هوالمحبوب:
افـــتـــاد زمسـتـــــان به تـــنــــــوری روشـــــن
سـر سبـــــز شدیــــم از حضــــوری روشــــــن
خــــوش آمــــده ای بـــــهار،خـــوش آمـــده ای
چشمـــــان چــاهـــارشنبــه ســـوری روشـــن!
اگر همسایه ی جدیدمان که بر حسب اتفاق روحانی هم تشریف دارند،به همسرش نگفته بود که اگر مراسم آتش و آتش پرستی در محل به پا کردند باید بروند خانه ی مادرش که در این فسق و فجور شرکت نکند و خانم همسایه هم اظهار افسردگی و غم و عذاب نمیکرد از در منزل مادر شوهر به سر بردن،فرنگیس طبق عادت هر سال بساط چهارشنبه سوری را وسط کوچه علم میکرد و همسایه های پیرمان را دور هم جمع میکرد و از روی آتش با نیش های شل و خنده میپریدیم و سیب زمینی کباب میکردیم و تخمه میخوردیم و من باز هم مثل هر سال به تمام محله قول میدادم سال آینده عباس آقا دار شده باشم و با او جگر بخریم و روی همین آتش کباب کنیم و بدهیم دست محل،باشد که رستگار شویم و خیر دنیا و آخرت نصیبمان شود.
ولی خب از بد حادثه و شاید هم خوبش نشد که مثل هر سال آن شود که همیشه بود و چهارشنبه سوری ِ محل به همان چهارشنبه سوری دو سال پیش ختم شد که من درد بودم و منتظر و بعدش تمام شد و تمام کردم سناریوی ِ مسخره ای را که بازی در آن را پذیرفته بودم و فردایش با شیوا رفتم جمکران و فردای فردایش گل دختر را خدا به ما داد.این شد که امسال حتی از روی شعله ی شمع هم نپریدیم چه برسد به تلی از آتش ِ سر به فلک کشیده که سر بدهیم سرخی ِ تو از من و زردی و سیاهی ِ من از تو!
تمام این سیزده چهارده سال بودنمان در این محل فرنگیس متولی چهارشنبه سوری بود به غیر از پارسال که چه بهتر که منزل نبودیم و درست همین شب در راه جزیره بودیم و من در تاریکی ِ شب تمام چهارشنبه سوری ِ سال قبل را درد میکشیدم و همه ی حواسم به خودم جمع بود که یاد پارسالش مرا نکشد!به خواب هم نمیدیدم دقیقن یک سال بعد درست چهارشنبه سوری جلوی دریا بایستم و هوایش را نفس بکشم و نمیرم.حتی تصورش هم نمیتوانستم بکنم که یک سال بعد درست شب چهارشنبه سوری از میان مشعل های پر از گدازه و آتش عسلویه بگذریم و من هنوز زنده باشم.یک سال گذشته بود و درست چهارشنبه سوری من عسلویه بودم و رو به دریا و باز فرنگیس بساط چهارشنبه سوری اش را در تاریکی ِ ساحل به پا کرده بود و من تحمل این همه اتفاق را با هم نداشتم.دریا را دیده بودم و بلند بلند میخندیدم و با تو حرف میزدم.آتش چهارشنبه سوری را میدیدم و بلند بلند گریه میکردم و هی پی در پی میگفتم "چه چهارشنبه سوری ای!کنار دریا!عسلویه!عـــجـــــــب!" و باز بلند بلند گریه و خنده را قاطی کرده بودم و تو گیج شده بودی که "الی داری میخندی یا گریه میکنی؟!" و من خود نیز نمیدانستم و هضم این شب برایم سنگین بود...!
یادت می آید؟پارسال!چهارشنبه سوری ِ یک سال پس از آن چهارشنبه سوری ِ زجر ِ زندگی ام بود و اولین چهارشنبه سوری ای بود که احسان کنارم بود و تو . و من برایت باز تا نیمه تعریف کردم قصه را و باز گریه شدم و بغض!هیچ وقت نمیتوانستم تا آخر جمله هایم تاب بیاورم و همیشه تو مرا به آرام شدن و صرف نظر از تعریف کردنش دعوت میکردی و من به تو و خودم قول میدادم که دفعه ی بعد دختره خوبی باشم و تا آخر تعریف کردنش تاب بیاورم و انگار هیچ وقت هم نمیشد!
