یک جایی هست درست روبروی سی و سه پل! یک ساختمان بزرگ با پنجره های آبی...که رفته بالا...بالا...بالای ِ بالا....درست اون بالا!
همیشه شلوغه....همیشه پره از آدمای رنگارنگ....
از اونا که حتی اگه نخوای چشمت بهشون خیره میشه....زل میزنی به موها و رنگ کفشا و کیفها و لاکهایی که با هم ست شده....زل میزنی به نگینهای درخشانی که روی دندونها نصب شده...زل میزنی به یه عالمه آدمای زرق و برق دار...
پر از آدمای رنگاوارنگ و مد روز و یا حتی مد شب! آدمایی که لبخند میزنند اما چشماشون...
بیخیال چشما! و حتی بیخیال اون دوتا خانومه محجبه و جناب سروانه بی سیم به دست و ماشین سبز رنگ گشت ارشاد که برای تمام این آدما جا داره و روبروی در ورودی پارک شده تا آدمهای آن مجتمع را به سمت بهشت هدایت کنه!!
همیشه پره از آدمای قشنگ قشنگ یا آدمایی که زور زدند قشنگ باشند و بشند و آدمایی که بلند بلند میخندند.
همیشه شلوغه...توی تمام مغازه های طلا و نقره فروشی...توی تمام مغازه های کفش و کیف و لباس فروشی...توی اون محوطه ی باز کتابفروشیش و یا محوطه ی صفحه مانیتورهای ال جی با اون عینکهای سه بعدی که فروشنده شیکش با لوندی ِتمام میده دستت ...توی تمام رستورانها و فست فودهاش...کافه تریاش و حتی اون بستنی فروشیه بیرون مجتمع که همیشه یک عالمه " بستنی دوست" ، روبروش اتراق کردن...
همیشه شلوغه...توی همه ی طبقاتش آدما وول میخورند و مغازه ها که از بس روشن و پر نورند تو را یاد ضیافت ملکه ی انگلستان برای شونصدمین سالگرد تولدش میندازه...
یک عالمه مغازه و مغازه دار باکلاس جا خوش کردن توی اون مجتمع و یه عالمه مشتری که هرکدوم به اندازه ی سهمی که دارند اونجا را نفس میکشند....
و سهم من از تمام اون مجتمع جایی در آستانه ی در ورودیه ! درست کنار اون طلا و نقره فروشی ه بزرگ مجتمع! و درست پشت ستونی که از منظر تمام عابرا پنهانه!
همیشه موقعی که دارم از کیف فروشی ِ ورودی آخرمجتمع برمیگردم سرم ناخداگاه برمیگرده به سمت اون ستون...و زل میزنم پشت ستون!
دختری میبینم شبیه الی که از پشت ویترین داره تمام شکلاتها و شیرینی های " گز و شیرینی معراج " را سیاحت میکنه ...اصلا توی اون همه شلوغی و همهمه ی آدمای رنگاوارنگ نیست و غرق شده بین یک عالمه شکلات و شیرینی! که یک صدا اون را به خودش میاره!
- " مطمئن بودم اینجا پیدات میکنم! همیشه باید فقط حواست به شیکمت باشه؟! دختر این همه مغازه ی باکلاس و شیک! یه خورده شبیه دخترای مردم رفتار کن!نگاشون کن!"
- " آخه میدونی این مغازه ها هیچ چیزه جالبی برام ندارند! فقط لذت میبرم از هیاهوی آدما! خوب من طلا ملا و این چیزای اجق وجق را دوس ندارم! مگه زوووره؟!"
- میخنده و میگه :ما الی را همینجوری دوس داریم...." و باز دندونای مرتب و سفیدش خودنمایی میکنه....
هر موقع از کنار "مجتمع کوثـــــر " رد میشم به کسی شبیه الی و یک مغازه ی پر از شیرینی و شکلات لبخند میزنم و به آدمی که الی را به خاطر الی بودنش دوست داشت ....و بعد....
و بعد تمام سی و سه پل را رو به پل فردوسی آروم آرووم قدم میزنم....
