هوالمحبوب:
درد دارد یک نفر را از ته قلبت بخواهی ...
بعـد او از بی وفایی های محبـــوبـش بگوید!
از مردهایی که وقتی موهایت پریشان میشود توی صورتت ،سرشان را می اندازند پایین و حرص میخورند و میگویند :"بپوشون این شراره های آتیش رو!"،خوشم می آید.از مردهایی که وقتی خودت را توی آیینه چک میکنی نگاهشان را میدزدند خوشم می آید. از مردهایی که وقتی رژ لبت را پشت چراغ قرمز در می آوری که آرایشت را تمدید و تجدید کنی و از خجالت رنگشان می پرد و نگاهشان را میبرند به افقی که نیست و حرص میخورند که "اینا چیه آخه به خودت می زنی داری میری خونه دیگه؟!" و تو میگویی "خدا را چه دیدی،یهو یکی چشمش توی راه من رو گرفت و باس در نگاه اول دلبر باشم!" و او سرش را از خجالت و حرص می ندازد پایین،خوشم می آید.
از مردهایی که وقتی بهشان زل میزنی نگاهشان را می اندازند زمین و وقتی بلبل زبانی میکنی و سر به سرشان میگذاری حرف توی حرف می آورند که نفهمی معذبند و شرم دارند خوشم می آید.از مردهایی که وقتی حرف میزنند و شیطنت میکنند نگاهشان را به هر سمت و سو میبرند الا تو و وقتی نگاهشان با تو تلاقی پیدا میکند و تو میخندی، "کوفت دوست ِ عزیز!" حواله ات میکنند خوشم می آید.
از مردهایی که یک عالمه حس خوب به تو دارند و حتی حسشان را زیر و رو کنی ،"دوستت دارند" و لی به زبان نمی آورند چون میدانند ابراز علاقه مسئولیت می آورد در برابر دلی که شاید از تو بلرزد،خوشم می آید.
من از مردهایی که حاضرند تمام عمر با خودشان و احساسشان بجنگند که مبادا تو یک ثانیه با خودت درگیر باشی ،خوشم می آید.
من مردهایی که هرکاری میکنند تا تو دلت در لحظه ای که هستی و هستند از غم خالی شود ولی هیچوقت حیا را فراموش نمیکنند و حریم ها را ارج مینهند خوشم می آید.من از این مردها خوشم می آید و با تمام خوش آیند بودنشان ،هیچگاه دوستشان نخواهم داشت و چون قرار است هیچگاه دوستشان نداشته باشم برایشان با بدجنسی تمام از دوست داشتن کسی می گویم که دلم را یک روز ربود.برایشان از زخمی میگویم که نمیخواهم و قرار نیست به دست هیچ مردی خوب و درمان شود...و برایشان میگویم که من هیچگاه هیچ مردی را دوست نخواهم داشت بس که دوست داشتن را میترسم،بس که دوست داشتن ویرانم کرده و جایی برای هیچ کسی باقی نگذاشته،بس که دوست داشتن را دوست ندارم ...
الی نوشت :
به دیوار تکیه کن،
ولی به مردها ،نه ...!
که دیوار اگر پشتت را خالی کرد،سنگ است و گچ،نهایت سرت میشکند...!
ولی اگر مردی رهایت کرد،دلت میشکند،
روح و تمام زندگیت میشکند،
و زنی که بشکند ،
سنگ میشود
سرد و سخت،
که نه میخندد و نه میگرید..!
و این یعنی فاجعه..!
فاجعه زنی ست که از دلدادگی ترسیده ...!
هوالمحبوب:
دختــــر کـــــه باشـــــی خنـــده بــــر لـــب داری امـــــا
پشتـش کمـــی اشـــک و شکـایـــت گهگـداری ست ...
تمام دیشب ایـــــن کلیپ را دیده بودم و اشک ریخته بودم و به این فکر کرده بودم چرا با همه ی دختر بودنم هیچوقت و توسط هیچ کسی شبیه دخترها با من رفتار نشده.تمام شب بارها این کلیپ را دیده بودم و هق هق کرده بودم و دلم خواسته بود به آغوشی پناه ببرم که قوی تر از من باشد.به دستهای مهربانی که روی سرم کشیده شود و بدون کلمه ای حرف از نوازش دستهایش حس کنم که چقدر درک میکند که من طفلکی بوده ام.
