_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

تـــاریـــخ تــــولــــدم عـــزیـــزم در اصـــــل ...

هوالمحبــــوب :

تـــاریـــخ تــــولــــدم عـــزیـــزم در اصـــــل

بـرگشـــته به روز آشنــــایــی با تــــــــو ...

فیس بوکم را دی اکتیو کرده بودم که مارکز زاکر برگ و دار و دسته اش همه جا داد و هوار راه نیندازند برای تولدم تا ملتی که تولدم را فراموش کرده اند خبردار کنند،توئیترم را هم.با خودم هم قرار گذاشتم توی وبلاگم هیچ ننویسم و در بوق و کرنا نکنم.از همان وسط هفته که گفته بود پنجشنبه میخواهد برود تولد دوستش و هیچ یادش نبود در همان پنجشنبه یک نه نه قمر دیگر هم که من باشم پا روی این کره ی خاکی گذاشته شصتم خبردار شده بود که امسال تولدم از همان سالهاست که باید زور بزنم دختر خوبی باشم و صبر کنم تا بعد مثلن دلم را خوش کنم به "هر کسی ز یادش رفت این تولد بنده ... تا خود قیامت هست رو سیاه و شرمنده!" گفتنم و بعد مثلن خانمی پیشه کنم که مهم نیست تا هم بیشتر خودم زجر بکشم و هم فراموش کننده ی تولدم!

یادش نبود،نه"او "و نه احسان که دلم میخواست یادشان می بود و حداقل برایم بهانه می آوردند که نمیتوانند برای تولدم کاری کنند به غیر از تبریک و یا تبریک هم نه،فقط اینکه به رخ بکشند به یاد داشتنشان را!

شب تولدم برخلاف هر سال،نیمه شب ننشستم به دعا و حافظ خواندن روی گل وسط قالی و سجاده ی قهوه ای رنگ بته جقه ام.همه را گذاشتم برای اذان صبح و فردایی که قرار نبود اصفهان باشم.شب را غمگین گذرانده بودم و به خودم گفته بودم مردها هیچ وقت هیچ تاریخی را به خاطر ندارند الا تاریخ چک ها و قسط ها و سر رسید بیمه اتومبیلشان و من اولین زن دنیا نیستم که تولدم فراموش میشود و نباید آنقدر ها هم سخت بگیرم و هی به خودم دلداری های مثلن منطقی میدادم.

صبح با احسان کل کل کرده بودم وقتی که خواسته بود امروز نروم و نگفته بودم شرم آور است که تولدم را فراموش کرده.راه افتاده بودم سمت قم،آن هم ساعت هشت صبح و دلم خواسته بود بروم پیش معصومه و هدیه ی تولدم را از او طلب کنم.هیچ کس منتظرم نبود و دلیلی نداشت عجله کنم.تا شب وقت داشتم برای رسیدن،همین که روبروی ضریح معصومه آرام میگرفتم و چند رکعتی نماز در آن مسجد گنبد فیروزه ای میخواندم و برمیگشتم کفایتم میکرد.راننده هم انگار میدانست عجله ای برای رسیدن ندارم که راه چهار ساعته را پنج ساعت طی کرده بود و چنان آهسته جاده را متر میکرد که داد همه را در آورده بود الا من که دیر یا زود رسیدن برایم مهم نبود.

"او" حوالی ظهر اس ام اس فرستاده بود که شب بد خوابیده و من مثلن دختره خوبی بودم که هیچ نگفته بودم و از او خواسته بودم تا شب هنگام که قرار است برود تولد دوستش استراحت کند. او از اس ام اس اشتباهی که صبح برایش فرستاده بودم حرف زده بود.همان که به کسی گفته بودم:"...عمرن یادش باشه!" و من همه ی وجودم اضطراب شده بود که اشتباهم را ماست مالی کنم که نفهمد امروز تولدم است.گفت دلش برایم تنگ شده و گفتم "من هم !" و همه ی وجودم غصه شده بود وقتی به یاد می آوردم که به یاد نیاورده.برایم همین نزدیکتر شدنم کفایت میکرد حتی اگر نبود، حداقلش این بود که فاصله ی کیلومتری مان کمتر و کمتر میشد.شاید اینطور دلم هم گول میخورد!

