هوالمحبوب:
نشسته ام پشت همان میز کذایی توی سفیر و هی توی دلم دارند رخت میشورند وهی زیر لب غر غر میکنم...درست مثل آن روزها....روبرویم نشسته وزیر چشمی نگاه میکند وزیرزیرکی میخندد...
دلم میخواهد بلند شوم وخفه ش کنم..از خودم حرص میخورم که نشسته ام اینجا وقرار است با اوهمکلام شوم ومثلا از مصاحبت با اولذت ببرم.....
فحش میدهم به خودم واز خودم متنفرم که چه بازی ها با خودم میکنم.....دندانهای یک ردیفش را از پس لبخند شیطنت بارش نشان میدهد ودرحالی که آدامس میجود میپرسد :" نمیخوای یه شعر واسمون بخونی؟!!!!"
همیشه بدم می آمد کسی آدامس بخورد وبا من حرف بزندو هی دهانش را بچرخاند وکلمه پشت کلمه بلغور کند.حرص میخورم ولی درخواستش را اجابت میکنم وبدون اینکه بخواهم شروع میکنم،حداقل برای عوض شدن حال وهوایم وحسم بد نیست...وقتی شعر میخوانم ،حس کسی را دارم که درعرش سیر میکند....
شروع میکنم...:
"بیست سال گذشته در یک تیر.......دختری زاده شد به این تقدیر...."
چشمهایش برق میزند،لبخندشیطنت بارش رنگ میبازد ومثل عاقلها با جان دل گوش میدهد.....انگار که دارد سخنرانی اوباما را برای روز استقلال آمریکا میشنود....
صدایم میلرزد...صدای خیط گفتن خدا رامیشنوم.....الی ، دیدی باز زود قضاوت کردی؟....خدا داری با من چه بازیی میکنی؟
چرا ضربان قلبم تند تند میزند؟میترسم نگاهش کنم وچشم در چشم بشوم که نکند یکهو برق نگاهم همه چیز را لو بدهد...سرش را پایین انداخته تا مبادا تمرکزم به هم بخورد.ومن دارم سیر نگاهش میکنم.چقدر حسم جالب شده ،انگار نه انگار که همین دودقیقه پیش میخواستم خفه اش کنم وتلافی تمام آدمهای زندگی ام را سرش در بیاورم....
یکهو "سفیر"برایم میشود "بهشت". انگار که توی بهشتم وملک مقرب نشسته روبرویم ودارد به شعرهایم گووش میدهد....
نمیدانم چرا ولی احساس میکنم روی مرکز ثقل زمین نشسته ام وتمام خوبی ها دارد به سمتم یورش می آورد...
شعرم تمام میشود وهنوز سرش را انداخته پایین...صبر میکنم ومنتظر میمانم تا مثلا باز از آن لبخندهای شیطنت بار نثارم کند ومثلا تشویق یا تحسینم کند....
ولی هنوز سرش را انداخته پایین...صدایش میکنم وسرش را باز انداخته پایین....بلندتر صدایش میکنم وباز حرکتی نمیکند...این دفعه صدایم شبیه داد میشود وباز انگار نه انگار....
میترسم...خیلی میترسم...داد میکشم ولی باز مثل مترسک نشسته وهیچ تکان نمیخورد...مسئول سفیر می آید وتکانش میدهد ویکهو صورتش نقش میز میشود ومن جیغ میکشم و از خواب میپرم.....
نفسم به شماره افتاده وگریه میکنم..خیره میشوم به عکس روی دیوار وهق هقم بلند میشود..همینطور گریه میکنم واشک میریزم.....مستاصلم...حتی جرات نمیکنم از جایم بلند شوم...متکا را بغل میکنم وگاز میگیرم که مبادا صدایم از اتاق برود بیرون...پشتم را میکنم به عکس روی دیوار و توی ذهنم روزهای این فروردین لعنتی را مرور میکنم.....
27 روز از این ماه نفرین شده گذشته وهمین امشب قصه ی سفیر 5 ساله شد...حالم بد است.....از اینکه ذهنم درگیر خاطره هاست حالم بد است...از اینکه این رویاها وکابوسها تمامی ندارد حالم بد است....با اینکه به هیچ فکر میکنم ِذهنم خوش دنبال گذشته ها میدود ومن چقدر حالم بد است...
یاد سید می افتم وشدیدا به او حسودی میکنم..به او که روزهای تقویمش دقیقا از امروز شروع میشود وتمام روزهای گذشته را پاره کرده وریخته در زباله دان تاریخ.....
حالم خوب نیست.....اینقدر که نشسته تا صبح میخوابم ...پشت به عکس روی دیوار ومتکا به بغل...خودم را دلداری میدهم وچشمهایم را باز میبندم....دلم میخواهد که دیگر خواب نبینم ویا اگر هم میبینم ،خواب یک ماهی قرمز را ببینم.....
