_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

کسی رواست بخندد به چاک پیرهن من... که در ورای قبایش لباس پاره ندارد :)

هوالمحبوب:

این شکــاف پشـــت پــــیراهن شـــهادت مـــیـــدهد

هیچ کس در ماجرای  عشق، بی تقصیر نیست...! 

شاید نه تنها برای شما،بلکه برای تمام دنیا هم خنده دار باشد که با آن حال و اوضاعم بلند شوم بروم "اسپادانا" آن هم فقط محض خاطر قراری که یازده سال است با خودم کذاشته ام و هر روز نیمه اسفند که میرسد باید بروم خلوتگاه"روز لیلا"!

آنقدر درد داشتم که نتوانم روی پاهایم بایستم؛سرم گیج برود و هر چند ساعت یکبار روی دنیا بالا بیاورم ولی باید می رفتم.باید برای آخرین بار میرفتم و قصه لیلا را تمام میکردم.

به خودم نوید داده بودم که اگر تاب بیاورم و لوسبازی در نیاورم،موقع برگشتن به سمت خانه،یک دل سیر با "اویم" حرف میزنم و میگویم با اینکه چهل و هشت ساعت بیشتر از نشنیدنش نگذشته ولی چقدر دلتنگ شنیدنش شده ام و شاید حتی نگویمش که چقدر بد بود و سخت این دو روزی که زیر ذره بین فلان طبیب و فلان تیمارگر با سکوت لبخند میزدم و دلم بودنش را می خواست...

اسپادانا مثل هر سال پر از زوج های جوان بود و من برعکس هرسال حال جسمی ام آنقدر خوب نبود که تاب نشستن روی صندلی شماره سیزده یا هر شماره دیگری را داشته باشم.

قهوه بدون کیک را سفارش دادم تا آخرین خاطره ام از روز لیلا تلخ باشد و دفترم را که باز کردم اولین جمله ام این بود که این یازدهمین و آخرین روز لیلاست...!

نوشته بودم که تا منی که لیلای خیلی ها بوده ام و شده ام؛لیلا دار نشوم دیگر پا توی اسپادانا نخواهم گذاشت و این آخرین روز لیلای زندگی من است تا زمانی که لیلا دار شوم!

همان لیلایی که لیلا از لیلا بودن برایم تعریف کرده بود.برای من روز لیلا روز حساب و کتاب بود از سالی که گذشته و امسال چقدر درد بود تا تمام شود و خدا خودش آگاه بود که چه کشیده بودم و فقط منتظر بودم تا این سیصد و شصت و چند روز لعنتی پرونده اش بسته شود و هرگز پشت سرش را هم نگاه نکند!!!

درد امانم را بریده بود و نمیدانم این چه بازی ای بود که اینقدر دنباله دار شده بود و داشتم به خودم میگفتم چند دقیقه دیگر هم تحمل کن تا تمام شود که اسم"اوی الی"روی گوشی ام افتاد و نمیدانم چه حکمتی است که حتی اسمش هم التیام بود بر دردم که لبخند شدم و تمام پایانه های عصبی ام یادشان رفت درد کشیدن را که "جانم؟" شدند محض قورت دادن صدایش...!

هیچوقت بلد نبودم برای لوس شدن هم شده نگرانش کنم.نگرانی اش دردم را دوچندان میکرد.شاید گاهی دلم نازکشیدنش را میخواست اما نه به قیمت نگران کردن کسی که صدای نفس کشیدنش را می مردم.نمیخواستم خودخواه باشم که به قیمت آرامشم،حوصله اش را کش بیاورم وقتی حوصله نداشت.آن هم اویی که اینقدر مشتاقانه و بی تابانه از پس تمام روزهای پر از پیچ و خم و هزار دستان گذشته میخواستمش حتی با اینکه شاید لیلایم نبود...!

موقع حساب کردن پول یازدهمین و آخرین قهوه ترک تلخ "روز لیلا"،کافه چی خواست که مهمانش باشم وقتی قرار است سالی یکبار بیشتر آنجا با دفتر و دستکم پیدایم نشود و من لبخند شدم وقتی فهمیدم مشتری نیمه اسفندش را به خاطر دارد و وقتی گفت سال آینده منتظر دیدن دوباره ام است،نگفتمش این آخرین بودنم است و سپاسگذارانه از آن یازده سال خداحافظی کردم تا جان بکنم برای به خانه رسیدن و اهل البیت به خدمتم برسند که با این تب و لرز و حال نزارم کجا گذاشته ام رفته ام و من با فراغ بال خودم را توی آغوش تخت رها کنم تا نبات داغ و هزار کوفت و زهرمار دیگر به خوردم بدهند،شاید بر آتش درونم و سرمای بیرونم افاقه کرد...

یک فـرق بـزرگ بین من با او بـود...

هوالمحبوب:


                  ای کاش که احساس مـرا می‌فهمید
                                   دیــوانـه نمـی‌کـرد مـرا با تهـدیــد!
                                                               یک فـرق بـزرگ بین من با او بـود
           مـن دیـده تـر داشـتم و او تـردیـد ...

