_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

من وقلب ایران...اصفهان

هوالمحبوب: 

همین چند روزه پیش بود...آره...همین چند روز پیش بود داشتم به  "پارادوکسیست" میگفتم دلم میخواد برم جایی که کسی من رو نشناسه...دلم میخواد اسمم را عوض کنم و با آدمهای جدید آشنا بشم و چند وقتی کلا یه جوره دیگه باشه وبشه وهیشکی ازم هیچی ندونه وشروع کنم به تصویر سازیه جدید.....گفت سخته ...ولی من دلم میخواست حتی با سخت بودنش این کار رو انجام بدم...

اینطور دیگه هی مدام جمله ی : " از تو بعیده رانمیشنوی!" .هی مگه چی شده رو توی کله ت نمیکوبونند...هی بهت نمیگن تو دیگه چرا؟...اون موقع هر کاری بکنی و انجام بدی درسته چون جزیی از خصوصیتت به حساب میاد...اون موقع وقتی گریه میکردی نمیگفتند مگه تو هم بلدی گریه کنی؟....یا وقتی میخندیدی اون هم بلند کسی نمیگفت آهااای آروم....هیچ کاری از تو بعید نبود و تا اطلاع ثانوی میشدی همونکه دلت میخواست حتی اگه اشتباه بودی....راحت دلگیر میشدی...داد میکشیدی...حتی بلند بلند فحش میدادی و آب از آب تکون نمیخورد..... دلم بهونه میگرفت و این روزهای آخره سال چقدر حالم بد بوووووووود.

شبهای آخر سال درد بود وروزهای آخر سال به اندازه ی قرنها میگذشت تا تموم بشه....توی دلم خون بود وروی لبهام لبخند ودرد میکشیدم از اینکه خودم نیستم ونمیتونم بی محابا فریاد بزنم...خسته شده بودم و کلافه از تمومه سالهایی که سپری کرده بودم ویک انگه دختر خوب بودن رو چسبونده بودند بهمون و هیچ کس توقعی جز اینکه بودم ازم نداشت. حالت تهوع داشتم از خودم.یه چیزی باید عوض میشد تا استارت عوض شدنه من هم زده بشه.نمیدونم باید یه اتفاقی میفتاد ،اون هم برای من که بی خیاله تمومه بودنها شده بودم و تصمیم به هرچه پیش آید خوش آید گرفته بودم.....وای از سالهایی که گذشته بود...

نمیدونم ونمیخوام بدونم واصلا نمیخوام راجبش حرف بزن

اصلا تصمیم گرفتم دیگه راجب دلمشغولی وفکر مشغولی ودردهام چیزی ننویسم وچیزی به کسی نگم.کلا من تا آخره عمر اینم >>>>>

توی یکی از همین شبهای درد آور بود که آرش باز توی حرفاش حرفه "بیلوکس " را زد...من که کلا وقت اضافی داشتم پای سیستم کامپیوترو به خودم گفتم به امتحان دریافت و اجرای این نرم افزار می ارزه...فکر کن ماوس کامپیوتر کلا هنگ کرده بود وکلا سیستم کن فیکون!نمیدونم چرا هی این شبها هی همه واسه اتصال من به یه جا تلاش و همت مضاعف میکردند وهی هرکی میخواس من رو ترغیب به بازدید از یه جای تازه بکنه و من هم که کلا این روزها هم مسیر با جریان آب !

مدتهاست ،شاید دو سه سال که به محضه کانکت شدن توی اینترنت ،messenger رو  روشن میکنم و میرم دنباله کاری که واسش اومدم توی نت.

میل چک میکنم .مینویسم، وبگردی میکنم، پروژه های آخر ترم رو تند تند جستجو میکنم ، بیشتر وقتم صرف میل هام میشه و بعد به وبلاگه این  و اون سر میزنم وگاهی که خسته میشم سری میزنم توی رووم اصلی messenger و با دیدنه این صحنه های خنده دار وپر از تاسف بر میگردم و حسرت میخورم ویاد اون روزها میفتم که روومها جدا بود وهر کسی به فراخوره سلیقه ش و طبعش جایی رو برای بودن انتخاب میکردو میرفت و از هر اونچه که میخواست وبود لذت میبرد....

خلاصه اینکه "add list"  های من میرند ومیاند و من به کاره خودم میرسم وگاهی سلامی وکلامی و بعد هم گاها به نسبت آدمی که میشناسی یا نمیشناسی و ازش سر درمیاری .با همکلاسی ها حال و احوالی و با شاگردها و همکارای سابق تبادل ادب و احترامی و بحثی و حرفی و حدیثی باز هم گشتن در دنیای بی انتهای اینترنت.....

