هوالمحبوب:
بنـــــدر همیشه لهــجه اش گــــرم و صمیمـــی نیست
بایــــد سکــــوت ســـرد ســـرما را بلــــد باشــــی ....
اگر دیشب موقع مسواک زدن زمین و زمون را به هم ریخته و گریه و زاری راه انداخته که مسواکت را بهش بدی و تو یه عالمه براش توضیح دادی که هر کی باید مسواک خودش را استفاده کنه و نباید مسواک الهام را بزنی و اون گفته :"چشم!" و بعد تا دوباره مشغول مسواک زدن شدی باز جیغ و داد راه انداخت و بدون اینکه بدونه برای چی گفته چشم آویزونت شد و تو بهش قول دادی وقتی هوا روشن شد بری واسش یک مسواک خوشگل بخری،دیگه نباس غر بزنی وقتی صبح وسط خوابت یک ریز از بالای پله ها داد میزنه :"آلام...آلام...آلام...؟" و تو رو صبح علی الطلوع دست و صورت نشسته و صبحونه نخورده دست توی دست خودش راهی داروخونه میکنه!
توی این مواقع فقط باس به خودت لعنت بفرستی و به اون لبخند بزنی و دستاش را درست مثل تاب تکون بدی و باهاش تاب تاب عباسی بخونی و هی مراقب باشی نخوره زمین و شال و کلاهش رو از روی سرش نکشه.
اگه یهو دیدی این موقع صبح داروخونه بسته است نباس فحش بدی.آخه داروخونه چی کف دستش را بو نکرده که گل دخترتون اول صبحی ویار مسواک دارند که!
عقل سلیم میگه که توی این موارد باس برگردی خونه ولی شما به عقل سلیم کاری نداشته باش چون اوشون هم اگه لب و لوچه ی آویزون ه گلدختر را میدید و ابرام و اصرارش رو برای رعایت بهداشت ِدندونای کوچولوش که هنوز هم کامل در نیومده،قطعن در یک حرکت انتحاری خودش را میداد به باد ِفنا و میگفت اولن شما از کی تا حالا به من گوش دادی که الان دفعه دومت باشه دومن ما اصولن زیاد از حد غلط زیادی میخوریم و شما کاری به کار ما نداشته باش و لطف کنید هیکلتون را تکون بدید برید بگردید دنبال یه داروخونه ی شبانه روزی که این موقع صبح بتونه بهتون سرویس بده تا روحیه و لب و لوچه گلدختر بیش از این کج و معوج نشده!
خب وقتی عقل سلیم و ندای وجدانت و گل دخترت دست به دست هم میدند و ازت میخواند دست به کاری زنی که غصه سر آید شمام نباس نه بگی و باس تاکسی بگیری و اونقدر بری تا برسی به یه داروخونه شبانه روزی و بعد از پیاده شدن خودت هیجان زده تر از گل دختر دست توی دست گل دخترت بدوی سمت داروخونه تا به وصال یار برسونیش.
حالا اگه موقع ماچ و موچ کردن گل دخترت و درست کردن شال و کلاهش یهو صدای نخراشیده ی داروخونه چی تو رو به خودت اورد و بلند شدی که اُرد ناشتای گل دختری را اعلام کنی تا دل به دلدار برسه و یهو با دیدن داروخونه چی که تو رو میبره به سه چهار تا زمستون پیش خشکت زد،اصلن هول نکن!
صدات را صاف کن و روسریت رو ایضا!نگاهت رو ازش بگیر و بدون کوچکترین اشتباهی توی رفتار و حرکتت سفارش یه مسواک عروسکی قشنگ و یه خمیر دندون ژله ای ی خوشمزه بده و اصلن به این فکر نکن که این آدم اینجا چی کار میکنه یا لعنت به تو که از بین تموم ه داروخونه های این منطقه یه راست باید بیای اینجا یا اینکه یاد اون زمستون سرد و اون شب سردتر بیفتی که چه طور زور زدی از درد نمیری و همه چی تموم بشه!
