_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

من خوشم به لبخندی....

هوالمحبوب: 

اصلا نمیدونم چه خبره!

عین نقی سرم رو میکنم بالا به خدا میگم :" خدا تو با من مسئله ای داری!؟!"!!!! 

میخوای حال و هوام رو عوض کنی یه کاره دیگه بکن....

جل الخالق!

دراز کشیدم و دارم کتاب میخونم وخودم را سرگرم میکنم که فکر وخیال نزنه به سرم و باز خودم را ناراحت کنم که یهو گوشیم زنگ میخوره.....شماره ناشناسه....

گوشی رو جواب میدم. یه آقایی احوالپرسی میکنه و میگه خانم دکتر شفعیی؟!"کلی هیجان زده میشم ومیخوام واسش تو ضیح بدم که بالاخره یه روزی منم دکتر میشم .اما باکمال آرامش میکنم نخیر آفا....

میگه مگه شماره تون 0913....نیست؟

میگم بله درسته. میگه از مدرسه پسرتون مزاحم میشم .میشه تشریف بیارید مدرسه؟

میگم جدی؟معذرت میخوام. کدوم پسرم؟

میگه : " محمد رضا شفیعی.!"

میگم: " چشم .میشه آدرس بدبد لطفا.....!"

میگه " خانوم مگه شما مادره محمد رضا نیستید؟؟"

میگم : " عرض کردم اشتباه گرفتید اما چون شما اصرار دارید محمد رضا پسره منه ، من هم قبول مسئولیت میکنم!!!!"

یهو میزنه زیره خنده و حالا بخند وکی نخند....بعد معذرت خواهی میکنه ومن هم باز درکمال آرامش ازش خداحافظی میکنم....

....ای بابا!کلا هرکی انگار شوهرو بچه ش رو گم میکنه میاد سراغه ماها!....

خنده م میگیره وباز میشینم سراغ کتابام ...

سه  ساعت بعد یهو باز گوشیم زنگ میخوره وهمون شماره ست...گوشی رو برمیدارم ومیگم : بله؟مادرشون رو پیدا نکردید باز میخواهید بندازید گردن من؟!"

آقای ناظم میخنده و خودش رو معرفی میکنه و ازم کلی تشکر میکنه و میگه: امروز واقعا به هم ریخته وعصبی بودم.مکالمه با شما کلا حالم رو عوض کرد وکلا امروز ناظم خوش اخلاقی بودم.لازم دونستم ازتون تشکر کنم وباز اظهار شرمندگی...این دانش آموز شماره مادرش رو اشتباه داخل پرونده کرده بود.باز هم عذر میخوام."(حالا یکی بیاد به این بگه من قصد ازدواج ندارم!!!!)

لبخند میزنم وخانومانه تشکر میکنم وگوشی رو قطع میکنم.

خدا را شکر امروز هم یکی حالش به خاطر من عوض شد....حالا خدا یکی رو بفرست حال من رو عوض کنه.......

پایتخت....

 

هوالمحبوب: 

به قوله مهسا بعضی آدمها و اتفاقها مثله رفتن به مکه است.وقتی میری مکه یه حسه عجیبی داری و دلت نمیخواد اون حال و هوا رو با هیچی عوض کنی. به قول زن عمو روحت تطهیر پیدا میکنه و خالص میشی و پذیرای تموم رفتارها و کارهای خوب. اما بعد کم کم به مرور زمان یادت میره و میشه فقط یه خاطره که حتی موقع تعریف کردنش هم نمیدونی چه حسی بوده و چه حالی داشتی ...

بعضی آدمها یا بعضی اتفاقها هم همینطورند. .باعث میشن احساسه تطهیر روح کنی و آمادگیه تمومه خوبیها رو داشته باشی اما کم کم تو هم یادت میره تمومه اون چیزایی که یه روز به داشتنشون ودونستنشون و فهمیدنشون افتخار میکردی.....

زل میزنم به عکس و عشق میکنم از احساسی که دارم.یادم میفته تمومه این 13 روز با عشق تماشاش میکردم و وقتی با هم صحبت میکردند و عاشقونه به هم نگاه میکردند توی دلم یهو خالی میشد و اشک توی چشمام جمع میشد....