الــــی نوشت :
یــک ) میگم واقعا نمیفهمم چرا این کار درست نمیشه!واقعا خسته شدم! نکنه واقعا اون نفرینم کرده باشه؟...میگه :نفرین؟واسه چی؟مگه بین تون حسی، چیزی بوده؟...میگم معلومه که نبوده! ولــــــــــی.....
میگه :ولی چی؟!...
میگم: نکنه یه جوری واسه خدا تعریف کرده باشه ماجرا را، که خدا فکر کنه بینمون چیزی بوده و الان هم مستحق مجازاتم؟!!!!...........
دو ) مبارک باشه پیوند پر از شور و زندگی ِ بابـــــک و بانــــو....
اینم کادوی ما به عروس و دوماد >>>> طـــــا لــع روشـــن را از اینـــجـــا گوش بــدهـــ
ســه )
هوالمحبوب:
حتما باید عصر یک روز چهارشنبه ی شهریور ماه اتفاق بیفتد...
حتما باید تمام عوامل دست به دست هم بدهند تا من برسم همانجا که شاید بشود تا وقتی که وقتش برسد مأمن و مأوای امن من....
همانجا که یک روز به "فاطی" گفتم با خودم آنجا خاطره دارم و خندید....
حتما باید دوتا بستنی زعفرانی و شکلاتی بخرم و یک اسنک آن هم باسس مایونز سفارش دهم_میدانی که من از سس قرمز بدم می آید و این همیشه تو را میخنداند! _ و بعد هم بروم بنشینم روی چمنها و پشت به تمام عابرها و هی شعر گوش دهم و ....
وقتی الی با بغض شعر میخواند باید به فحش ختمش کنم و در یکی از بستنی ها را باز کنم و هی تند تند بخورم که نکند چوب پنبه ی بشکه ی دلم به چشمهایم فشار بیاورد و بترکد...
خودت که میدانی چقدر بستنی دوست دارم....
حتما باید اسم سمیه بیفتد روی گوشی ام و وقتی داریم حرف میزنیم ازمن سوال کند که کجایم و من هم بگویم توی پارکی که.....
و او زود برسد.....باید حرف بزنیم خوب!
اصلا باید حرف میزدیم وگرنه چرا باید چهارشنبه روزی بعد از یک سال سر و کله اش پیدا شود که باز خاطره های بودن تو زنده شود....
هنوز هم تازه ای...درست مثل آن چهارشنبه ی فروردین ماه....درست مثل آن چهارشنبه ی اردی بهشت...درست مثل آن چهارشنبه ی شهریور ماه....درست مثل آن چهارشنبه ی اسفند ماه...درست مثل آن چهارشنبه ی آبان ماه..... و درست باز مثل امروز...مثل این چهارشنبه...مثل تمام چهارشنبه ها.....
مرور میکنم تمام قصه ی سمیه را تا زمانی که از راه برسد.... و میرسد....دست میدهیم و زل میزنم توی چشمهایی که یک روز تو عاشقشان شده بودی...چقدر چشمهای سمیه را دوست دارم...چقدر تمام دوست داشتنی های تو را دوست دارم....چقدر تمام دنیای تو و آدمهاش را دوست دارم....چقدر دلم برای چشمهایی که تصویر نگاه تو درعمقشان افتاده تنگ شده بود....
سمیه حرف میزند...روی نیمکت روبروی فواره....قصه شروع شد....قصه ی سمیه.....
او حرف میزند و من یاد اولین دیدارم با او می افتم...آبان ماه بود و سرد.....وقتی با من حرف میزد با خودم میگفتم چقدر شبیه توست....اصلا نمیدانم او شبیه تو بود یا تو شبیه او ...و چقدر شبیه من بود.....و چقدر شبیه من بودی... و چقدر شبیه هم بودیم....خیلی خوب میشناختمت...میدانستم تمام محبوبهایت خصلتی مستقل و مرد وار دارند...اصلا دخترانی که مرد بودند باعث مباهات و افتخار تو بودند و سمیه هم از این قضیه مستثنی نبود....و میدانستم که دلت زنانگی هم دوست داشت...مردی با ظرافتهای زنانه....و سمیه هم از این قاعده مستثنی نبود....