با آرامش مسواک و خمیر دندونت را بگیر و گل دخترت را بغل کن و برو سمت در و حتی اگه یهو توی سکوت داروخونه صداش رو شنیدی که یهو گفت"چقدر دخترت شبیه خودته!"لازم نیست سرت را برگردونی و بگی گل دختر،دختر خودت هست یا نیست ،تظاهر کن نشنیدی و خودت را با حرف زدن با گل دختر که الان مسواک و خمیر دندون دار شده مشغول کن تا از اونجا بیای بیرون.بعد توی پیاده رو تموم ه سرب هوا را با یه نفس عمیق هل بده توی ریه هات و سرت را بذار روی قلب گل دخترت تا از صداش گوشِت پر بشه تا حتی وقتی کسی توی پیاده رو اسمت را صدا زد هیچی جز تالاپ و تولوپ ِ یه قلب کوچولو که عاشقشی رو نشنوی...!
هوالمحبوب:
عطر بزنید آن هم زیاد!درست لابه لای بافته های چین و واچین موهایتان وقتی که می بافیدش و می اندازید روی شانه ی راست تان!یا وقتی که دم اسبی اش می کنید و یا پریشان روی شانه هایتان و یا حتی وقتی از این کلیپس های گونی سیب زمینی ای امروزی حواله اش میکنید و میچسبانید فرق سرتان!
نه اینکه چون عباس آقایتان سرش را در خرمن موهایتان فرو ببرد و کیف کند و برایتان بخواند:"اما ستاره قلب کسی را نبرده است...اما ستاره عطر به گیسو نمیزند!" که مثلن شما ستاره اید و این حرفها و شما هم خرذوق شوید نه اینجور آن هم بدجووور و عمرن بفهمید اینها همه برای این است که خر شوید و بلند شوید بروید حیاط را آب و جارو کنید تا برسد مثلن به بقیه ی ابیات و احتمالن آخرش هم فنا شود!!
یا امین الله برایتان بخواند :"رسد عطر گیسوانت چو نسیم اگر به کویم...شکفد به گلشن دل گل عشق و آرزویم"و شما بخواهید عطر گیسویتان را درست عینهو "در باز کن" بدهید دست نسیم که دل عباس آقایتان بشکوفد یا مثلن همینعلیرضای افتخاری ِخودمان چه چه بزند برایتان که :"ای باغ بی خزان عطر گیسوی تو...محراب عاشقان طاق ابروی تو "که شما هم زل بزنید به طاق ابرویتان و هی دچار خود خفن پنداری شوید !
نــچ!اگر فکر میکنید بایست برای این قـــِسم اتفاقات پیش پا افتاده(!) و البته نادر عطر حواله ی موهایتان کنید کاملن در اشتباهید آن هم در این دوره زمانه که عباس آقاها و امین الله ها و علیرضا ها عمرن فرق بین بوی عطر دونا کارن و صابون گلنار را لابلای موهایتان متوجه شوند!