وقتی میگفت :" هما بابا..." توی دلم ضعف میرفت و میدونستم این یعنی اوج علاقه و یه حس عجیب تموم وجودم رو میگرفت.نمیدونم چرا باهاش عجیب همذات پنداری میکردم....

همیشه خیال میکردم صبرم زیاده وخدای صبرم ..گرچه گاهی یهو میزدم جاده خاکی... اما بعد از دیدنشون امکان نداشت تقدیس و تحسینشون نکنم...

به لبخندی خوشند. به تمومه اونچه که میتونند ازش لذت ببرند.تمومه احساسشون را میفهمم.با تمومه وجود لذتشون را میفهم.درست مثل موقعی که تمومه دردهای دنیا رو با خوردنه یه بستنی قورت میدم.یا باعشق و با تمومه احساسام برای دلخوشیه خودم برای خودم وتوی خلوته خودم مراسم عید ویلدا وتولد میگیرم وعشق میکنم ودل میبندم به اتاقی که با تمومه وجود دوستش دارم....

میدونم مثله خیلی چیزها وآدمها اونی که تقدیسش میکردم رو یادم میره وباز خره خودم رو میرونم...واسه همین دوره عکس رو میچینم ومیچسبونمش روی یه مقوای رنگی ویه کارت پستال ازش درست میکنم ونصبش میکنم کنار عکس "بچه ی جناب سرهنگ" >>>> 

کنار همون عکسی که وقتی توی اوج درد وغم نگاهم بهش میفتاد وگاها بهش بد وبیراه میگفتم که نیشش را باز کرده وزل زده به من،کم کم اثرش رو میذاشت ومن رو هم به لبخند دعوت میکرد ومیگفت:"Take it Easy!" ومن با چشمانی پر از اشک وقلبی شکسته وپر از درد لبخند میزدم و میگفتم :" ای بدجنس!" ویادم میرفت که چی توی دلمه وچشمم را میدوختم به آخری که یه عمره منتظرشم.....

میچسبونمش کنارعکس بچه ی جناب سرهنگ تا هر موقع توی اوج نا امیدی ودرد که خیال میکنم از من بدبختر روی زمین نیست با نگاه بهش یادم بیفته که " نقی وخونوادش" هم کم سختی نکشیدند ولی با اینکه هی پشت سر هم بد می اوردن ولی خنده وهمدلی یادشون نمیرفت وحواسشون وامیدشون به آخری بود که خوب تموم میشه......

دلم نمیخواد هیچ وقت یادم بره که با بند بند وجودم عشقش به آدمایی که دوست داشت رو تقدیس  وتحسین میکردم وخم به ابرو نمی اورد وتوی اوج درد حواسش به دردنکشیدن بقیه بود.........

عکسش رو نصب میکنم کنار عکس "بچه ی جناب سرهنگ" وزل میزنم به احساسی که هست.

عکس رو نصب میکنم که هر موقع کم اوردم نگاهم بهش بیفته وبهم بگه : " از تو بعیده! مگه یادت رفته؟! خجالت نمیکشی بیخودی غر میزنی؟...حساس نشو حساس نشو!!!!..."

کجا خوشه؟اونجا که دل خوشه....چه فرقی میکنه کجا باشی؟توی کامیون..توی بیابون....کنارپارک....توی یه  دخمه...کنار رودخونه...یا زیر بار یه عالمه سختی که داره کمرت را میشکنه؟مهم نیست...مهم اینه تموم نگرانیت ،آسایش دیگرون هست واینکه مطمئنی به آخری که خوب تموم میشه.....

فاطمه میخنده و میگه: "آجی این چه عکسیه زدی به دیوار؟!عکسه خوشگل بزن...میخوای عکس سیندرلا بهت بدم بزنی به دیوار؟خیلی خوشگله ها...."

زل میزنم به عکس......نه چشمهای فریبایی میبینم...نه هیکل ورزشکاری و قد بلند وچهار شونه....نه عطری که مدهوشت کنه ونه موهای پرپشت جوگندمی که دلفریبش کنه ونه کت و شلوار اتو کشیده ای که خط اتو و براقیه کفشهای واکس خورده اش مسخت کنه.....ولی چقدر در چشم من زیباست...چقدر دلفریب و جذاب ....انگار که هیچ وقت آدمی به این زیبایی ندیدم...تازه میفهمم وقتی میگند سیرت زیبا یعنی چه که صورت رو زیبا میکنه...

