هوالمحبوب:
فـــرسنــگ ها از قیـــل و قال عاشقـــی دورنـــــــد
هـــنـــد و سمرقـــند و بخـــارا را نمـــی فــهمند ...
باز موقع رفتنش شد و باز لقمه ش را از تو کیفش در اورد و پشت بندش هم گفت :" بشینم صبحونه م را بخورم بعد برم خونه".بهش گفتم :خانوم فلانی تا خونه تون که ده دقیقه بیشتر راه نیست.خوب برو خونه یه دل سیر ناهار بخور .آخه یه لقمه چیه به اسم صبحونه میخوری؟
چادرش را روی سرش صاف کرد و بادی به غبغبش انداخت و گفت :"شوهرم دعوام میکنه ببینه لقمه صبحونه م را نخوردم.باید بخورمش و برم.خیلی روی غذا خوردنم تاکید داره"
خانوم بهمانی که داشت گوش میداد انگار که بخواد از معرکه جا نمونه با حالت نزاری گفت :"شوهر منم خیلی روی خورد و خوراک من حساسه.همه ش با هم سر غذا خوردن بحث داریم.بهم میگه راضی نیستم ازت اگه از خورد و خوراکت کم بذاری".
خانوم گـُل مـَن گـُلیان هم زود پرید وسط بحث و گفت:منم هر موقع غذا نخورده از خونه میزنم بیرون ،بابام تا شب لب به غذا نمیزنه تا برگردم.واسه خاطر بابام هم شده باید غذا بخورم.گاهی وقتی عجله دارم لقمه میگیره دم در خونه بهم میده تا توی راه بخورم...."
خانوم چغندریان هم که فکر میکرد کلاه سرش رفته که خودش و مهر و محبت شوهرش از چشم بقیه پنهون مونده خودش را چسبوند به بحث و گفت:"وااای من که دیگه خسته شدم از بس شوهرم صبح تا شب و شب تا صبح میگه به خودت برس و من زن لاغر مردنی دوست ندارم و اگه یه کیلو کم کردی میفرستمت خونه بابات!"
خانوم سکنجبین هم که تازه از راه رسیده بود هم ادعا میکرد که فقط کافیه لب تر کنه چی دلش میخواد تا دوست پسرشون به طرفه العینی بیاد دم آموزشگاه و همون جنس آرزو شده را تحویل بدند تا خانوم روحشون مستفیض بشه و بچه ش نیفته!!!
و من هیچ وقت این آدم ها را درک نکردم و نمیکنم.آدمهایی که اگه یه خورده بهشون روو بدی و بحث عشق و عاشقی و نجواهای عاشقونه را پیش بکشی تو رو تا توی اتاق خواب و حرفای یواشکی که فقط توی گوش اونا گفته شده میبرند تا بهت بگند و بفهمونند و به رخ بکشند که چقدر دوست داشتنی اند و آقاشون کمتر از آقای شما بهشون علاقه نداره!
یاد این داستان که چند وقت پیش خوندم افتادم و خنده م گرفت و باز گوشم را دادم دست این کشمکش خاله زنکونه ی عاشقونه که کی کیو بیشتر دوس داره و کی قراره کیو به خاطر غذا نخوردنش دوست نداشته باشه و همینطور نیشم شل بود و ماجرا را دنبال میکردم که خانوم بند تنبونی انگار که تازه به صرافت بیفته که چرا من چپ چپ نگاهشون میکنم و با این همه زبون درازیم ساکتم و فقط سرم با تغییر متکلم بحث میچرخه اون سمت و نیشخند میزنم گفت:شما چرا چیزی نمیگید و ساکتید؟
نیشم را بستم و نگاهم را پهن کردم روی زمین و به حالت درموندگی درست همون جوری که اونا دلشون میخواست یکی از این همه علاقه ی عباس آقاهاشون حسرت بخوره و به سر منزل مقصود برسند و روحشون شاد بشه گفتم :"چی بگم والا؟ما که نه عباس آقا داریم برامون غش و ضعف کنه که چرا هیچی نمیخوری،اگه نخوری میفرستمت خونه نه نه ت.نه بابامون دنبالمون میدوه تا در خونه و بعد برای همدردی با شیکم ه گرسنه ی من تا شب کف و ضعف کنه.نه کشته مرده مون پرده از رخ میکشه زیارتش کنیم که بعد دلم مثلن سیب بخواد نصف ه شبی تا مثل حمید مصدق واسم درخت سیب بدزده بیاره در خونمون تا از حسرت نخوردن ه سیب بچه م مونگل به دنیا نیاد و بعد هم بگه این درخت را تا صبح تموم میکنی و گرنه شیرم را حلالت نمیکنم!...ما فقط یه داداش داریم تا بحث غذا و خوراکی میشه و میگیم گشنمونه با نهایت عشق و علاقه میگه بـُپـُکـی! بیا منـم بخور!"