دیگه خیلی وقته دوران Asl plz    و من اینم و تو کی هستی گذشته .درست مثل روزایی که توی کوچه لی لی بازی میکردی و گاهی زنگ خونه ها رو میزدی و در میرفتی و بعد کیف میکردی از هیجانی که توی وجودت موج میزد وحالا فقط لبخند میزنی وقتی یادت میفته وخودت هم نمیدونی معنیه لبخندت تاسفه یا اشتیاق از به یادآوری یا نه حتی یک اتفاقه ساده ، اتفاقی به سادگیه دادنه بلیط اتوبوس وقتی به مقصد میرسیدی یا مثلا سلام کردن به رفتگره محل وقتی اومده دنباله عیدیه آخره سال!....

تا اون شب که آرش ،فایل نرم افزاره ":بیلوکس " رو فرستاد و خودش قدم به قدم برای اووردنه من به اونجا همراه شد....شاید خودش هم نمیدونست داره چه اتفاقی میفته و فقط دوس داشت لذت داشتن یا دونستنه چیزی که داره رو با کسی تقسیم کنه یا شایدم به ایجاده  یه هیجان دامن بزنه.....

 واونجا یک چیزی بود شبیه اون روزها....یه چیزی شبیه اردو..از اون اردوها که من خیلی دوست دارم....هم دیگه رو نمیشناسید اما با هم همراه میشید وبعد کم کم سلایق و علایق دستت میاد...یک چیزی شبیه اون آخره اتوبوس که آتیش میسوزوندیم وکلی سر وصدا میکردیم و تمومه اتوبوس با اینکه حسرت داشتنه اون آخر رو داشتند خیره خیره بهمون نگاه میکردند.....

از اون جمعها که خودت هر چی هستی باش...اینجا خودم  وخودت نداریما وهمه یکی اند وشبیه به هم.....یه چیزی شبیه فرهنگی که از همه یه جور بودن را میسازه و تو میشی شبیه اونی که میخوای اما درست هم جریان با همه....درست مثل همون اردوهایی که من با هیجان لذته از فردا،  شب سر روی بالش میذاشتم.....با هم ناهار میخوردیم و میوه تعارف میکردیم و با هم شوخی میکردیم وبازی و بعد اون آخر سر وقت خداحافظی از هم وابراز شادی از بودن در کنار هم از همدیگه میپرسیدیم ببخشید میتونم بدونم اسمتون چیه؟!!!!! ...دیگه اسم و رسم وفامیل و نوع عطری که استفاده میکنی مهم نبود...مهم این بود تو هم جزوی از شادی اینجا هستی وشاید اگه نبودی یه پایه ی بساط میلنگید.....

تازه وارد بودم وخانومی پیشه کردن تنها عکس العمل من بود وبه طرفه العینی من هم شدم جزوی از قلب ایران ، اصفهان و خودم را "آئورت" قلب ایران جا زدم و باز به بهانه ای حالم خوب شد....خوب و خوب و خوب...

گاهی هم سرکی میکشیدم به دیگر اعضا و جوارح ایران(!)،همان موقع ها که باز یکهو اخلاقم خط خطی میشدو مثلا گیر میدادم به "دفاعیات مهران" یا نوع رنگ فونت "آچیلای " یا نوع خندیدنه "بابای بچه ها!" ودنباله بهونه میگشتم که یه خورده گریه کنم....!

نمیدونم چه حسیه..اما...خوشحالم...از اتفاقهای جدیدی که توی زندگیم میفته خوشحالم.....از بودن در جاهایی که در اون احساسه امنیت میکنم...از خندیدن با دیگرون خوشحالم  و از لمس کردن و حس کردنه احساسه شفاف و ساده ی آدمهایی که هستند ودلیل بودنشون خواستنشونه......

شر میشم وباز آتیش میسوزنم...گاهی آروم وباوقار میشم وگاهی باز از دیوار راست میرم بالا...شعر میخونم و احساسم را هدیه میدم به همه ی اونهایی که از کنارشون بودن لذت میبرم و گاهی کل کل میکنم وعشق میکنم از هیجان به وجود اومده.گاهی نامردی میکنم و آدم فروشی و گاهی فقط سکوت میکنم و خیره میشم به تمومه اونچه داره میگذره...من میشم مادر ملت و با به رخ کشیدنه بابای بچه ها کلی جوسازی میکنم!!! وبازانگار که به هیجان اومدنه "آئورت " به شریان حیاتی دنیا کمک کنه واسه بیشتر بودن و موندن به ادامه ی زندگی کمک میکنم :))

گاهی کم حوصله میشم وبه شعرهای "راه نشین" گوش میدم وهیجان زده میشم و گاهی شیطون میشم وبا "آچیلای " وبقیه کل کل میکنم و گاهی احساسه شعف میکنم از اونی که حواسش به همه هست و از کلیدداره قلبه ایران تشکر میکنم وتوی دلم با تمومه وجود ستایشش میکنم.....

