هوالمحبوب:
هــــر چــــه از دوســــت رســــد روشنــــی چشــــم مـــــن است
گـــل اگــــــر لایق مــــن نیـــــست ،خـــــس و خــــار بیـــــار ...
سوم دبیرستان بودم که اومدیم اصفهان،برگشتیم مثلن سرزمین پدری مون!و من سوم ریاضی رو توی مدرسه ی شاهد خوندم.تازه وارد بودم و با همه شون فرق داشتم.خودم بودم!
برعکس بعضی ها از چادر خوشم نمی اومد و فقط واسه خاطر مدرسه و میتی کومون سرم میکردم و برعکس بعضی های دیگه از چادر بدم نمی اومد که بخوام شلخته وار و سبک سر لباس بپوشم.تا یادم می اومد همیشه بچه ها توی مدرسه دور و برم می پلکیدند و برام خیلی سخت بود توی محیط جدید بخوام کم محلی ببینم یا به چشم غریبه کسی بهم نگاه کنه یا بخوام مثل کلاس اولی ها دنبال دوست بگردم.
صورتم پر از جوش های گنده منده بود و هیشکی صورت سفید و تپل اون روزهام رو ندیده بود که بفهمه منم یه روزایی قشنگ بودم مثلن و به چشم یه دختره زشت بدترکیب ِ قرتی نگاهم میکردند!سخت بود اما کم کم شد مثل قدیما و همه ش هم از نماینده ی پرورشی شدنم و شعرهایی که سر صف میخوندم شروع شد.شد مثل قدیما که همه من رو میشناختند و من رو بهم نشون میدند که همون فلانیه ها که شعر میگه و بیشتر وقتها با معلم پرورشی مون جلسه میگرفتیم و تزهای جدید حواله ملت میکردیم!!
هیچ وقت اون شعر خداحافظی با بچه ها آخر سال سر صف رو یادم نمیره که همه ی خاطره های اون یک سال رو توش گنجونده بودم،من سر صف میخوندم و فین فین میکردم و همه گریه میکردند،معلم پرورشی مون که بعد از تموم شدنش بغلم کرد،مدیرمون که اومد بالای صف و کلی ازم تعریف کرد،ناظممون که به میتی کومون اول سال چغلی کرده بود که حواسم به حجابم نیست و همه ش مقنعه م میره عقب(!)، بچه های سوم ریاضی،سومی های دیگه،کلاس دومی ها و اولی ها و حتی معلم های توی دفتر که سرشون رو از پنجره اورده بودند بیرون،همه.
اون روز سر کلاس زبان خانم جلالی که همیشه اخم هاش توی هم بود یهو وسط کلاس بدون اینکه سرش رو از روی دفتر کلاسی بلند کنه جوری که یعنی مخاطبش منم بلند گفت:"فلانی!یادم بنداز جلسه ی بعد یه چیزی پیشم داری واست بیارم!" و همه ی بچه ها بهم کج و معوج نگاه کردند که یعنی ممکنه چه پاچه خواری ای ازم سر زده باشه که چیزی پیش معلم بد اخم زبانمون جا گذاشتم! و وقتی تعجب خودم رو هم دیدند منتظر موندند تا جلسه ی بعد.
جلسه ی بعد خانم جلالی با یه لبخند که معلوم بود داره به زور میزنه یه کتاب سبز رنگ قطور با روکش مشکی گذاشت روی نیمکت مون و گفت :"این ماله توه!" و سریع رفت سراغ درس دادندش!