یه نگاه به ساعت کردم که میگفت دیر شده و انجمن زنان ِ کشته مرده دار که از حرف من روی زمین غـَلت میخوردند از خنده را با قصه های مسخره ی عاشقونه شون تنها گذاشتم تا باز مثل احمق ها متر بردارند سر اندازه گرفتن عشقی که هیچ ازش نمیفهمند و سر در نمی اوردند،و جمله ی عاشقونه ی داداشم که هیچ متری نمیتونست عیار محبتش را بسنجنه و اندازه بگیره را بغل کردم و رفتم سر کلاس...
الـــی نوشت :
یکــ ) یک روزهایی نه خیلی دور،تمام بهـــار را با این شعر سر کردم.از بس گوش میدادمش گوشم زنگ میزد اما هیـــــچ خسته نمیشدم.صبح...ظهر...شب...نیمه شب...یک روزهایی رفیق گرمابه و گلستانم بود این شع ـر.هنوز هم شنیدنش مرا میبرد به همان بهار لعنتی که دور میشدم از تمام دنیا با شنیدنش و غرق میشدم توی ِ....
همین صدا بود که یک روز گفت :الـــی خود ِ شع ـر است!" دروغ چرا؟ از ذوق مــُردم از این تعریف!قشنگ ترین توصیف زندگی ام بود و من ... و من از همان روز شدم "دختری که شع ـر شد " ...
با این صدا مرداد را لطیفتر نفس بکشید >>> " فـرسنگ ها از قیل و قال عاشقی دورنــد..."
دو )با موزیک این وبلاگ شوق شوید و با خواندن جمله اش درد...!همان موزیکیست که قرار بود بزنید به نام مـــا !
چقدر خوبه صبح که از خواب بیدار میشی سردت میشه.
این یعنی اینکه خبر آمد خبری در راه است...:)
هوالمحبوب:
آن چه را عقــــــــــل به یک عمــــــــر به دست آورده
عشـــــــق یک لحظـه ی کوتــــــــاه به هم می ریزد...
نه اینکه فقط اینجا برم سر مطالب واقعی و مثال های زنده و شروع کنم در موردشون بنویسم.توی کلاس هم همینطورم.اصلا اگه در مورد واقعیات حرف بزنی زودتر به مقصود و منظور دلت میرسی تا اینکه بخوای داستان سر هم کنی و آخر سر هم زور بزنی داستان را یه جوری جمعش کنی.
قرار بود رابطه های فامیلی را یاد بگیرند و مثل همیشه دنبال یه مثال زنده و عینی بودم که بچه ها ملموس تر مطلب را درک کنند...
- Close Your books...close your notebooks...just listen to me...Mahdi do you have any brothers?
-yeah...
-whats his name?
-Meysam...
روی تخته اسم خودش و کنارش اسم میثم را نوشتم...
-Ahaa.Do you have any sisters?
-Yeah...
-What's her name...?
-اسم خواهرمو واسه چی میخواین؟
-میخوام برم با اسمش حساب سرمایه گذاری بلند مدت باز کنم!
Then ...what's your sister name...?
-خانوم شرمنده من اسم خواهرمو نمیگم!
-چرا؟
یه نگاه یه همکلاسی هاش میندازه و میگه نمیتونم....
-خوب یه اسم از خودت بگو...
-شرمنده اسم من در آوردی هم نمیگم...
-ok!
-You Najib!Do you have any brothers?
-خانوم منم اسم خواهرمو نمیگما!!!!