همه ی اینها برای این است که شاید وقتی پاهایتان را روی هم انداخته اید و مشغول کتاب خواندن هستید،یک دفعه یک کوچولوی شیطان که همیشه زمین و زمان را برایتان به هم می ریزد و از دستش یک لحظه آسایش ندارید،درست مثل یک بچه گربه ی ملوس از زیر کتاب توی آغوشتان خزید و با همان معصومیت سرش را گذاشت روی سینه تان و بعد با چشمان افسونگرش به چشمهایتان زل زد و گفت :"برا آتته اِسه اووخو!" که یعنی "برای عاطفه قصه بخوان!" و وقتی که مجبور شدید برایش قصه ی همیشگی کدوی قل قلِ زن را مثلن از روی کتاب بخوانید و او هی با گردنبند و یقه ی لباس و بینی و دهن تان بازی کرد و هی انگشت توی بینی و چشمهایتان کرد شاید وقتی نوبت به موهایتان رسید به جای چنگ انداختن و کشیدنشان،بوییدشان و چنان به به ای گفت و سرش را از روی کـِیف تکان داد که دلتان را زیر و رو کرد.اصلن شاید درست مثل گلدختر ِ ما فراموش کرد که پیرزن قصه سالم به منزلش رسید یا گرگ ها آن را در راه خوردند و موهایتان را گرفت و هی به موهای خودش مالید که مثلن بوی خوب موهایتان را بچسباند به موهای خودش و بعد از تلاش مستمرش سرش را آورد نزدیک بینی تان و از شما جدی ترین و مهم ترین سوال زندگی اش را پرسید که :"آتته اَت آلام خوووبه؟!و شما صورتتان را لابه لای موهای کم پشتش فرو کردید و با تمام وجود همه ی عطر معصومیت و شیطنت و بودنش را هل دادید توی ریه هاتان و گفتید :"به به! بعله! آتته که عطر الهام را زده خوووبه!" و تصمیم گرفتید که زین پس همیشه فقط به خاطر او به گیسوان تان عطر بزنید و نه به خاطر هیچ عباس آقا و امین الله و علیرضا و شعر و ترانه ای ...!
به گیسوان تان عطر بزنید،آن هم زیاد!درست لابه لای بافته های چین و واچین موهای تان وقتی که می بافیدش و می اندازید روی شانه ی راست تان!یا وقتی که دم اسبی اش می کنید و یا پریشان روی شانه هایتان و یا حتی وقتی از این کلیپس های گونی سیب زمینی ای امروزی حواله اش میکنید و می چسبانید فرق سرتان!آخر میدانید گل دختــرها بوی عطر را بر گیسوان تان عجیــــب دوست دارند،آنقدر که برای استشمامش تمام شیطنتشان رخت می بازد توی آغوشتان!
هوالمحبوب:
نه تنها چشمهایت سوره ی والشمس میخوانند
به المیزان قسم تفسیر یوســـف میکند رویت...
نه اینکه تا به حال نشنیده باشم!
نه!
شاید هزاران بار اسمم را از دهان هزاران نفر شنیده ام و گاهی هر چقدر هم که خواستم تظاهر کنم که اصلا برایم مهم نیستند ، یک جایی، یک وقتی و یک روزی که اصلا انتظارش را نداشتم درست وقتی که بلد بودند چه طور" الف " ِدوم اسمم را جوری بکشند و ادا کنند که دلم از جا کنده شود ،دلم خواسته به جان "هااان؟" یا "بعله؟" ،"جانم " نثارشان کنم و ازشان بخواهم هی الف دوم اسمم را بکشند و صدایم کنند تا من از ذوق بمیرم و هی تند تند "جان ِ الهام ؟ " پخش و پلا کنم و به پایشان بریزم!!!
اصلا تا به حال اسمتان "الــــی " بوده که وقتی "ی" ِ اسمتان را میکشند و تاب میندازند توی ادا کردنش و زبانشان را یک جوری توی دهنشان میچرخانند که قند توی دلت آب شود و "الــی " را تلفظ میکنند، در دم بمیرید و نتوانید نگویید "جانم؟"،آن وقت هی توی سرتان بزنید که جلوی دهن گشادتان را بگیرید و به "هااان؟" یا "بعله ؟" اکتفا کنید آن هم سرد و بی خیال و هی به خودتان بگویید:" آدم که "جانم؟" را برای هر کسی که بلد بود اسمش را هیجان انگیز صدا کند که خرج نمیکند.حالا به فرض هم بلد باشند الف دوم " الهام" یا "ی " الــی را بکشند تا بمیری !یا به فرض هم بعد از عمری که تو را حسرت به دل شنیدن اسمت از دهانشان گذاشته اند یک جوری اسمت را ادا کند که دلت مردن بخواهد!"
باید رو راست باشم!