هوالمحبوب:
نشسته بودیم مراسم تقدیر از "بچه های دیروز" رو از شبکه تهران میدیدیم وعجیب نوستالوژی خونم رفته بود بالا ولحظه به لحظه با معرفی و تقدیر هرکدومشون پا به پای "بهروز بقایی" اشک میریختم.از بچه گیم هیچ خاطره ی قشنگی ندارم وهمه ش وحشت بود وکابوس وهیچوقت دلم نمیخواد بازتکرار بشه ولی انگار تنها چیزی که من رو دلتنگه همون روزها میکرد همون برنامه های کودک قدیم بود و چقدر یادش بخیر بود که من رو به بغض دعوت میکرد......
مراسم که تموم شد باز رفتم بیلوکس وباز این سرعت افتضاح اینترنت زد تو حس وحالم وبه زور وضرب هم که شد کانکت شدم وداشتم چاق سلامتی میکردم که یهو مهران پرسید"آجی وبلاگت هک شده؟!"
گفتم :" نه داداشه من!آخه کی به وبلاگه من چی کار داره؟!" وخنده م گرفت...رفتم سراغ وبلاگ که دیدم با این سرعت افتضاح باز نمیشه.کلا سیستم من طاقت این همه ابهت را نداره واگه یه خورده بهش فشار بیاری هنگ میکنه...به پانکالا گفتم:"میگن وبلاگم هکیده!ببین راسته." که زد زیر خنده وگفت :" خودت هکش کردی.نوشته این وبلاگ توسط قرارگاه خاتم النبیا هک شده !!!!پست جدیده؟؟؟" وحالا بخند وکی نخند...
ای بابا! مگه خودم مریضم خودم رو هک کنم؟!تازه من از کامپیوتر فقط بلدم دکمه پاورش رو بزنم!عجبا!
واسه اطمینان به بابا نرس هم گفتم واون هم همین رو گفت وکلی بهم افتخار کرد که اینقدر مهم شدم که من رو هک میکنند ومن هم هی میزنم تو سر خودم که حالا چی کار کنم!بابا میگه از یکی ازدوستام میپرسم باید چی کار کنی .
هرچی میخوام برم تو وبلاگم نمیشه وخطا میده که یهو آچیلای میاد....
بهش میگم دیدی چه خاکی به سرم شد؟لشکر خاتم النبیا هکم کرده!کلا معروف شدم.حالا چی کار کنم؟؟" میخنده وکلی حال میکنه وبعد بهم میگه حاضری چقدر بدی وبلاگت روپس بهت بدم؟
یه خورده فکر میکنم..تو این فاصله به این نتیجه رسیده بودم اگرچه وبلاگم رو دوست دارم اما اگه از دستش بدم مهم نیست...بالاخره زود به نداشتنه نداشته هام عادت میکنم یا حداقل تظاهر میکنم که مهم نیست..حالا مگه چی شده؟؟هرموقع دلم تنگ شد میرم میخونمش مهم نیست....
که بهش میگم هرچی توبخوایی.میگه بیست تومن ومن با کمی تامل قبول میکنم...بهم میگه اصلا میدونی کی وبلاگت رو هک کرده؟
تا میام براش توضیح بدم که یکی از کامنتهام بعد ازظهر مشکوک بود وهمون ماجرایی که برای بقیه تعریف کردم رو تعریف کنم، نمیدونم چرا یهو به دلم میفته کاره خودشه!!!!مخصوصا اینکه بعدازظهر اصرار داشت اگه یه چیزی بگه ناراحت نمیشم؟ وحتی ازم قول گرفت ناراحت نشم ولی چیزی نگفت وموکولش کرد به شب!!!!
میگم :آچیلای کار خودته،نه؟"(نمیدونم چرا دلم میخواست بگه نه...حتی با اینکه ممکن بود دیگه وبلاگم رو نداشته باشم!)
خندیدوگفت:"بـــــــــــــــلـــــــــــــــــــــــــــــــــــه !!!!!......"
و من دیگه بقیه تکست هاش رو نخوندم..از پای سیستم بلند شدم وتو اتاق راه افتادم وهی به خودم غر زدم....الان باید چیکارکنم؟باید چه عکس العملی نشون بدم؟باید چه حرفی بزنم؟باید چیکار کنم؟باید خوددارباشم؟باید فحش بدم؟باید عصبانی بشم؟باید خوشحال باشم؟باید ازشوخیه با مزه ش تشکر کنم وبخندم یا به خاطره اینکه به حریم خصوصیم پاگذاشته نصفش کنم؟نمیدونم.....فقط راه میرم وغر میزنم....
پای سیستم که میشینم میبینم شونصد خط تکست داده ولی هیچکدومش رونمیخونم..فقط میبینم میخواد وبلاگم رو پس بده ولی من نمیدونم چرا دیگه نمیخوامش....
