هوالمحبوب:
وقــــتی نگــــاهت میــــکـــــنم آرام مــــی گـــــیـــــرم
اصلا ژکـــــــوندی! باعــــث تـــرویــــج لبخـــــندی ...
یک عالمه کشتی میگیریم و بعد هم بدو بدو.صدامون کل خونه را برداشته و به هشدار هیچکی توجه نمیکنیم و همدیگه رو بغل میکنیم و قل میخوریم.گمونم زیادی هیجان زده شد یا شایدم حواسم نبود و له و لورده شد که شونه ی سمت راستم را محکم گاز گرفت و من جیغم رفت هوا!
اونقدر درد گرفت که نتونستم تحملش کنم و یقه م رو دادم پایین تا ببینم چی شده که دیدم جای دندونای ریزش روی کتفم خون اومده.چشمام رو بستم و دستم رو گذاشتم رووش و یه کم آخ و اوخ کردم.حواسم که بهش جمع شد دیدم زل زده به من و یکی در میون شونه م و چشمام رو نگاه میکنه.دستم رو از روی جای گازش برداشتم و گفتم :"ببین چی کار کردی چغندر!"
دستش رو گذاشت روی جای گاز و نچ نچی کرد و از اونجایی که "نون"ِ تمام فعل های منفی رو "الف" تلفظ میکنه گفت :"دست اَذار خوب میشه!"
موبایلم که زنگ خورد حواسم رفت پی حرف زدن که دیدم هنوز داره نگاه میکنه.چشمام رو نیمه باز کردم و گفتم من حالم بده و غش رفتم روی زمین و چشمام رو بستم!
کمی جلوتر اومد و گفت :" میخوای عق کنی؟!"
چشمام رو باز کردم و گفتم :"نه!من الان مرده شدم!"
گفت :"الهاااام،من رو دوس داری؟"
گفتم :"آره!"
گفت :"فاطمه رو دوس داری؟"
گفتم :"آره!"
گفت :"نازی رو دوس داری؟"
گفتم :"آره!"
گفت :"بابا رو دوس داری؟"
گفتم :"آره!"
گفت :"دعوات میچونه میری پایین ،دوسش داری؟"
گفتم :"آره آجی! بابا دعوا الکی میکنه!"
گفت :"احسان رو دوس داری هی من رو میگیره میچلونه؟"
گفتم :"آره!"
گفت :"مامانی رو دوس داری؟"
گفتم :"آره!"
گفت :"بهش حرف بزن ببینم!"
گفتم :"چی بهش بگم آجی؟"
گفت :"بگو آب میخوام ،برات آب بیاره ببینم!"
گفتم :"میای بازم کشتی بگیریم؟"
گفت :"آره!"
هوالمحبوب:
نــه تــو را میشود نزد فـــریاد ، نـــه تـــو را با بقیه قســــمت کــــرد
بی سبـــب نیســت مثـل هر رازی تـــو به چشــمم شگـرف می آیــی...
تو آروم و خسته تر از هر روز خوابیدی و من خسته تر از همیشه نشستم و زل زدم به عکس چشمات و یه عالمه حرف دارم برای گفتن ولی بدون هیچ رمقی برای نوشتن!کتفم و دستام هنوز بی حسه ولی پر از یک حس خوبم.درست مثل وقتی که تمام راه را از آمادگاه تا خونه توی بغلم قدم زنیم و نوک دماغت درست مثل لبو قرمز شده بود و دستات پر از پفک و دستات را با پالتو و روسری من پاک میکردی و بعد ازم میپرسیدی:"عاتته خوبه؟!!" و من میخندیدم و میبوسیدمت و میگفتم "آره! عاتته خوبه!"
