هوالمحبوب:
نشسته بودی درست کنارم و دعای مشلول میخوندی.یک بار قصه ش را برام تعریف کرده بودی و من یادم نبود،اما یادم بود تو دوستش داشتی و من کنارت نشسته بودم و سریع معنی ش را میخوندم که بفهمم قصه از چه قراره و تو با اون صدات که آدم را میکشت میخوندی و من زیر چشمی نگات میکردم.حتی وقتی نماز میخوندی و من دلم میخواست دست بذارم زیر چونه م و زل بزنم به دستات!ولی باز هم زیر چشمی نگات کرده بودم.پیغمبرهای دعا را رد کردی و به موسی که رسیدی لبخند زدی،انگار که ذوق کرده باشی و گفتی که موسی را دوستش داری و من یادم اومد که یکبار قبلن گفته بودی که "خشم ِ موسی" از اون خشم ها بوده و باز هم یادم افتاد که گاهی وقتی عصبانیت میکردم موسی میشدی و من با وجود اینکه می ترسیدم پرروتر از این حرفها بودم و باز هم به روی خودم و خودت نمی اوردم!
خوندنت که تموم شد رو کردی بهم و بی مقدمه پرسیدی:"اگه من بمیرم چی کار میکنی؟!"سریع گفتم:"تا چهلمت صبر میکنم!".همون موقع بود که به من خیره شدی و من باید با نگاهت حساب کار خودم رو میکردم و حرفم رو اصلاح میکردم یا لااقل معذرتی چیزی از دهنم پرت میشد بیرون ولی با لحنی که انگار بخوام از دلت در بیاورم گفتم:"خوب بااااااشه!تا سالت صبر میکنم!" و تو باز نگات را تیر کردی توی قلبم و گفتی:"خیلی بی شعوری!" و من انگار که مثلن به پر قبام برخورده باشه به حالت قهر نگام رو ازت گرفتم و گفتم:"خیلی پروویی!حالا خوب بود بعد از یک هفته میرفتم سراغ زندگی ه خودم؟قراره یک سال به پات بشینم !"
سرت رو انداختی پایین و انگار که فهمیده باشی افتادم روی دنده ی بدجنسی م ،با حالتی آزرده گفتی :"باشه!"و کمی صبر کردی و مثلن لحنت را جدی کردی که جدی جواب بدم و گفتی:"الـــی!واقعن اگه من بمیرم تو از کجا میفهمی؟!"گفتم:"خوب زنگ میزنم بهت میفهمم دیگه!"
گفتی :"آدم که مرده که گوشیش جواب نمیده"!گفتم:"زنگ میزنم خونتون،بالاخره یکی جواب میده میگه!" و بعد رفتم توی فکر و انگار که به نکته ی مهمی پی برده باشم با حالت گیج ازت پرسیدم:"ولی اگه سرگرم مراسم شیون و زاری باشند که کسی جواب نمیده!پس من چه جوری بفهمم؟!"
گمونم دلگیر شدی که نگفته بودم "دور از جونت"که نگفته بودم " من بدون تو می میرم"که نگفته بودم"از این حرفا نزن" که با لحنی مظلوم گفتی :"ناراحت نباش!به یکی میسپارم بهت زنگ بزنه خبر بده!"
و من با لحنی کنجکاو و هیجان زده پرسیدم :"مثلن کی؟!"و تو حرص خوردی که:"مگه مهمه؟مثلن فلانی" و اسم دوستت رو که میشناختم گفتی و من گفتم :"نه!اونکه زن و زندگی داره!"
و تو با تعجب نگاه کردی و گفتی :"یه خبر میخواد بده چی کار به زن و زندگیش داری؟!"
گفتم :"اولش یه خبر میخواد بده!بعدش که من غش کردم و حالم بد شد و رو به موت شدم،اون هم از روی انسان دوستی هی هر دفعه بهم زنگ میزنه و دلداری م میده .خب نه اینکه من قراره یک سال به پات بشینم،هی هر دفعه به من امید به زندگی میده و میگه روح ه تو هم در عذاب ه از غصه خوردنه من و بعدش دیگه گلاب به روتون به من چه که چی میشه!من که بهش روو نمیدم چون قراره یک سال به پات بشینم خب!ولی بعد از یک سال چی؟واسه همین نباس زن و بچه داشته باشه ،من که نمیخوام بعد از یک سال پایه های یک زندگی رو متزلزل کنم که آه و نفرین زن و بچه ش پشت سر من و تو باشه که!"