وای که چقدر "نقی " رو دوس دارم...... 

  

     

      

عکس را نصب میکنم ومیشینم اون عقب و زل میزنم به عکس.به نیکا وسارا حسودی میکنم.لبخند میزنم واز اتاق میرم بیرون....رو میکنم به خدا و میگم: " کمکم کن یادم نره......"

ای به هنر سرمه ی چشم جهان....

هوالمحبوب: 

 

یعنی اگه یه روز صبح از خواب بیدار میشدم و SMS احسان (پسر اعظم ، خواهره سمیه ،دوست دوران دبیرستانم) رو نمیدیدیم دیگه نگران میشدم یعنی امروز چش شده؟

یعنی هر روز صبح به محض از خواب بیدار شدن باید پیام میداد من امروز تا شب چهلستونم با خونواده بیاید تا من ببرم بگردونمتون!

الهی ی ی ی ی ی ! بچه م در تعطیلات نوروز مسئول کنترل چهلستون شده بود و دلش میخواست همه ببیندش و بدونند .از بس از اوله تعطیلات گفت دیگه مجبور شدم دست خانومه خونه و آباجی ها  رو بگیرم ببرم اصفهان گردی وصدایی از من درنیاد که قراره احسان (پسر اعظم ؛خواهره سمیه ،دوست دوران دبیرستانم ) این رو بهمون هدیه بده و قرار نیست من سره کیسه رو شل کنم!!

این احسان خان که پسر اعظم ، خواهر سمیه دوست دوران دبیرستانه من باشه با اون احسان که مثلا نور چشمیه و داداشه الی که بنده باشم زمین تا آسمون فرق میکنه. بچه م وقتی موقع انتخاب رشته ش که شد با کمک اهل بیت و من که مامانش باشم(!) رشته گردشگری رو انتخاب کرد وشده یه پا کنترل چی!!! نه اینکه کلا بچه م درس خون بود وزرنگ ، واسه همین!

الهی ی ی!تا یکی باهاش حال و احوال میکرد ،قیافه ای میگرفت و بهم میگفت: ببین چقدر زرنگ شدم .باز بگو بچه م !

ومنم رو به مامان میکردم و میگفتم : " یادته احسان بچه تر که بود دهنش مثل غار علی صدر بود و دوتا دندون از اون بالا آویزوون بود و سرش رو هم باباش مثل اینکه پوسته هندونه گذاشته باشی سرش ودور تا دورش رو کوتاه کنی ،کوتاه میکردو همش  تو کوچه می ایستاد تا من و سمیه از مدرسه بیایم واز ته کوچه دمپایی به پا میدوید و هی خاله خاله راه مینداخت؟! حالا واسه من پزه کیا و بیاش رو میده بچه!"

مامان لباش رو گاز میگرفت و احسان ،بچه م ، سرخ میشد و من میخندیدم!شکایت من رو به مامان میکرد که هی الهام بهم میگه بچه .مامان هم گفت:این به منم میگه بچه! نه خودش خیلی بزرگه!!!من هم بهش میگفتم: غر نزن ،تا دیپلم نگبری بچه ای!با اشتیاق گفت: "یعنی اگه دیپلم بگیرم دیگه بچه نیستم؟"منم باخنده گفتم : از اون موقع به بعد یه بچه ی بزرگه دیپلمه ای!

خلاصه بچه م کلی زحمت کشیدو کل چهلستون رو که 8 سال پیش رفته بودم بهمون نشون دادو از اونجایی که اطلاعاتش کم بود با توضیحات من کلی همه حال کردند.بعدش رفتیم موزه رکیب خانه !موزه رفتن به نظر من خنده دار ترین اتفاقه دنیاست.چندتا ریتون و نقش گلی و جواهرات سیمین دست ساز گذاشته بودند با شونصدتا نقاشی از فلان حاکم و بهمان وزیر وسفیر .من فقط واسه همراهی با بقیه تماشا میکردم ولی لذتی نمیبرم. شهر موج میزد از مسافرای نوروزی و ماهم قاطیه اونا از دیدار آثار مستفیظ میشدیم .حالا به قول مامان نه اینکه قرار بود تعطیلات که تموم شد آثار تاریخی رو جمع کنند!