بهش میگم من هیچ حرفه یواشکی توش نداشتم وندارم...من اصلا حرفه یواشکی ندارم ..اگر هم داشته باشم که هرآدمی ممکنه داشته باشه،توی دلم هست وهیچ جا ثبتش نمیکنم...مهم نیست تو سرتاسر وبلاگم را گشتی یانه..چون کافی بود بخوای بگردی ومن باکمال میل قبول میکردم....حرفه من یه چیزه دیگس.....
حسم وحرفم مثل موقعی هستش که میرم خونه سمیه اینا وبهم میگه :کیفت رو بده ببینم چی توش داری ."ومن با اینکه هیچ چیزه یواشکی وخاص ونامعقول یا هیجانی تو کیفم ندارم کیفم رو بهش میدم ،حواسش رو پرت میکنم وخدا خدا میکنم کاش اینقدر پررونباشه بره سر کیفم وکه من ازکارش بدم بیاد وخودش بدونه کارش درست نیست..
یا موقعی که موبایلم رو برمیدارند وتوش کنکاش میکنند که SMS جالب چی داری وچی تو گوشیت داری ومن با اینکه هیچ چیزه خاصی ندارم واونقدرها هم مهم نیست اما کلی بهم برمیخوره..یا مثلا مثل اون روزی که توی ساوه توی اون کافی نت کذایی ،صاحب کافی نت "ID" من رو ازروسیستمم برداشت ولاو ترکوندو وقتی فهمیدم پا توی حریم خصوصیم گذاشته میخواستم بکشمش وبهش گفتم : کافی بود بهم میگفتی "ID" من رو میخوای .اون موقع عکس العمل من بهتر بود حتی اگه منفی بود تا الان که سرک کشیدی توسیستمم....
میدونی بعضی آدمها مجاز به انجام بعضی کارها نیستند .یعنی ازشون بعیده وباید بعید به نظر برسه....یه جورایی چون خودشون واست مهمند باید مراقب رفتارشون باشند وسعی کنند تعریف خودشون را خراب نکنند....
نمیدونم حسم چیه وآچیلای واقعا منظورش چی بوده وکلا میخواسته بازبهونه ای واسه خندیدن پیدا کنه ویا شاید هم
به قول خودش میخواسته درس زندگی بهم بده که به هرکسی اعتماد نکنم .من فقط دارم خودم رابه خوددار بودن دعوت میکنم واینکه مبادا عکس العمل بدی نشون بدم....
میگه قول دادی ناراحت نشی .ولی من ناراحتم،نه از اون بلکه ازخودم. حس بدی نسبت به خودم دارم ولی باز با خودم شوخی میکنم واز دل خودم در میارم وبه بقیه خبر میدم که وبلاگم رو بهم پس دادند ولی نمیدونم چرا دلم نمیخواد برم سراغش..خودم علت حسم رونمیدونم...شاید اگه یه غریبه بود کنار اومدن با این موضوع واسم راحتتر بود ولی......
نمیدونم
مهم نیست.....
دمت گرم آچیلای ! باحال بود....همین رو میخواستی،نه؟!!!!
هوالمحبوب:
آدمها عجیب وغریب شدند!نمیدونم اونهاند که مستعد عشق و عاشقی شدند یا این منم که تازگی ها قدرت جذبم رفته بالا!
دیشب به خدا گفتم کم کم داره باورم میشه که یه خبری م هست ! مامان میگه من کلا عقل تو کله م نیست.مردم از خداشونه یکی بخوادشون ،اون وقت تو تا هی یکی بهت ابراز علاقه میکنه رم میکنی!البته اونها هم عقلشون پاره سنگ برمیداره عاشق اخلاقه کوفتیه تو میشند!
همیشه از 24 ساعت درطول روز سه چهار ساعت به این بحث شیرین اختصاص داره که دختر یه خورده ملاطفت به خرج بده وخون به جیگر این واون نکن....
نمیدونم
شاید راست میگند.شاید من راستی راستی عجیب و غریبم .وگرنه کی بدش میاد سیل طرفداراش رو به فزونی بره وهر روز بیشتر از قبل حرفای رومانتیک بشنوه! ولی خوب چرا من اینجور نیستم؟چرا من همش نگران اینم که نکنه باز ارتعاش نوار قلبیه یه نفر رو منحرف کنم!چرا همش نگران اینم که نکنه باز رفتارم وکردارم وشوخی هام وبداخلاقی هام حمل بر دلبری بشه وباز من رو درگیره یه آدم جدید کنه ومن مجبور بشم باز سر بحث نصیحت رو باز کنم که بابا تو در مورد من اشتباه فکر میکنی و من با اونی که تو فکر میکنی فرق میکنم وبیخود توی خلوت خودت از من بت ساختی و تورو خدا جون نه نه ت کوتاه بیا .نکنه راستی راستی مخم عیب پیدا کرده؟!نکنه راستی راستی خرمغزم رو گاز گرفته؟
نمیخوام راجب این موضوع حرف بزنم.نمیخوام توضیح بدم.نمیخوام حتی راجبش فکر کنم....ولی چرا...