کلیپ را دیدم و به یاد آوردم جای تمام سیلی ها و کمربندهایی که در تمام طی این سالها روی بدنم جا خوش کرده بود و من در خفا اشک ریخته بودم و جلوی چشم همه ی آدمها بلند بلند خندیده بودم.تمام شب کلیپ را دیدم و دلم خواست قدرتی وصف نشدنی مرا از تمام دنیا جدا کند و به من بگوید چقدر متأسف است که هیچوقت دختر بودنم ،نازک بودنم،لطیف بودنم،حساس بودن و شکننده بودنم به چشم هیچ کس نیامده و همه خیال برشان داشته محض زبان درازی و شیطنت و کل کل کردنم با مردها ، پوست کلفتم و بی خیال .بگوید چقدر متأسف است که من تمام این سالها دلم خواسته خودم را قوی و مرد نشان بدهم که مبادا مردی به خودش فرصت و اجازه ی سوءاستفاده بدهد. که همه ی عمر تا قبل از آنکه با تمام وجودم عاشق یکی از این مردها بشوم همه متفق القول بودند من از زن بودن و دختر بودن بویی نبرده ام ،بس که میترسیدم از دختر بودن و ضعیف بودنم بهره ها بجویند.
دیشب دلم برای تمام الی از همان موقع که از ترس میخوابید که زودتر صبح شود و دعوا و کتک و حرفها تمام ،تا همین امشب که با خون دل خوابیده بودم سوخت.
تمام این سالها دختر بودنم و حساس بودنم و ضعیف بودنم و پر احساس بودنم را پنهان کرده بودم و نقض و دفن و هی خواسته بودم هویدایش نکنم ولی بالاخره تاب نیاورده بودم این همه پنهان کاری را و عاقبت کنار مردی که میپرستیدمش خودم خودم را لو داده بود.
لو داده بود که الی ضعیف است.که الی زیادی زن است.که الی دلش این همه سال به خاطر رسیدن به آخری فرح بخش لال شده بود و خودش را به هرچیزی مشغول کرده بود که نپوسد..علت ترسش را از دعواهای خیابانی و شنیدن فحش های بد وسط خیابان،عاشقانه دوست داشتن خواهرها و برادرش در این دنیای پلید،علت دل ندادنش به همه ی مردهایی که دلشان ضعیف کشی میخواست و هزاران راز سر به مهر را که هیچ گوشی نشنیده بود لو داد.ساق پایش را لو داده بود-همان جا که اپلاسیون کار دوهفته پیش موقع دیدنش گفته بود میترسد به آن دست بزند و توصیه کرده بود بروم دکتر که نکند توده ی سرطانی باشد و من نگفته بودم ورم کهنه ی سگک کمربندی ست که چندین سال پیش دستهای مردانه ای آن را تحفه آورده.
دیشب ،تمام شب،تا زمانیکه اشکهایم تمام شوند و دهانم خشک و بالش زیر سرم خیس کلیپ را دیدم و ضجه زدم که نه مردی که خون و پوستم از او بود ،نه مردی که خواهرانه و حتی مادرانه دوستش دارم و نه حتی مردی که بی هیچ اتصال خونی و پوستی و گوشتی میپرستمش با من به مثابه دختر رفتار نکردند،بس که همه شان هزاران دلیل داشتند برای خوب تا نکردنشان و من باید دختره خوبی می بودم برای درک کردنشان و بقیه ی مردها و رفتارهای مزخرف و دختر خر کنشان بروند به جهنم وقتی اینقدر دنیا جای منفوری ست برای دختر بودنه کسی که با همه ی وجود دختر بود و دلش دختر بودن میخواست و چون زمین جای قشنگی نبود میبایست زره به تن میکرد که مبادا ته مانده ی احساسش را نیز با هزار دلیل منطقی و غیر منطقی له کنند...
الی نوشت :
یکـ) دیشب معصومه را به همه ی معصوم بودنش قسم دادم برای طاقت دادنم،برای تاب آوردنم،برای خوشبختی ِ الناز که مادرانه دوستش داشتم و برای آرامش تمام دل های نا آرام و برای دختری که دلش اندازه ی سهمی میخواست که نداشت...
دو) روزتون مبارک دخترها ...
سهـ) من یک زنم که با لگدی میشود مجاب ... "این را گوش کنید!"
