_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

از شوری منطق زمین بیزارم... یک پـُرس جنون با سُس کافی لطفا!!!!

هوالمحبوب:


بابا دارید میرید سرکار ،احسان را هم با خودتون میبرید؟؟به خدا خیلی اذیت میکنه تو خونه....

- احساااااااااااااااااااااااان..زود لباس بپوش بریم ...زوووووووووود...

و وقتی داشت لباس میپوشید که بره چنان چشم غره ای میرفت و میگفت بذار برگردم حسابت را میرسم...

و من توی دلم عروسی بود وقتی صدای بسته شدن در خونه می اومد.خیلی اذیت میکرد.خیلی فوضول بود و خیلی شیطون.شر و تخس!

چقدر همدیگه را زده باشیم خوبه؟چقدر موهام را کشیده باشه و ازش لگد خورده باشم؟سرم را یه بار شکست با لیوان!یه بار هم راس راسی داشت خفه م میکرد!من ِ بی عرضه هم سر کتاباش و لباسهاش عقده م را خالی میکردم!

همیشه دلم میخواست بمیره.مخصوصا وقتی مامانی با اینکه حق با من بود حق را به اون میداد.مامانی خیلی پسر دوست بود.خیلییییییییییی...

وقتی بچه تر بودم "کاش نباشه"،دعای همیشگی ِ بچگیم بود برای احسان!دوران طفولیت بود و نادونی!

تا اینکه بزرگ شدیم کم کم و دست روزگار و اتفاقاش باعث شد به هم نزدیک بشیم.همیشه درد مشترک، آدما را به هم نزدیکتر میکنه.

اولین بار وقتی رفت دانشگاه واسه اولین بار از نبودنش گریه کردم و وقتی اومد چشماش پره اشتیاق بود از دیدنم.هنوز دفتر خاطراتش را دارم که توش نوشته دلم برای الهام و بچه ها تنگ شده!

همون موقع ها بود که براش شعر گفتم:

"امروز نمی آیی،رفتی ،دل من تنگ است......خاموشی تو در دل ،یک ثانیه هم ننگ است

هجران و غم دوری،افتاده بر این جانم...........این گونه نباشی تو،حقا که دلت سنگ است

آنوقت که بودی هـــی،دعوا سر رفتن بود......امــــــــروز که رفتی تو ،با نامدنت جنگ است

با اینکه نباشی تو ،آرام بــُوَد خانه(!)......یک زنگ بزن بر ما،چون گوش بر این زنگ است..."

هی درد اومد و هی نزدیکتر شدیم و شدیم و شدیم.تنها مرد ِ زندگیم بود!هیچ وقت اون دو سالی که جلوی چشمام بــــد شد را یادم نمیره! دو سال خون گریه کردم!که چرااا؟هر شب "تـعز من تشاء و تزل من تشاء" الــی ! تا بالاخره برگشت .یه روز ِ زرد ِآذر توی اوج درد برگشت و موند.تا الان که قسم ِراستم و تموم ِ امیدم اون ِ.

شد حامیم شدم حامیش

.شد داداشم ،شدم آجیش!

شد احسانـــم،شدم الــــی!!!

تنها کسی ِ که"ته مونده ی ایمان  و اعتماد فاحشه ی " الــــی دستشه !!

آخرین برگ ِ درخت که وااااای به الی اگه بیفته......!!!!!!!

.

.

وقتی لب ور میچید و بغض میکرد دلم براش غش میرفت!صورتش را دوست داشتم توی حالت بغض! بچه بودم و احمق! هی اذیتش میکردم تا بغض کنه و لباش را آویزوون کنه و من دلم غنج بره!وقتی مامانی می اومد خونه ، میگفتم اگه به مامانی چیزی نگی برات "شوکو پارس" میخرم و اون راجب اذیت کردن من هیچی نمیگفت به مامانی و منم هیچ وقت براش "شوکوپارس" نخریدم! ازش لجم میگرفت که مامانی اینقدر دوسش داره !اصلا مامانی همه را دوس داشت الا من! آخه "می تی کومون " منو بیشتر از بقیه دوس داشت و مامانی میخواست مثلا جبران مافات کنه!

