_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

دوره آخرزمووون....!

هوالمحبوب: 

 

توی مسیر برگشت از آموزشگاه به خونه هستم که SMS  اش میاد وتا میخونم همونجا وسط خیابون مرده ام از خنده وهر کی میرسه بهم بر بر نگاه میکنه ورد میشه ومن نمیتونم جلوی خنده م را بگیرم......

صبح  داشتم با خانوم خونه زندگی نامه ی "بیژن پاکزاد"  خدابیامرز را میدیدم وکفمون بریده بود از این همه شکوه وجلال و عظمت زندگیش وای ول که  SMS  داد :فردا پایه اید بریم ساوه؟؟

میخواستم زنگ بزنم وبکشمش.هنوز یادداشتی که سر کلاس واسم نوشته بود مبنی بر اینکه:"یهو نریر پاچه خواری استاد را بکنید که باز اجازه بده بیایم کلاس" لای کتابم بود ها!اونوقت داشت میگفت این همه را بریم پاچه خواری استاد....اونم کی؟؟؟من!

دوهفته قبل از عید سرکلاس استاد نرفته بودیم ووقتی اولین جلسه بعد از عید رفتیم کلاس بهمون گفت دیگه نریم سرکلاسش وبریم بشینیم بخونیم پایان ترم نمره خوب بیاریم . من هم حرف استاد را انداختم توی شوخی ولی حرف استاد همون بود ومن دیگه اصرار نکردم وگفتم چه بهتر!میشینم تو خونه راحت وآسوده وسید هم قبول کرد واون هم راضی ومسرور...حالا یهو ناغافل میگه فردا بریم دانشگااه!عجبا!

بهش پیام دادم :مگه استاد نگفت نیایید؟بریم چی کار؟

گفت:میندازتمون ها!بریم پاچه خوری!

با خودم گفتم برم از رو دست نوشته اش اسکن کنم، بعد هم عکسش را فردا بگیرم وصداش رو هم موقع پاچه خواری ضبط کنم بعد برم بزنم تو فیس بوک ها ! نه من هم دست به  آدم فروشیم زبون زده خاص وعامه ،واسه همین! ! کلا میخواستم اون لحظه خودم را بکشم که داشت اینا را میگفت!

بهش گفتم:ای بابا!آخه بریم با اون آدمای ناجور بشینیم سرکلاس؟(منظورم همکلاسیهایی بود که کتاب را صد دور خونده بودند وسرکلاس راجب مباحث خارج کتاب ومقالات ومدیران به نام و اضافه بر برنامه صحبت میکردند واز نظر ما وصله ی  ناجور بودند!یا شایدم ما وصله ناجور بودیم!)

گفت: مجبوریم! میفتیم ها! بریم ببینیم چی میشه....

یه خورده فکر کردم وبااحسان ونه نه مون مشورت کردم وبا حرص با اینکه زورم اومد با خودم گفتم بذار یه بار هم به ندای وجدان سید گوش بدیم وببینیم چی میشه وبا هم واسه فردا واسه رفتن به دانشگاه قرار گذاشتیم .ولی با خودم قرار گذاشتم اگه استاد دست رد به سینه مون زد ،کلا سید را بکشم همونجا تو دانشگاه!

شب داشتم خوشحال وخرم از آموزشگاه برمیگشتم که سید پیام داد:نکنه تو تعارف گفتید میاید دانشگاه؟ من خیلی اصرار کردم ،ببخشید!

بهش پیام دادم: یه خورده فکر کن ببین من با کسی تعارف دارم؟؟ میخوام یه بار هم که شده حرف گوش کن بشم .همیــــــن!

پیام داد:"دوره آخر زمون که میگند همینه ها!شمـــــــــــــــــــا؟حرف شنوی؟ از مــــــــــــــــــن؟؟خدا رحم کنه!!!!"