از بیمارستان ِ تولدت تا در خونه توی بغلم بودی و موبایلم دستت بود و واست آهنگ "تولدت مبارک" پخش میکرد و من با لبخندت انگیزه پیدا میکردم بقیه ی راه را قدم بزنم تا تو آدمها و خیابونها را تماشا کنی و هی ازم بپرسی:"این چیه؟" و من برات توضیح بدم و تو تکرار کنی و باز آهنگ برات بخونه"لپت رو بکشم...بچه ی قشنگم" و تو با خنده بگی :"هـــی!" و من لپت را بکشم.
دوباره طبق قرار خودم و خودت بردمت بیمارستان ِتولدت و این دفعه مشتاق بهم گوش میدادی وقتی برات تعریف کردم که "وقتی نی نی بودی اینجا از توی شکم مامانی اومدی بیرون...!" و تو با خنده صدای ونگ ونگ نوزاد در اوردی و دست کشیدی روی شکمت و گفتی "عاتته افتاد بیرون!" و بعد با هم یه عالمه خندیدیم.
خسته بودی و میدونستم سرمای شب و شلوغیه خیابونا اجازه نمیده بخوام باهام قدم بزنی.واسه همین گرفتمت به بغل و از وسط چهار باغ تا خونه هی راه رفتم و موزیک تولد واست گذاشتم و تو تمام صورت من رو با پفک یکی کردی و نزدیکی های خونه توی بغلم موبایل به دست خوابت برد.
دو سال پیش درست چنین شب و روزی خدا تو رو به ما داد.ولی من با همه ی وجود اعتقادم دارم تو فقط و فقط واسه من به دنیا اومدی و خدا فقط خواست که تو مال من باشی و بشی.حتی اگه اسم من توی شناسنامه ت ثبت نشه.حتی اگه هیچ وقت بهم نگی مامان.حتی اگه تا آخر عمر بهم بگی "آلام!"
تو نمیتونی تصور کنی وقتی توی بغلم میشینی و با همه ی شیطنتت من رو می بوسی یا موهام رو میکشی یا بدجنس میشی و چنگ میزنی توی صورتم من چه حس و حالی دارم.وقتی صبحها به خیال اینکه خوابم از بالای پله ها صدام میکنی و اسمم را ناقص تلفظ میکنی.وقتی با شیطنت میای استقبالم و بعد بهم کم محلی میکنی تا دنبالت بدوم و ازت بوسه بگیرم.وقتی اونقدر آروم توی بغلم خوابت میبره که تمام خستگیم یادم میره و زور میزنم تا خونه وزنت را تاب بیارم...
گلدختر ِ الـــی! تو قشنگتر موجودی هستی که خدا از بین تموم ه آفریده هاش میتونست نصیب من بکنه.تو عزیزترین دختری هستی که خدا میتونست به من بده.
آجی آلام همیشه دوستت داره و هر سال شب و روز تولدت هزار بار اون شب سرد اسفند ماه تولدت و اون پشت بوم بیمارستان را یادش میاد و هزار بار خدا را به خاطر داشتنت شکر میکنه.تو زندگی ِ جدید ِ منی دختر کوچولوی ِ الی...!
تولدت مبارک گل دختر ِ الی ...
هوالمحبوب:
ســــر تکان مـــیدهی و مـــی چرخــــد،ماه مغـــرب نـــدیـــده دور تنــــت
لـــب تکــــان میــــدهی ومـی رویـــد،نیشــــکر از حــوالـــی دهـــنــت...
شکلات توی جیبم رو لمس میکردم در مسیر و زیر بارون به این فکر میکردم که تا باز از راه میرسم میای به استقبالم و دلبری میکنی و سلام و بدون اینکه نگاهم کنی جلوی چشمام قدم میزنی و حواست را میدی به انگشتات که یعنی حواست نیست تا من زانو بزنم کنارت و هی اصرار کنم که بیا به آجی یه بوس بده و تو باز کم محلی کنی تا دنبالت بدوم و به زور ازت بوسه بگیرم.ولی این بار دستم پر بود و نوبت من بود کم محلی کنم تا تو اصرار کنی که بوسم کنی:)
میدونستم وقتی ازت بخوام ببوسیم و تو مراسم دلبریت رو شروع کنی و من هم کم محلی کنم و بهت بگم :"اصلن خودم شکلاتت رو میخورم "و برم سمت اتاق،این بار تو به خاطر شکلات می پری جلو و میگی :"خب یه بوس بده خب!" تا من کلک م بگیره و با همه ی ذوقم تسلیمت بشم و شکلات را نصیب خودت کنی.