بعد از ظهر رفتیم میدان نقش جهان.آآآآآی بدم میاد بهش میگند میدان امام یا میدان شاه! انگار که ارث بابای امام یا شاه بوده!

اسمش نقش جهانه و نقش جهان هم باقی میمونه....عالی قاپو معرکه بود.مخصوصا جلوه ش تو شب فوق العاده بود.پله های پشتش مثل پله های تونل "کاش و کاشکی " بود.عین عبور از تونل قطار وحشت که یهو منتظری یه مجسمه خنده دار بیاد بالا و بهت از تو دهنش آب بپاشه...

راهنماها خداییش هیچی اطلاعات نداشتند .هرکی ازشون هر چی میپرسید یه سری جمله های تکراری که حفظ کرده بودند تحویل میدادند.مجبور شدم خودم واسه بچه ها و بقیه ی مسافرا یه خورده توضیح بدم وخودم بشم یه پا راهنما....

بعدش مسجد شیخ لطف الله که اوج زیبایی معماری بود واون طاووس قشنگ و ساکت که کز کرده بود اون بالا روی سقف مسجد وشبستان طبقه پایین که کاشی کاریش آدم رو یاد حمام فین کاشان مینداخت و من از بس داد زدم: خش ش ش ش ش ش شک ! به قول مامان حیثیت واسه هیشکی نموند!!!

بعدش رفتیم مسجد شاه !این دیگه اسمش مسجد شاهه .اونم شاه عباس صفوی نه رضا شاه پهلوی .که بهش مسجد بزرگ جامع عباسی هم میگند.این دیگه آخرش بووود.یاد اردیبهشت سال 84 افتادم که آخرین بار Rone  و Patty  رو که از برمینگهام اومده بودن اوردم اینجا واسه بازدید وکلی خندیدیم.تمومه شبستوناش رو گشتیم و کلی کیف کردیم.

یه نمایشگاه نقلشی از بهشت وجهنم گذاشته بودند که واقعا نقاشی های فوق العاده ای بود.بعضی بازدید کننده ها گریه میکردند و من که کم کم داشتم از دیدنشون غش میکردم که من رو کشوندند بیرون!!!وقتی حالم جا اومد رو کردم به بقیه و گفتم : آدم شید دیدید جهنم چه خبره؟؟؟!"

نقاشی ها فوق العاده زیبا بود.کاری به اعتقاد به بهشت و جهنم ندارم .فوق العاده و ماهرانه کشیده شده بود.بعدش دیگه واسه استراحت باز رفتیم چهلستون و من همه رو به بستنی دعوت کردم و نشستیم وکفشها رو از پا در اوردیم تا پاهامون هوا بخوره.

اوج لذت من اون موقع بود ویه حس قشنگ شادی همراه با بغض تمومه وجودم رو گرفته بود.وقتی الناز و فاطمه و فرنگیس بستنی میخورند وچشمهاشون برق شادی میزد وباهم شوخی میکردند و میخندیدند .وقتی فاطمه از سرما کز کرد تو بغله من وفرنگیس اصرار میکرد بقیه بستنیش رو بخورم و خودش چای بخوره.وقتی احسان قوری چای اووردو انگار که بزرگترین کاره دنیا رو کرده بود.همشون رو دوست دارم. حتی احسان رو که تمومه ذوق شوقش اینه که یه کاره مهم امروز انجام داده و مهم تصور شده!

وای که عشقه من اوج لذته کسایی هست که دوستشون دارم.وااای که تمومه شادیه من برقه نگاه خونوادمه که میپرستمشون.عشقه من به فرنگیس و الناز و فاطمه و داداش احسانه.دستای سرده فاطمه س که زیر کتم قایمشون میکنم که گرم بشه.خنده های بلند بلنده النازه که با چشم غره بهش میگم بسه ، چقدر میخندی؟؟!چشمای مهربونه فرنگیسه که با نگرانی مراقب اوضاعه ووقتی توش غرق میشی تمومه غصه های دنیا یادت میره.

اینا تمومه لذت من از زندگیه....

عاشقه شبای چهلستونم...........