بدم نمی اومد ازش ها ولی لجم میگرفت ولی از یه جایی به بعد شدم مامانش!مادری بلد نبودم ولی زوور زدم که بلد باشم و بشم.خیلیییییییییی کم گذاشتم.خودم میدونم کم گذاشتم ولی به خـــــــــدا بلد نبودم! بلد نبودم باید برای غصه هاش چی کار کنم؟برای یواشکی هاش.برای بغض هاش!باید مامان باشی تا بفهمی. باید حواست به همه چیز و همه کس باشه.شاید یکی از بزرگترین دردها و خاطرات بد زندگیش بد "مادری" کردن  من ِ!اصلا مادری نکردن ِ من ِ! الــی ِ!ولی از یه جایی به بعد شد همه ی زندگیم و همه ی نگرانیم از آینده ش!حرف تو کله ش نمیره از بس به خاطر فــــــــرداش بهش التماس میکنی ولی....

درسته توی  خونه بهش میگیم "خانوم کوچیک" از بس خانوووم ِ و کدبانو ولی "النـــاز" واسه من هنوز همون دختر ِ سه ساله ست که دلم غنج میرفت واسه لب چیدنش!

.

.

وقتی فهمیدم  بارداره داشتم پس می افتادم!هفده سالم بود!کلی غرور داشتم و سر خود معطل بودم!کلی خرم میرفت و هیچکی نمیتونست بهم بگه بالا چشمت ابرو!یادمه "میتی کومون " اون روزا دوستم داشت!وقتی فهمیدم فرنگیس بارداره یه هفته هیچی نخوردم! غر زدم و گریه کردم ولی با خودش حرف نزدم ! فقط اعتصاب غذا کردم!یادم نمیره وقتی زهرا و فرنوش و عادله فهمیدند توی کوچه و راه مدرسه بلند بلند خندیدند و چقدر مسخره م کردند !!!یادم نمیره اولین بار بود مورد تمسخر قرار گرفته بودم و همه ش تقصیر اون فرنگیس و "میتی کومون ِ" لعنتی بود!

از هر دوشون متنفر بودم! ده روز غذا نخوردم و میتی کومن نگرانم بود خیلیییی و گفت تا لب به غذا نزدم حق ندارم برم مدرسه ولی من تا از خونه میرفت بیرون در میرفتم مدرسه و بالاخره هم توی مدرسه پس افتادم.

آقای رمضانی ،دوست بابا اومد خونه و باهام حرف زد تا بالاخره سر عقل اومدم واسه غذا خوردن ولی از هردوتاشون حالم به هم میخورد.یادم نمیره از بس رنگ و روم زرد شده بود دوستام تو مدرسه واسم خون دل میخوردند اما به خودم چیزی نمیگفتند.متنفر بودم از دلسوزی اطرافیان و اونقدر سرخود معطل بودم که شاید به واسطه ی ترحمشون سنگ رو یخشون میکردم!تا بالاخره به دنیا اومد.عمه اشرف میگفت اینقدر خوشگل ِ که توی عمرش تا حالا همچین دختری ندیده!ازش متنفر بودم! از همه شون! انگار طفلک"فاطمه" هم خودش میدونست من ازش متنفرم که هر موقع با من تنها خونه بود صداش در نمی اومد! دختر یک ماهه سکوت مطلق اختیار میکرد تا فرنگیس از راه برسه و بعد تا مامان را میدید صدای گریه ش بلند میشد!هر موقع باهاش تنها خونه بودم رو میکردم بهش و میگفتم:صدات در بیاد میکشمت! با همین دستام خفه ت میکنم! پس آدم باش تا مامانت بیاد! و مامان می اومد و باز باید قلب کوچولوش تا دفعه ی بعد اضطراب را تحمل میکرد! همه میگفتند قشنگه اما من نمیخواستم  دقیق ببینمش و نگاهش کنم!دختره ِ لعنتی ِ حال به همزن!

تا اون روز سر پل "خواجو"!اوایل پاییز بود....

 گذاشتنش پیش من و رفتند به قدم زدن! خواب بود! بیدار شد و زد زیر گریه! هنوز چهل روزش نشده بود.گریه میکرد و من پشت بهش رودخونه را نگاه میکردم.گریه کن تا بمیری!صداش بلندتر شد و نگاه عابرا به من بیشتر.تا بالاخره دل یک زن  به رحم اومد و اومد طرفش که بغلش کنه که من مثل فنر از جا پریدم و برش داشتم و با یه نگاه خصمانه به اون زن، پشتم را بهش کردم!هنوز داشت گریه میکرد که شروع کردم به آروم کردنش!بدم میاد غریبه ها دایه دلسوزتر از مادر بشند برامون!آروم شروع کردم به "آروم باش دختر کوچولو "گفتن. ساکت شد....

