_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

تهـــران برای زندگی من هرگــــز انار سرخ ندارد...

هوالمحبوب:

تهـــران برای زندگی من هرگــــز انار سرخ ندارد...

 باید کسی به عاطفه تو در این زمین درخت بکارد... 

تــهرانِ هم ترانه ی زندان، تهران خالی از تب انسان

تهـــــرانِ پایتخت بجز تو دیگر مگر چه جاذبه دارد؟!


این چند روز که پایتخت نشین شده ام؛این چند روز که نصف جهان زیبایم را با تمام خاطرات خوب و بدش گذاشتم و آمدم؛این چند روز که دلم برای تمام کوچه هایی که با او نگشتم و خنده هایی که کنارش نکردم و عاشقانه هایی که به او نگفتم ؛تنگ شد؛پایتخت را شروع به جویدن و بلعیدن و هضم کردن کردم و راستش هربار روو دل کردم و بالا آوردمش.

اویم راست میگفت."پایتخت شهر هفتاد و دو ملت است.شهر آدم هایی که یک روز آمدند و دیگر برنگشتند."شهر خاطرات نه چندان قشنگی که شلوغی آدم هایش زور میزند جذاب جلوه دهدش.

پایتخت شهر دختران ارزان و پسران آسان است!

شهر دور دورهای روزانه و دور همی های شبانه.شهر رد رژلب های قرمز روی سیگار ولباس های رنگارنگ.شهر آدمهای رنگی رنگی که ظاهر شادی به شهر داده ولی بین خودمان بماند که غمگین ترین نقطه ی زمین است.

پایتخت شهر لبخندهای مصنوعی و خنده های بلند بلند است.شهر مثلن روشنفکران مدرن.شهر عادی شدن غیر عادی ها.شهر روابط باز و وقاحت های کادو پیچ شده.شهری که مردن عاطفه در آن بیداد میکند و وقتی دسته چمدانت در خیابان میشکند ؛بهت زده نگاهت میکنند و زیرزیرکی میخندند و کمکت نمیکنند!

پایتخت برایم مأمن قشنگترین خاطرات زندگی ام بود. ولیعصری که انتها نداشت و میشد تا انتهایش بازوی اویم را گرفت و هی راه رفت و از پاپ های کاتولیک و "داون براون"حرف زد و در "سپیدگاه"پیتزا و قارچ سوخاری خورد.شهر پل طبیعت و موهیتوی بدمزه ای که همنشینی با او برایم قابل تحملش میکرد.شهر ِشهر بازی ها و جاهای قشنگی که با اویم نرفته بودم ولی دوستش داشتم.شهر ِ هفتاد من مثنوی نه هفتاد و دو ملت...

ولی این چند روز پایتخت نشینی پوسته ی زر ورق شده ی شهر را کنار زد و نشانم داد پایتخت شهر ارواح متحرکی است که دو دسته اند.ارواحی که دغدغه شان سگ دو زدن و نان شب در آوردنی است که نمیدانم چرا نخواسته اند آن نان را در دیار خود دربیاورند و دسته ی دیگر ارواحی که از پایتخت؛ آسانی و ارزانی آدم هایش را طلب دارند.

ارواحی که تو را به سمت کمرنگ شدن عاطفه و آهنی شدن و سنگی شدن زندگی ات سوق میدهند و تو را با کوله بار تأسف و نگرانی و سوال جای میگذارند که عادت کنی به تمام چیزهایی که میبینی و میشنوی و لمس میکنی...

نصفِ جهان زیبایم را با چهل ستون بی همتایش ترک کردم تا نه برای  سگ دو زدن و نان در آوردن و نه برای دختران ارزان و پسران آسانش ؛بلکه برای تمام زندگی ای که انگیزه ام برای نفس کشیدن است،تک و تنها و با خدایی که بهترین است پایتختی بیافرینم که یک روز میان ارواح رنگارنگش به داشتن دختری که اهل نصف جهان است افتخار کند...

دختری که دلش برای تمام ارواح رنگارنگ پایتخت میسوزد.ارواحی که زووور میزنند خودشان را گرگ و هفت خط نشان دهند ولی بیشتر غمگینت میکنند چون نه گرگند و نه حتی بره!

تنها روحی بی رنگند که در پوششی رنگارنگ ظهور کرده و لبخند مصنوعی به لب دارند!

خدا کند که ... نه! نفرین نمیکنم ،نکند ... به او که عاشق او بوده ام ،زیان برسد...!

هوالمحبوب:

خدا کند به کسی چون خودت دچار شوی !

که بی قــــرار نباشد؛که بی قرار شوی...!

من که فیلم ببین نبودم؛می کشتندم هم پول برای سینما رفتن نمیدادم.توی زندگی ام سه چهار بار بیشتر سینما نرفته بودم که آنهم صدقه سر اردوهای مدرسه و دعوت دوستان بود.تو مرا سینما برو کردی.تو دست مرا گرفتی و نشاندی ام کنار دستت و برای چندمین بار "دهلیز" را کنارم دیدی و هی سمع و نظرم را به فلان دیالوگ و فلان شات و فلان پلان و فلان آهنگش جلب کردی.تو مرا ذوق زده کردی از فیلم دیدن؛آنقدر که برای اولین بار دستانت را در تاریکی سینما بگیرم و ببوسم و باز زل بزنم به پرده سینما و با گوشه ی چشمم بپایمت که بهت زده نگاهم میکنی!