اولین بار ِ توی این ده سال با همچین صحنه ای روبرو شدم.خنده م میگیره و تخته را پاک میکنم و به جای کل کل کردن باهاشون وسط وایت برد مینویسم "Elham" و دورش یه خط میکشم و زیرش مینویسم Me و بعد شروع میکنم بقیه ی اسم ها...Ehsan...Elnaz...Fateme...Hassan... میخوام اسم یکی از اعضای خونواده ی پدریم را بنویسم که نمیدونم چرا ماژیک باهام راه نمیاد و ترجیح دادم خانواده ی مادریم جا خوش کنند روی تخته و یهو اسم آدمی را مینویسم که یادم می اومد بهش میگفتیم دایی و بعد اسم بقیه...
کنار اسم احسان باید اسم زنش جا خوش میکرد و من حالا برای احسان زن از کجا پیدا میکردم؟...انگار وسواس خواهر شوهری از همین حالا داشت خودشو نشون میداد...کلی فکر کردم اسم چه دختری که لیاقتش را داشته باشه کنارش بذارم...و یادم افتاد دیروز از دختری تعریف کرد که هر دو میشناختیمش و به نظرم اسم برازنده ای داشت.وقتی کنار اسمش نوشتم "س" کلی ذوق مرگ شدم...
حالا نوبت اسم بچه هاش بود...یه پسر تپل مپل تصور کردم که لبهاش و رنگ چشماش شبیه احسان بود و یه اسم خوشگل براش انتخاب کردم...بعد هم اسم یه دختر قشنگ تر از گل!نمیدونم چرا حس میکردم دختری با چشمهای درشت شبیه فاطمه ست و دماغ کوفته برنجی ای شبیه من!اصلا انگاری حتمن تئوری داروین از این همه اعضای اصیل توی صورتت باید روی همین دماغ ه خوش فرم ثابت بشه و این دفعه قرعه به نام دختر احسان باید می افتاد و باید شبیه عمه ش میشد.مطمئن بودم چشمهاش اونقدر جذابیت داره که زیاد دماغش توی ذوق نزنه و حتی با نمکش کنه :)
حالا نوبت الناز بود...برای الناز بیشتر وسواس داشتم.
انگار غیرت مـَهدی رو من هم تاثیر گذاشته بود و نمیخواستم اسم هر مردی را کنار الناز تصور کنم.کلی طول کشید تا اسم مرد الناز را بنویسم، اونقدر که صدای مهدی را شنیدم که یواشکی به محمد میگفت :"داره فکر میکنه اسم الکی بنویسه که ما نفهمیم.اونوقت به من میگه اسم خواهرتو بگو...!"
اسم مرد الناز هم کنارش نقش بست.یه مرد خوب و آروووم و کاری.با دو تا دختر و پسر ناز که چشمهاشون را از الناز گرفته بودند و لبهاشون را یحتمل از عمه شون :)) عمه شون باید لبهای خوشگلی داشته باشه .نمیدونم چرا یهو دلم خواست به بی زبونی و بی عرضگی الناز نباشند و آرزو کردم کاش الناز بتونه بچه هاش را مثل باباشون محکم و مثل خودش مهربون تربیت کنه.
حالا نوبت فلش زدن و تعیین رابطه ها بود تا uncle، aunt، niece، nephew و grandparents ها بشینند روی وایت بُرد.
شروع کردم سوال کردن که هرکدوم از این ها با الهام چه نسبتی دارند و بعد فلش های رنگی سبز و قرمز و آبی و صورتی بود که لای هم میلولیدند و نسبت ها را تعیین میکردند و صدای بچه ها که با کلمات روی وایت برد هماهنگ بالا میرفت.
حالا نوبت این بود که بعد از چندتا سوال که مطمئن شدم همه مطلب را فهمیدند،بچه ها شروع کنند به نوشتن و من بشینم یه گوشه و به ماحصل کارم نگاه کنم.
نشستم آخر کلاس،کنار دست نجیب و محمد جواد و بچه ها شروع کردند به نوشتن.
این دفعه به جای زیر نظر گرفتن ِ بچه ها زل زده بودم به تخته.
زل زدم به تمام زندگی م که روی تخته نقش بسته بود و بچه ها بدون اینکه بدونند چه گنج عظیمی را دارند منتقل میکنند توی دفتر و کتابشون،تند تند کلمه ها را هل میدادند توی ذخیره ی دانسته هاشون.