زل زد توی چشمام چند دقیقه....زل زدم توی چشماش یه عالمه دقیقه.

خندید....

خندیدم....

باز خندید....

اشکهام قل خورد روی گونه هام...

چقدر چشماش قشنگ و معصوم بود.چقدر ناز بود.چقدر مااااااااااه بود.من چقدر پــَست بودم.من چقدر نامرد بودم....خاک برسرت الــی!!!

باز خندید و این دفعه صورتم را کردم توی صورتش و هق هقم بلند شد...و اون هم باهام همصدا شد....هی بلند بلند میگفتم ببخش آجی و اون بلند بلند ونگ ونگ میکرد!

عاشقش شدم.از همون موقع از سر "پل خواجو" از همون پاییزه برگ ریز تا حالا که نفسم به نفسش بنده....همه میدونند "فاطمه" نفس ِ آجیه! هرچی خودم نداشتم و آرزوم بود را نثار فاطمه کردم!چنان رووش حساسم که اگه کسی بهش بگه بالا چشمت ابرو ،دیوونه میشم.دخترم الان یه پارچه خانوم شده!تا همین یکی دو ماه آدمهام من را به "فاطمه" قسم میدادند تا اینکه....

.

.

وقتی فهمیدم باز قراره یکی بیاد(!!!!!!!!!)توی بد برهه ای بودم.توی بد شرایطی!خودم را میشناختم که چه جور آدمی ام!کلی عوض شده بودم ،مثلا "دختره خوبی " شده بودم.کلی اتفاق افتاده بود توی زندگیم که از من الی بسازه ! یه عالمه "بگذار بشکند عوضش مـرد میشوم" !کلی خدا ای ول دمت گرم !!!میدونستم دیگه داره خدا ازم سوء استفاده میکنه....میدونستم این رسمش نبود خدا!

ازم قایم کردند!

الان دیگه بیست و هشت سالم شده بود!الان باید دختر ِ خودم را بغل میکردم و براش لالایی میگفتم! الان دیگه دختر ده ساله ای نبودم که بغض بسازم و دلم خنک بشه از لب برچیدن! الان دیگه هفده سالم نبود که متنفر باشم از کسی که همخون ِ من ِ و براش خط و نشون بکشم ونگاهش نکنم!الان نمیتونستم فرنگیس را نخوام ،کسی که جلوی چشمام ِ را نخوام!نگاه بقیه را تحمل کنم.الان دیگه.....


خدا میخواست بهم چی بگه؟؟؟

"داری دل مرا به کجا میبری عزیییییییییییییز؟؟؟؟؟"

نذاشتند من بفهمم ! تا اینکه بالاخره طی یه اتفاق کاملا غیر منتظره لو رفت...

داغون شدم.

همه منتظر عکس العمل من!

حتی میتی کومون حالت تدافعی تهاجمی گرفته بود و حق به جانب و با افتخار حرف میزد!مردها همینطورند!تمام وقاحتشون را پشت صداشون قایم میکنند!پشت بازوهاشون....

چه روزایی بود....واااااای که فقط سرم را گذاشتم روی گل وسط قالی و هی زدم توی سر خودم تا صدام در نیاد!متکا را چپوندم توی دهنم و جیغ زدم!که صدام از اتاق بیرون نره.....

بد لحظه ای بود....

اصلا اون سال! پارسال ! سال ِ خون بود.از همون فروردین لعنتی بگیر تا اون اسفنده پر از..... همینطور پشت سر هم داشت می اومد و من طاقت ضربه های بعد را نداشتم.باید چی کار میکردم؟من قسم خورده بودم حتی اگه شده بمیرم نذارم خار به دست و پای خواهر و برادرم بره حالا باید چه غلطی میکردم؟؟؟

من همون گربه ای بودم که وقتی احساس خطر واسه بچه هاش میکرد میرفت روی سر پنجه هاش و قوس مینداخت روی کمرش و موهاش رو سیخ میکرد و چنان خرناس میکشید که دشمن فکر کنه با شیر طرفه و بره به جهنم!