یاد آن شب آبان ماه افتادم که داشتم با نگاهم سمیه را می بلعیدم و امشب داشتم سمیه را طواف میکردم....
چشمهای روشنش غم داشت ولی مثل همیشه برق میزد...اصلا میشود تصویر نگاه تو توی چشمی بیفتد و آن چشم برق نزند؟؟؟
او حرف میزد و من بغض تمام وجودم را به خاطر داستانش گرفته بود اما خوب میدانستم "بچه های جناب سرهنگی" نه شانه میخواهند برای گریه و نه آغوش برای غرق شدن در آن ....آنها مردند و محکم و فقط تلاش میکنند تا تمام خراب شده ها را درست کنند و درست زندگی کنند...آنها فقط در اعماق شب وقتی حتی مورچه های کارگر هم صدایشان را نمیشنود آرام اشک میریزند و نقشه میکشند تا برای به دست آوردنه از دست رفته ها تمام سعی خود را به کار برند...آنقدر مقتدر حرف میزنند که حتی باور نمیکنی این همه دردشان که میشنوی واقعیت دارد...و البته که وقتی اسمت "دوست" باشد شایسته ی شنیدن هستی.....
باید سکوت کنم و تا آخر گوش دهم و میکنم و در انتها سوالی را میپرسم که جوابش را خوب میدانم...تا به حال هیچ کسی راجب این موضوع با من حرف نزده بود ولی من خوب جواب سوال را میدانستم و جواب سوال یک جمله بیشتر نبود : " به خاطر بچه ی جناب سرهنگ!"
و شروع شد....
مرور خاطراتی که باید خوب حفظشان میکردم تا فقط آنهایی که کارگر بود را استفاده کنم و کردم....بغض شدم ولی زود قورتش دادم و چون میدانستم برق چشمها را نمیشود پنهان کرد زل زدم به روبرو و باز سکوت کردم تا او ادامه دهد....
قسم میخورم به شرافتم که ته مانده اش هنوز باقیست،که درست میشود و اعتراف میکنم که هنوز هم"بچــــه ی جنــــاب سرهنــــگ " با وجود ِ یک عالمه "بچه ی جناب سرهنگ نـــما!!!!"، تنها اسطوره ی زندگی ام است....متین ترین و عاقلترین آدمی که تا به حال دیده ام و شنیده ام....هنوز قاب عکسش روی دیوار صبح به صبح که بیدار میشوم به من زل میزند و تا من لبخند میزنم و دندانهایم خودشان را نشان میدهند ،نیشخند میزند و میگوید مرررررررررررررگ !!!! "
من حرف میزنم و سمیه کیف میکند...کیف میکند .....باید هم کیف کند وقتی تمام دنیا و الی از "او" تعریف میکنند....
میدانم چه دردی میکشد و خوشحالم که دارد به هر آب و آتیشی میزند تا زندگی اش را حفظ کند که اگر روزی تمام شد مدیون "سمیه" نباشد که مبادا کم کاری و کاهلی کرده باشد....
قول میدهم کمکش کنم....دیر شده...خداحافظی میکنیم و با عجله دور میشوم....
نمیتوانم فراموش کنم و از یاد ببرم جمله هایی که چند دقیقه پیش شنیده ام و نمیتوانم تظاهر به بی تفاوتی کنم.گوشی موبایل را از جیبم بیرون می آورم و شروع میکنم به نوشتن و راه میروم،ناگهان پایم توی چاله ای میرود و تعادلم به هم میخورد و خاطرات توی چاله افتادنهایم و آن شب سرد پاییز مرا به خنده وا میدارد.
برای سمیه مینویسم :" نفرین نکن از دور مرا جان عزیزت....حیف است نمک بر جگر پاره بپاشی...همین که تو رو نداره یعنی توی برزخه ،توی جهنمه! براش دعا کن.بچه ی جناب سرهنگ را میگم!مراقب خودت باش.همین! "
- :"نفرین نمیکنم به خودش.فقط ازش دلگیرم ولی مامانش...."