غرق حروف اسم هر کدومشون شدم و پر شدم از شوق و عشقی که بهم حس پرواز و سبکی میداد.پر از احساس مادرانه ای که حتی میتونستم نثار بابا و اسمش هم بکنم و دلم یواشکی غنج میرفت برای بچه های احسان و الناز.
یهو نگاهم رفت روی دستای محمد جواد که کنارش نشسته بودم و یکی از اسم ها را اشتباه نوشته بود ، بهش متذکر شدم که اسم و رابطه را اشتباه نوشتی و اون شروع کرد با خودکار خط زدن.
نمیدونم چرا ناراحت شدم که اون اسم زیر جوهر خودکار مدفون شد.نمیتونستم بهش اعتراض کنم.چی بهش میگفتم؟میگفتم به چه جراتی اسم آدم ِ قشنگ زندگیم را خط زدی؟
از جا بلند شدم و رفتم سر جای خودم نشستم.درست روبروی بچه ها که نبینم دارند چه بلایی سر اسمهای توی کتاب و دفتراشون میارند .رفتم سرجای خودم و نزدیک به تخته ای که اسم تمام زندگی ِ من را توی قلب خودش جا داده بود و توی دلم یواشکی آرزو کردم کاش بچه ها توی نوشتن اسم و رابطه های قشنگ ترین آدمای زندگیم اشتباه نکنند که مجبور بشند خطش بزنند یا پاکش کنند.کاش حواسشون را جمع میکردند...
الـــی نوشت :
یکـ)به خاطر تمام لطفی که به من داشتید...به خاطر تماسهاتون،اس ام اس هاتون،ایمیل هاتون، تبریکات فیس بوکتون ،کامنت های قشنگتون و هدیه ها و شعرای خوشگل خوشگلتون و مهمتر از همه برای اینکه جزء آدمهای خوب زندگیم هستید و بودید یه دنیا ازتون ممنونم :)
دو) اولین جمعه ی تابستونی که گذشت تولد بهترین زن زندگی م و قشنگ ترین مامان دنیا بود.فرنگیس م یه عالمه دوستت دارم.باید دنیا را گلبارون میکردم که اومدی ولی...ولی خودت که میدونی جمعه ی خوبی نبود:|
سهـ)اصولا اندام های تصمیم گیری بشر به ترتیب اولویت از بالا به پایین در بدن ما انسانها چیده شده!اما خوب نسل بشر همیشه نشون داده چندان پایبند رعایت اصول و ترتیب در کارها نیست!!!! |م.یعقوبی|
چاهار) " عشـــــــــق مهمـــــــان عـــــزیـــــزی ست ..." از اینجا گوش بدید
هوالمحبوب :
گاهی فکر میکنم چقدر آدمهایی که تو را ندارند بد اقبالند...!
آدمهایی که تو را ندارند که با توپ پلاستیکی ات بایستی کنارشان و با لبخند بگویی:" گریه نکن ! یه روز تمومه اونایی که ما را گریوندند ،به روزی میرسند که گریه میکنند و ما میخندیم..." و آرامشان کنی آن هم درست وقتی سیزده ساله اند و لب ایوان درد میشوند از هق هق و صدای بچه هایی که بلند بلند میخندند از توی کوچه قلبشان را له میکند...
آدمهایی که تو را ندارند که وقتی درد میشوند تو برایشان بغض کنی ...
که وقتی ابرقدرت زندگیشان به هیچ چیز زندگیشان رحم نمیکند تو برایشان تکیه گاه شوی...
که وقتی دست به تلفن میبرند و نیمه شب با التماس از تو میخواهند که ببریشان مشهد که دیگر طاقت ماندن ندارند ،تو تا خود صبح دور خیابانها پرسه بزنی و اشک شوی و صبح فردایش به خاطرشان دست به یقه شوی...
که وقتی غرق دردند و سیاهی، رد خونت روی آسفالتهای کوچه بماند و روی تخت بیمارستان بهشان لبخند بزنی و وقتی با شرم گریه میکنند و بغلت میکنند و میخواهند ببخشیشان ،بگویی:فکرش را نکن!
که وقتی از جوی آب میپری پاهایت درد بگیرد اما برای اینکه نگرانشان نکنی ،لبهایت را گاز بگیری و خم به ابرو نیاوری...
که وقتی میروی توی فست فود یادت بیفتد که سالاد اندونزی دوست دارند با سس زیاد و ذوق مرگشان کنی ...