من که برای دنیا و آدماش می مـُردم مگه میتونستم نسبت به همخونم بی تفاوت باشم و یا دوستش نداشته باشم؟؟

اونا فقط منو داشتند.من قسم خورده بودم .قول داده بودم.قرار بود.....

خدا داشت ازم سوءاستفاده میکرد!مثل همیشه!خسته شده بودم از ایثار!از مهم نیست! از صبر میکنم تا به آخرش برسم ..از "عوضش مرد میشوم".خدا باید چی کار کنم؟ خودت بگو چی کار کنم همون کار را میکنم!

از اتاق اومدم بیرون و تا روزی که فرنگیس را بردم بیمارستان صدام در نیومد!

خفه شدم !

لال شدم!

خودم بردمش!

خودم پشت اتاق عمل نشستم و دعا خوندم! خودم وقتی "گل دخترم " به دنیا اومد توی گوشش اذان گفتم!خودم اولین نفری بودم که بغلش کردم....خودم براش شعر خوندم! حرف زدم! خودم براش زار زدم...خودم...خودم...خودممممممممممممممممم.....

تو اگه خودت بودی عاشق اون یه جفت چشم طوسی نمیشدی؟

تو اگه خودت بودی نمیخواستی براش دق کنی از شوق؟

اون طفل معصوم ِ ناز من چه گناهی کرده بود؟؟؟

اومده بود به من یه چیزی برسونه!

خدا دوباره دست به کار شده بود و "لیلاش" را فرستاده بود...

وقتی اون اینطور میخواست من باید چی کار میکردم؟؟؟

باید چه خاکی به سرم میکردم؟؟؟

باید تو روی خدا می ایستادم؟؟؟

من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

من تو روی خدا می ایستادم؟؟؟

من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

من که سرم را گذاشتم کنار ساطورش و میگم بــِبــُر؟

من باید تو روی خدا می ایستادم؟؟؟

باید نه نه من غریبم بازی در می اوردم از کاری که بنده هاش سرم اوردند و بـُغ میکردم یه گوشه؟

باید به خاطر کدوم دردم خاک برسر بازی در می اوردم؟؟؟

باید رو به کدوم جناح میجنگیدم؟

باید خودم را ول میکردم پیش کسایی که بعدها تسلی شون را بکنند فاخرترین لباسشون؟

من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

من آدم ِ این کارااام؟

من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

من آدم ِ این لوسبازی هام؟

من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خودش حتما میدونه من طاقتش را دارم که بهم اینجوری عطا میکنه....حتما میتونم....

"لایکلف نفس الا وسعها " مال ِ منه

خدا برای من گفته

خودم براش شناسنامه گرفتم....خودم توی چشماش نگاه کردم و از زندگی براش گفتم...خودم حمامش بردم..خودم لباسش را عوض کردم...خودم بعد از هر شیر خوردن کمرش را ماساژ دادم تا آروغ بزنه....خودم وقتی بهم خیس کرد کهنه ش را عوض کردم اون هم با لذت ...خودم اونقدر براش آواز و شعر و ترانه خوندم تا چشماش را گرد کنه و ذوق کنه و دست و پا بزنه...خودم صداش کردم "گل دختر"!...خودم زل زدم توی چشماش و هرشب بعد از اینکه از سر کار اومدم بردمش توی اتاقم و براش از تمومه بغضهام گفتم و بعد بهش قول دادم که نذارم آب توی دل "گل دخترم"  تکون بخوره.

الان قسم ِ راستم "گل دختره"!

الان وقتی عمه قسمم میده تو رو جون ِ "عاطفه" .....

با اینکه  اسم ِ"عاطفه" را برای گل دختر  دوس ندارم _و به همه گفتم "گل دختر" صداش کنند تا عادت کنیم _ ولی انگار تمام دنیا را بهم میدند که همه ی دنیا میدونند من عاشق ِ "گل دخترم"!

همیشه وقتی از فرط بوسیدنش از نفس می افتم و از نفس می افته ،فرنگیس میاد و گل دختر را ازم می قاپه و  میگه:کشتیش بابا !تو با بچه ی خودت چی کار میکنی؟ میگم:" گل دختر" دختره منه! من دختر نمیخوام....

خدا دقیقا گل دختر را لحظه ای فرستاد که من داشتم می مردم.یه خنجر تو سینه ام بود و داشت خون فواره میزد!...

خدا به بهترین وجه بهترین "لیلاش" را انتخاب کرد و گذاشت توی بغلم....