دلم نمیخواست در راه خواب باشم.موبایل به دست اس ام اس های "زهرا" که از بیمارستان برایم تولدم را تبریک گفته بود و"فرشته"، همکلاسیه قدیمی ام و شعر تبریک "ساغر "و شادباش "مریم"، اولین شاگرد دوران تدریسم که حالا معلم قابلی شده بود و تهنیت "سمیه" و دست و جیغ و هورای "ساره" و لبخند و آرزوهای خوب "هاله" و دلگیری و مبارک باد گفتن "شهرزاد" و تبریک "سوده "و مکالمه ی 24 ساعت رایگان درون شبکه ای همراه اول که به من هدیه شده بود را زیر و رو میکردم و تشکر آمیز جواب میدادم و به تماس "آزیتا" که مثل هر سال برایم آهنگ"هپی تولد" مینواخت و تبریک "نرگس" و "مادرش" که بسیار دوستش داشتم پاسخ میگفتم که باور کنم خیلی ها تولدم را در تقویم زندگی شان مهم میدانند و دل به دل "او"یم میدادم که تولدم را به یاد نداشت و میگفت دلش برایم تنگ شده و از فراموش کردن احسان حرص میخوردم و به جان نفیسه غر میزدم و خودم را به صبوری دعوت میکردم تا فردا نامحسوس پوست هر دویشان را بکنم!

بالاخره رسیدم."او"یم خواسته بود رسیدنم را خبر دهم که مثلن از نگرانی در بیاید و من روبروی ضریح وقتی با چشمهای پر از اشک هدیه ی تولدم را از معصومه میخواستم رسیدنم را خبر دادم و زل زده بودم به معصومه و به همه ی گناههایم اعتراف کردم و چادر مشکی فاطمه را روی صورتم کشیدم و برای معصومه از الناز گفتم و احسان و او و فرشته و فرنگیس و باقی که "او" اس ام اس داد برایش کاری کنم و وقتی پاسخ مثبتم را شنید دیگر هیچ نگفت.گمانم اپراتور ایرانسل با او چپ افتاده بود که پیامکش که از من خواسته بود بروم همانجا که قبلن برایم مشلول خوانده بود،دو رکعت نماز بخوانم را به من نرسانده بود که باعث شد تماس بگیرد.دلم میخواست با معصومه حرف میزدم نه او.حتی با اینکه داشتم از او برای معصومه حرف میزدم. گفت بروم همانجا که آن دفعه دعا خوانده بود و من سیر شنیده بودمش که منتظرم است و من خنده را با گریه آمیخته بودم و دویده بودم و آنجا در آستانه ی ورودی حرم خسته و خندان دیدمش و میان آن همه جمعیت نمیدانستم چه کنم الا خنده که پر از بغض بود و دزدیدن نگاهم !!

باورم نمیشد،گمانم رویا بود.خواسته بودم که برویم زیارت و نماز بخوانیم و برگردیم تا بتوانم خودم را جمع و جور کنم.روبروی معصومه ایستاده بودم و برایش با خنده تعریف کرده بودم که "او"یم آمده و یک عالمه تشکر کرده بودم بابت هدیه ام و با پررویی گفته بودم الناز و خوشبختی اش همانی ست که به خاطرش این همه راه آمده ام و نباید فراموش کند که ...