امروز هم مثل هرروز قول میدم.بعد از شنیدن حرفای مامان خونه وعمه واین واون که دست به دست هم دادند تا من را از پیله ی غرور وخودخواهی و سرخود معطلیم بکشند بیرون وازم بخواند که مراقب تپش قلبم وبرق نگاهم وگرمی دستام نباشم و رهاش کنم ،قول دادم.امروز باز هم قول دادم به آدمها فرصت ابزاز علاقه بدم و احساسشون رو به سخره نگیرم.که بهشون گوش بدم وفرصت ، که خودشون را ثابت کنند.امروز هم مثل هرروز قول دادم از تپش قلب دیگرون بی تفاوت نگذرم.....اما.....اما میدونم بیشتر از یک شبانه روز نمیتونم سرقولم بمونم.میدونم باز یا دربرابر ابراز احساسات دیگرون خودم را به خنگی میزنم یا میشینم به نصیحت کردنشون یا قضیه رو شوخی جلوه میدم ویا اخلاقم خط خطی میشه وعکس العمل خشونت بار نشون میدم ...وبعد توی خلوتم برای کسی که دلبسته شده وخوده بیچاره م اشک میریزم وغصه میخورم.....وباز روز از نو روزی از نو....
چرا هیشکی نمیفهمه من رو؟....چرا هیشکی نمیدونه بر من چی میگذره؟...احسان داره دیشب بهم میگه :تا یه زمانی رفتار تو واین جور عکس العمل تو قشنگ بود ودر خور ستایش .که چه خوبه که تو اینقدر خودداری و دلت واسه شنیدن ودیدنه اینجور قسم برنامه ها قیلی بیلی نمیره وغش وضعف نمیکنی...ولی کم کم شورش رو در اوردی دیگه!تو دربرابر احساس دیگرون نسبت به خودت مسئولی!!!!!
نمیدونم
شاید راست میگند وشاید دروغ ولی ...هیچی!
امروز قول دادم به همه اجازه ی ابراز علاقه بدم وبا اینکه حس میکنم غرورم زیر سوال میره که بشینم پای این صحبتهای خنده دار وحال به هم زن ومسخره ،ولی دندون سرجیگر بذارم شاید جوونه های عشق ومحبت هم تو دلم شکفته بشه....
انگار هیشکی نمیدونه من عاشقانه تمومه آدمهای زندگیم رو دوست دارم وواسه تک تکشون قلبم میتپه ودریچه ی قلبم رو واسه دوست داشتشون باز کردم ولی اون هزار توی قلبم درش قفله و اونی که باید ،خودش باید بیاد بازش کنه ،نه اینکه من بازش کنم ومنتظره اومدنش باشم....
نمیدونم چرا وقتی این حرفها رو میشنوم بهم برمیخوره...بهم برمیخوره باید مثل دخترای دم بخت رفتار کنم که منتظره مردی با اسب یا هر کوفت سفیدی هستند ودلشون ضعف میره از شنیدنه:" من تورو میخوام وکوتاه نمیام واین روزا میرند واون روزا نمیادو ..."
اون هم من !منی که هیچوقت مشتاق ودرپی این قسم برنامه ها نبودم وهمیشه دلم میخواست همه اونجوری که باید وشاید رفتار کنند.نمیدونم...واقعا نمیدونم.....شاید واقعا با اینکه هیچوقت نخواستم تافته ی جدا بافته باشم وبا بقیه راحت ودوست وخودمونی بودم ،واقعا خودخواه ومغروره وسر خود معطل واز دماغ فیل افتاده خودم را میبینم!!!
امروز قول دادم...ولی میدونم باز نمیتونم تحمل کنم که مثل دخترای خنده دار رفتار کنم وباز میشم همون الی یاغی که به خودش میگه :" اگه واقعا کسی مشتاقه ،خودش بگرده راه حل جاگرفتن توی قلبم رو پیدا کنه...."
من مطمئنم یه روز بزرگترین فداکاریه عمرم را میکنم و به خاطر قولی که دادم خودم را فنا میکنم وبعد شبیه مثلا زنهای خوشبخت از اینکه غذای مورد علاقه ی بابای بچه ها را پختم یا رنگ مورد علاقه ی اون رو پوشیدم احساس شعف مضاعف میکنم.اون روز حتما همون یه ذره مغز رو هم که داشتم،خدا ازم گرفته.....وااااااااای من چقدر خوشبختماااا!