نمیدونم

حسم را دوست دارم...دلتنگیم را برای رسیدن به قلب ایران دوست دارم...هیجان دیدن بچه ها رو دوست دارم.....جوونه هایی که توی دل "پانکالا" در حال شکفتنه  وبه ثمر رسیدنه رو دوست دارم.....چشمای مراقب "مهران" که حواسش به همه چیز هست و با هرکسی به فراخوره شخصیتش رفتار میکنه رو دوست دارم...."آمیزقلی " گفتنها ویواشکی خندیدنهای "آرش"، کل کل کردنها وقلدری های "آچیلای" ،صدای طنین اندازه وورفتار جنتلمنانه ی " راشا" ،صدای ضرب و آهنگ وخوندنه "ساربان" ،شعر خوندن وحسن سلیقه "ره نشین" ،صداقته "ستیا " و سکوته " سکوت" ،مانیتورینگه "بلک من " و متلکهای "چرچیل" ،من من وتوتو  کردنهای " نرس " ،بیست سوالی های حرص در بیاره " محسن " ولهجه ی شیرین "نقی" رو دوست دارم......

نمیدونم وباز هم نمیدونم.....شاید یک روز تمامه مجازها رنگه حقیقت به خودش بگیره...روزی که من جامه ی عمل به قولی که به بچه ها دادم بپوشونم و همه رو به تماشای بستنی خوردنه بچه های مردم توی پارک دعوت کنم...

اون موقع غرق میشم توی شادیه بی حد وحصر بچه ها وتمومه اونچه که اونها از خودشون به نمایش میذارند...توی  صداهایی که رنگه نگاه به خودش گرفته....اون موقع همه حتی  اگر نخواهند حرف میزنند وپرده میکشند از رخی که پنهان شده بود پشته یه عالمه احساس شادی یا غم و یه اسم...همه یکی میشند و بانگ شادیشون  احساس خوشبختی به "رگ آئورته" قلب ایران میده!

اون موقع "آرش" هم بدون "میکروفن " میتونه حرف بزنه ،حتی اگه زبونش زبونه اشاره باشه و به قول خودش لال (!)وخدا راشکر دیگه  نیاز به گلریزون نداره  


 

کــیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــة؟؟!!!....

 هوالمحبوب: 

 

باز بوق ممتد تلفن و باز نوشته No Answer  وقطع ارتباط وباز دل ناگرانیه من!یعنی چی شده جواب نمیده؟!

شماره آقای " چ" را میگیرم وبهش میگم که خانوم فلانی جواب نمیده وعلتش رو هم نمیدونم،شاید مشکلی واسش پیش اومده! آدم آنفولانزا از نوعه خوکی بگیره اما با این آقای " چ" همکلام نشه. والااااااااااااااااا!

از اقباله بد من کلا آدمای همچین استخون دارو تپل همکاره ورئیس ومدیره ما میشند ومن هم که عمرا نشون بدم از همکلامی با کسی بدنم کهیر میزنه....

دو سه روز پیش که باهام تماس گرفت وخواست ترجمه ی subtitle  یه فیلم چند صد قسمتی رو به عهده بگیرم وکلی تعریف و تمجید کرد که کلی توش پوله واینا ،بهش گفتم اصفهان نیستم  وبهتره کار رو بده به آدمه دیگه ای..اگر چه عاشق ترجمه ام ونوشتن اما آدمه یه گوشه بشین نیستم وحوصله ی تمرکز یه ساله روی کاری که نمیدونم آخرش به نام کی ثبت میشه رو ندارم واسه همین بهش قول دادم از اونجا که کلا مادر زاد دهقان فداکارم، یکی رو پیدا کنم این کار رو واسش انجام بده ومثل همیشه قرعه به نام ستاره خورد که شیش دانگ مترجمه ، اون هم از نوع پروفشنال (فارسیش میشه چی؟!!!)

خلاصه آقای " چ " دنباله کارش بود وستاره گوشیش رو جواب نمیداد. گویا آقای " چ" از کاره ستاره خوشش اومده بود وبا اینکه ستاره گفته بود این آخرین باریه که این شونصد صفحه رو ترجمه میکنه ،آقای نام برده باز اصرار داشت این کار رو ستاره انجام بده و من زنگ و اون زنگ وستاره No response to page in  و این حرفا.....

دیگه بحث سره کاره این آقای محترم نبود. کم کم داشتم نگران میشدم که نه خونه جواب میده نه گوشیش که یهو یه SMS  اومد که:" اگه الهام سراغ من رو گرفت بگونمیدونم کجاست،شاید رفتن مسافرتی جایی، خبر ندارم!!!!"

