــــفـــــــــــــــــــس میکشم ...
لم میدم روی صندلی و پنجره ی ماشین را میکشم پایین تا باد بخوره توی صورتم و نگاهم میلغزه روی دستهام. از ناخونهای مظلومم شروع میشه و سر میخوره روی انگشتری که با چهارتا نگینش جا خوش کرده روی انگشتم و بعد قفل میشه روی رد بوسه ای که هنوز از گرماش تموم ه وجودم در تب و تاب ه.
یادم نیست اولین بار کی متوجه رنگ روشن چشماش شدم.ولی یادمه وقتی چشمام افتاد توی چشماش نتونستم مبهوت چشماش نشم.چشماش روشن بود.خیلی روشن...اونقدر روشن که میشد حتی اون طرف نگاهش را هم دید.
یه رنگه خاص بود.شاید رنگ عسل...نه!رنگ زیتون...نه!زیتون نه!رنگ آفتاب...نمیدونم هر رنگی بود فقط گرم بود و نمیشد وقتی نگاهت گره میخوره توی نگاهش احساس آرامش نکنی.
توی چشماش میتونستی یه عالمه تصویر قشنگ ببینی.حتی تصویر چشمای آدمی که یه روز عاشق همین چشما شده بود.چشماش اونقدر روشن بود که میتونستی رد نگاه آدمایی که عمیق بهش نگاه کردند و توش غرق شدند را ببینی.
و حالا باز بعد از این چند سال من نشسته بودم روبروی همون یه جفت چشم روشن و نمیتونستم بهش خیره نشم...
ترجیح میدادم در مقابل "دیگه چه خبر؟" گوش باشم و اجازه بدم اون حرف بزنه...ولی ناخود آگاه من هم گریز میزدم به یه عالمه روز ِ پیش و چند خطی حرف میشدم.
وقتی از دفتر راه افتادیم و خواست من را برسونه خونه ترجیح دادم یه مسیر دورتر را برای بیشتر کنارش بودن انتخاب کنم.انگاری که دلم بهم بگه هنوز اونی که باید، اتفاق نیفتاده.حرف میزنیم...حرف میزنه و بهش میگم :"نمیدونم چرا وقتی کنارمی دلم ازت روشن ه حتی اگه پر از درد باشی.میدونی تو عکس چشمات..."...که یهو انگار که حواسش به حرفای من نباشه صدای ضبط را زیاد میکنه و میگه الــی اینو گوش بده.روزی نیست که این را گوش ندم و باهاش گریه نکنم و صدا میره تا اوج و تلنگر میزنه به بغضم"ازت دورم اما دلم روشنه...تو چشمای تو عکس چشمامه و تو چشم من عکس چشمای تو..."
و نمیدونم چرا دلم میلرزه و نگاهم را ازش میدزدم...نمیدونم برای اینکه من راحت تر ببارم یا اون ولی فقط خودم را میسپارم دست آهنگ و سکوت میشم.
نمیدونم چقدر سکوت بوده و مرور خاطراتمون ولی با صداش به خودم میام که میگه دیگه رسیدیم.باید خداحافظی کنم،دستش را میگیرم که بهش بگم از بودنش خوشحالم که یهو دستام را میذاره روی لبهاش و میبوسه.اونقدر گرم و اونقدر پر از محبت که نمیتونم اشک نشم و صورتش را نگیرم بین دستهام و نبوسمش و باز مبهوت رنگ و عکسی که توی چشماشه نشم...
نگاهم هنوز خیره به رد بوسه ای ه که روی دستم جا مونده و دارم به چشمای روشن و امیدوار ِ زنی که هر روز با بغض و اشک میخونه "دوباره مثل اون روزای قدیم...که با هم تو بارون قدم میزدیم..."فکر میکنم که صدای شیپور و طبل و "ایران ایران گفتن ه آدمهای ماشین کناری من را به خودم میارم.پیرزن کنار دستم میپرسه :"چی شده؟ " و تا میام بگم که نمیدونم، راننده تاکسی میگه :گمونم ایران از کــُره بــُرده!
