هوالمحبوب :
چه مـیـــشد میـــشدم یـــک قــــاب چـــوبـــی؟
که عــُمــــری دور تصویــــرت بـــِگــردمــ ...
گفته بودم بیرون کار دارم و میخوام باهات برم بیرون.ولی نگفته بودم کجا!وقتی بابات گفت نمیخواد ببرمت انگار که بخوام بزنم زیر گریه.حتی اصرار هم فایده نداشت و بهم گفت هرکاری داری خودت برو انجام بده و نمیخواد کسی را ببری،داشتم نا امید میشدم که مامانـــت گفت اجازه بده ببردش و زود برگرده و بابات بالاخره قبول کرد و تویی که قرار بود همیشه مال من و دختر من باشی را به من قرض دادند و من از ذوق مردم :)
از خیلی وقت پیش تصمیم داشتم ببرمت تمام اون جاهایی که همیشه برات تعریف میکردم و تو فقط نگاهم میکردی و میخندیدی و به سر و صورتم چنگ میزدی و جیغ میکشیدی و باز میخندیدی...
امروز برات "اولین بار" خیلی چیزها بود...
امروز برای اولین بار کفش پوشیدی ...یه جفت کفش قرمز!
بعد دستت را گرفتم و راه افتادم سمت اونجایی که درست یک سال پیش شاهد قصه ای بود که شاید هیچ کس جز الــی تاب دیدنش را نداشت...
من سراسر درد بودم که تو اومدی...درست توی همین بیمارستان و درست توی طبقه ی چندمش...
توی بغلم خوابت برده ولی برات آروووم کنار گوشت زمزمه میکنم :"میبینی گل دختر؟! همین جا بود که درست وسط ظهر با گریه به دنیا اومدی و من اونقدر توی صورتت اشک ریختم و واست حرف زدم که تو هم با من همنوا شدی..."
میرم داخل بیمارستان و به آسانسور دهن کجی میکنم و به یاد روز به دنیا اومدنت پله ها را میرم بالا که درست در ورودی بخش ،نگهبان جلوی رووم را میگیره و نمیذاره داخل بشم و داستان ساختگیم که با فلانی کار دارم هم کاری ازش برنمیاد و بهم اجازه نمیده ببرمت همونجاهایی که برات تعریف کرده بودم و یه عالمه قصه داشت واسه گفتن...میخواستم ببرمت اون بالا...درست روی پشت بوم و بهت بگم شب تولدت اون بالا خون گریه کردم از درد و هیشکی نبود آروومم کنه غیر از خدا...میخواستم برات هر پله را که میرم بالا قصه بگم و زل بزنم توی چشمای خوشگلت تا دستای کوچیکت را بکشی روی صورتم و من بال در بیارم...
ولی اون نگهبان لعنتی نذاشت...مهم نیست
میبرمت توی حیاط و روی همون نیمکتی که از درد روش چند ساعتی نشسته بودم و سرم را میبرم بالا تا پشت بوم را بهت نشون بدم...فرشهای نمازخونه را شستند و آویزون کردند از اون بالا پایین و تو هنوز چشمات بسته و توی بغل من خوابی که ببینی چقدر اون بالا بی ریخت شده و باز بخندی...
یه خورده میشینم و راه میفتم تا ته خیابون که بیدار میشی و با هم از آمادگاه تا دروازه دولت قدم میزنیم...
امروز اولین بار بود که توی چاهارباغ قدم میزدی و از ذوق ریسه میرفتی وقتی صدای جغجغه ی کفشت بلند میشد...
امروز اولین بار بود نشستی روی صندلی چوبی چاهارباغ و من برات بستنی قیفی گرفتم و تو با کج و معوج کردن دهنت تمام بستنی را خوردی و صورتت پر از کاکائو شد و من دور دهنت و لپهات را جلوی اون همه چشم که مهم نبودند لیس زدم و تو خندیدی...
امروز واسه اولین بار دست یه آدم سیگار دیدی که میکشید و دود از دهنش می اومد بیرون و تو از تعجب از جات تکون نمیخوردی و پیرمرد مبهوت من و تو شده بود که بهش زل زده بودیم...