باید اعتراف کنم که یک بار این اتفاق افتاده! یک بار از شنیدن اسمم مردم ،درست وقتی که بلد بود چه طور صدایم کند با آن برق چشمهایی که نمیشد به پایش نمرد گفت الی و حتی نگفت الهام!!! و من به "هاااان؟" اکتفا کردم و هی توی سرم زدم که "الــی آدم باش!" و با شنیدن "کوفت !هااان چیه؟بگو بعله!" از دهانش مرا تا آخر عمر حسرت به دل شنیدن حتی همان الــی با "ی" ِ تابدارش گذاشت...
باید باز هم رو راست باشم!
باید اعتراف کنم که یک بار "جانم "هایم را خرج کردم ،درست جاییکه بلد نبود اسمم را چه طور صدا کند و من مجبور بودم به عاشقی ! و شما هیچ وقت اسمتان الی نبوده که بفهمید چقدر درد دارد! که بفهمید چقدر زجر دارد که مجبور باشی به عاشقی آن هم برای کسی که حتی بلد نیست اسمت را جوری صدا کند که دلت بخواهد بمیری! که چشمهایت را ببندی و افسارت را بدهی دست تمام اعتمادت و دلت را خوش کنی به چک اطمینانی که پشتش را امضا کرده اند!شما که الــی نبودید که بفهمید چه میگویم، بوده اید؟
داشتم میگفتم...
شاید هزاران بار اسمم را از دهان هزاران نفر شنیده ام که بلد بودند چه طور" الف " ِدوم اسمم را جوری بکشند و ادا کنند که دل را هوایی کنند. که بلد بودند کاری کنند که برای اسمت بمیری اما فقط بلد بودند ! هیچ کدامشان اشک به چشمانم نیاوردند وقتی مرا به اسمی خطاب کردند که هیچ کس جز عده ای خاص مجاز به صدا کردنم نبودند.بلد نبودند کاری کنند آن هم بدون منظور و با تمام منظور که وقتی صدایم میکنند دست از تمام کارهایم بکشم و دست بگذارم زیر چانه ام و آرزو کنم که کاش دوباره صدایم کنند.
ولی او با تمام کوچکی اش میان این هزاران آدم ِ بزرگ توانست! امروز دلم خواست بمیرم...امروز که شنیدم نه الف دوم اسمم را کشید و نه "ی " الـــی را تابدار و پرپیچ ادا کرد ولی به اسمی خطابم کرد که هیچ کس اجازه ی صدا کردن مرا جز او و برادر و خواهرهایش نداشت،اشکهایم تند تند جاری شد از چشمهایم و نتوانستم "جانم " نگویم...
نتوانستم به نفس نفس نیفتم بعد از هربار صدا کردنش و "جانم ...؟ جانم ؟..." گفتن که او باز با اشتیاق صدایم کند و من با اشتیاق و اشک "جانم ...؟ " نگویم...!
... تو از کجا آیین دلبری را اینگونه بلد شدی ؟
چه طور بلدی جوری بگویی " آجـــــی " که تمام سلولهای وجودم به لرزه بیفتد که تمام الــی شنیدن ها آن هم با "ی " تابدار و الهام شنیدن ها با الف ِ کشیده ی دومش که شنیده بودم پیششان رنگ ببازد..
تمام زندگی ام را میدهم تا " آجـــی " صدایم کنی...من عاشق " آجـــــی " بودن و "آجــــی " خطاب شدنم ...
من عاشق "آجــی " خطاب شدنم آن هم از دهان تو تا تمام "جانم " هایم را به پایت بریزم...
مــن تمام زندگی ام را میدهم و غرق میشوم توی چشمــهای الــــی کـُــشـَت.تـــو فقط بگـــــــو "آجــــی ..."!
الـــی نوشت :
یکـ) به المیزان قســـم خدا تو را تنها به خاطر من فرستاد دختر کوچولوی ِآجـــی...!
دو) دلم برای سفــر با تو وَه چه دلتنگ است...!
سهـ) حالــا هـــی شمـــا بگـــوییـد...! از اینجا بخوانید :|
+ بلاگفایی ها ! برای من باز نمیشوید!