هوالمحبوب:
یَـــــا نُــــورَ الــــــنُّورِ
یَــــا مُنَــــــوِّرَ الــــــنُّورِ
یَـــــا خَــــالِــــقَ النُّــــــورِ
یَــا مُــــدَبِّـــــرَ الـــنُّـــــــــورِ
یَــــا مُـــــقَـــــدِّرَ الـــــنُّـــــورِ
یَـــــا نُـــــــورَ کُــــــلِّ نُـــــــــورٍ
یَــــا نُــــــورا قَـــبْــــلَ کُـــلِّ نُــــورٍ
یَــــــا نُــــــورا بَــــعْــــدَ کُــــلِّ نُــــورٍ
یَــــا نُــــــورا فَــــــوْقَ کُـــــــلِّ نُــــــورٍ
یَـــــا نُــــــورا لَـــــیْــــــسَ کَـــــمِثْـــلِهِ نُـــورٌ
من این" نور... نور ... نور..." شنیدن و بعد از یک عالمه مولای یا مولای"أنت القوی و انأ الضعیف و هل یرحم الضعیف الّا القوی "گفتن را زیادی دوست دارم.
آنقدر که پر از شوق شوم،آنقدر که پر از بغض شوم،آنقدر که پر از نور شوم،آنقدر که با بغض و اشک لبخند بزنم.
اصلن کاش از میان تمام جوشن کبیرها و مولای یا مولای های مناجات او،این دو فراز را به نام من سند میزدند تا تمام آدم ها موقع شنیدن و گفتنش هی تند تند یاد الـــی بیفتند.
هوالمحبوب:
دیشب که نشستیم با فرزانه و مریم دنبال چند تا خاطره ی روزه خوریه دوران طفولیتمون،غیر از اون خاطره ی هشت سالگی م که یواشکی آب خوردم و مامانی یه دست کتک سیرم زد که درد و بلای مهناز طباطبایی بخوره توی سرت که تو تحمل چاهار ساعت آب نخوردن رو نداری و اون همه ی روزهاش رو گنده منده گرفته،هیچی یادم نیومد.کلن این مهناز روی مخ بود دختره ی لعنتی!آخه بزغاله دیگه آدم توی هشت سالگی روزه کله گنده میگیره؟با اینکه همیشه ی خدا درد و بلاش قرار بود بخوره توی سر من ولی همه ی دلخوشیم این بود که یه بار این بلا رو سرش اوردم و دلم خنک شد!
از ده سالگی که دیگه به سن تکلیف رسیده بودم،از همون کلاس چهارم که توی اولین روز روزه گرفتنم به مرضیه کامران فر به دروغ گفتم پارسال همه ی روزه هام رو گرفتم و کلی بهش پز داده بودم و وقتی اومدم خونه و به مامانی گفتم بهم گفت چون دروغ گفتی روزه ت باطله و بلند شو برو افطار کن و درد و بلای مهناز بخوره توی سرت و فهمیدم روزه گرفتن فقط به نخوردن و گشنگی کشیدن نیست، همه ی روزه هام رو درست و درمون گرفتم.شده بود نماز نخونده باشم ولی نشده بود روزه هه رو نگرفته باشم!اصلن نمیدونم چرا فکر میکردم نماز به مهمیه روزه نیست!
الان که فکر میکنم یادم نمیاد اصلن چرا تا حالا یه بار حتی یواشکی روزه م رو نخوردم،شاید بچه تر که بودم از مامانی میترسیدم و بزرگتر که شدم از کسی شبیه مامانی .چون مامانی گفته بود حتی اگه توی دستشویی هم که نباید هیشکی باشه غیر خودت هم که بری روزه ت رو بخوری اون میبینه.واسه همین میدونستم نمیشه از دستش در رفت و روزه خوری کرد.
الان دیگه بحث ترس از مامانی و شبیه اون نیست.الان با همه ی سختیش با همه مشقتش،با همه پوست و استخون شدن هام نمیتونم که نگیرم.نه اینکه عادت کرده باشم یا چون "باید" توی کاره،نه!
شاید این بار از خودم میترسم.از بی عرضه بودنم،از بلد نبودنم،از سرکشی کردنم،از نافرمانی برای اونی که باید فقط بهش گفت "چشـــم!" و اگه نگی چشم نه اینکه عذابت کنه،دلخور میشه و دلخوریش باعث ه خیلی اتفاق ها میشه.
حالا درسته بعضی وقتا ،بعضی چیزایی رو که گفته دور میزنم و به روی خودم و خودش نمیارم اما اون روزها ناآگاهانه و این روزها آگاهانه نمیتونم روزه و نمازش رو هرچند دست و پا شکسته و نصفه نیمه دور بزنم.نه به خاطر اون،به خاطر خودم!
همین...
الـــی نوشت :
یکــ) نرگــــــس تولدت یک دنیـــا مبـــارکمــون باشه.ممنون که به دنیا اومدی تا من نرگس دار بشم :*
دو) سحر خواب موندم،دقیقن پنج دقیقه بعد از اذان بیدار شدم و الان هم دلم نوشابه سیاه میخواد و بستنی و ژامبون و در حال حاضر هم از همه متنفرم!کسی دم پر من نیاد:|
سهـ) یادتون باشه ماه رمضون تموم شد یه افطاری به ما ندادین ثواب ببرید ها!از ما گفتن!