نمیتوانی به کسی که آتش گرفته و دارد میسوزد یاد بدهی که باید بایستد تا پتو دورش بگیریم تا آتشش خاموش شود....او میدود و به هر آب و آتشی میزند تا خاموش شود و نفرین به تمامدانسته هایی که به درد نمیخورد و التیام نمیدهد و O2 هایی که در کلاس چهارم ابتدایی خوانده که فقدانش باعث خاموش شدن آتش میگردد ...به همین دلیل، حالا زمان مناسبی برای گفتن این جمله که "دعا کن فرصت جبران پیدا کنه " نیست....
.
.
قاب عکس روی دیوار را برمیدارم....زل میزنم توی چشمهای همیشه خندانت....
فکر میکردم قصه ات تمام شده...فکر میکردم باید اگر روزی جایی دیدمت طبق قسمی که خوردم تظاهر به نشناختنت کنم و تو درعوض مواظب بچه ی جناب سرهنگ باشی....و تمامــــــــ
ولی تو بیخود نبود سمیه را به زندگیه من دعوت کردی....میخواستی خیالت راحت شود که الی حواسش هست و سمیه هیچ وقت تنها نیست...ولی چرا من؟؟؟...تو که خوب میدانی من آنقدرها هم قوی نیستم...تو که خوب میدانی اگر که تو نباشی من در برابر این همه درد میشکنم و چوب پنبه ی دلم اگرخفه ام نکند لهم میکند....چرا من؟؟؟....
دوباره قسم میخورم....
یادت هست که امکان نداشت قسم بخورم؟؟؟ این روزها قسم خوردن شده لق لقه ی زبانم....
اصلا من کلی فرق کرده ام...اگر روزی برسد که مرا ببینی مرا نمیشناسی...لاغر و فرتوت شدم و شکسته...- درست شبیه همان درختی که مثل بز از آن بالا میرفتم - ولی هنوز چشمهام برق میزند و گاهی فراموش میکنم کجای تاریخم...ولی هنوز خودم را یک دختره بیست و سه چهار ساله تصور میکنم....بعد از تو زمان برایم ایستاده...اصلا من توی همان روزها گم شدم....راستی تمام روسری هایم " شال "شده و کفش زنانه هم بلدم بپوشم...از آن پاشنه دارها نه ها! از آن بی پاشنه ها! ..بلدم شبیه خانومها رفتار کنم و حرف بزنم....حتی بلدم در " رانی " را باز کنم ولی نمیکنم
شعر هم میخوانم...اما نه برای کسی...برای خودم...ولی بلند بلند که تمام دنیا بشنوند...و " حافــــظ " ، که بعد از تو برای هیچ کس نخواندم...و دیگر شعر هم نگفتم و صدای اس ام اس گوشی ام که سالهاست بعد از آن دی ماه لعنتی ،خفه شده....و هنوز هم توی ریاضی خنگم و از حسابداری متنفر...هنوز هم بلند بلند حرف میزنم ...هنوز هم توی لاک زدن کاهلم و هنوز هم میتی کومون....لااله الا الله! و من هم که نرود میخ آهنین در سنگ!!!... اما کلی هم خانوم شدم....سکوت کردن را یاد گرفتم و به یقین رسیدم زمین جای قشنگی نیست ولی زشتی نمیکنم !!!... مطمئنم یک روز میرسد که مرا میبینی و اعتراف میکنی چقدر خانوم شدم و میگویی باورت نمیشود آن دختر تخس و سر به هوا اینقدر بزرگ شده باشد...آن روز من خوشبخت ترین آدم روی زمینم....
بزرگ شدم...بدجور بزرگ شدم ،آنطور که باورت نمیشود...که باورم نمیشوم....
ولی امشب دوباره قسم میخورم....به حرمت تمام آن روزها قسم میخورم که سمیه را تنها نگذارم....که این بار هم من تکیه گاه شوم....که باز هم من شانه شوم و گوش ولی شانه بودن و گوش بودن را بلد باشم....قسم میخورم تا روزی که برگردی و سمیه را با خود ببری مثل چشمهایم...نههههههههههههههه مثل چشمهایم نه! مثل برق چشمهایت که توی تمام آن روزهای من مانده و حفظ کردمش ،سمیه ات را مراقب باشم....گفته بودم که اخلاق خاصی دارد! یک جور حس انتقام جویی و بی پروایی در حرف زدن! باید حواست باشد ،شاید کار نا درستی انجام دهد...حق هم دارد...شاید اگر من هم جای او بودم....