الان درست یکسال از چهارشنبه سوری دریا و عسلویه ای که کنار تو گذراندم و برایت حرف شدم میگذرد و دیگر چهارشنبه سوری آزارم نمیدهد و درست مثل همیشه برایم شیرین است وقتی تو و دریا و عسلویه با تو را به یادم می آورد.وقتی به یاد می آورم که تمام سالی که گذشت علیرغم پناه بردنهایم به تنها بودن،لحظه به لحظه در کنارم بودی و نگذاشتی لحظه های درد آور زندگی ام امانم را ببرد و همان لحظه ها را تنها به خاطر بودنت برایم شیرین ترین لحظه ها رقم زدی.از حالا تا واپسین لحظات عمرم تمام چهارشنبه سوری های دفتر خاطرات ذهن و زندگی ام به تو سنجاق میشود و دریا و عسلویه ای که اولین بار با تو و در کنار تو دیدم و شنیدم و لمس کردم و تنها به خاطر بودنت نمردم را.
چهارشنبه سوری تو را به یادم می آورد و صبوری هایت و صدای خنده ها و گریه هایم را که با موج های کوبنده ی دریایی که با تو اولین بار دیدم آمیخته شده بود و صدای تو که مرا مثل همیشه به صبوری دعوت میکرد و آن مشعل های بلند عسلویه که به خاطر بودنت قشنگ ترین منظره ی شب زندگی ام بود و شیرینی و شهدی را که به خاطر بودنت کرور کرور در دلم آب میشد و مرا به از روی آتش پریدن دعوت میکرد.
چاهارشنبه سوری همگی مبارک.همین!:)
الــی نوشت :
یکـ)همه ی دیشب یک طرف،وقتی موهام را توی دستات گرفتی و بافتی و یه کش مو زدی سرش و انداختیش روی دوشم یه طرف.بهت نگفتم عاشق اینم که موهام رو ببافند و یاد ِیه عالمه خاطره ی خوب افتادم.کلی زور زدم بغض نکنم و دختره خوبی باشم.به خاطر همه چی ممنونم هاله:)
دو) همیشه چهارشنبه ها رو دوست داشتم و دارم.حداقل خوبیه چهارشنبه ها به اینکه که سه شنبه نیست!!!
هوالمحبوب:
ابـــــر و بـــــاد و مــــه و خورشیــــد و فلـــــک مطمئـــــنم
همـــــــه در گــــــردش چشـــــم تــــــو تعـــــادل دارنـــــد...
از پرواز جا مانده بودیم آن هم فقط با پنج دقیقه تاخیر و تو قول گرفته بودی به کسی نگویم که باز پول بلیط داده ای برای بعد ازظهر که میتی کومون غر بزند و من قول داده بودم و به فرنگیس هم گفته بودم!!از فرودگاه برگشته بودیم خانه و تو هی شوخی کرده بودی که مثلن مهم نیست و بعد کوله پشتی هایمان را عوض کرده بودی و باز کوله پشتی ِ سیاهم را برای خودت برداشته بودی و کوله پشتی سفید را گذاشته بودی برای من و گفته بودی زشت است یک مرد کوله پشتی اش سفید باشد!رفته بودی دنبال کارهای عقب مانده ات و گفته بودی ساعت شش پرواز داریم و هماهنگی آژانس و برنامه ریزی برای دیر نرسیدن دوباره با من و من هم رفته بودم بازار و کاموا خریده بودم!!
هی زنگ زده بودم آژانس و هی زنگ زده بودم به تو و تو رسیده بودی و کوله پشتی سیاه روی دوشهای تو و کوله پشتی سفید روی دوش های من و گل دختر را بوسیده بودیم و میتی کومون نبود که رسمی خداحافظی کنیم و بلند بلند خندیده بودیم به همه و بای بای کرده بودیم آن هم بدون روبوسی!
