_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

قصـــــــــد این قــــــــوم خطــــــا باشــــــد هـــان تـــــا نکنـــــی...

هوالمحبوب:

حالم بد بود،اونقدر بد که نمیتونستم حواسم را بدم به کلاس و همه بچه ها فهمیده بودند و هی با نگاه پرسشگرانه شون سکوت بودند و از من مستاصل تر !

داشتند داستانهایی که خونده بودند را تعریف میکردند و من بدون اینکه حرفهاشون را بشنوم با حرکت سر تایید میکردم و سرم درد میکرد و توی دلم رخت میشستند که یهو اس ام اس اومد که نوشته بود : "حافظیه ام...نیت کــــن"

ساغــر بود و من هنوز درد بودم که براش نوشتم: " فقــط احســـان ـم ... نیــت کـــردم " و بعد با تمام وجود از خدا خواستم بشینه توی شعر حافظ و دلم را آروم کنه...

بعد از چند بار تقلا که مخابرات نمیذاشت حافظ بهم برسه و من نمیدونم چرا اصرار داشتم بشنوم صداش اومد :

ای که در کشتــــن ما هیـــــــچ مدارا نکنـــی

ســــود و ســــرمایه بسوزی و محــابا نکنـی

دردمنـــــدان بـــلا زهـــــــر هلاهـــــــل دارند

قصد این قوم خطا باشد هــــــان تـا نکنـــی

رنج ما را که توان برد به یک گوشه ی چشم

شرط انصـــــــاف نباشد که مـــــدارا نکــنــی

دیده ی ما چو به امیـــــد تــو دریاســـت چرا

به تفــــــرج گـــذری بر لـــب دریـــا نکنــــی

نقل هر جور که از خلـــق کریـــمت کردنـــد

قول صاحب غرضـــان است تو آن ها نکنی

بر تـــو گر جلـــوه کند شاهد ما ای زاهـــد

از خــــدا جز مــی و معشوق تمنا نکنــــــی

حافظــــا سجـــــده به ابروی چو محرابش بر

که دعایی ز سر صدق جز آنجـــا نکنـــی./.

what's wrong with you...صدای محدثه بود که حواسم را دوباره جمع کلاس کرد.سرم رو از روی گوشی بلند کردم و حالت جدی گرفتم و پرسیدم که چرا فکر میکنه چیزی شده و وقتی جوابم را داد دست کشیدم روی صورتم.راست میگفت بدون اینکه حواسم باشه اشکام قل خورده بودند پایین و گمونم آبروم را برده بودند.دست خودم نبود،خدا اینقدر قشنگ نشسته بود لابلای بیت های حافظ که نمیشد اشک نشی!

آروم تر از این نمیتونستم باشم حتی اگه سنگ از آسمون می بارید.یه نفس عمیق کشیدم و یه لبخنــد ژوکوند کشدار نشوندم روی لبهام و بهش گفتم:

-Do have any brother?

- yeah!

-Do you love him?

-Yeah!But not very much.He annoys me very much...

-But I love my Brother. You know I Do love him...

الــــــی نوشت:

هـــی ساغــــر!با تــــوأم!میگـــم...هیچــــی دختـــر!یعنی...فقط...فقط چقدر به موقع بودی!...مرسی که اینقدر به موقع بودی و هستـــی...همیــــن:)

+تایید کامنت ها سر فرصت و دقت!