هوالمحبوب:
خوب حق دارند. من هم اگر جای آنها بودم و آدمی توی زندگی ام بود که میگفت رویش حساب کنم هر وقت که خواستم و مرا میفهمید و برای تمام حرفهایم و اشکهایم گوش خوبی بود و پا به پای من گریه میکرد و پا به پای من میخندید و درست جایی که باید،سکوت میکرد و درست جایی که باید،شروع میکرد به حرف زدن و شوخی و همیشه حال و هوایم را عوض میکرد،هرگاه که درد داشتم یا خوشی ترجیح میدادم با او شریک شوم لحظه هایم را و ساعتها با او حرف بزنم و فقط آلارم گوشی ام به من یادآوری کند که باید تجدید قوا کنم.
خوب حق دارم،نمیتوانم وسط گریه و درد دل و بحثی که برای متکلمش زیاد از حد مهم است مثل گوسفند رفتار کنم و خداحافظی کنم!همیشه توی زندگی ام خواسته ام برای آدمها همانی باشم که دلم میخواسته آدمها برایم باشند و نشدند و بلد نبودند.دلم یک الــی میخواسته و چون نبوده ،نه نه من غریبم بازی در نیاورده ام و بخل نورزیده ام از ندادن الــی به دیگران که بودن را بلد باشد.برایشان شده ام همان که خودم نداشته ام.نه اینکه بازی در بیاورم برایشان.خودم بوده ام و خودم را گذاشته ام جایشان و حتی گاهی واقعن جایشان بوده ام و درکشان کرده ام و برای حرفهایشان اشک ریخته ام و خندیده ام و نه اینکه شعار دهم بلکه همیشه دنبال مستندات بوده ام برای آرام کردنشان.به خاطر پدری که آنقدرها خوب نبوده اشک ریخته ام،برای مادری که مادری بلد نبوده،برای دوست پسری که خیانت کرده،برای مردی که گم شده،برای دانشگاهی که درد بوده،برای مردمی که ما را نمیفهمند،برای احساسی که لگد مال شده،برای شوهری که شوهری کردن را یاد نگرفته، برای آدمهای اشتباهی که آمده اند و رفته اند،برای فلسفه ی زندگی،برای دلتنگی هایی که تمامی ندارد و حتی برای شبی که سنگین به صبح رسیده گوش شده ام،بغض کرده ام و اشک شده ام و گاهی بلند بلند هق هق و برای تمام لبخندهایشان بلند بلند قهقهه و هیجان.این میشود که تمام مدتی که سرکلاس نیستم باید به تلفن های پی در پی جواب دهم و بی خیال استراحت و ناهار و شام و همنشینی با خانواده و ساعتی باشم که عقربه اش آهسته آهسته میرود جلو!
خوب حق دارد.وقتی از راه میرسد انتظار دارد مثل سابق سر به سر هم بگذاریم و برود سر یخچال و باز گرسنه ام گرسنه ام راه بیاندازد و من غر بزنم که تو سیرمونی نداری و سفره که پهن میکنیم بنشینیم و از روزی که گذشت حرف بزنیم و هم دیگر را با آدمهای زندگیمان متلک باران کنیم و درباره ی تک تکشان حرف بزنیم و به سوال های هم جواب بدهیم و بعد هم دراز بکشیم و هی کانال عوض کند و فیلم ببینیم و بعد هم حتمن خوابمان ببرد و اصلن کنار هم باشیم همه با هم،ولی خوب این چند وقت هر گاه از راه رسیده گوشی تلفن را آویزان از دستم دیده و من را در گوشه ی اتاقی ،پستویی ،حیاطی ،آشپزخانه ای جایی!
خوب نتیجه اینکه اولش غرغر میشود و بعد بلند بلند حرف زدن و بعد هم داد و بیداد که همه ش مشغول صحبت با تلفنی و بعد بگو مگو و پرت شدن اشیا از این سر اتاق به آن سر اتاق و تو باید خدا را شکر کنی که ماشینی،جرثقیلی چیزی جلویمان نیست که به طرف هم پرت کنیم و بعد هم به رخ کشیدن روزها و آدمهای احمقی که توی زندگیمان پیدایشان شده و بعد هم نشان دادن ه صفحه ی گوشی ات درست مثل دختر بچه های احمق ِ سیزده چهارده ساله که مخاطب پشت خطم دختر بوده و داد و بیداد از او که"مگر قرار بود پسر باشد که توجیه میکنی و مگر این آدمها قوانین تلفن کردن و مدت زمان مکالمات را نمیدانند که این موقع زنگ زده اند و مگر تو بلد نیستی بخواهی که بعد صحبت کنند."و پشت بندش میشود قهـر و غذا نخوردن و گرسنگی و دلچرکین شدن و کم کم هم خواب و در همان حین باز اسم کسی روی گوشی ات نقش بستن و جواب ندادن تو از عصبانیت و مثلن جلوگیری از بحث های بعدی و بعد هم ارسال پیامکی که "ســـاری،الان کلاســـــم!بعدن صحبت میکنیـــم!"