که ... دختری شبیه فرشته ها را روبروی خودم دیدم که همان فرشته ی وبلاگم بود که هر روز صبح بخیر میگفتیم و همیشه همین جا شعر میشد.هم او که تا به حال ندیده بودمش و خبرش داده بودم عازم قمم تا تولدم را در آرامش و دعا سپری کنم و برایم باور ناپذیر بود که میان آن همه جمعیت که اگر مادرم را گم میکردم هم نمیتوانستم پیدایش کنم،او مرا دیده بود و شناخته بود.هم او که تا به حال مرا ندیده بود و میگفت در خواب مرا به همین شکل و قیافه دیده و از همین رو مرا شناخته!معصومه شوخی اش گرفته بود و کرور کرور شادی و هیجان را به خونم تزریق میکرد.

حرف زدیم و نماز خواندیم و آنقدر هیجان زده بودم که فراموش کردم با معصومه خداحافظی کنم.رفتیم همانجا که "او"یم دلفریب تر از همیشه نشسته بود و خنکای سنگفرش حرم را با تمام وجود با ذره ذره سلولهایم نفس کشیدم.من جایی بودم که از همه ی زمین بیشتر دوستش داشتم،بین دو آدمی که بودنشان برایم زیباترین بود آن هم درست وقتی که فکرش را نمیکردم.

ناهار را با هیجان و خنده و یک عالمه حرف جایی به پیشنهاد فرشته با "تنوع غذایی" (!)سپری کردیم و من از همیشه خوشحال تر بودم.فرشته واقعن فرشته بود و "او"یم همه ی زندگی ام و احسان هنوز به یادش نیامده بود نزولم به زمین را آن زمان که جرعه ی آخر نوشابه ام را سر کشیدم!

فرشته گفت که از دیشب میدانسته من می آیم و "او" یم گفته بود که از صبح سرگردان بوده و منتظر در برق آفتاب که من از راه برسم و من را غرق خجالت و شادی کرده.

فرشته دیگر رفته بود و"او"یم جایی میان مردها مشغول عبادت بود که من روبروی محراب ِمسجدِ گنبد فیروزه ای نشستم و برای امام خوبی ها از امروز و هر روز و اولین بار و آخرین بار آمدنم تعریف کردم و نماز طولانی اش را قامت بستم و برای تولدم حافظ باز کردم و "بیا و کشتی ما در شط شراب انداز..." خواندم و "ز کوی میکده برگشته ام ز راه خطا..."یش را بغض شدم و باز هدیه ی تولدم را از او خواستم و خواستم که بخواهد باز به دیدنش بیایم.

مشغول تعریف و دعا و شعر بودم که احسان به یاد آورده بود و برایم نوشته بود که "چقدر لعنتی ام که برای فرار از شیرینی دادن تولدم در رفته ام و پناه برده ام به معصومه و امام خوبی ها..." و به یاد آوردنش مرا به پرواز دعوت کرد.همان موقع بود که نفیسه برایم نوشته بود برای فردا دو صفحه متن برای شوهرش ترجمه کنم و با من قرار گذاشته بود که به محض رسیدنم خبرش کنم که برایم دو صفحه را بیاورد.توی صحن همان مسجد گنبد فیروزه ای بود که "او"یم کنارم نشست و کادوی تولدم را باز کرد و شعری که شده بود را پیشکشم کرد و محرم تمام ثانیه هایم شد.

هنوز هم به گمانم خواب بودم،زمانی که جلوی چشم امام خوبی ها و آن پرچم های سبز و آبی که باد به رقصشان در آورده بود،چادر به سر کشیدیم.گمانم تمام آنجا با ما به رقص آمده بودند و من همه ی گرما و سوزانی هوا را که آمیخته با عشق بود با عطشی وصف ناپذیر می بلعیدم و لذت می بردم.

هوا جهنمی گرم بود و من اردی بهشتی شده بودم و تمام جاده ی برگشت برایم پر از لبخند بود،پر از "هنوز باور نمی کنم"،پر "خدایا شکر"،پر از "دوست داشتن" که با رسیدنم به اصفهان و دیدن نفیسه آن هم آن موقع شب با آن جعبه ی بزرگ که کیک تولدم را باردار بود و به جای برگه های ترجمه توی دستانم جایش داد،عیشم کامل شد.