امروز واسه اولین بار آب پرتقال برات خریدم و هرچی زور زدم یادت بدم باید از داخل نی هورت بکشی بالا، باز تو نــِـی آب پرتقالت را گاز میگرفتی و میخندیدی و من حرص میخوردم :)
امروز واسه اولین بار تند تند رفتی کنار حوض و فواره ی دروازه دولت و شالاپ شولوپی راه انداختی که توجه همه را بخودت جلب کردی و من از ذوق مردم وقتی بهم گفتند چه دختره نازی داری و لازم نبود بهشون بگم باهات چه نسبتی دارم یا ندارم...
امروز واسه اولین بار از کنار ایستگاه دوچرخه سواری رد شدیم و تو زنگ دوچرخه را به صدا در اوردی و باز منتظر عکس العمل من شدی تا با هم بخندیم...
امروز واسه اولین بار گلهای روبروی شهرداری را بو کردی و نگهبان بهمون هشدار داد دفعه آخرمون باشه روی چمن ها راه میریم و ما باز خندیدیم:)
امروز واسه اولین بار از چراغ سبز عابر پیاده رد شدیم و تموم ه ماشینای پشت چراغ برامون ایستادند و تو برای همشون دست تکون دادی و خندیدیم ...
امروز واسه اولین بار دو تایی سرمون را از پنجره ی تاکسی بیرون کردیم و با هم گفتیم "اااااووووووووووووو ..." و دستامون را توی هوا چرخوندیم و باز خندیدیم...
امروز واسه اولین بار با هم رفتیم پست و یه بسته پست کردیم...کیک خوردیم...های بای خوردیم و شکلات کاکائویی و تو واسه اولین بار توی خیابون یاد گرفتی باید آشغالت را بندازی توی سطل و گرنه الی ناراحت میشه و اخم میکنه و تو مجبور میشی لبهات را آویزون کنی و سرت را بچسبونی بهش تا باهات آشتی کنه...
امروز واسه اولین بار به تمومه آدمای توی اتوبوس که مهربون شده بودن و خواستند جاشون را به ما بدند که خسته نشیم خندیدیم و قبول نکردیم روی صندلی بشینیم و از دست هیچکدومشون که شکلات تعارفمون کردند چیزی نگرفتیم :)
امروز واسه اولین بار من و تو کلی راه رفتیم و من برات کلی حرف زدم که تو میفهمیدی و نمیفهمیدی اما میشنیدی و بهم با ذوق لبخند میزدی...و من امروز خوشبخت ترین الـــی ِ دنیا بودم...
هوالمحبوب:
این روزها وقتی ناخوداگاه یا خوداگاه جلوی آینه می ایستم ،هیچ چیز جز صورت زخم و زیلیم توجهم را جلب نمیکنه زل میزنم به زخمها و قربون صدقه شون میرم!
این زخمها از اون زخمهاست که نیاز به کرم و آرایش نداره تا قایم بشه...
نیاز به داستان نداره که حواسم نبود پله را ندیدم ،که تصادف کردم ،که از تخت افتادم،که خوردم تو دیوار و هزارتا داستان دیگه...!
این زخمها آرایش چشم غلیظ تر و خط لب پر رنگتر نمیخواد که حواست ازشون پرت بشه و نپرسی الی چی شده صورتت دختر؟
این زخمها دقیقا باید دیده بشه...!
اصلا دلم میخواد همه ببینندش و ازم بپرسند الی چرا صورت زخم و زیلی شده؟دعوا کردی؟
اصلا دلم میخواد یه خودکار قرمز بردارم و دورشون خط بکشم و بعد فلش بزنم تا از هزار فرسخی معلوم باشه!
اصلا دلم میخواد از اون ماژیکایی که شب امتحان برمیداری و زیر نکته های مهم خط میکشی بردارم و روی تمومش خط بکشم تا همه بفهمند چقدر مهمه ...!
اصلا دلم میخواد هی تند تند زل بزنم توی صورت این و اون تا حتی اگه نخواند هم، دقیق بشند توی صورتم و بپرسند الی کتک خوردی؟
تا توی دلم قند آب کنند و بگم آره!کتک خوردم!
این روزها تنها چیزی که توجهم را توی آینه جلب میکنه نه قیافه ی به هم ریختمه و نه رنگ و روی پریده م و نه ....!
این روزا دلم میخواد دور زخمهای صورتم ،کنار لبم ،بالای چشمم ،زیر گردنم ضریح بکشم و روزی هزار بار طوافشون کنم...