دوسه بار sms  اش رو میخونم  وچیزی ازش سر در نمیارم!کم کم مغزم Load  میکنه که آهان این پیام رو واسه  خواهرش فرستاده که اگه ازش سراغ گرفتم جوابم رو این بده....

یهو یاده تمومه SMS های اشتباهی ای میفتم که برام خاطره های قشنگ درست کرد.یاده تمومه تماسهای اشتباهی که شرمنده م کرد. یاده تمومه مکالماتی که بدونه اینکه گوشی رو قطع کنم  گفتم و بعد کلی خجالت کشیدم که مخاطبم پشت گوشی شنیده و یاده تمومه اشتباهاتی که به خنده منجر شد. ویاد تمومه تماسهایی که چون کارم حاضر نبود جواب ندادم وبعدش بهونه جور کردم! 

کلا تمومه خاطرات اشتباهیم رو مرور میکنم وبا لبخند  SMS  خودش رو برای خودش FORWARD  میکنم و تا میاد توضیح بده بهش SMS  میدم :" خدا را شکر! نگرانت شدم ها!میخواستم بگم تعطیلات رو خوش بگذرون و دور کار رو خط بکش.راستی  سوغاتی یادت نره!!..."

آب هویج...توپ پلاستیکی...کامران نجف زاده!

هوالمحبوب: 

 

اون اولها فکر میکردم این سید چقدر عجیب غریبه .خوب اون اولا بود وحکایت "نخستین تصویر" واین حرفا!

 وهمون اولها این سوال بود  که اونی که هیچ چیز به نظرش خوشایند نیست وقشنگ ودل انگیزوعکس العملش به تمومه خوشایندهای من یا هر کسه دیگه یه لبخنده عاقل اندر سفیه یا خنده ی تمسخرانه ی بلنده از ته دل ، ممکنه از چی خوشش بیاد یا چی کیفش رو کوک کنه ویه بار که ازش پرسید گفت عشقش  آب هویجه و توپ پلاستیکی!!!(حالا راست و دروغش پای خودش!)

و من که کلا متحیر!

یه بار تو مسبر رفتن به دانشگاه که تند تند داشتیم برگه های مدیریت بازاریابی کاتلر رو ورق میزدیم توی اتوبوس که مبادا جمله یا کلمه ای را جا بندازیم وکاتلر رو عصبانی کنیم یهو وسط این همه استرس ازش پرسیدم چه آرزویی تو زندگیت داری؟

گفت میخوای به چی برسی؟بگو تا کمکت کنم!

گفتم : خودم میخوام برسم نمیخوام کمکم کنی که بشه اونی که خودت میخوای. حالا بگو تو زندگیت چه آرزویی داری؟!

یه خورده فکر کرد وگفت: دلم میخواد یه صندلی رو خورد کنم تو سره یک نفر وهیچ اتفاقی نیفته!دستم رو بتکونم وبرم پی کارم و انگار نه انگار!!!!!

بعد صورتش رو برگردوند ومشغول خوندنه بقیه ی کتاب شد و من داشتم فکر میکردم آرزو داشتنیه یا ساختنی که یهو سرش رو برگردوند طرفم و گفت : یه آرزوی بزرگتر هم دارم که کلی بهم حال میده!

گفتم چی؟

گفت دلم میخواد یه بار که توی بیست وسی "کامران نجف زاده" میخواد بیاد روی  صحنه ، اون دری که باز میشه باز نشه و تو پخش زنده کلی حال کنیم!!!!! ولی فعلا که تشریف بردن فرانسه وبا کلی دریافته پول گزارش از گاو بازی پخش میکنه و موزه ومیوه!!!!

بعد هم یه آه کشید!!! انگار که آرزوش به دلش بمونه به یه نقطه ی دور از ناکجا آباد خیره شد وباز سرش رو انداخت رو کتاب و من هم خیره شدم به مانیتور که داشت "فیلم صمد داماد میشود" رو پخش میکرد.....

امروز بعد از 10 ماه که  سر ناهار اخبار اعلام کرد " کامران " رو برگردوندند ،یهو مبهوته اخبار شدم وهمینجور که قاشق رو وسط زمین و هوا نگه داشته بودم بلند گفتم: سیدتوی ساله جدید زمینه برآورده شدنه  آرزوت داره فراهم میشه!!! همین روزاست دری باز نشه و کسی از پشت در پیداش نشه و  تو توی دلت قند آب بشه وبگی دیدی گفتم؟.......!

یاد سید میفتم واینکه یعنی الان که این خبر رو میشنوه چه حسی داره!!....

تصور میکنم داره با یه توپ پلاستیکی بازی میکنه و بعد خسته میاد ویه صندلی توی سره یه نفر خورد میکنه وبعد داد میزنه :" آب هویج لطفا!!!"