بغض داشتم زمانی که به آغوشش کشیدم و به نفیسه گفتم امروز بهترین روز تمام این سی و یک سال زندگی ام بود و ایمان آوردم که درست وقتی انتظارش را نداشته باشی،از راه میرسد...

الـــی نوشت :

یکــ) مامان نرگس گفت تولدم را به مامانی و میتی کومون تبریک بگویم.گفت تولد ما بر دیگران مبارک است و باید باشد.به دیگرانی که ما را دارند،حتی اگر دختر خوبی نباشیم :)

دو) این کیک با آن توت فرنگی های درخشانش هنر دستهای دختری ست که بی نهایت دوستش دارم.مرسی نفیسه ی من :*

سهـ) فرشته تو فرشته ترین فرشته ی روی زمینی.ممنون دختر:*

چاهار)به تو که میرسم همه ی واژه ها رنگ میبازند.اصلن سکوت کنم و توی چشمهایت نگاه کنم،خودت همه ش را میخوانی مرد دوست داشتنی ِ زندگی ام،نـــه ؟

+این که میبینید وبلاگتان نمی آیم یک دلیل بیشتر ندارد.

من تا پانزدهم تیر قسطی می آیم نت.

بعد از آن به دیده ی منت:)

سی و چند سال پیش در یک تیـــــــر ... دختری زاده شد بدین تقدیــــــر :)

هوالمحبوب :


امروز مادرم واسطه هدیه دادن من به دنیا شد و مبارک شدم بر همه ی آدمهای زندگی ام.


فردای امروز یک عالمه حرف دارم برای نوشتن.تولدم به همه ی دوست داشتنی های زندگی ام مبارک.


همین :)


الـــی نوشت :


مامانی! مرسی که من رو به دنیا اوردی.حتی با اینکه اونقدر ها هم زندگی کردن آسون نبود و نیست.

الفبای دلـــت معنای "نشکن " را نمیفهمد...

هوالمحبوب:

نگاه شیشه ای دارم به سنگ مردمک هایت

الفبای دلـــت معنای " نشکن " را نمیفهمد...

پنج سال پیش بود.نرگس حالش خوب نبود و من رفته بودم پیشش که حتی اگه کاری هم از دستم بر نمیاد،با هم گریه کنیم که دلش آروم بشه.

نرگس حالش خوب نبود و اولین بار اون شکلی توی زندگیم میدیدمش.نرگسی که همیشه کوه انرژی و قدرت و غرور بود اتاقش رو تاریک کرده بود و با موهای ژولیده و قیافه ی زار و چشمهایی که از بس گریه کرده بود شده بود اندازه ی یه عدس،بست نشسته بود توی اتاقش!

شب بدی رو گذرونده بود،خیلی بد.اونقدر بد که اگه حتی نمیگفت هم نمیتونستی نفهمیش.میگفت مطمئنه دیگه نمیمیره.میگفت مطمئنه اگه بدترین اتفاقای دنیا هم بیفته براش دیگه از درد و غصه نمیمیره.میگفت از بس شب بدی رو گذرونده و تا صبح درد کشیده و نمرده مطمئنه دیگه از درد کشیدن و نبودن اونایی که فکر میکرد اگه نباشند میمیره ،نمیمیره.

از اون موقع پنج سال میگذره و اون شب و اون روز برای نرگس خنده دار ترین شب و روزه زندگیش به حساب میاد و نرگس باز همون دختر مغرور و بی نظیره زندگیه منه و من خوووب میفهمم وقتی شبی با اون همه درد بگذره و صبح که از راه میرسه هنوز زنده باشی،یعنی اونقدر قوی بودی و هستی که اگه بدتر از اون هم سرت بیاد و نمیری یعنی چی!

الـــی نوشت :
یکـ) ما که دیروز فوتبال ندیدیم!خوش به سعادتتون که دیدید :)

دو ) اینجـــــا یک خبرهایی ست :)