چاهار) از تمام مردهایی که این پست را میخوانند و با من مهربان میشوند متنفرم!بروند به جهنم ! به همان جا که به آن تعلق دارند!همین!
هوالمحبوب:
دست او جــــز ســر زلــــف تـــو بـه جایــــی نــــرود
"فَـقَـــد إستَمسـَــکَ بِالعُروَةِ الــوُثقـــی " این است ...
"خاک تو سرت!"...این جمله ای بود که تا همین حالا که چیزی از روز نگذشته من یک عالمه از پریسا و شیدا و یگانه و فهیمه و لاله و بقیه ی همکارانم شنیدم.همه شان نگاه تأسف بارم کردند و صورتشان را کج و معوج کردند و گفتند :"خاک تو سرت!" و من باز غصه خوردم و آمدم نشستم پشت میزم!
موهایم را کوتاه کرده بودم.موهای بلندم را که همه دوستش داشتند و خودم بیشتر.موهای قشنگ و خوشرنگم را که بلند شده بود و وقتی میبافتمشان از مقنعه ام میزد بیرون و همه به اسلام دعوتم میکردند که جمع کنم این اسباب انحراف را و من میانداختمش توی یقه ام و باز گرمم که میشد سرک میکشید از پشت مقنعه ام.موهایم را کوتاه کرده بودم و به جای رقصیدن روی کمرم و پز دادنم ،روی شانه هایم دهن کجی میکرد و غصه ام بود و همه تا میدیدند بدون استثنا میگفتند که خاک بر سرم! حتی یگانه که هیچ چیز مرا دوست نداشت و میگفت موهایم را دوست داشته!
موهایم را کوتاه کرده بودم.موهای بلندم را که فاطمه برایم میبافتشان و گلدختر برای رقابت با فاطمه شانه شان میکرد.موهایم طفلکی بودند و من بیشتر که از موهایم طفلکی تر بودم.
اولین بار درست ده ماه پیش خواستم که از ته بزنمشان.همان روزها که حالم خوب نبود درست مثل حالا.همان موقع که خیلی چیزها درونم شکسته بود و همه ی خواسته ها و احساساتم درونم له شده بود و آن که باید نمیفهمیدش و من مثل همین حالا زجر میکشیدم.رفتم خانه ی هاله و گفتم موهایم را بزند.گفتم سگ بشاشد توی موهایی که قرار است هیچ کسی نبیندش و برایش نمیرد.گفتم موهایم را مرده شور دست بکشد اصلن وقتی دست کسی که باید میانشان بازی نمیکند.هاله کوتاهشان نکرد.هرچه خواستم و هرچه خودم را مصر نشان دادم ولی این بار ...
این بار خودم را هل دادم توی آرایشگاه تازه افتتاح شده ی محله مان .همان که هیچ کسش مرا نمیشناخت که بخواهد مراعاتم را بکند و یا نصیحت و به تازه عروس آرایشگر گفتم بریزدشان پایین.چشمهایم را بستم و گفتمش تمام که شد خبرم کند و صدای قیچی انگار رگ های قلبم را میچید که شنیدم گفت :"مبارک باشه! " و من چشمانم پر از اشک بود که بازشان کردم و خودم را توی آیینه دیدم .موهایم ریخته بود روی زمین که خم شدم و یک دسته اش را برداشتم و بوییدمشان و دلم برای خودم و موهایم سوخت.
موهای قشنگم روی زمین ریخته بود و آرایشگر با جارو و خاک انداز جمعشان میکرد و میخندید که من موهایم را میبوسم و گریه میکنم و میگویم حقشان بود کوتاه شوند وقتی هیچ کس قربان صدقه شان نمیرفت...
آرایشگر شماره اش را داد تا توی گوشی ام ذخیره کنم و از این به بعد بروم سراغش بس که دوستم داشت و من از او متنفر بودم که موهایم را سر بریده بود عین جلادهای بی رحم و به جای همدردی با من میخندید!
آمدم خانه با دلی پر از غم و اولین "خاک برسرت!" را از فاطمه و الناز شنیدم و تنها گلدختر بود که ذوق داشت از موهایم که میتوانست راحت تر شانه شان کند و وقتی اشک هایم را دید با همان شیرین زبانی اش رفت آیینه را آورد و خواست خودم را تویش نگاه کنم که هنوز موهایم سرجایش هست و فقط قدش اندازه ی سبزی خوردنهای داخل باغچه شده که زود بلند میشوند...