من این بار دستم پر بود و نباید واسه یه بوس کلی دنبالت بدوم و خودتت داوطلب میشدی.هیچ وقت چیزی رو مفت و مجانی به کسی نمیدی،حتی خنده هات رو و من عاشق این بدجنسی ها و شیطنتهات بودم و هستم.
بدون اینکه کاپشنم رو در بیارم با همون لباسهای خیس اومدم دنبالت،صدات می اومد و خودت نبودی!داشتی آواز میخوندی و ذوق میکردی توی حموم!فرنگیس و فاطمه پشت در حموم بودند و میتی کومون با مهمونش توی سالن.رفته بودی توی حموم و در را روی خودت قفل کرده بودی و کلی هم خوشحال بودی ملت را عنتر خودت کردی.بلد نبودی در رو باز کنی و هر چی بهت میگفتند چه طور در را باز کنی میخندیدی و مثل همیشه خودت را سوم شخص مفرد حساب میکردی و میگفتی :"دستش نیمییِسه!"
حتی شکلاته توی جیبم هم نتونست تو رو از توی حموم بکشه بیرون.تا رفتم لباس عوض کنم و بیام خنده هات گریه شده بود.خیلی وقت بود توی حموم گیر افتاده بودی و خسته شده بودی و فهمیده بودی بازی نیست و راستی راستی گیر افتادی و یه جوری التماس میکردی در را برات باز کنیم که دل آدم زیر و رو میشد.میتی کومون هنوز مهمونداری میکرد و فرنگیس هنوز امر و نهی به اینکه چطور در را باز کنی.
از پشت در برات آهنگ گذاشتم.همونایی که کلی دوست داشتی و به خاطرش گوشی ِ موبایلم هیچ وقت از دستت در امان نبود.یه لحظه ساکت شدی و بعد به من التماس میکردی در را باز کنم و بغض من بود که اشک میشد و همراه با فاطمه قل میخورد روی گونه هامون.
همه مون عصبی شده بودیم و تو هنوز اون تووو بودی.میخواستم شیشه رو بشکنم و می ترسیدم که تو بترسی و تو هنوز گریه میکردی با کلی التماس و من و فاطمه اینطرف گریه میکردیم با کلی دعا و فرنگیس غر میزد و حرص میخورد.
بالاخره میتی کومن دست به کار شد و اول همه مون را مورد تفقد قرار داد و بعد تو رو آروم کرد و بالاخره نجاتت داد و تو رو از اونجا کشید بیرون و باز من و فاطمه یواشکی بلند بلند گریه کردیم از خوشحالی!
اومدی بیرون و دلمون آروم شد و اشکهامون تموم.اصلن عین خیالت نبود واسه بغل کردن و بوسیدنت چقدر بی قرار بودم و از بغل فرنگیس کنده نمیشدی و من سهمم رو دادم به کسی که مثل من دوستت داشت و کمتر از من نگرانت نبود.بالاخره نوبت من شد و این بار وقتی بغلت کردم،خنده ها و بوسه هات رو بدون گرفتن شکلات بهم دادی،برات آهنگ "شب شد ...لالا کن " رو گذاشتم و دلم میخواست تموم ه شکلاتهای دنیا رو نثارت میکردم ولی به غیر از یک شکلات هیچی در چنته نداشتم !
عکس نوشت :
از هنرنمایی های گلدختر هنرمندم روی دست و صورتش :)