این روزا دلم میخواد دستایی که این زخمها را نشونده روی صورتم هزار بار ببوسم و قربون صدقه ش برم...!
از راه برسم ،چشم بندازه توی چشمم و خودش را برام لوس کنه.
بپرم بغلش کنم ،هی توی بغلم کش و قوس بیاد و داد بزنه و خودش را آویزون کنه تا لباس عوض نکرده گلاویز بشیم و صدای خنده ی از ته دلش بپیچه توی خونه...!
بندازمش روی زمین و برای هم مثل دوتا خرس وحشی شاخ و شونه بکشیم و قلمروهامون را مشخص کنیم و با هم گلاویز بشیم.
اون چنگ بزنه به صورتم و بلند بلند بخنده و من زیر گردنش را بو بکشم!
اون موهام را بکشه و من بیخ گوشش را ببوسم!
اون با اون دندونای مرواریدیش لپم را گاز بگیره و من دستاشو ببوسم!
من غلت بزنم و اون غلت بزنه و اون داد بزنه و من قربون صدقه ش برم و برای هم صداهای عجیب غریب در بیاریم...!
فرنگیس بـدو بدو بیاد نجاتش بده و من بغلش کنم و کلی بدو بدو کنیم توی اتاق و اون بلند بلند از ته دل بخنده و من جای دندونای کوچولوش را روی صورتم لمس کنم و کیف کنم...!
این روزا دلم میخواد بغلش کنم و بگیرمش جلوی همه ،جلوی سارا ،جلوی تک تک آدمها و بگم کی دلش میاد "گل دختر "من رو دوسش نداشته باشه؟کی دلش میاد براش نمیره؟
اصلا کی دلش میاد از این زخمهای شیرین توی صورتش نداشته باشه؟
این روزا همه ش دلم میخواد از راه برسم و از همون دور ببینم داره بالا و پایین میپره و له له میزنه تا من بغلش کنم و پرتش کنم هوا و یه عالمه خر سواری کنه!
آخه فقط من بلدم قشنگ پرتش کنم هوا.
آخه فقط من بلدم یه ساعت بذارم خر سواری کنه و باهاش همصدا بلند بلند آواز بخونم و صداهای عجیب غریب در بیارم!
آخه فقط من بلدم باهاش بلند بلند بخندم و بلند بلند گریه کنم...!
آخه فقط من بلدم اونقدر بوسش کنم که از نفس بیفتم و فرنگیس داد و فریاد کشون بیاد و از دستم بگیردش و بگه :" دخترم را کشتی به خدا !ولش کن کافر!" و من تا آخرین نفس باز ببوسمش تا بالاخره از دستم خلاص بشه!
آخه فقط من بلدم روزی هزار بار جای ناخوناش را روی دست و صورتم ببوسم و ناخنگیر را بردارم و وقتی خوابه تا بالای سرش برم و بعد به خودم بگم:" این ناخونا را نباید گرفت.باید پرستید!" و بعد تک تک ناخونهای تیز و بلندش را ببوسم...!
آخه فقط من بلدم هر روز جای دوندوناش روی صورتم تیر بکشه و منتظر در اومدن هفتمین دندون باشم ...
مــصــراع نخــست من تو را می بوسم
در مـــصــرع بـعد هم تــو را می بـوسم
ایــراد نـــدارد! بـه کـســی چــه؟ اصـــلا
شع ـر خودم است،من تو را می بوسم
الی نوشت:
یکـ) قرار بود بعد از مدتها برویم پایتخت! شاید مثلا هوای پر از دود پایتخت حالمان را عوض کند..شاید فقط مترو را که میدیدیم با آن زنهای دستفروش ،دلمان میخواست از ذوق بمیریم اما...اما آنقدر حال جسمی مان سرمان بازی در آورده که میترسیم تا دانشگاه هم نکشیم چه برسد به شهر ماشین دودی!...پایتخت نشین ها قصه شما بماند برای بعد!
دو ) شنیدم که رفت...آنقدر معصوم بود و کودک بود که سنگ هم باشی دلت میخواهد بمیری...بچه ی جناب سرهنگ میگفت :مرگ حق است اما مرگ لای آهن پاره ها را خدا نصیب هیچ کس نکند!...امشب با اینکه میدانستم مرگ حق است اما...اما نتوانستم حتی یک ثانیه هم تصور کنم قبل از مردنم سوخته باشم!تو که آمرزیده ای .خدا به مادرت صبر دهد سیران!