ولی وقتی تو به من اطمینان داشتی و داری، من هم به خودم دارم....حواسم هست ....
من را همان نگاه تحسین برانگیزت به تمام خانومی ام ،کفایت میکند....
همینــــــــــــــــ....
الــی نوشت :
تو را از دست دادم، آی آدمهای بعد از تو!
چه کوچک مینماید پیش تو غمهای بعد از تو...
من محکمم و سفت! و قوی ! درست مثل الی! مثل همیشه !..درست مثل همونی که میگفتی یه سیبیل کم داره!!! خطا زیاد کردم اما خلاف نه!...
کاش خوشبخت باشی....خوشبخت بودن را بلد بودی...کاش هنوزم بلد باشی...
هوالمحبوب:
دیشب کلی ترگل ورگل کردیم بریم مراسم احیای شب عید فطر ! ما کلا غرق در معنویات ماه رمضون شده بودیم گفتیم بریم این دم آخر سنگ تموم بذاریم ،خدا ببینه چقدر باحالیم!
یعنی تازه حالا که تموم میشد یادم افتاده بود واویلا تموم شد و ما هیچ کاری نکردیم جز نخوردن و ننوشیدن!
گفتیم بریم خدا را بندازیم توی رو دربایسی ....
یه خورده دراز کشیدم جلوی تلویزیون تا بشه نیمه شب و راه بیفتیم مراسم "ما چقدر باحالیم خدا حواست هست؟ ! " راه بندازیم که از فرط خستگی خوابم برد!
یعنی توی خواب و بیداری بودم
اما خواب دیدم!
وقتی خواب میبینی یعنی خواب بودی دیگه ،نه؟!
تازگی های خوابای واقعی از روزایی که گذشته را میبینم! علتش را نمیدونم اما وقتی میبینمشون کلی راجبشون فکر میکنم! راجب اینکه شاید چیزی توش بوده که من حواسم به فهمیدن و دونستنش نبوده و شایدم ....!
تابستون بود ! تیر ماه هشتاد و هفت....روبروی رستوران فانوس و روبه فضای بازی بچه ها !
کنار خیابون و توی ماشین بودیم.هی توی حرفاش گریز میزد به جایی که من شروع کنم ولی من قول داده بودم هیچی نگم و فقط اگه موقعیتش پیش اومد خاطره تعریف کنم! اون هم خاطره های بی ربط!
نمیدونم حرف راجب چی بود و به کجا کشیده شد ولی من گفتم :میدونی؟ اولین عشق و احساس یه چیزه دیگه است! یه اتفاقیه که حتی اگه بخوای هم نمیتونی فراموش کنی....همیشه اولین ها درد آورترین و موندگارترین و خاصترینند...
لبخند زد و گفت :واسه ی من هر آدمی که میاد توی زندگیم ،اولـــــینه!!!!!
تمام آدمای زندگیم با تمام جزییاتشون اولینند...به همون طراوت با همون دل لرزیدن با همون تپش قلب و با همون احساس بکر با همون....
بقیه ش را نشنیدم و ندیدم چون فاطمه آروم بوسم کرد و گفت :عیدت مبارک!....
چشمام رو باز کردم و یه عالمه گل دیدم روی صفحه ی تلویزیون که نوید عید فطر را میداد...
الـــی نوشت :
یعنی تمومه سختی های ماه رمضون یه طرف ،اینی که نمیتونستی دروغ بگی یه طرف! خفه شدم از بس دروغ نگفتم توی این یه ماه !...الان اولین دروغم را میگم تا افتتاح بشه :من دختـــــــره خوبـــــی ام!
@ ا س ام اس نوشت :
طرف خفاش میبینه میمیره از خنده!
بهش میگند چته؟ چرا میخندی؟
میگه تا حالا موش چادری ندیده بودم !!!!!!