از اون لیلاها که اومده بود بمونه:

"او قول داده بود که لیلا نمیرود...مال من است، بی من از اینجا نمیرود"....

.

حالا من! الــــی! کسی که برای بچه هاش میمیره و به "آخر وعده داده شده " قسم که میمیره ؛به هر بهونه و هر مناسبت و هر اتفاق تمام بچه هام را دور هم جمع میکنم و هی تند تند به بهونه ی یه عکس دسته جمعی بغلشون میکنم و عشق میکنم از داشتنشون! عشق میکنم وقتی احسان "گل دختر" مون را بغل میکنه و حال " فاطمه " را میپرسه. دلم میخواد بمیرم وقتی "الناز" قربون صدقه گل دختر میره و لباسهای مدرسه فاطمه را آماده میکنه .تموم ِ وجودم بغض میشه وقتی "میتی کومون "صورتش را می بره توی صورت گل دخترم.میمیرم از ذوق وقتی فرنگیس آش میپزه و میگه یهو احسان دلش میخواد...

من عاشق ِ بچه هامم....عاشق عشق ورزیدن بچه هام به همدیگه اند....عاشق اون نگاه بی نظیری که اون به بچه هام انداخته و میندازه و میگه :ای ول الـی ،میدونستم آبروم را نمیبری...طاقت بیار که هنوز خیلی دیگه مونده!من عاشق اون آغوشی ام که بچه هام توش ماوا کردند و من بهش ایمان دارم....من عاشق مهر و عطوفتی ام که "اون" توی دل تک تک بچه هام نسبت به هم انداخته و اون ضربانی که اگرچه هیچ وقت به زبون نمیاد اما میزنه و میتپه که باشی و باشید....من عاشق تمومه عاشقای دنیام و عاشق بچه هام و  برق نگاهشون!

عاشق تک تکشون....

کاش اگه قراره توی اون "آخری که خوبه"بچه هام تمومه لبخنده دنیا را سر بکشند خدا از "آخر" ِ من کم کنه و به اونا بده.

باید مامان باشی تا بفهمی چی میگم.

همیشه وقتی هر شب میشینم روبروی خدا  و زل میزنم بهش قـَسمش میدم به مظلومیت ِ "الـــناز" ، به "معصومیت ِ فاطمه" ، به" مهربونی ِ فرنگیس" ، به" صبوری احسان" و به " پاکی و حرمت یک جفت چشم طوسی گل دخترم" که دل تموم ِ آدمای زندگیم را آرووم کنه، که بهشون معرفت و درک داشته ها و نداشته هاشون را بده!که بهشون تموم ِ قشنگی ها را بده!که بهشون همون "آخر ِ" وعده داده شده را بده!که یه جرعه از صبرش را هم بــِچــِکونه توی گلوی الــی....

و خدا دعام را برآورده میکنه...به خودش قسم که میکنه....

من خدا را به بهترین ها قسم میدم....به عزیزترین ها....من برای استجابت دعام به بکـــرترین مقدسات دخیل میبندم....


هی توووووووووووووووووووووو! .............

هیچی!!!!!!!!!!!!!

هیچییییییییییییییییییییی!



الــــی نوشت:


یــک ) کسی که اخلاقش را همچون فاخرترین لباسش می پوشد همان بهتر که برهنه باشد!


دو) همینــــــــــــ!


*2*


ادامه مطلب ...

به پسرش سهیل.....به دخترم..... (3)

هوالمحبوب:


عاشق این شعر بودم از وقتی که بچه تر بودم..از دوران طفولیت....

کلاس چهارم ابتدایی که بودم از بس "سوده"  توی مشاعره هامون مهدی سهیلی میخوند به هر ضرب و زوری بود رفتم یه مهدی سهیلی گیر اوردم و نشستم به خوندن....

شعر "وداع"،"دختر زشت" ،"دسته گلی برای تو"  و "به پسرم سهیل" را همون روزا حفظ کردم از بس خوندمش.....

عاشق شعراش بودم و به خودم قول داده بودم شعر به پسرم سهیل را حتما یه روزی برای بچه هام بخونم...

همه ش درسه....همه ش عشقه....

تا دیشب که دخترم را اوردم توی اتاقم تا اتاقم را ببینه....بهش گفتم دختر خوشگلم اینجا اتاقه منه....