یعنی من فقط غش کرده بودم از خنده وسط خیابون ها!بچه م انگار بو برده بود قراره کشته بشه! چشمش ترسیده !حرف شنوی؟اون هم من؟؟؟

****************************************************

پ.ن:

1.یاد آقای اسدی افتادم روز امتحان مدیریت پروژه ،وقتی داشتیم با سید وآقای قاسمی وخود آقای اسدی رئوس مهم مطالب را دوره میکردیم ... که یهو آقای قاسمی وسید راجب تقلب حرف زدند ویهو آقا ی اسدی گفت:مواظب حرفهاتون باشید...میره همه را توی وبلاگش مینویسه آبروتون را میبره!!!!....همه یهو زدند زیره خنده وکلی از آقای اسدی کیف کرده بودند. من هم همینطور!

2.امروز کلی اتفاق گفتنی افتاد که شد سوژه واسه پست امروز ،آخرین روز این فروردین لعنتی!ولی گذاشتمش واسه پستهای اردیبهشت وماجرای رفتن دانشگاه ما واسه فردا شد مبحث این آخرین پست فروردین!

3.یعنی اگه فردااستاد بخواد به من کم محلی کنه من یا خودم را میکشم یا سید...ولی بیشتر سید را ..من عادت ندارم کسی بهم کم محلی کنه!شایدم استاد را کشتم! ولی نه! بیشتر همون سید را!!!!! 

۴.آخ جوون فروردین تموم شد

۵.همین!

من دختره خوبی ام!

هوالمحبوب: 

 

خنگ شدم ها!اصلا انگار توی این دنیا نیستم ها!وقتی بهم میگند خوش به حالت که راحت مینویسی هرچی بخوای ،با خودم میگم مگه آدم با خودش هم رودربایسی داره؟!من که با هیشکی ندارم .اما انگار یادم رفته آدمها ودوستایی که من رو میشناسند میاند اینجا رو میخونندوشاید نگران یا ناراحت بشند.باید تجدید نظر کنم! نه اینکه مصنوعی بنویسم یا ازخودم ماجرا بسازم یا تظاهر کنم ها! نه!باید مراقب بیان دل غصه ها ودل قصه هام باشم.

همیشه وقتی ناراحت یا خیلی خوشحالم مینویسم...حتی اگر مسخره ترین جمله های دنیا باشند...اون موقع احساسم متعادل میشه .همیشه اعتقاد داشتم تایپ روح نداره ونمیتونه حس من رو انتقال بده.واسه همین یار وهمراه همیشگیم یه مداد اتود بود ویه دفترچه که هرسال عوض میشد!اما از اون اسفندماه سردو دردآور که تموم نوشته هام رو دست گرفتم وواسه اثبات حقانیتم راه افتادم ودادمش به "بچه ی جناب سرهنگ" که بخوندش دیگه از مداد وکاغذ میترسم...یعنی ازخودم میترسم...به خودم اعتماد ندارم .میگم نکنه یهو باز بلند بشم راه بیفتم بدمش به یکی دیگه بخونه...اونم چیزایی که فقط ماله خودم هست وباید باشه...واسه همین اومدم سراغ کامپیوتر..اولا سخت بود ولی کم کم عادت کردم والان دیگه حتی اگه اون روز برسه که مجبور بشم دست نوشته هام رو دست بگیرم...نمیتونم...اینجوری شد که به خودم کلک زدم!!!!!

اما انگار حواسم نیست میاند اینجا را میخونندو یهو نگران میشند...خودخواه شدم....بدجور خودخواه شدم که حواسم نیست دارم این واون را نگران میکنم...راستش وقتی مینویسم اصلا حواسم نیست کسی اینا را میخونه...فقط به این فکر میکنم که آخـــــــــــــــیش!نوشتم ودلم آروم شد!

بد شدم ها!

خوشحالم دوستایی دارم که واسشون مهمم ودوستم دارندونگرانم هستند ولی ازخودم حرصم میگیره که باعث نگرانی میشم.وقتی احوال پرسی میکنندو میگم:" خوبم ،من همیشه خوبم.من کلا دختره خوبی ام!"ومثل همیشه رفتار میکنم واونها موشکافانه نگاهم میکنندو ازم میپرسند مطمئنی؟ ومن میگم وا! مگه شک داری واونها به وبلاگم اشاره میکنند ومن به فکر فرو میرم ومیگم :"مگه تو هم خوندی؟ نه بابا! چیز مهمی نیست!حرفای خنده داره یه دختره که خوشی زده زیره دلش!" وبحث را عوض میکنم...شوخی میکنم...سر به سر میذارم...شر میشم وآتیش میسوزووونم!

