هوالمحبوب:
همین دو شب پیش یک جایی درست اواخر مکالماتم با تراپیستم،گفتمش میخواهم راجب موضوعی حرف بزنم که جزو دغدغه های این روزهایم نیست ولی بعضی قسمهایش برایم جای سوال دارد.
و بعد از مردی گفتم که این روزها در زندگی ام است.
مردی که عاشقانه دوستم دارد و تمام تلاشش را میکند که نظرم را در مورد خودش تغییر دهد و بشود مرد همیشگی زندگی ام.
مردی که برایم وقت میگذارد،سرشلوغی و بدقلقی هایم را تاب می اورد،هر زمان که فرصت کند و حتی فرصت نکند احوالم را میپرسد و نگران تمام چیزهای در مورد من است که خودم هیچوقت به آنها توجه نمیکردم.
روزهایی که میداند سرم شلوغ است پیام میدهد و یادآوری میکند که قرصهایم را فراموش نکنم.قبل از خواب تماس میگیرد که مطمئن شود مناسک خواب را که دکتر سفارش کرده انجام داده ام.
برای دیدنم از سرکارش مرخصی میگیرد.مرا تا فرودگاه میرساند و از جلساتم به خانه برمیگرداند و وقتی مقاومت میکنم و خیال میکنم استقلالم زیر سوال رفته و میگویمش خودم بلدم از پس خودم بر بیایم و نیاز به کسی ندارم که این کارها را برایم انجام دهد،میگوید که همه ی اینها را میداند و دلش میخواهد به بهانه ی همین چیزها بیشتر کنارم وقت بگذارند و افتخار میکند که اجازه ی این کارها را به او بدهم.
جوری با من رفتار میکند که منِ سرخود معطل را عاشق خودم کرده.
هر دفعه به دیدنم می آید برایم گل میخرد.
همین دیشب که به مناسبت روز دختر به زور مرا برای خرید برد و لباسی که دوست داشت را به تنم کرد،توی چشمهایش اشک جمع شده بود که«چقدر سفید بهت میاد...عین عروسا شدی!»
یک جوری مرا تقدس میکند و میپرستد که باورم شده مقدس و پرستیدنی هستم و از تمام مردهایی که من را تا امروز اینگونه ستایش نکرده اند بدم می آید!
تراپیستم گفت:«که نرمال رابطه این است.
نه این آدم عجیب غریب است و نه رفتارهایش.بلکه این کارها و رفتارها،رفتارهای عادی هر کسی است که در رابطه کسی دیگر را دوست دارد.»
همه ی اینها را گفتم که برسم به اینجا.اصلا همینکه خودت را با خودت به جنگ و درگیری وا نمیدارد،تو را به صلح با خودت فرا میخواند بسیار ارزنده است.
احساس میکنم باید از خودم بخاطر اجازه ی حضور تمام آدمهای نادرست زندگی ام معذرت بخواهم و بیش از پیش خودم را با عشق در آغوش بگیرم...هوالمحبوب :
خب خیلی گذشته.گمونم ده دوازده باری پوست انداختم و سوختم و خاکستر شدم و باز بلند شدم.حالا تو بگو بیست بار!چه فرقی میکنه؟
الان با یک ماه پیش،دوماه پیش،شش ماه پیش،یکسال پیش،دو سال پیش یا حتی ده سال پیش فرق میکنه.
خیلی چیزا عوض شده.
فقط اون چیزی که عوض نشده گوله های اشکه که همیشه راه خودشو پیدا میکنه.
یه جایی وسط غذا درست کردنت یا جلسه که داری مذاکره میکنی یا توی دستشویی یا زیر دوش حمام یا روی صندلی مترو یا توی میدون فردوسی!
چقدر انسان بودن سخته.چقدر ادم باس حواسش به حرف زدن و رفتار کردنش باشه
چقدر سخته...چقدر سخته....وای خیلی سخته
هوالمحبوب :
از اولین باری که اینجا نوشتم شونزده سال و یک ماه میگذره.
سید -همکلاسی دانشگاهم- انداخت توی کله ام که بنویسم.
دمش گرم هرجا هست.درسته با کله شقی و غرور جوانی زدم به تاپ و توپش که از دور و بر زندگیم بره ولی هرجا هست خدا حفظش کنه با اینکه کلا یه موقع هایی بدجور روی اعصاب بود!
مرور که میکنم میبینم از همون شونزده سال پیش تا همین الان کلی آدم اومدند و رفتند توی زندگیم به واسطه اینجا.
خانومهایی که الان جزو دوستان خوبم هستند و آقایونی که اکثرشون با نوشته هام عاشق شدند و بعدها خوشحال شدن که توی نوشته هام اومدند و بعدتر سیخونکی زدند و رفتند و هرجایی که هستند سالم و سلامت باشند که برام در برهه ای از زمان مِهر و شور بودند و بعد از رفتنشون درس !
این وبلاگ من را یاد خاطرات خوب و بد زیادی میندازه گرچه کسی که دوازده سال پیش از توی همین وبلاگ پیداش شد و تیشه زد به ریشه تمام احساس و اعتماد و درون و برون من،باعث شد مدتها اینجا ننویسم چون برام شکنجه محسوب میشد.
الان دو سال از مردن و دوباره زنده شدنم میگذره.
گاهی با خودم فکر میکنم اصلا ارزشش را نداشت که این همه رنج و عذاب را بخاطر وجود کسی که از اول با نقشه و بازی بر فرونشاندن عقده های زندگیش توی زندگیم اومد ،متحمل شده باشم.
من همه چیز را به خدا سپردم و براش هر روز از خدا عذاب عظمی را میخوام و دوباره همراه با زندگی ای که خدا بهم هبه کرد میخوام که زندگی کنم و بنویسم.
اینجا خیلی از اینستاگرام راحت ترم.
اینستاگرام پر از همکار و دوست و در و همسایه است که به ازای هر جمله باید به کنجکاوی هاشون جواب پس بدی.
اونجا بمونه برای پست های شیک که درسی برای گفتن و شنیدن و لمس کردن داره و اینجا بمونه برای الی،دختری که با نوشتن نفس میکشه و ابایی از گفتن و قلم زدن نداره...