همه  جا را نشونش دادم و بعد نشستم روی مبل و براش "مهدی سهیلی " خوندم..شعر به پسرم سهیل رو ...

بهش گفتم به گل دختره الی و کلی هم تحریفش کردم اونجاهایی که اسم سهیل بود....

 

« سهیل » ای کودک دردانه ی من!

چراغ تابناک خانه ی من!

 

بگو بابا!چطوره حال سرکار؟

صفا آورده ای،مشتاق دیدار!

 

سهیلم!منتی برما نهادی

که پابر دیده ی بابا نهادی

 

بتو گفتم:دراینجاپای مگذار

عنان مرکب خود را نگهدار

 

دراین سامان بغیرازشوروشرنیست

شرافت جزبدست سیم و زرنیست

 

شرف،هرگز خریداری ندارد

درستی،هیچ بازاری ندارد

 

همه دام و دد یک سر دو گوشند

همه گندم نما وجو فروشند

 

«عبادت» جای خودرا بر «ریا»داد

صفا و راستگویی از مد افتاد

 

جوانمردان،تهی دست و تهی پای

لئیمان را بساط عیش،برجای

 

نصیحتها،ترا بسیار کردم

مواعظ را بسی تکرار کردم

 

که اینجا پا منه،کارت خراب است

مبین دریای دنیا را...سراب است

 

ولی حرف پدر را ناشنیدی

زحوران بهشتی پاکشیدی

 

قدم را از عدم اینسو نهادی

به گند آباد دنیا رو نهادی

 

بکیش من بسی بیداد کردی

که عزم این «خراب آباد»کردی

 

ولی اکنون روا نبود ملامت

مبارک مقدمت،جانت سلامت

 

تو هم مانند ما مأمور بودی

دراین آمد شدن معذور بودی

 

کنون دارم نصیحت های چندی

بیا بشنو ز«بابا» چند پندی

 

نخستین،آنکه با یاد خدا باش

زراه دشمنان حق جدا باش

 

ولی راه خدا تنها زبان نیست

در این ره از ریاکاران نشان نیست

 

«خداجو» با «خداگو» فرق دارد

حقیقت با هیاهو فرق دارد

 

«خداگو» حاجی مردم فریب است

«خداجو» مؤمن حسرت نصیب است

 

«خداگو» بهر زر خواهان حق است

وگر بی زر شود از پایه لق است!

 

«خداجو» را هوای سیم و زر نیست

بجز فکر خدا,فکر دگر نیست

 

مرو هرگز ره ناپاک مردان

ز ناپاکان همیشه رو بگردان

 

اگر چه عیب باشد راستگویی!

ولی خواهم جز این،راهی نپویی

 

اگر چه دزد،کارش روبراه است

ولی دزدی بکیش من گناه است

 

اگر دستت تهی شد،دل قوی دار

براه رشوه خواران پای مگذار

 

نصیحت میکنم تا زن نگیری

تو این قلاده بر گردن نگیری

 

تو که در خانه ی خود زن نداری

خبر ازحال زار من نداری

 

نمیگویم که مامان تو بد خوست

اگر یک زن نکو باشد فقط اوست

 

زن من بهترین زنهای دهر است

ولی با اینهمه،زن عین زهر است

 

سهیلم،هوش خود را تیزتر کن

زابلیسان آدم رو حذر کن

 

تو باما بعد از اینها خوبتر باش

روان مادر وجان پدر باش

 

بود چشم امید ما بدستت

من و مادر،فدای چشم مستت

 

بعمر خویش باما با وفا باش

به پیری هم عصای دست ما باش

 

دلم خواهد که بینم شادکامت

نشیند مرغ خوشبختی ببامت

 

من از اول «سهیلت» نام کردم

ترا باروشنی همگام کردم

 

خدا را از سر جان بندگی کن

به نیروی خدا رخشندگی کن

 

بیا و حرمت مارا نگهدار

پس از ما هم «سهیلا» را نگهدار

 

«سهیلا» خواهرت را رهبری کن

به تیره راهها،روشنگری کن

 

مده از دست،رسم مهربانی

باو نیکی بکن تا میتوانی

 

تو باید رنج او باجان پذیری

اگر از پا فتد،دستش بگیری

 

پس از ما گر کسی خیر ترا خواست-

خدااول،پس از او هم «سهیلا» ست

 

شما باید که با هم جمع باشید

به تیره راهها،چون شمع باشید

 

