_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

من از پیاله ی خالی،صدای باد شنیدم ...

هوالمنتقم :
الی ،همون دختری که میگفت دختر خوبیه بند بند وجودش پر از ناباوریه.بند بند وجودش شوکه.بند بند وجودش درست عین روز قیامت از هم گسسته شده و نمیتونه بپذیره ،پاسخ عشق و محبت و دوست داشتن ،دشنه است و از دنیا میترسه...

و اگر روزی به گوشتون خورد که من دیگه توی این دنیا نیستم ،چهارشنبه ها برام فاتحه بخونید و شعر ،به گوش و روحم میرسه.

خیلی دلم میخواست بتونم آهنگ پیانو و بارون وبلاگم را باز درست کنم و بذارم ولی بلاگ اسکای بد قلقی میکنه.

خودتون وقتی چهارشنبه ها برام شعر و فاتحه میخونید "rain piano" رو سرچ کنید و گلی کنید تا یه پیکیج فوق العاده به روحم برسه.

برام دعا کنید که این قسمت زندگی رو بتونم بپذیرم وقتی دیگه هیچ چیزی شبیه گذشته نیست.حتی خود ِ گذشته !!!

الی نوشت :

پیغمبر پوشالی ِ نفرین شده ی من!

نبی ِ روزهای سادگی و خوش باوریه من !

اگه یه روزی اومدی اینجا،بدون اینجا حرمت داشت و داره و دیگه نباید اینجا پا بذاری وقتی پیامبر پوشالی ِ من ،هرگز برام پیامی جز سرافکندگی و درد نداشت.

تک تک پستهای چهل و یک ستون را بخون.مخصوصا حرفا و قول و قرارات.و ببین من تمام این روزها میدونستم ولی اتکا میکردم به حرفات که همیشه دروغ بود.
برو وبلاگ خصوصی مون.اونجا برات اندازه تموم روزها و شبهایی که درد کشیدم و سر سوزن هنوز باورت داشتم،جمله نشسته.

خدا تا ابد و تا لحظه ای که نفس میکشی لعنتت کنه که حرمت هیچ چیزی را نگه نداشتی.

هنوز این حجم از دروغ و فریب و بازی و ذلت و متعفن بودن یک نفری که تو باشی را باور نمیکنم.

"بومرنگ است....شبی سوی تو برمیگردد...!"

خدا کند که ... نه! نفرین نمیکنم ،نکند ... به او که عاشق او بوده ام ،زیان برسد...!

هوالمحبوب:

خدا کند به کسی چون خودت دچار شوی !

که بی قــــرار نباشد؛که بی قرار شوی...!

من که فیلم ببین نبودم؛می کشتندم هم پول برای سینما رفتن نمیدادم.توی زندگی ام سه چهار بار بیشتر سینما نرفته بودم که آنهم صدقه سر اردوهای مدرسه و دعوت دوستان بود.تو مرا سینما برو کردی.تو دست مرا گرفتی و نشاندی ام کنار دستت و برای چندمین بار "دهلیز" را کنارم دیدی و هی سمع و نظرم را به فلان دیالوگ و فلان شات و فلان پلان و فلان آهنگش جلب کردی.تو مرا ذوق زده کردی از فیلم دیدن؛آنقدر که برای اولین بار دستانت را در تاریکی سینما بگیرم و ببوسم و باز زل بزنم به پرده سینما و با گوشه ی چشمم بپایمت که بهت زده نگاهم میکنی!

حالا بعد از چندین سال من فیلم ببین(!)شده ام.تنهایی میروم سینما و دقیق میشوم به دیالوگ ها و موسیقی متن و فلان زاویه ی فیلمبرداری و تو نیستی که دستانت را بگیرم و ببوسم!

میروم زل میزنم به "ویلایی ها" و هزار بار آرزو میکنم که کاش تو هم دیده باشی اش.کاش تو هم  مثل من اینهمه لمسش کرده باشی.زل میزنم به دهان "عزیز جان" وقتی میگوید "یوسف" را نفرین کرده که الهی برنگردد! و باران بهار میشوم که کاش بدانی من هم اندازه عزیزجان دوستت داشتم وقتیکه دل و انگشتم شکست و دستم را روی قلبم گذاشتم و نفرینت کردم که کاش نباشی و کاش به کسی مثل خودت دچار شوی!

زل میزنم به انتظار و پشیمانی و دلهره ی عزیز جان و با هر اتفاق بد زندگیت؛درست شبیه او خودم را سرزنش میکنم که نکند اثر نفرین من باشد و خدایا غلط کردم و وااااای از چشم انتظاری و این همه کلافگی!

زل میزنم به پریشانی زن داوود که از مردش غصه و گله به دل دارد ولی جان میکند وقتی "هایس" از راه میرسد.وقتی در سردخانه ملحفه از روی صورت فلان شهید برمیدارد.