اگر‌انسان ها می‌توانستند عشق را بفرستند، صندوق های پست چه شکلی میشد؟پُر از جعبه های شکلات؟یا قلبِ پر از خونی که لای روزنامه ای پیچیده شده و بوی گَند میدهد؟چه؟
من از مناسک جمعی خوشم میآید.فکر میکنم که وقتی دسته جمعی برای کسی تولد میگیریم،به خاطر لحظه ای‌ست که متولد شده.و این قشنگ است.
هرچیزی که در پاسداشت ِ "لحظه" و "آن" ِ یک اتفاق باشد از نظر من خوب است.
اما من از ولنتاین متنفرم.درست یادم نیست که دقیقا کِی این تنفر از قلب‌های قرمز و روبان های طلایی در من شکل گرفت؟اما فکر میکنم این کادو را چرا به کسی بدهم که دوستش دارم؟به خاطر کدام "لحظه"؟کدام "آن"؟من فکر میکنم که عشق "لحظه" ندارد‌"آن" ندارد.در روزمرگی و در زندگی جاری ست.من عشق شدید را تجربه کرده ام و دوستش دارم: 
اما نمیتوانم عشقی که در دلم هست را کادو کنم؛روبان بزنم و به تو هدیه اش کنم!اگر‌بخواهم برای عشق؛به تو کادو بدهم،این کار را به خاطر کدام "لحظه" اش انجام بدهم؟
برای لحظه ای که در بازار تجریش بوی کباب آمد و نگران شدم نکند گرسنه باشی؟
برای هربار که سرما خوردی و با هر‌سرفه ات گلوی من هم سوخت؟
برای کدام حرصی که از دستت خوردم؟
کدام حسادتی که به دور و بری هایت کردم؟
به خاطر کدام "دوستت دارم"ای که به من گفتی و یا کدام عذرخواهی ای که به هم بدهکاریم؟
به خاطر کدام آشتی مان و کدام لحظه ای که نگاهمان گره خورد تووی چشم های هَم؟
عشقی که دکمه اش را بزنم و بگوید آی لاو یوو چه شکلی است؟عشقی که تقلیل یافته به چند رنگ قرمز و چند جور بوی لوکس چه شکلی ست؟
عشقی که من تجربه اش کردم لابه لای سطرهای کتابی ست که دوستش داشتم و تو برایم خریدی.
عشقی که در دلم دارم مزه ی اولین غذایی را میدهد که برایت درست کردم و خراب شد!
چیزی که از عشق شناختم؛تمام ِ لحظه هایی بود که هوای تهران آلوده شد و تو از آن طرف دنیا سرفه ات گرفت‌.
تمام ثانیه هایی ست که هیچ فاصله ی زمانی و مکانی ای نتوانست تصویرت را لحظه ای از سرم بیرون کند!
چیزی که از عشق باور دارم؛این است که عشق خیلی روزمره است‌.مثل تمام زندگی پُر است از کاستی.پر از جای خالی اما با تمام این ها باز هم عشق است و دوست داشتنی!قرمز نیست و رنگین کمان است.بو های معمولی می دهد اما همیشه لبخند می زند.رنگ تظاهر ندارد و هیچ "زمان" ای را در خودش راه نمیدهد . 

الی نوشت :
یکـ)این را بخوانید.سرسری نه ها! با دقت بخوانید.لای کلمه به کلمه ی این پست الی نشسته.این ها را سبا نوشته اما من توی خط به خطش نفس کشیدم و گفتم سبا این نوشته ها چقدر من است بخدا! و کور شوم اگر دروغ بگویم.
میدانید؟نشسته ام تا امروز غروب کند بس که ولنتاین امسال از پارسال هم سنگین تر است حتی...
دو ) از ابراز عشق به عزیز دلت واهمه نداشته باش .آنکس که درک داشته باشد با هر دوستت دارم که از زبان تو می شنود میشکند...
سهـ) یک روز تلگرامم را آن ایستال میکنم و به تمام تکنولوژی دنیای مدرنتان که برای من نبود تف میکنم و خلاص!قسم میخورم
+ولنتاین و این قبیل قرتی بازی هاتون مبارک!




هیچ کس منجـــــی من نیست ،مگــــر چشمانــــت ...!

هوالمحبوب:

مثلن کنار زاینده رود نشسته باشم و حرف شده باشم و گفته باشم من از عاشقی میترسم و هی برایش خاطره تعریف کرده باشم و او برایم محمد اصفهانی خوانده باشد و من برای اینکه مبهوتش نشوم و عاشق،زل زده باشم زاینده رود را و بعد که رسیده باشد خانه،وسط حرفهایش یکهو سکوت شود و به رسم خودش بگویمش :"زود باش بلند فکر کن!" و بگویدم :"فقط گوله ی قهوه ای چشمات وقتی کنار زاینده رود زل زدی به آب!" و  ذوق شوم و حرف توی حرف بیاورم که آب نشوم از خجالت!

مثلن امروز فلان کلیپ را بفرستم برای فلانی و بگویمش خوش چشم ترین های دنیا چشم رنگی اند و من چه کنم که چشم رنگی ها را دوست ندارم و بگویدم :"فقط گوله ی قهوه ای چشمات !" و من را پرت کند به آن روز کنار زاینده رود و نه ذوق شوم و نه خجالت و فقط بغض شوم برای جمله ای که... و بگویم :"خب!"

الی نوشت :

قشنگترین چشم های دنیا به روایت تصویر را اینجا کلیک کنید!