الـــی نوشت :
یکــ) امروز عاشقش شدم.بی شک شما هم خواهید شد >>> " ازم دوری اما دلت با منه... "
دو) یادم نیست اولین بار کی بهم گفت که ناخونهای مظلومی دارم.شاید فاطمه بود شاید هم...!فقط یادمه اردی بهشت بود
سهـ)من حرفی ندارم از اوضاع این روزهای شهر الا اینکه به یک جفت پا برای قدم زدن در امتداد زاینده رود نیازمندیم
هوالمحبوب:
اردی بهشـــت بی تــــو برایم جــــهنم است
اردی جهنمی که همیشه پر از غم است...
بی شک امروز برای خیلی ها روز هیجان انگیز و خبرسازی بود!امروز همه یه پا برای خودشون سیاستمدار شدند و چشم به دهان اعضای شورایی که از اول هم معلوم بود چی قراره از دهنش بیرون بیاد ! چقدر تب سیاسی بالا رفته بود و چقدر همه جا حرف بود!
روزنامه ها...اینترنت...تلویزیون...ماهواره...
همه جا اولین خبر روز ،رد صلاحیت و تایید صلاحیت آدمهایی بود که قرار بود مثلا دنیا را گلستان کنند!
انگار که آدم بزرگ ها یادشون رفته بود موضوع مهمتری از این بازی مسخره هم هست...
هر کی بهم میرسید و حرف میزد اولین جمله اش این بود:"فهمیدی کیا تایید صلاحیت شدند؟"..."منبعش موثق نیست اما..."..."منبعش موثقه اما..."...
چقدر خنده دار که این چیزهای کم اهمیت مهم بود...
چقدر خنده دار که خبری موثق تر از این نبود که "داره میره و رفت "و دنیا حواسش نبود...
انگار که برای هیشکی مهم نبود که امروز " تمام شد "!
موثق ترین و مهم ترین خبری که تیتر هیچ روزنامه ی کثیر الانتشاری نشد...که عنوان مهم هیچ خبر تلویزیونی یا محور بحث هیچ نشست خبری نبود این بود:
"اردی بهشت ه دوست داشتنی ه من تمام شد!
درست روز سه شنبه!!!!
و من به این فکر میکنم که چرا تمام رفتن ها باید سه شنبه اتفاق بیفته؟
مهم نیست که یادشون نیست و یادشون رفت یا تیتر هیچ روزنامه و خبر و نشستی نشد...
با تمام مهمیش مهم نیست...
آدم بزرگ ها همیشه چیزهای مهم را فراموش میکنند و انگار که باز باید ما ببخشیمشون!
و من این بار هم باز به خاطر تمام چاهارشنبه ها درد سه شنبه ها و رفتنش را به جون میخرم!
و ایمان دارم و میدونم که تو از چهارشنبه طلوع میکنی! یک روز،بعد از صدای گلدسته ها و درست یک صبح زوده دوست داشتنی...
و من تمام چهارشنبه ها منتظرم!
وقتی تو باشی تمام سال اردی بهشت ه! حتی بهمن!!
مهم نیست!بذار آدم ها باز به این فکر کنند که قراره سر دنیاشون که از قبل ساخته و برنامه ریزی شده و همه ش داره طبق یه بازی مسخره پیش میره ،چی بیاد و خودشون را با گلف و سیاست و کروات سرگرم کنند...!!!!
الــــــی نوشــــت:
یکـ) تو رفته ای!
و بحران نوشیدن چای بی تو در این خانه
مهمترین بحران خاورمیانه است...
و این احمق ها هنوز بر سر نفت میجنگند...! "پوریا عالمی"
دو) پاییز هم آبستن اردی بهشتـم بود ...... فرقی ندارد در کجای سال من باشـــی!
سهـ) همیشه آرزو داشتم یک بار اردی بهشت،شیراز باشم!یک شب در حافظیه تا صبح یا یک غروب در ارم...امسال هم نشد :|