 وقتی میخواهند به شانه های اونها برای تکیه کردن وبه گوشهاشون برای شنیدن در هرلحظه ای که خواستم ونیاز داشتم ،اعتماد کنم،با تمام وجود ستایششون میکنم وبا تموم وجود شاکر خدا میشم و باز شوخی میکنم وباز اصرار به خوب بودنم میکنم....

امروز که مهندس زنگ زد چهل وپنج دقیقه ی تمام حرف زد وشوخی کرد تا شاید اگر حرفی توی دلم سنگینی میکنه را بشنوه ومن ازخنده روده برشده بودم،بی نهایت شرمنده شدم....از اینکه چقدر قدر ناشناسم وچقدر بد شدم.از اینکه چرا باید باوجود آدمهایی که دوستشون دارم ودوستم دارند ،ناراحت ونگران غصه دار باشم.آدمهایی که برام مهمندوبراشون مهمم.

قول دادم به خودم که تکرار نشه.که حرفهای غصه دار با اینکه کلی حواسم هست تکرار نشه.که نشه باز مایه ی نگرانی وچرا چرا؟اصلا چه معنی داره الی از این حرفا بزنه وجو سازی کنه؟؟هاااان؟ببخشیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد.من خوبم.هیچیم نیست.اصلا چه معنی داره الی چیزیش باشه؟؟

من با داشتن"فرنگیس"،"احسان" ،یه عالمه شکلات ویه عالمه دوستای خوب خوشبخت وخوبم.چرا بایدبد باشم؟ من خوبم...من کلا خوبم...من همیشه خوبم....من دختره خوبی ام!

زندگی شکلات است....گازباید زد با پوسته!!

هوالمحبوب: 

اوج علاقه ولذت وعشق من بعد ازخوردن بستنی ،خرید خوراکی ازفروشگاه رفاه هستش.وقتی ترولی(فارسیش میشه اون سبد خریدچرخ داره ها که هلش میدی میره جلو وتو خرید که میکنی ،وسایل خریداری شده را میریزی توش وگاهی هم بچه ت رامیذاری تووش که مفتی مفتی کیف کنه وتو هم سختت نباشه که بچه ت سنگینه وهی نق میزنه واینا!) را پر ازخوراکی میکنی وهی درطول گذر از سطح فروشگاه بسته ها رو یکی یکی باز میکنی ومیخوری وبعد به درخروجی که رسیدی،فقط پوسته هاش را میذاری روی کانتر واونا را حساب میکنی.

اون قبلا قبلنا ،حال میکردم توی سطح فروشگاه هرچیزی دلم میخواست میخوردم وهی اگه خوشم میومد چندتا بسته ش رو میریختم توی ترولی ،اما حالا تا توی چشم ودماغت هم نوشته نصب کردند که خوردن وباز کردن بسته ها درسطح فروشگاه ممنوع!

کلا حسودند به خدا!چشم ندارند کیف کردن یکی روببینند!

همیشه آخرماه که حقوق میگرفتم میپریدم توی فروشگاه رفاه وکلی واسه خودم خوراکی میخریدم وبعد هم می اوردم یواشکی زیرتختم قایم میکردم وهی وقت وبی وقت میخوردمشون!تا اینکه لو رفت ویه شیرپاک خورده ای کشف کرد زیر تخت من چه خبره وهر موقع دست میکردم زیر تختم جنازه ی خوراکی هام رو میدیدم!

این خرید من از رفاه سلسله مراتب داره ها!

اولها با نفیسه میرفتیم خرید وسبدهامون را پره پر میکردیم!!آخه خرید دونفره اوجه لذته ها!بعدها که نفیسه ازدواج کرد با محمد میرفت ومن تنها با خودم.گاهی بهش میگفتم خجالت بکش تو دیگه شوهرکردی،دیگه نباید از این کارا بکنی ،باید سبزی پاک کنی ورخت چرک بشوری!یعنی خانوم شدی ها!

اون هم میخندید ومیگفت :"چون خانوم شدم ،تا میرم فروشگاه اول یه اسکاچ وسیم ظرفشویی برمیدارم ،بعد سبدم را پر ازخوراکی میکنم!!!!!