موسی شدی با اون طرز نگاه کردنت که گفتی :"خیلی پررویی!"
نباید نگات میکردم که حرف زدن یادم بره.واسه همین سرم رو انداختم پایین که مأخوذ به حیا به نظر بیام و نفهمی ترسیدم و گفتم:"به من چه؟!من که یه سال به پات میشینم!اما آخرش که چی؟من میدونم روح تو هم اون دنیا راضی نیست من همه ش بی تابی کنم واست.نه اینکه فقط من بگم و یا فکر کنی خام حرفای دوستت بشم و قبول کنم ها،نه!مامانت یه روز میاد میگه اومدی به خوابش و گفتی که نباس اینقدر غصه بخورم،من که نمیتونم روی حرف مامانت حرف بزنم.تو هم که هی میری توی خواب این و اون و یه تک پا نمیای به خودم بگی از بس که من حساسم!میگی چیکار کنم؟مامانت رو ناراحت کنم؟تو راضی میشی مامانت ناراحت بشه؟من راضی میشم روح تو توی عذاب باشه که واسه من غصه بخوری؟"
گفتی:"عجب!" و به روبروت نگاه کردی و من دلم تنگ شد و زیر و رو وقتی دستات رو توی هم گره کردی و نفس عمیق کشیدی و هیچ نمیدونستی حتی وقتی کنارم هم هستی چقدر دلم واست تنگ میشه.
موقع برگشتن،وقتی توی پیاده رو کنارم قدم میزنی و من باز سر به سرت میذارم و میخوام که یکی از دوستای خوب و محجوبت رو برای قاصد شدن انتخاب کنی که ترجیحن کچل نباشه و زیاد دوستت داشته باشه که اگه یهو یه شب خوابت رو دیدم و بهش گفتم با پشت دست نزنه توی دهنم که پر خون بشه و هی من رو بیاره بهت سر بزنم(!)،دلم پر از دوست داشتنت میشه وقتی زیر زیرکی نگاهت میکنم که "چَشم چَشم" و "عجب عجب" راه میندازی و از سرما توی خودت جمع شدی و هی میگی سردت نیست و شالگردن دستبافم رو روی گردنت محکم میکنی.میون حرف زدنم یهو وسط پیاده رو بهت تنه میزنم و وقتی نگاهم میکنی بهت میگم که چقدر دوستت دارم و تو با بی خیالی بهم میگی "آره معلومه!" و هیچ نمیدونی که من این قیافه معصوم و خونسردت را به دنیا نمیدم.
موقع خداحافظی و دور شدن ازت،بدجنسی هام ته میکشه و مثل همیشه بغض میشم و انگار نه انگار که چند دقیقه قبل داشتم چه قصه ای سر هم میکردم و به این فکر میکنم که منی که طاقت یک سانتی متر دور شدن ازت رو ندارم چه طور...زبونم لال...و چیزی نمیگم.
حتی وقتی اتوبوس حرکت میکنه و تو از اون بیرون نگاهم میکنی و میخندی،لالم.حتی وقتی دارم ازت دورتر و دورتر میشم و به این فکر میکنم که با همه ی بدجنسی م، تو از من بدجنس تری که اینطوری میخندی،که دستات رو جلوی چشمای من تکون میدی و برام مینویسی "من خود به چشم خویشتن،دیدم که جانم می رود..." تا اینکه تا خونه بغض نبودنت چنگ بزنه توی گلوم و بنویسم "خدا امشب اگر از من تو را منها کند،بی شک... به او شک میکنم،او را چنین مبهم نمیخواهم" و برات نفرستم!!
الـــی نوشت :
یکــ) به خاطرِ کیلومترهایی که بیشتر شدند!
دو) پونزده سال پیش هم مبعث سه شنبه بود!مبعث مبارک :)
سهـ) من دلم دلش مشهد بخواد پـُرروه ؟
چاهار) اردی بهشت ه خوب ه سنگین ه سخت ه غمگینی بود که تمام شد!
هوالمحبوب:
تــــوی دلــــم هر روز و هـــر شـــب رخـــــت میشـــوینــد
بایــد بــرای درک این دلشــــوره "مـــن " بـــاشـــی ... !