هوالمحبوب:
تنـهــــا تـــــــو که باشـــی کنــــار مــن دلــم قــــرص اســـت
اصلــاً تمـــام قــــرص ها جــز تـــــــــــو ضـــرر دارنـــــد ...
یکــ)
در روایات اومده چند هزار روز پیش توی یه روز پاییزی میتی کومون (بابامون) توی گیر و دار ِطوافش دور و بر ِخونه ی تر و تمیز خدا دست به دامن ِ پرده ی کعبه میشه و از خدا درخواست یه زن ِ خوب و همه چی تموم رو میکنه که در حد کفایت و لیاقت خودش و خونواده ش باشه و منبع آرامش و آسایش زندگیش.پرده ی کعبه هم نامردی نمیکنه و در کمتر از یک ماه فرنگیس جون را صاف میندازه وسط زندگی ِ میتی کومون و اینطوری میشه که فرنگیس جون میشه سوغات و دست آورد سفر حج میتی کومون!حالا اینکه گاها وقتی که بینشون بحث میشه و یا غذا کم نمک ِ یا شوره یا سوخته یا حاضر نیست و یا جمله های بابات به من چپ نگاه کرد و حالا نه اینکه مامانت به من راست نگاه کرد!؟ بینشون رد و بدل میشه،ماهیت ِعملکرد ِ پرده ی مذکور زیر ِسوال میره یا گاها علما(!) به این نتیجه میرسند پرده ی مذکور خسته بوده و دقیقن منظور میتی کومون را متوجه نشده که باعث شده شانس و اقبال هر دوشون بشه این،بماند!
دو )
همیشه دلم میخواد موقع قدم زدن دستم را حلقه کنم دور بازوی کسی که دارم باهاش قدم میزنم.هیچ وقت خوشم نیومده موقع قدم زدن دست کسی را بگیرم یا کسی دستم را بگیره و حتی اگه گرفته هم به بهونه ی درست کردن روسریم یا چیزی از توی کیفم در اوردن دستم را از دستش کشیدم بیرون.خـُب خیلی ها مقاومت کردند ولی همیشه آخر سر من برنده شدم.مثلن همین لیلا که تا دستم را دور بازوش حلقه میکردم کلی زشته و عیبه راه مینداخت ولی بعدها خودش بازوش را می اورد جلو تا دستم مثل پیچک حلقه بشه دورش و یه عالمه راه بریم و حرف بزنیم.یا فرزانه یا سارا یا خانم جباری و...
حلقه کردن دستم دور بازوی کسی که دارم باهاش قدم میزنم یه جور حس اطمینان بهم میده،یه جور حس دلگرمی،حس دوست داشتن،خـُب معلومه که هر چی همقدمم را بیشتر دوست داشته باشم این احساس بیشتر میشه و به پرواز نزدیک تر.
همیشه دلم میخواست دستم را دور بازوش حلقه کنم موقع قدم زدن و همیشه چادرش مانع میشد و میشه،برای همین همیشه وقتی داریم قدم میزنیم گوشه ی چادرش را میگیرم.درست مثل بچه هایی که میترسند گم بشند.این دفعه هم گوشه ی چادرش را گرفتم و یه عالمه راه رفتیم تا از خیابون کمال ریمل بخرم.
هنوزم باورش نمیشد فقط برای خرید یه ریمل به قول خودش سانتی مانتال کردم و این همه راه از خونه کشوندمش بیرون و توی گرما این همه راه دارم میبرمش.حالا اینکه چقدر غر زد که خودت تنهایی نمیتونستی بری بخری که من باهات باید بیام یا مگه تخمش را ملخ خورده و توی محل خودمون نمیفروختند که باید این همه مسافت را طی کنیم تا بیای اینجا بخری،تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!
غرهاش هم به دلم مینشست وقتی که حرص میخورد و هیچ نمی دونست همه ی اینا بهونه است که باهاش یه عالمه تک و تنها قدم بزنم.
با اینکه مثلن هیچ برنامه ی خریدی نداشت و به قول خودش فقط به خاطر اصرار ِ من اومده بود،با هم ماکارونی پروانه ای خریدیم،دستمال کاغذی،ترشــی،مایع ظرفشویی،خیارشور،جوراب و باطری ساعتهامون را عوض کردیم!یه عالمه لباس دیدیم،یه عالمه کیف فانتزی ِ چرم،یه عالمه روسری،یه عالمه کفش،یه عالمه کرم ویتامینه و یه عالمه پوستیـژ که من هی روی سرم گذاشتم و براش عشوه ریختم و هی خندیدیم و اون هم هر چند دقیقه یک بار یادش می افتاد غذا نپخته و بچه ش الان توی خونه بیدار میشه و کاش این همه راه نمیکشوندمش بیرون!
