هوالمحبوب :
نگو بزرگ شدم گـــریه کـار کوچک هاست!
زنی که اشک نـریزد قبول کن، زن نیست...!
اردی بهشت را که نگذاشتند برای سرخوش بودن و بی دغدغه خندیدن!میتوانی حالت خیلی هم بد باشد و گریه کنی و عاشقانه اردی بهشت را نفس بکشی و از اینکه در آغوش اردی بهشت نشستی با اشک ذوق کنی...
میتوانی بدون اینکه برایت مهم باشد به کسی به خاطر اشکهایت یا بغضهایت یا دلهره ها و خاطراتت که هجوم می آورد توضیح دهی،لبخند بزنی و اشک بریزی و بلند بلند گریه کنی تا آرااام شوی و باز کیف کنی که توی بغل اردی بهشت نشسته ای...
میتوانی این همه راه بروی مراسم دفاع مانیا و وقتی همه را آنجا میبینی ذوق مرگ شوی و گریه کنی...
میتوانی وقتی دستهای نغمه را میگیری و به او میگویی که دلت برایش یک ذره شده و به شوهرش لبخند میزنی و میفهمی که پسر کوچولویی که دوتا صندلی عقب تر از تو توی بغل زن میان سالی که مادر نغمه است خوابیده ،پسر دوماهه ی نغمه و مسعود است با تمام وجود شاد شوی و گریه کنی...
میتوانی وقتی مسعود تند تند از مراسم دفاع نغمه عکس میگیرد و دکتر حضوری با افتخار از کار نغمه تعریف میکند و تو به داشتنش افتخار میکنی مغرورانه گریه کنی...
میتوانی وقتی عمو جعفر را سراپا سفید با آن محاسن و موهای بلند میبینی و یاد ترم اول می افتی که درست شبیه حالا بود و باز با جملات شیطنت بار سر به سر هم میگذارید و قرار است چند وقت دیگر این همه مو و محاسن جایش را به کچلی بدهد و او بشود سرباز وطن و بعد هم به تو بگوید به واسطه ی تو طرفة العینی همه خبردار میشوند چون کشک توی دهانت خیس نمیخورد و بعد باز حرف آن آمار لعنتی را پیش بکشد کج کج بخندی و گریه کنی...
میتوانی وقتی خانم میم را میبینی و بغلش میکنی و او از پایان نامه اش دفاع میکند و یک ایل همراه با خودش آورده و همه ی اقوامش دارند از ذوق به خاطر دفاعش می میرند و تو حرص میخوری که باز این خانوم میم همه چیز را جدی گرفته و چرا اینقدر به جزئیات میپردازد و دکتر حضوری هم اشاره به کمبود وقت میکند،با حرص لبخند بزنی و گریه کنی...
میتوانی وقتی مانیا قدش به تریبون نمیرسد و چاهارپایه میگذارند زیر پایش و می ایستد درست روبروی تو با آن لباس سفید و پایان نامه اش را تقدیم به شوهر و دخترش ،یسنا و محمد ، میکند که نیستند و تو بی وقفه موبایل به دست فیلم میگیری و کیف میکنی حرفها و دفاعیاتش را که مثل همیشه محکم و مسلط است ،نیشت را شل کنی و بعد دماغت را بالا بکشی و یواشکی گریه کنی...
میتوانی وقتی یادت می افتد یک نفر چند صد کیلومتر آنطرف تر از دیشب تا همین لحظه که تو کیف میکنی و درد میکشی و بغض میکنی و غرق میشوی و لبخند میزنی ،درد میکشد و تو هیچ کاری نمیتوانی برایش بکنی و نفرین به این همه کیلومتر ، جواب تلفنت را بدهی که خوبی و گریه کنی...
میتوانی با لبخند از عمو جعفر و آقای "ب" و مانیا خداحافظی کنی و خوشحال باشی که بالاخره تمام شد و مانیا را با ذوق توی فلکه ی انار بغل کنی و بعد که دور شدند تمام مسیر برگشت تا خانه را توی اتوبوس گریه کنی...
میتوانی گوشی همراهت را برداری و زنگ بزنی به هانیه و تا "سلام الی ه من "را میشنوی ،بدون سلام و احوالپرسی بی مقدمه سوال کنی که چرا نیامده بود و بگویی که دلت برای آن پایتخت ِ لعنتی و خودش تنگ شده و بعد با بغض این بار بی خجالت گریه کنی...
میتوانی جایتان را عوض کنی و باز وسط اشکهایت آرامش کنی که نگران نباشد و به امید روزهای خوب و بعد با لبخند خداحافظی کنی و باز گریه کنی...
میتوانی برای استادت بنویسی که مباهات میکنی به خاطر داشتنش و ممنونی به خاطر بودنش و برایش یک دل سیر از یک دختر سر به هوای خنگ حرف بزنی و وقتی جواب ایملش را میخوانی که از اینکه با این همه خوبی خوشحال است که خوب تصور شده و از اینکه در آستانه ی بازنشسته شدن به خودش میبالد به خاطر دانشجوی دست و پاچلفتی ِ پر ادعایش ،با شوق لبخند بزنی و گریه کنی...