تو اگر مانند قبل فیلم بین باشی؛حتمن همه را با گوشت و پوستت لمس میکنی و دیگر از من نخواهی پرسید:"تو منو میدونی و این هستی؟!"

من مادرم که جانم برایت میرود ولی قلبم که شکست "عزیز جان" میشوم.من خواهرم که موهایم را که بکشی؛صوزتت را چنگ و چنگول میکنم ولی خدا خودش میداند که چقدر دوستت دارم.من الی ام که برایت می میرم و از تو میمیرم حتی!

آرزو میکنم"ویلایی ها" را دیده باشی.آرزو میکنم  وقتی غریبه های بازیگر فیلم را درک میکنی؛یادم بیفتی که مهم نیست چقدر چه بر من و ما گذشته ولی من خانم خیری فیلمم که هزار بار می میرم و زنده میشوم که مبادا زبانم لال...!

من سمیه ی فیلمم که خبر شهادت مردش را که میدهند با بغض مربا میخورد و فقط من میدانم چه زجری میکشد و مربایش مزه ی خون میدهد.من همان زن چشم انتظار داوودم که دلم از دوریت خون است.از سهل انگاری ات خون است.از این همه نبودنت خون است.از رفتنت خون است و به "ای کاش بری برنگردی!" هم رسیده ام ولی خدای حسین شاهد است که مربا نخورده؛دهانم مزه ی خون میدهد که مبادا "هایس" خبر نیامدنت را...!زبانم لال...

فقط وقتی به کسی چون خودت دچار شوی حرفهایم را میفهمی.کاش بشوی..وای...کاش نشوی!

من، سرخوشم از لذت این چشــم براهــی ...!!

هوالمحبوب:

دیدار تــــــو گر صبح عــــدم هم بدهد دست

من سرخوشم از لذت این چشم به راهی...!

روز اخر کاری ،ششصد و سی و سومین روزی بود که من از این پنجره زل میزدم به منتهی الیهی که متصل میشد به پیاده رو و آدم ها را می کشاند توی کوچه و به سمت شرکت هدایتشان میکرد.

تنها مزیت این قسمت واحد بازرگانی که همه حسرتش را میخورند و میگفت جای دنجی است و من آنجا جای گرفته ام همین است که من وقتهایی که سرم زیاد شلوغ نیست دستم را بگذارم زیر چانه ام و زل بزنم به منتهی الیه مسیر که شاید امروز محض غافلگیر کردنم از راه برسی و من چشم هایم را بمالم و هی فکر کنم دارم خواب میبینم ولی مطمئن باشم این مدل راه رفتن فقط مختص توست و این مرد تپلوی چشم دلبری که به پنجره نزدیک میشود تویی.

آن موقع خنده و گریه ام را یکی کنم و به سمت پله ها بدوم و تمام پله ها را یک نفس بیایم پایین و از نگهبانی بزنم بیرون و پله های شرکت را دو تا یکی طی کنم و بپرم در آغوشت و نفسم حبس شود در سینه وقتی گوشهایم تنها صدای ضربان قبلت را میشنود و قدرت دستهایت را که دور شانه هایم حلقه شده.

قلبم از سینه اش بزند بیرون و نگاهم برود سمت پنجره که ده ها جفت چشم زل زده اند ما را و برایم مهم نباشند هیچ کدامشان؛ از آغوشت بپرم بیرون و داد بزنم با اشک به سمت چشم های حیران پریسا از پشت پنجره که ما را زل زده و بگویم :"دیدی بالاخره اومد؟دیدی اومد؟دیدی گفتم بالاخره میاد؟دیدی من راست میگفتم؟دیدی؟" و باز در آغوشت جای شوم و هی قربان صدقه ات بروم و گور بابای همه ی آدمهایی که خواسته و ناخواسته مرا از تو دور میکردند که دلم بی تابت نشود وقتی دلیل تمام بی تابی هایم بوده ای.

من همین روزها از این قسمت بازرگانی برای همیشه میروم.درست شاید مثل رفتنم از زندگی ات وقتی همه اش نشد آنچه را که میخواستم برایت ولی...

ولی این پنجره همیشه و تا ابد منتظر دیدن توست در منتهی الیه کوچه.این پنجره عادت کرده به یک جفت چشم دختراته که رویش حک شده و هاله اشک حلقه زده در آن و شنیدن حرفهای زیر لبی که مطمئن است و قول میدهد که یک روز بی خبر می آیی و حتی اگر من پشت این میز نباشم ؛همه تو رو با دست به هم نشان میدهند که جای الی خالی؛بالاخره مسافرش آمد...!

این همه انتظار و حتی نیامدنت فدای سرت؛ تو ولی همیشه مراقب ضربان قلبت که اولین بار شنیدمش و دلبرانه مرا عاشق کرد باش؛خب؟