کتاب نو نبود و اولش با یک خودکار قرمز نوشته بود "تقدیم به شاعره ی جوان" و با یه امضای خوشگل سنجاقش کرده بود به بیست و چندم اردی بهشت سال هزار و سیصد و هفتاد و چند.همه متعجب به من و من بهت زده به اون نگاه میکردم و اون سرش توی دفتر کلاسی بود و حاضر و غایب میکرد.بالاخره رضوان جرأت پیدا کرد و ازش پرسید:"خانوم چرا این کتاب رو دادید به الهام؟"
اخمهاش رو کرد توی هم و گفت:"کتاب شعر رو به کی میدند؟به شاعر." و بعد شروع کرد درس دادن.تا آخر کلاس چیزی از درس نمیفهمیدم،گمونم هیچ کی نمیفهمید.درس که تموم شد رضوان بهم گفت :"نمیخوای چیزی بهش بگی؟"بهش گفتم :"راسش ازش میترسم!" رضوان گفت:"باید ازش تشکر کنی.این سه ساله معلم ماست و تا حالا همچین چیزی کسی ازش ندیده!"با ترس و لرز رفتم کنار میزش و ازش تشکر کردم و دیدم که باز به زور لبخند زد و گفت:"تشکر نمیخواد،این کتاب از اول هم ماله تو بوده.به درد من نمیخوره."ازش خواستم بغلش کنم که اخماش رو کرد توی هم و گفت میشینی یا برات منفی بذارم و من رو فرستاد سر جام!
چند سال بعد یه روز که توی اتوبوس دیدمش و باهاش حرف زدم و بهش گفتم که همیشه شباهای خاص زندگیم میشینم وسط کتابش و واسه خودم و خدا،"حافظ" میخونم،باور نکرد یه همچین کاری توی تاریخ تدریسش کرده باشه و بهم گفت حتمن اون رو با کسی دیگه اشتباه گرفتم و باز مثل همون روز که از ترس ِمنفی من رو راهی نیمکت آخر کلاس کرد یه لبخند زوری زد و با یه "موفق باشی" درست عین ته برگه های امتحانی از اتوبوس پیاده شد...
الــی نوشــت :
یکـ) امروز بهار تموم میشه و من از تابستون در حد مرگ متنفرم!
دو) مامان نرگس میگه :خدا اونقدر بیکار نیست توی اون دنیا واسه بنده هاش زندان درست کنه و به شغل شریف زندانبانی مشغول بشه و یا جیره و مواجب مفت بده به کسی که اون دنیا میزان سرب ریخته شده در حلق این و اون رو بررسی کنه.
سهـ) الــی این روزا رو یادت باشه :)
چاهار) همین شیش سال پیش بود :)
هوالمحبوب:
هر چیزی و هر کسی رو خدا با طینت و درون و اعتقاد و باور و منم منم هایی که کرده و داره امتحان میکنه و اگه منم خودم رو آدم حساب کنم نباس از این قاعده مستثنی باشم.صدیق میگفت هیچ وقت فکر نمیکردم روزی برسه که کارایی بکنم که اگه کسی دیگه میکرد منعش میکردم.و من خوب میفهمیدم صدیق چی میگه.چون دقیقن همون کارایی رو داشتم میکردم که همین یکی دو سال پیش اگه به گوشم خورده که کسی انجامش داده تقبیح و سرزنشش میکردم و هزارتا تعبیر و تفسیر می اوردم که کم جنبه و بی ظرفیته!!
خدا همون موقع که داری منم منم میکنی و خودت رو تافته ی جدا بافته از تمومه دنیا تصور میکنی،چنان آشی شروع میکنه واست پختن که خجالت بکشی از اینکه انگشت اتهام و سرزنش واسه یکی شبیه خودت دراز کردی!
هر چقدر هم حواست باشه و بند تمبونت رو سفت بچسبی که نخوای همسایه ت رو دزد کنی(!) یه جا وسط بر بیابون که حتی فکرت بهش نمیرسه چنان لختت میکنه که فقط زمین رو گاز بزنی،مگه اینکه اونقدر پررو باشی که ککت هم نگزه.اون موقع است که رسوای عالمت میکنه تا بقیه یادت بندازند کی بودی و چی میگفتی و چی شدی و چی میگی!
واسه همین از من گردن شکسته ی گیس سفیده مغموم بشنوید،هیچ وقت تا جای کسی نبودید و کفش کسی را نپوشیدید در مورد کار و کردار و رفتارش قضاوت نکنید.کاش یادمون بمونه،کاش خودم یادم نره.کاش دیگه تا میام یکی رو سرزنش کنم یادم بیفته من هنوز به موقعیت اون نرسیدم،شاید اگه توی موقعیت اون آدم بودم بدتر از اون رفتار میکردم.