میتوانی کیفت را پرت کنی روی میز و مانتوی سورمه ای سر آستین آجری ات را عوض کنی،روی تختت غلت بزنی و برای آدمی چند صد کیلومتر آنطرف تر بی قرار شوی و برایش آرزوی " کاش درست شود " کنی و خودت را بغل کنی و گریه کنی...
میتوانی دلت برای یک دقیقه پیش،یک هفته پیش، یک ماه پیش، یک سال پیش، یک قرن پیش تنگ شود و برای خودت شع ــر بخوانی و گریه کنی...
میتوانی باز پناه ببری به گل دختر،سرت را ببری توی موهای خرمایی رنگ فرفری روشن و کم پشتش و عمیق نفس بکشی و آرام گریه کنی...
اصلا میتوانی بنشینی روبروی مانیتور و روبروی وبلاگت و زل بزنی به عکس تـُنگ ماهی کم طاقتت و بنویسی "آخرین جمعه اردی بهشت هم تمام شد...! " و گریه کنی...
الــــی نوشت :
گریه که میکنی دلت آرام میشود ...مخصوصا اگر اردی بهشت باشد!
هوالمحبوب:
میـــخواستم کاری کنم دلـــت پر از خنـــده بشه
هر کجا هر چی عدد هفـــدهه شـــرمنده بشه...
گفتم اردی بهشت را دوست دارم.خوش به حالت که توی اردی بهشتی!
گفتی ولی هفده را که دوست نداری.
آره! دوست نداشتم و نمیتونستم انکار کنم از هفده خوشم نمیاد و عجیب بود با اینکه خیلی وقت پیش برات تعریف کرده بودم تو یادت بود.
یادته؟یه روز در مورد حسمون به اعداد حرف زده بودیم.بهت گفته بودم هفده را دوست ندارم.سبز بی رنگ ه! بهت گفته بودم سیزده را دوست دارم...پونزده...بیست و پنج...بهت گفته بودم از هفده بدم میاد...از نوزده...از بیست و چند و تو یادت بود...و شاید خوبیه من به قول تو به این بود که ممکن بود راجع به احساس بدم به خیلی چیزا و آدما حرف نمی زدم ولی وقتی ازم سوال میشد راستش را میگفتم .درست بود من از هفده بدم می اومد و حتی به خاطر خوشایند تو هم نمیتونستم بگم که دوستش دارم...
گفتم آره!دوسش ندارم.مثل سه شنبه!دوتاشون سبز بی حالند! ولی در عوض اردی بهشت را خیلی دوست دارم! دیگه شانس ه تو اینه!نمیشه همه ی چیزای خوب مال تو باشه که! یه هفده توی یه اردی بهشت!یه بد با یه خوب -که دووزه خوبیش خیلیه -یه جا جمع شده!
و هیچ وقت بهت نگفتم چرا از هفده بدم میاد! و هیچ وقت ازت نپرسیدم مگه فرق هفده با هجده چیه که همیشه وقتی جای هجده توی لیست نمرات کارنامه م هفده بود باید تنبیه میشدم ولی وقتی هجده بود و یه نمره بالاتر، انگار نه انگار عمل خبیثه مرتکب شدم!
هیچ وقت بهت نگفتم چرا از سه شنبه بدم میاد و چرا از آبان متنفرم و چرا از هرچی سه شنبه توی آبان ه حالم بد میشه و اون سه شنبه ی آخر آبان ماه هزارو سیصد و هفتاد و چند چی شد و اینکه چرا عاشق چاهارشنبه هام ...
و تو توی یکی از چاهارشنبه های بهار پیدات شد و توی یه سه شنبه ی زمستون رفتی و ثابت کردی بی خود نبود که از سه شنبه ها نباید خوشم بیاد...
یه شال طوسی انداختی گردنت!
چقدر بی انصاف بودی که هیچ وقت جلوی چشمام گردنت ننداختی و چقدر خوبه حالا که نیستم انداختی گردنت .حتما وقتی میندازی گردنت و بهت میگند :"چه بهت میاد،از کجا خریدیش؟!"، یاد من می افتی که سراسر بهار با یه عالمه شعر و همون چاهارتا دعایی که بلد بودم بافتمش و بعد با یه عالمه لبخند و اشک گذاشتمش توی جعبه و اونقدر ندیدمت تا بالاخره توی یه عصر گرم شهریور و ماه رمضون بهت دادمش...و تو چقدر تعجب کردی وقتی بهت گفتم شال و کلاه را خودم بافتم و هیچ وقت بهت نگفتم اگه بهش توی سکوت گوش کنی تمومه شعرایی که با تار و پودش خوندم و بافتم را میتونی بشنوی...
عکست روبرومه...با همون شال طوسی رنگی که فقط یه نفر لنگه ش را داره و اونم منم!...باید توی یه شب سرد زمستون گرفته باشیش ،آخه سر دماغت قرمزه !نمیدونم چرا هی خجالت میکشم نگات کنم و نکنم...!هی میترسم نگات کنم و نکنم!