دیکشنری ها را ولو کردم روی تخت با یک عالمه ورق کاغذ و به اندازه ی یه الــی که بتونه بشینه جا باز کردم واسه خودم و زانوهام رو بغل کردم و زل زدم به شب وحشتناکه پاییزی ِ اون سال و حس خفه شدن بهم دست میده.همون شب که رختخوابم رو پهن کردم پایین تا با همه ی سختیش روی زمین بخوابم و از احسان خواستم روی تختم بخوابه و تا چشمام نا داشت و بسته نمیشد دعای هفتم صحیفه ی سجادیه رو میخوندم و التماسش میکردم که "با ما چنان کن حتی اگر شایسته ی آن نباشیم" و زیر پتو آروم فین فین راه مینداختم که احسان بیدار نشه و هیچ نمیدونستم بیداره و زل زده به دیوار روبروش و هیچی نمیگه و انگاری نفس هم نمیکشه تا من راحت تر زجر بکشم!
آدم وقتی به اوج استیصال و درموندگی میرسه یادش میره چقدر خطا کاره و اصلن حق خواستن و دست نیاز دراز کردن طرف خدا رو داره یا نه.اون موقع است که دست به دامنش میشه و فقط التماسش میکنه جون خودش و تمومه وعده هاش آخرش خوب تموم بشه.که بزرگیه خودش را با حقارت و گستاخیه خودت مقایسه نکنه که واسه خاطر اینکه مستوجب عقوبت و دردی،با آدمهای مهم زندگیت مجازاتت نکنه.که آویزونه هر کسی که فکرش رو بکنه و نکنه میشه تا واسطه بشند بین اون و خدا برای آخره خوبش و من اون شب به همه ی دنیا التماس میکردم واسم دستاشون رو ببرند بالا شاید خدا به یکی از اون دستها نگاه کرد و دلش واسه تمومه درد اون شب سوخت.
گوشیم پشت سر هم زنگ میخوره و اس ام اس میاد.همکلاسی های سوم دبیرستانم طبق قرارِ چند سالشون امروز که فردای ِ93/3/3 باشه یحتمل با دو سه تا بچه ی قد و نیم قد فلان جای شهر قرار گذاشتند تا بعد از مدتها همدیگه رو ببینند و مثل دو تا قراره قبلی حتمن من باید شعری که سوم دبیرستان گفته بودم و اشک همه رو در اورده بود سر صف صبحگاه رو باز بخونم و مراسم بغض و اشک و لبخند راه بندازیم و چون قراره دختره خوبی باشم واسه عوض شدن حال و هوا بلبل زبونی کنم و طنازی تا بقیه به این نتیجه برسند که "پس تو کی میخوای بزرگ بشی؟" و بعد هم خنده حواله م کنند!
زل زدم به اون شب سرد پاییز که میتی کومون هم مثل مرغ سرکنده بود و بی قرار.همون شب که تا صبح توی حیاط چمباتمه زده بودم و فرنگیس هی می اومد توی حیاط و میگفت :"چرا نمیری توی اتاق هوا سرده" و من هق هق میکردم و از جام تکون نمیخوردم و میگفتم:" آره خیلی سرده." و هیچ دلم نمیخواد جواب تلفن هام رو بدم که مجبور باشم با این قیافه م برم وسط آدمهایی که فقط براشون شعر بودم و خنده!
نرگس پیام میده که ترجمه ی مامانش رو باید واسه فردا آماده شده تحویل بدم و من زل زدم به نماز دو رکعتی هر شبه بعد از اون شب پاییز که به شکرانه ی خوب تموم شدنه همه ی سختیه اون چند شب،نذر ِ همه ی آرامشش کردم و بهش خبر میدم ترجمه ش آماده ست و نگران نباشه و باز میون اون شب تاریک پاییز بغض میشم.
زل زدم به همه ی روزهایی که گذشته و همه ی سهل انگاری هام و زمزمه ی "خدایا با ما چنان کن حتی اگر شایسته ی آن نباشیم" که تند تند از دهنم میاد بیرون و ترجمه ی نصفه نیمه ی جلوی چشمام که اسم ساغر میفته روی گوشیم و صداش که میگه توی حافظیه ست و باید نیت کنم و بغضم که منتظر شکستنه و بردن همون اسمی که اون شب سرد و سنگین پاییز هزار بار تکرار کردم و سکوت ساغر و صدای آمیخته با ذوقش که " درد عشقی کشیده ام که مپرس..." و میون ِ بیت بیتش اشک میشم و باز فین فینم رو قایم میکنم و زل میزنم به اون شب سرد پاییز و هیچ به این فکر نمیکنم که حافظ هم با من بازیش گرفته!