حالا بعد از چندین سال من فیلم ببین(!)شده ام.تنهایی میروم سینما و دقیق میشوم به دیالوگ ها و موسیقی متن و فلان زاویه ی فیلمبرداری و تو نیستی که دستانت را بگیرم و ببوسم!

میروم زل میزنم به "ویلایی ها" و هزار بار آرزو میکنم که کاش تو هم دیده باشی اش.کاش تو هم  مثل من اینهمه لمسش کرده باشی.زل میزنم به دهان "عزیز جان" وقتی میگوید "یوسف" را نفرین کرده که الهی برنگردد! و باران بهار میشوم که کاش بدانی من هم اندازه عزیزجان دوستت داشتم وقتیکه دل و انگشتم شکست و دستم را روی قلبم گذاشتم و نفرینت کردم که کاش نباشی و کاش به کسی مثل خودت دچار شوی!

زل میزنم به انتظار و پشیمانی و دلهره ی عزیز جان و با هر اتفاق بد زندگیت؛درست شبیه او خودم را سرزنش میکنم که نکند اثر نفرین من باشد و خدایا غلط کردم و وااااای از چشم انتظاری و این همه کلافگی!

زل میزنم به پریشانی زن داوود که از مردش غصه و گله به دل دارد ولی جان میکند وقتی "هایس" از راه میرسد.وقتی در سردخانه ملحفه از روی صورت فلان شهید برمیدارد.

تو اگر مانند قبل فیلم بین باشی؛حتمن همه را با گوشت و پوستت لمس میکنی و دیگر از من نخواهی پرسید:"تو منو میدونی و این هستی؟!"

من مادرم که جانم برایت میرود ولی قلبم که شکست "عزیز جان" میشوم.من خواهرم که موهایم را که بکشی؛صوزتت را چنگ و چنگول میکنم ولی خدا خودش میداند که چقدر دوستت دارم.من الی ام که برایت می میرم و از تو میمیرم حتی!

آرزو میکنم"ویلایی ها" را دیده باشی.آرزو میکنم  وقتی غریبه های بازیگر فیلم را درک میکنی؛یادم بیفتی که مهم نیست چقدر چه بر من و ما گذشته ولی من خانم خیری فیلمم که هزار بار می میرم و زنده میشوم که مبادا زبانم لال...!

من سمیه ی فیلمم که خبر شهادت مردش را که میدهند با بغض مربا میخورد و فقط من میدانم چه زجری میکشد و مربایش مزه ی خون میدهد.من همان زن چشم انتظار داوودم که دلم از دوریت خون است.از سهل انگاری ات خون است.از این همه نبودنت خون است.از رفتنت خون است و به "ای کاش بری برنگردی!" هم رسیده ام ولی خدای حسین شاهد است که مربا نخورده؛دهانم مزه ی خون میدهد که مبادا "هایس" خبر نیامدنت را...!زبانم لال...

فقط وقتی به کسی چون خودت دچار شوی حرفهایم را میفهمی.کاش بشوی..وای...کاش نشوی!

نور تویی؛سور تویی؛دولت منصور تویی...

هوالمحبوب:

نور تویــــی؛سور تویی؛دولت منصور تویی

مرغ کوه طور تویی؛ خسته به منقار مرا...

تمام دلخوشی شبهای قدرم این است که کسانی که الی را میشناسند با فراز چهل و چند جوشن کبیر که پر از "نور" است؛چه بخواهند و نخواهند یاد الی می افتند!

میخوانند "یا نور النور..." و میگویند :"راستی الی این فراز را خیلی دوست داشت...".میخوانند :"یا منور النور..." و میگویند :"ای راستی الی...!"

میخوانند :"یا خالق النور..." و دست به گوشی میشوند و برایم مینویسند :"الی...!رسیده ایم به فراز نور...!".

میخوانند:"یا مدبر النور...یا مقدر النور....!" و دلشان که نور میشود مرا به یاد می آورند که چقدر فراز نور را دوست میدارم...

خدای الی خودش شاهد است که چقدر در فراز نورش دل میدهم و اشک قورت میدهم.خدای نور خودش میداند چقدر فراز نورش را عاشقم.خدای نور خودش میداند که دلم نمی آید فراز نورش را تنها یکبار بخوانم و اینقدر میخوانمش و نور نور میکنم که از نفس بیفتم و باران بهار میشوم از نوری که در دل و زندگی و کلامم انداخته  و می اندازد.خدای نور خودش میداند که اگر نورش نبود من در زندگی سراسر تاریک دنیا یک قدمی ام را هم نمیتوانستم ببینم...

من خدای نور را عاشقم.درست مثل فراز نور جوشن کبیرش.درست "قبل کل نور "و "بعد کل نور"و"فوق کل نور"ش.

تمام دلخوشی شبهای قدرم همین فراز نور است.که وقتی آدم هایی که الی را میشناسند و نوشته هایش را خوانده اند و کلماتش را شنیده اند ؛موقع فراز نور از دل و ذهن و دعایشان الی میگذرد و شاید خدای نور به حق فراز نور و دعای نیم بند و تمام و کمال بنده هایش؛نورهایش را برای دختری که فراز نورش را می میرد پر رنگتر و روشن تر کند...

امشب موقع فراز نور جوشن و قرآن به سرگذاشتنتان؛فراموشم نکنید لدفن!