فرودگاه سرد بود و آرام و من به عقده ی آدمی فکر میکردم که از صف شال رنگی های فرودگاه برایم گفته بود و نفسم بالا نمی آمد و دنبال شال رنگی هایی که نبودند میگشتم که بلیطهایمان را چک کردند و گفتند اگر از پرواز جا بمانید حقتان است که باز یک ربع به پرواز رسیده اید و ما خندیده بودیم!
کوله های سفید و سیاهمان را گذاشته بودیم روی غلطتک بازرسی و خودمان را داده بودیم دست آدمهای ذره بین به دست که بگردندمان و من هی یاد کاراگاه گجت افتاده بودم و زیر زیرکی خندیده بودم و آنها گفته بودند توی کیف دستی ام چاقو است و من هم گفته بودم برای میوه پوست کندن است که حتی گمان نکنم میوه را هم بشود با آن پوست گرفت و آنها گفته بودند باید بیاندازمش دور و من گفته بودم نمیشود چون جزو جهاز خانم خانه است و یحتمل من را بـُکـُشد و با هزار قسم و آیه روزهای دانشگاه آن را به من داده و آنها گفته بودند که بدهم کسی برایم نگه دارد و من گفته بودم کسی از خانه این همه راه برای گرفتن چاقویم نمی آید و مهم هم نیست اصلن و اتفاق خاصی نمی افتد الا اینکه فرنگیسمان مرا خواهد کشت و آنها تعجب کرده بودند و من خندیده بودم!
آمده بودم بیرون از دستشان و تو حرص خورده بودی که چقدر دیر آمده ام و من برایت ریز به ریز تعریف کرده بودم که چاقویم را نامردها پرت کردند جلوی چشمم توی سطل آشغال که وقتی من صحنه را ترک گفتم بروند بردارند برای خودشان و تو خندیده بودی و لبت را گاز گرفته بودی که آرامتر!
میخواستم تا هواپیما بدوم که جا نمانیم و تو گفته بودی باید سوار اتوبوس شویم و من گفته بودم برای این راه کوتاه احتیاج به اتوبوس نیست و پیاده میرویم و تو باز لبت را گزیده بودی که قانون است و من به اشتغال زایی هایی که در این فرودگاه کرده بودند فکر کردم و خندیده بودم!
سوار اتوبوس شده بودیم که برج مراقبت را دیدم و برایت "جیمبو جیمبو" خواندم و تو باز لب گزیدی و گفتی آرامتر و من هیجان زده شده بودم و باز گفته بودم "به جان خودم یادم هست که از همین برج جیمبو را آن مرد عینکی ِ کج و معوج هی احضار میکرد و همه میخواندند جیمبووووو جیمبوووو!"و باز برایت جیمبو خوانده بودم آن هم با ریتم و تو هی گفته بودی آرامتر همه فهمیدند تو هواپیما ندیده ای و من باز خندیده بودم!
پیاده که شدیم یاد گل دختر افتادم که از کل موجودات کره ی زمین از تنها چیزی که میترسد هواپیماست و وقتی صدایش را میشنود میپرد توی بغلمان و میگوید "هاوایا !!!" و ادایش را بلند در آورده بودم و گفته بودم "اَاَاَاَاَاَ هاوایا چه گنده مـُنده ست ها!!" و تو باز لبت را گزیده بودی و من هم باز خندیده بودم!
کوله هایمان را که گذاشتیم بالای سرمان و من کنار پنجره جا گیر شدم و تو کنار دستم ،امکانات پرواز را چک کردم و کیسه ی استفراغ را و هی برایت تشریح کردم که چطور ممکن است بشود از این کیسه ها استفاده کرد و خندیده بودم و تو باز لب گزیده بودی!
موبایلم را چک کرده بودم و تو از من قول گرفته بودی در این سفر قید موبایلم را بزنم و هی سرم را توی موبایل فرو نبرم و من خاموشش کرده بودم و هیجان زده مهمانداران هواپیما را خندیده بودم وقتی دستهایشان را تکان میدادند و سرمهماندار توضیح میداد که موقع سقوط چه غلطی بکنیم و من فقط از کیسه استفراغ میگفتم و تو باز لب گزیده بودی!