خلاصه....خرید ماهیانه ی من به دو یا سه بار درسال تقلیل پیدا کرد وبعدها دیگه واسم یه جور جایزه یا یه جورمحرک برای تغییر حالم به حساب میومد.گاهی که زیاد خوشحال وسرکیف بودم میرفتم خرید یا گاهی که دلم میخواست یه چیزی را ازدل خودم دربیارم یا مثلا وقتی که دلم میخواست واسه خودم به خاطره مثلا خوب بودنم سنگ تموم بذارم!

امروز صبح یهو بعد از یک سال ونیم دلم هوای خرید از رفاه رو کرد.انگار که دلم بخواد خودم را ببرم گردش یا مثلا یه چیزی را ازدل خودم دربیارم ...!

صبح ازاون کارخونه کذایی که من قراره برم اونجا سرکار زنگ زدند ومن هم جواب ندادم،همینطور الکی!حس خرید از رفاه داشتم.گوشیم را خاموش کردم ولباس پوشیدم ورفتم فروشگاه.

ازخونه فاصله داره اما به رفتنش انگار می ارزید.یه ترولی برداشتم وشروع کردم به خرید.چشمام رو بستم روی تموم نوشته های روی درودیوار وتا تونستم شکلات خوردم وکیف کردم.درب خروج که رسیدم پوسته ها رو گذاشتم روکانتر وبالخند گفتم چقدر میشه؟ 

آقای صندوق دارباتعجب یه نگاه به پوسته ها کرد ویه نگاه به من وگفت:خانم ممنوعه درسطح فروشگاه چیزی بخورید.مگه سواد ندارید؟ تیکه به تیکه فروشگاه نصب کردیم...

لبخند زدم وگفتم میدونم.حالا چقدر باید تقدیم کنم؟

بازبا تاسف وتعجب نگاه میکنه ومیگه :سی هزار تومن... 

پول را میذارم روکانتر وشکلات های باقی مونده را میریزم توی پاکت وخوشحال تا خونه قدم میزنم وشکلات میخورم....

********************************************************

پ.ن:

1.      این خط این نشون_________%% من همون شنبه که "ممدی" داشت کشک وبادمجون وکباب ترش وترایفل درست میکردو من پای تلویزیون غش کرده بودم از بس خوشمزه درست کردوتا بیست وچهارساعت غر زدم که من کشک وبادمجون میخوام وکباب ترش ،وبالاخره خانوم خونه تسلیم شد وواسم کشک وبادجون درست کردوهی بهم گفت :بخور تا نمردی وناکام از دنیا بری، به همه گفتم "ممدی" میبره واسه این هفته ی بفرمایید شام.بعد نگی نگفتــــــــــــــــــــــــــــی!

2.آخ جون که این فروردین لعنتی داره تموم میشه!حالم اصلا از این ماه بد میشه.دوهفته اولش که به کسل بارترین شکل ممکن میگذره وحروم میشه ودوهفته ی بعدش درحسرت از دست رفتنه دوهفته ی اول!!!مرده ی اینم که داره اردیبهشت میـــــــــــــــــــــــــتاد!هرکی من رو میشناسه میدونه من عاشق اردیبهشتــــــــــــــــــــــــم.وای خدارا شکر که یه اردیبهشت دیگه به زندگیم اضافه کردی ومن رالایق دیدن یه اردیبهشت دیگه دونستی.خوش به حال تموم آدمای اریبهشت واردیبهشتی!

3 .شبها قبل از خواب ودو سه صفحه درس خوندن شروع کردم سریال کره ایه "Boys before flowers" را میبینم.وقتی فیلم را میبینم حال میکنم از "جاندی"!دختره ی اعجوبه ی یاغی کلا شبیه منه!"غزل" یکی از شاگردای کلاسم ،خوره ی فیلم کره ایه!اورده فیلمش رو تا مثلا حال کنم!افتادم به صرافت اینکه برم کره ای یادبگیرم.تو ی لیست بلندبالای برنامه های بلند مدتم بعد از شنا وسنتور وزبان فرانسه ، زبان کره ای رو هم اضافه کردم!

4.فعلا همین سه تا بســــــــــــــــــــه...