سهـ) دلمان برای آن جاده ی لعنتی ه دانشگاه تنگ شده.برای همان جاده ی لعنتی که من را خوب میشناسد و من هم او را.میرویم دانشگاه...تنها نیستیم !...پتوی مسافرتی مان هم هست.همان که شوهر هاله بهمان توی آخرین روز یک اردی بهشت هدیه داد!باشد که زنده برگردیم و رستگار شویم ...
چاهار) اصفهـــانی ها...
هوالمحبوب:
سرش را بابا، کچل کرده! شده مثل حسن کچل! اگه حسن کچل به این قشنگی بود حتما خودم اولین کسی بودم که عاشقش میشدم....
دارم فیلم میبینم....لیلای فیلم میگه :" من امیر محمد را نمیخوام پسش میدم به جاش تو رو دارم مرتضی...."
میچسبونمش به صورتم.موهای سیخ سیخیش صورتم را اذیت میکنه ولی محکمتر میچسبونمش به صورتم و میخنده و من اشک میریزم...
چنگ میزنه توی صورتم و دستاش را میبوسم. هی میبوسم. هی تند تند میبوسم و هی میخنده و من هی گریه میکنم....
گاهی به سرم میزنه برش دارم و لباس بپوشم و وسایلم را جمع کنم و با یه کوله پشتی برم یه جای دور با "گل دختر " زندگی کنم.خودم بشم مامانش خودم بشم باباش خودم بشم خواهرش خودم بشم الی ش!
تا قبل از اینکه به دنیا بیاد تنها بچه ای که دوست داشتم فاطمه بود ولا غیر!از همه بچه ها بدم می اومد و فاطمه را فقط چون خواهرم بود دوست داشتم ولی وقتی گل دختر به دنیا اومد نمی دونم چه خاصیتی داشت و چی شد که به خاطرش عاشق تمام بچه های دنیا شدم...
دیگه وقتی حتی کثیف ترین و زشت ترین بچه ها را توی خیابون میبینم میرم جلو و لپشون را میکشم و بوسشون میکنم و نمیدونم این چه دردی ه که حتما باید بعدش بغض کنم!
لیلا داره اشک میریزه و به مرتضی میگه :"من نباید غصه بخورم چون تو هستی...."
آره ! منم امیر محمدم را میدم...امیر محمدی که مال من نیست....منم امیر محمدهام را میدم و غصه نمیخورم و حتی آرزوی داشتنشون را هم نمیکنم درعوض احسان هست. فاطمه هست. الناز هست. گل دختر هست. فرنگیس هست...امیر محمدی که مال من نیست و نبوده ، نیست ولی در ازاش هزارتا مرتضای دیگه هستند که به خاطر اونا نباید غصه بخورم....
حتی اگه یه روز از خواب بیدار بشم و ببینم هیچ کدوم از مرتضی هام نیستند.بازم نباید غصه بخورم.مهم اینه یه روز اینقدر لیاقت داشتم که داشته باشمشون ...مهم اینه تا وقتی بودند مال من بودند و حتی اگه نباشند هم بازم مال منند....
بازم یواشکی دوسشون دارم
بازم یواشکی با تمام وجود مرتضاها و امیر محمدای زندگیم را دوست دارم و باز هم میرم جلو تا به آخری برسم که خوبه.....که میگند خوبه که باید خوب باشه که حتی اگه نباشه هم بازم خوبه....!!!!
الی نوشت:
یک )بهش اس ام اس میدم امشب و امروز مبارکمون باشه ! یادش بخیر پنج سال پیش این موقع!
جواب میده : مرسی عزیزم ! یادته 5 سال پیش ما داشتیم میرقصیدیم و تو داشتی کــِل میکشیدی؟!
- ماکارونی ها رو بوگوووو!
میگه :هنوز به ماکارونی و بادمجونا نرسیدیم فعلا داریم لی لی میرقصیم تو هم کـِل میکشی!
لااله الا الله!یعنی تا قیام قیامت باید یادم بیفته رفتیم عروسی نفیس،، من ِ گردن شکسته ماکارونی و بادمجون خوردم ! عجبا!
دو) خوش به حال لیــــــــلا! همینــــــــــــ !