بهین چیزی که شهد زندگانیست-

فقط یک چیز. . آنهم مهربانیست

 

پس از ما،یادگار ما،شمایید

نشان از روزگار ما،شمایید

 

دلم خواهد که روی غم نه بینید

بجز آسودگی همدم نه بینید

 

شوید از جام عیش جاودان مست

تو و او را به بینم دست در دست

***

نصیحت های من پایان گرفته

ولی طبعم ز لطفت جان گرفته

 

دوباره گویمت این پند در گوش

مبادا گفته ام گردد فراموش؟

 

مرنجان خواهر پاکیزه خو را

زکف هرگز مده دامان او را

 

«سهیلم» باش جانان «سهیلا»

برو جان تو و جان «سهیلا»

در نهانخــانه ی جـــــــــــانم ، گل یاد تــــــــو درخشـــید...

هوالمحبوب:


وقتی سرت شلوغ باشه و وقتی خسته باشی ،حواست از خیلی چیزها و خیلی افراد پرت میشه و متهم میشی به فراموشی و سهل انگاری! خوب خودت میدونی که اینطور نیست ولی خوب همه هم شبیه هم نیستند که متوجه بشند و به دل نگیرند یا غصه نخورند! بعضی ها اونقدر کوچولو اند و معصوم  و ساکت که فقط از چشماشون میتونی بفهمی چی توی کله شون میگذره!

باید هر چه قدر هم سرت شلوغ باشه و خسته باشی ،حواست به چشمهایی باشه که گاهی در سکوت میگند : پس من چی؟؟؟!!!!الی حواست هست؟؟؟؟

دراز کشیدم و چشمام داره بسته میشه اما یاد چشماش می افتم و صداش میکنم...میاد کنارم می ایسته. بهش میگم واسه عید کفش خریدی؟

میگه بله! میگم پس چرا به من نشون ندادی؟..میگه الان میرم میارم و میره کفشهای سفید خوشگلش را میاره و من کلی براش ذوق میکنم....

بهش میگم کنارم بشینه... و میشینه روبروم و دستاش را میگیرم و بلند میگه :آآآآخ!

دستاش زخم شده...چی شده؟

رفته لای در...

کی؟چرا حواست به خودت نیست؟ تو دیگه بزرگ شدی ها! بچه نیستی....

دستش را میبوسم و بهش میگم دخترم را دوست داری؟...میگه بله! میگم چقدر؟

میگه خیلییییییی....

میگم من را بیشتر دوست داری یا دخترم را؟

میگه هر دوتا تون....

میگم نمیشه که! من را بیشتر دوست داری یا دخترم؟

میگه خوب هر دوتا تون....

میگم مگه میشه آدم دو نفر را یه اندازه دوست داشته باشه؟

میگه بله.....

میگم پس اگه من را اندازه ی دخترم دوست داری چرا منو بغل نمیکنی؟ بوسم نمیکنی؟ نازم نمیکنی؟ نمیذاری رو پاهات و دست بکشی روی سرم؟بهم غذا نمیدی؟ منو نمیبری دستشویی؟ لباسم را عوض نمیکنی؟

خودش را میچسبونه بهم  بغلم کنه و ثابت کنه اندازه دخترم دوستم داره....

بهش میگم روزی یه بار که نمیشه!!! توی یه روز هی تند تند  باید بغلم کنی و بوسم کنی ...جلو بابا،جلو مامانی،جلو احسان،جلو الناز،جلوی هر کی توی خونه بود ونبود.بعد لباسام چی؟ غذام چی؟

چیزی نمیگه و میخنده....

بهش میگم آدم میتونه دو نفر را اندازه هم دوست داشته باشه....میتونه هزار نفر را اندازه هم دوست داشته باشه....میتونه یه دنیا را یه اندازه دوست داشته باشه و اندازه ش هم خیلییییی باشه.....اصلا دل آدم اونقدر بزرگه که همه توش جا میشند و باید همه را دوست داشته باشیم...بعد بیشتر و کمتر داره...یک نفر چون آجیته بیشتر تر دوستش داری.یه نفر چون داداشته بیشتر تر دوستش داری..یه نفر چون پسر همسایتونه کمتر تر دوستش داری....وقتی یه نفر بهت محبت میکنه بیشتر دوستش داری و وقتی یه نفر بهت ظلم میکنه کمتر دوستش داری...اون دوست داشتنه باید باشه....برای همینه وقتی دعا میکنی یاد همه می افتی....چون دوستشون داری و براشون نگرانی....