خریدهای علیا مخدره که تموم میشه عزم برگشتن میکنیم،تاکسی که کنار پامون ترمز میکنه ازش میخوام اول سوار بشه و تا خستگی را بهونه میکنه که من اول برم داخل بهش میگم غیرتم قبول نمیکنه وسط بشینه که یه مرتیکه گردن کلفت بیاد بشینه کنارش!بهم میخنده و میگه کنار خودت بشینه غیرتت قبول میکنه؟ و من با اخم و خنده بهش میفهمونم مثلن خیر ِ سرمون شما ناموسیدها! و سیبیلهای نداشته م را با انگشتم تاب میدم و بهش میگم :"میتی کومون تو رو از پرده ی کعبه گرفته ،الکی که نیست.تبرک شده ای نمیشه هر کی بیاد پهلوت بشینه و زیارتت کنه که!حالا بماند پرده ش خراب بوده ولی ما هم از اوناش نیستیم که چشممون را ببندیم تا هر نه نه قمری بشینه کنار ناموسمون "و میخندم و اون هم هی لبهاش را گاز میگیره که آرومتر حرف بزنم که همه توی تاکسی خبردار شدند.کنارش نشستم و سرم را میگیرم نزدیک گوشهاش و باز بلند بلند براش حرف میزنم و اون هم هی سرخ و سفید و آبی میشه و لبهاش را گاز میگیره.سرکوچه مون پیاده میشیم و باز گوشه ی چادرش را میگیرم و تا خونه کنارش قدم میزنم و وقتی یادم میفته ریملی که نخریدم هنوز توی خیابون ِ کمال جا مونده،توی دلم میخندم و میگم :"باشه واسه فــــردا!"...
الـــــی نوشت :
زندگـــــی آهنـــگ زیبـــــای النگـــــوهای تــوست ... با الــــی گوش کنیـــد
هوالمحبوب:
حالم بد بود،اونقدر بد که نمیتونستم حواسم را بدم به کلاس و همه بچه ها فهمیده بودند و هی با نگاه پرسشگرانه شون سکوت بودند و از من مستاصل تر !
داشتند داستانهایی که خونده بودند را تعریف میکردند و من بدون اینکه حرفهاشون را بشنوم با حرکت سر تایید میکردم و سرم درد میکرد و توی دلم رخت میشستند که یهو اس ام اس اومد که نوشته بود : "حافظیه ام...نیت کــــن"
ساغــر بود و من هنوز درد بودم که براش نوشتم: " فقــط احســـان ـم ... نیــت کـــردم " و بعد با تمام وجود از خدا خواستم بشینه توی شعر حافظ و دلم را آروم کنه...
بعد از چند بار تقلا که مخابرات نمیذاشت حافظ بهم برسه و من نمیدونم چرا اصرار داشتم بشنوم صداش اومد :
ای که در کشتــــن ما هیـــــــچ مدارا نکنـــی
ســــود و ســــرمایه بسوزی و محــابا نکنـی
دردمنـــــدان بـــلا زهـــــــر هلاهـــــــل دارند
قصد این قوم خطا باشد هــــــان تـا نکنـــی
رنج ما را که توان برد به یک گوشه ی چشم
شرط انصـــــــاف نباشد که مـــــدارا نکــنــی
دیده ی ما چو به امیـــــد تــو دریاســـت چرا
به تفــــــرج گـــذری بر لـــب دریـــا نکنــــی
نقل هر جور که از خلـــق کریـــمت کردنـــد
قول صاحب غرضـــان است تو آن ها نکنی
بر تـــو گر جلـــوه کند شاهد ما ای زاهـــد
از خــــدا جز مــی و معشوق تمنا نکنــــــی
حافظــــا سجـــــده به ابروی چو محرابش بر
که دعایی ز سر صدق جز آنجـــا نکنـــی./.
what's wrong with you...صدای محدثه بود که حواسم را دوباره جمع کلاس کرد.سرم رو از روی گوشی بلند کردم و حالت جدی گرفتم و پرسیدم که چرا فکر میکنه چیزی شده و وقتی جوابم را داد دست کشیدم روی صورتم.راست میگفت بدون اینکه حواسم باشه اشکام قل خورده بودند پایین و گمونم آبروم را برده بودند.دست خودم نبود،خدا اینقدر قشنگ نشسته بود لابلای بیت های حافظ که نمیشد اشک نشی!
آروم تر از این نمیتونستم باشم حتی اگه سنگ از آسمون می بارید.یه نفس عمیق کشیدم و یه لبخنــد ژوکوند کشدار نشوندم روی لبهام و بهش گفتم:
-Do have any brother?
- yeah!
-Do you love him?
-Yeah!But not very much.He annoys me very much...
-But I love my Brother. You know I Do love him...
الــــــی نوشت:
هـــی ساغــــر!با تــــوأم!میگـــم...هیچــــی دختـــر!یعنی...فقط...فقط چقدر به موقع بودی!...مرسی که اینقدر به موقع بودی و هستـــی...همیــــن:)
+تایید کامنت ها سر فرصت و دقت!