چاهار) از نماز و روزه ی تو هیچ مگشاید تو را
خواه کن ،خواهی مکن،من با تو گفتم راستـــی ... "ناصر خسرو "
پنجـ) بعد از همه ی العفو ها ...اون ته ته ته ته اگه الـــی یادتون موند...اگه الـــی یادتون موند لدفن...
هوالمحبوب:
زیـــادی از ســـر من چـــون نخواســتم جــز این
مـــرا ببخــش اگـــر از تـــو کــم نمی خواهــــم ...
همین دوازده روز پیش بود که موقع خوابیدنت گفته بودم که ... و تو تا صبح نشسته بودی و پا به پای من نخوابیده بودی و من هی زور زده بودم که به خاطر تو هم که شده بخوابم و نتونسته بودم و هی زور زده بودم که خودم رو جمع و جور کنم که یعنی خوبم و تو فهمیده بودی که نیستم و تا صبح کنارم نشستی.
همین یازده روز پیش بود که یک ریز و بلند بلند گریه کرده بودم و تو دل به دلم داده بودی و هیچ نگران نبودم که ضعیف به نظر بیام و اعتراف کرده بودم که خسته شدم و تو گفته بودی که می دونی و تا همیشه کنارمی.
همین ده روز پیش بود که بعد از دو شب بیخوابی ناخودآگاه بدون اینکه بهت خبر بدم خوابم برده بود و تو تاصبح چشم روی هم نگذاشته بودی از نگرانی و من خواب هفت پادشاه رو میدیدم و تو ثانیه ها رو میشمردی تا هوا روشن بشه و فردا صبح به جای تنبیه کردنم از این همه سهل انگاری با همه ی دردت وقتی که زور میزدم از دلت در بیارم ،فدای سرت تحویلم دادی.
همین یک هفته پیش بود که خودسر شده بودم و حرف هیچ کسی توی گوشم نمیرفت و داد زده بودم و حرص خورده بودم و مرغ یک پام را بغل گرفته بودم و سر به بیابون گذاشته بودم که سرم داد کشیدی که اندازه ی یه نخود عقلم رو به کار نمیندازم و مرغ یک پام را گذاشتم زیر چونه م و یک ساعت تموم وسط جاده نشستم و روی اون سکو به حرکت ماشین ها زل زدم و گریه کردم و در جواب نفیسه که بهم گفت قبلن ها طاقتت بیشتر بود گفتم "پیر شدم!" و باز رفتم و نشستم روبروی معصومه و فقط به خاطر اینکه ناراحت نشی و نباشی و فقط به خاطر همه ی اعتمادی که به حرفات داشتم و دارم ،زور زدم خودم رو جمع و جور کنم و دل دادم به اونی که ناراحتم میکرد تا به قول تو آخرش خوب تموم بشه و گمونم شد.
همین سه روز پیش بود که روز تولدت اون هم اول صبحی دیر شدن کارت رو به جون خریدی و روزی که قرار بود پر از شیرینی باشه رو با تلخی روز من شریک شدی تا آب توی دل نا آرومم تکون نخوره.
همین امروز...همین امروز که بهت گفته بودم سهم من از همه ی تو به اندازه ی یک بند انگشته که اون یک بند انگشت رو هم باید با همه اطرافیات سهیم کنم،همین امروز که گفته بودم روز تولدت که روز من بوده و سهم من از تو به اندازه ی قولی که بهم دادی هم نبوده،همین امروز که یادم رفته بود چقدر با همه ی نبودنت هستی ،به خاطر کم بودنت ازم معذرت خواستی و هیچ بهم نگفتی که چقدر بی انصافم.که چقدر سوی چشمام کم شده که این همه بودن را ندیدم و نمیبینم.
همین امروز که من خودم رو اونقدر محق میدیدم که گله کنم و به همون اندازه باید این همه نبودن رو چشم پوشی کنم و نباید از قولی که بهم داده بودی و بهش عمل نکردی دلگیر باشم که مبادا دلگیر باشی،هیچ بهم نگفتی که چقدر بد شدم و سهل انگار که این همه بودن به چشمم نمیاد که خیال برم داشته که نیستی.که خیال برم داشته که نبودی.که چشم دوختم به همه ی نبودن ها وقتی که این همه هستی و یادم ننداختی که خودم برات خونده بودم "از فرط بودن است که پیدا نمیشود..."
نمیدونم!!شاید به قول نفیسه کم طاقت شدم و شاید هم به قول الـــی پیر و شاید هم به قول تو با روشی که در پیش گرفتم دارم میرم به سمتی که خیلی چیزها لذتش رو برام از دست داده و قراره که بده ولــی میدونم و مطمئنم همونقدر که ممکنه لذت خیلی چیزها و داشتن خیلی چیزها برام از بین بره و کم رنگ بشه اما به همون اندازه لذت داشتن تو برام به اوج میرسه و روز به روز بیشتر میشه،درست مثل شرمنده شدنم از این همه خوب بودنت.
+من را ببخش بابت احساس خسته ام
من را ببخش بابت این فکــرهای خــام ...