باز اردی بهشت شد...همون ماهی که من عاشقونه دوسش دارم...همون ماهی که توی آخرین جمعه ش من و تو بقیه بچه ها از بالای کوه به تمومه دنیای زیر پامون میخندیدیم...همون اردی بهشتی که از همون موقع ها که بچه تر بودم عطر گلهای رز و محمدی توی باغچه مسخم میکرد و من براش می مردم...همون اردی بهشتی که وقتی "فصل رابطه مون تموم شده بود اما هنوز دوست بودیم!!"، بهت گفتم "اردی بهشت داره منو میکشه !" و تو گفتی :"من که جاهای اصفهان را خوب بلد نیستم ولی بزن بیرون و برو باغ گلها و کنار زاینده رود و لذت ببر..."؛ و من فقط به خاطر اینکه تو گفتی برم و لذت ببرم ،رفتم تا نمیرم از درد و تند تند روی سرسره های روبروی رستوران فانوس و روبروی زاینده رود لیز خوردم و بی توجه به نگاه عاقل اندر سفیه مردم بلند بلند خندیدم و بعد یه بستنی بزرگ خوردم که هرچی تو گلومه یخ بزنه و بره پایین و نفیسه بهم میگفت الی خل شدی؟؟...همون اردی بهشتی که همیشه من را یاد اون رستوران سبز رنگ کنار تخت فولاد میندازه...یاد یه پیکان سفید ه داغون و " آزادی یه نفر!! نبوووود؟ "...یاد اون سجاده ی قهوه ای بته جقه و شکلات سنگی که توی آخرین جمعه ش بهم دادی و من هی دلم نمی اومد بخورمشون...یاد گنبد فیروزه ای یه مسجد که فقط به خاطر تو بود که عازمش شدم و توش درست شب تولدت فال حافظ گرفتم و حافظ برام خوند :"دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند..." و من روی شونه ی فرزانه اشک شدم...یاد یه عالمه قشنگی ....و یاد یه هفده که نشسته وسط بقیه ی روزهاش و درست مثل خودت دندونای ردیفش را نشون میده و نیشخند میزنه و میگه :"هی الـــی! خودت را به خنگی نزن!من اینجام!"
امسال باید درست وقتی که نیستی هفدهمین روز اردی بهشت بشیینه توی سه شنبه و هی بهم سیخونک بزنه و هی خودش را به رخ بکشه...
من هنوزم اردی بهشت را دوست دارم...
من هنوزم از سه شنبه ها بدم میاد...
من هنوزم به عدد هفده آلرژی دارم....
اما توی تمام سه شنبه هایی که بشینند توی هفدهمین روز اردی بهشت ،میشینم روی همون سجاده ی قهوه ای بته جقه و درست روی گل وسط قالی و برای بهترین آدم زندگیم که یه روز چاهارشنبه اومد و یه روز سه شنبه رفت دعا میکنم...
براش شعر میخونم.فال حافظ میگیرم...برای خوشحالیش دعا میکنم و برای سلامتیش روزه میگیرم و خدا را به اسمش قسم میدم که هر جا هست درست مثل عکس روی دیوار اتاقم لبخند بزنه و من ازاینکه بزرگترین لیلای زندگیم بود و خدا خواست همون چندصد روز داشته باشمش به خودم ببالم...
تولدت مبارک آدم اردی بهشتی ه زندگیه من ...الـــی نوشت :
یکـ) تازه دیروز فهمیدم معنی جمله ی "ور دل بابام!" که نوشته بودی یعنی چه...میدونستم آدم یه گوشه بشین نیستی ولی تو که چیزها و آدمایی که دوست نداشتی را هم تحمل میکردی!...حس همون روز آخر اسفند لعنتی را دارم که نمیدونستم داره چی میشه!...نکنه یه روز به زندگیت هم مثل کارت پشت پا بزنی؟...تو قول دادی...یادت که نرفته؟؟؟
دو) پنجشنبه میرم که فارغ التحصیل بشم و بعد هم به عنوان جایزه راهی پایتخت میشم برای به قول تلویزیون "بزرگترین رویداد فرهنگی کشور" و همون نمایشگاه کتاب خودمون! وقتی برگشتم اندر مصائب روزهای گذشته قلم میزنم و جوااب کامنتها را میدم و میام وبلاگتون مهمونی.هنوز در قحطی اینترنت به سر میبرم!فکر نکنید سایه مون سنگین شده! وبلاگتون را آب و جارو کنید و میوه شیرینی آماده کنید ،برگشتم میهن میرسم خدمتتون :)
سهـ) "پول" خوشبختی نمیاره اما نبودنش بدبختی میاره! از من گفتن! : )
چاهار)این روزها اردی بهشت با این همه زلالی زاینده رود و بارون بلند بالای نصف جهانش ، بیشتر از همیشه دلبری میکنه .اگه ما مردیم نگید چرا؟! : )
پنجـ)میدونم تکراریه اما هر سال اردی بهشت برای من انگار که تازه ی تازه اتفاق بیفته .از اینـــــجــا گوش بدید >>>>> " میخواستـــم کاری کنم دلـــت پـــر از خنـــده بشـــه..."