هواپیما بلند شده بود و من دلم هری ریخته بودم و بازویت را گرفته بودم و تو باز گفته بودی که این چه عادتی ست که باید مدام موقع حرف زدن و یا نشستن کنارت دستهایم روی بدنت بجنبد!و من دستهایم را جمع کرده بودم توی شکمم و زل زده بودم به شهری که توی سیاهی شب فقط از نور چراغها و لامپهایش میشد حدس زد که زندگی در آن جاریست و باز بلند بلند حرف زده بودم و باز هم لبهای تو که گزیده میشد که آرامتر و باز هم خنده های من!
ربع ساعتی گذشته بود و حرفهایم تمام شده بود و چشمهایم تاریکی ِ بیرون هواپیما را میکاوید که یعنی کجای کدام شهریم که باز هواپیما ارتفاع گرفت و من باز دلم هری ریخت و باز بازویت را چنگ زدم،گمانم محکم فشار داده بودم که سرت را به سمتم چرخاندی و گفتی:"زنده ای؟!نمیری!" و من این بار لبم را یواشکی گزیده بودم و تو خندیده بودی و این بار نگفته بودی که دستم را از روی بازویت بکشم و گذاشته بودی بقیه ی پرواز بازویت را بگیرم و با هر تکان هواپیما انگشت هایم را محکمتر رویش جا بدهم و برایم حرف زده بودی تا نترسم و برسیم جزیره و با هم هوای خنکش را نفس بکشیم....
همیشه همینطور بوده ای،همیشه همینطور هستی.گمان نکن من نمیدانم یا نمیفهمم.گمان نکن من نمیدانستم و نمیفهمیدم،همانطور که تو به رویم نمی آوری و میدانی که همیشه چقدر میترسم از همه ی اتفاقها و میگذاری زمانی که وقتش برسد میان این همه درد چنگ بزنم به بازوهایت و تو با تمام دردت که از من هم بیشتر است به من لبخند بزنی و توی دلت لبهایت را بگزی.میدانم همیشه درست مثل سفرمان لبخندهایت را تلخ میکنم،با کوچکترین تلنگری حتی اگر زور بزنم خودم را قوی نشان دهم اشک میشوم ولی بدان من بازوهایت را که میگذاری موقع ترس ها و دلهره هایم به آنها تکیه کنم و چنگ بزنم را زیادی دوست دارم.آنقدر که هر چقدر هم بخواهی من را از سر خود واکنی که نفهمم چه در دلت میگذارد دست از آنها و در کنارت نشستن و بودن نمیکشم.
میدانم که میدانی این زندگی زیاد از حد به ما سخت گرفته.میدانم که میدانی ما لایق این همه درد نبودیم هر چند که بگویی و بگوییم حتمن بوده ایم و آنقدر ها هم مهم نیست.ولی میخواهم این را هم بدانی که همیشه دلم به بودنت هرچند که مهربان نباشی و همیشه لب بگزی خوش بوده و هست.به دستها و بازوها و حرفهایت که همیشه دلم را هزار بار قرص کرده و میکند،هر چند تمام دنیا بخواهند که اینطور نباشد و نشود.هر چند بخواهند که بشکنی که تو برایم فنا نشدنی و نشکستنی هستی.با تمام شیطنت ها و چموشی ها و لب گزیدنت هایت بیشتر از همه ی قیدهای دنیا دوستت دارم و هزاران بار ...هزاران بار و هزاران هزار بار خدا را شاکرم که از تمام ِاین زندگی هرچند خیلی چیزهایش به مذاقم خوش نیامد و نمی آید ولی تو را سهم من کرد.آن هم درست یک روز سرد زمستان شبیه امروز.بیست و چند سالگی ات مبارک.همین!
+یک روز هم در مورد این عکس که من و تو خیلی دوستش داریم مینویسم.
++گمان میکردم واضح تر از این حرفها باشد که بخواهم توضیح دهم دختر این عکس الــی ست !