خدا آدم را به دنیا اورده که همه ی آدمای دیگه را همونقدر دوست داشته باشی که خدا دوستت داره...یعنی باید همه را دوست داشته باشی....نه اینکه بری ماچش کنی و بغلشون کنی ها!..مثلا آدم که نمیتونه بره آقا رحیم را بغلش کنه....میتونه؟

میخنده و میگه :نه!

میگم پس مدل دوست داشتنه فرق میکنه...مثلا تو میتونی برای آقا رحیم دعا کنی.براش وقتی آش پختیم یه کاسه آش ببری.اگه مریض شد مثلا حالش را بپرسی..اما مثلا برای آجی و یا داداشت میتونی حتی تا صبح بالای سرش بیدار بمونی و دستش را بگیری تو دستات تا آروم بخوابند....

میفهمی چی میگم؟

سرش را به علامت تایید تکون میده....

آدم نباید توی دلش از کسی غم داشته باشه یا ناراحتی.نباید کسی باشه که تو دوستش نداشته باشی و هلش بدی توی قسمت بد ه دلت.باید مثل مامانی همه را دوست داشته باشی و بهشون احترام بذاری....

دل آدم برای دوست داشتنه و  یه دنیا جا داره.برای همینه که تو هم میتونی من و هم دخترم رو هم احسان را هم الناز را هم مامانی و هم بقیه را یه اندازه دوست داشته باشی. ولی نمیتونی لباسمون را عوض کنی و بهمون غذا بدی که! چون خودمون بلدیم این کار رو بکنیم. وقتی این کار ها را بکنی به جای اینکه دوستت داشته باشیم اعصابمون خورد میشه هی توی دست و پایی....

مثلا اگه واسه من یه کتاب بخری من خیلی خوشحالم میشم یا وقتی به مامانی کمک کنی اون خوشحال میشه و لی اگه واسه دخترم کتاب بخری ،اون هم خوشحال میشه؟

میخنده و میگه نه!

میگم دیدی؟ اون را باید بغلش کنی..بوسش کنی...لباسش را عوض کنی....بهش شیر بدی تا خوشحال باشه و بخنده..پس مدل دوست داشتنه فرق میکنه..اوکی؟

دهنش را کج میکنه و ادای منو در میاره و میگه اوکی

بهش میگم حالا کفشهات را بذار توی اتاقت و امشب بیا پیش من بخواب،دلم برات تنگ شده....فقط جون آجی لگد نزنی ها! خیلی خوابم میاد....

میگه باشه و میره توی اتاقش و من دیگه چیزی یادم نمیاد.....

چشمام را که باز میکنم دیگه نزدیکای صبحه و " فــــــاطمه " ای که قرار بود پیشم بخوابه توی اتاق نیست....



الـــــــــــی نوشت:

1 . درست مثل کسانی که بهشون میگند چند روز دیگه بیشتر زنده نیستی و یه عالمه کار نا تموم دارند که میخواند این لحظه های آخر انجام بدند و یه عالمه حرف نگفته دارند که میخواند همه ش را بزنند ، می مونم.....

از همین حالا دلم تنگ میشه و با خودم میگم اون موقع چی کار کنم؟

بعدبه خودم میگم لوس نشو الی!......


 2. شونصد تا کتاب آماده کردم بخونم و دو سه تا فیلم معرکه ببینم. به خودم قول  دادم اگه شده حتی بمیرم هم این "تاریخ تمدن ویل دورانت" را تمومش کنم. حیف که نویسنده ش مرد و گرنه کتاب معرکه ای بود.الان هم هست ! فقط تا ناپلئون می ری و بعد معلق می مونی تو فضا تا خودت ،خودت را به یه صراطی مستقیم کنی!!!!!!!!!!!!


3. 

این غصه با گذشت زمان حل نمی شود


دردی است که اگرچه نهان حل نمی شود....


این درد را چگونه بگویم ؟ چه فایده ؟

با گفتن به این و به آن حل نمی شود


خون گریه ای که بغض مرا مویه میکند

در کل آب های جهان حل نمیشود


در من کسی نهیب برآورده است... آی!!!

هی قصه های کهنه مخوان ! حل نمی شود......نمیــــــشــــود.....TAKE IT EASY Eli...