که وقتی برایت بلند بلند ضجه میزنند تو فقط گوش دهی و آخر سر بگویی : ان شالا درست میشه!
که وقتی برایت غر میزنند تحمل کنی تا غرهایشان تمام شود...
که وقتی توی ماشینت مینشینند و اشکی میشوند و از ماجرای فلان آدمهایی که بازی اش دادند برایت گله میکنند ، بخندی و بگویی : "هیچی حالیش نبود رعیت!فقط بلد بود توی کوچه راهنما بزنه، همین !!!! " و بعد بخندانیشان...
که وقتی از استرس امتحان آمار دارند میمیرند شبانه ببریشان منزل زینب تا اینکه تا صبح درس بخوانند و وقتی به تو میگویند از زینب خجالت میکشند بگویی :فکرش را نکن! همین یه شبه!
که هر گاه میروند دانشگاه بهشان زنگ بزنی و بخواهی جی پی اس شان را به کار بیندازند و موقعیتشان را شرح دهند و وقتی رسیدند یا سوار اتوبوس شدند برایت اس ام اس بدهند...
که وقتی موبایلشان خاموش است تمام دنیا را دنبالشان بگردی و به سید و دلارام و عالم و آدم زنگ بزنی و بخواهی پیدایشان کنند...
که وقتی دلشان میگیرد ببریشان کاشان و نیاصر و برایشان بساط جوجه علم کنی و چیزهای ترش بخری تا دلشان از ترشی اش ضعف رود...
که وقتی برای عزیزانشان غصه میخورند و آدمهایی که به او جفا کردند ،گوش میدهی و باز به "ان شالا درست میشه!" اکتفا کنی...
که برای دوستانشان نگران شوی...
که وقتی فلان دختره بی خاصیت آویزانت شد از آنها قایم کنی و به همه بسپاری که به گوش فلانی نرسانند که مبادا از حرص نفسشان بند بیاید و نگران شوند و باز دلهره پیدا کنند از دست گرگهایی که آرام آرام خرخره میجوند ولی بعد که اوضاع آرام شد،برایشان با خنده تعریف کنی که مبادا غصه بخورند...
که بهشان بگویی بهشان اعتماد داری و با همین حرفها خجالتشان بدهی از اینکه بخواهند بد باشند یا قابل اعتماد نباشند.آخر خوب میدانی که میدانند اعتماد کسی را به باد دادن چقدر درد دارد...
که وقتی توی وبلاگشان مینویسند "چقدر خوبست وقتی زیر دوش مینشینی و فکر میکنی..."، با اینکه میدانی هیچ منظوری ندارند اما برایشان کامنت بگذاری که :"چقدر زشته از خودت با نوشتنت تصویر میدی ..." و باعث میشوی از خجالت بمیرند و پستشان را پاک کنند و هیچ وقت به رویشان نمی آوری که همچین چیزی را توی وبلاگشان خوانده ای...
که وقتی به تمام اعتماد کردن های دنیا بدبین میشوند و تمام دنیا را دروغگو میپندارند بهشان اطمینان دهی که آخرین برگ درخت اعتمادشان که تو باشی هیچ وقت نخواهد افتاد!
که بلدی وقتی مینویسند بچه ی جناب سرهنگ یا فلانی یا از دلتنگی شان برای فلان آدم مجهول الهویه،یا دیدارشان از فلان شخص شخیص ،هیچ راجع بهشان سوال نکنی و بلد باشی چگونه بودن و چگونه خواندن را، تا انکه خودشان لب باز کنند.
که نگران مریضیشان و تحلیل رفتن جسمشان شوی...
که توی ماشین وقتی کنارت مینشینند حتی اگر حالت هم خوب نباشد زود بگردی برایشان Track "امشب در سر شوری دارم ..." را که برایش میمیرند، پیدا کنی و بگذاری تا اینکه تا مقصد حظ ببرند...
یا آنقدر "خانومم تویی ...بارونم تویی " را برایشان با صدای بلند تکرارکنی که ذوق مرگ شوند .چون میدانی چقدر این موزیک را دوست دارند.
که وقتی نشسته اند سر کامپیوتر و یا خیره شدند توی موبایلشان و تند تند کتاب میخوانند و تو از راه میرسی بهشان بگویی :"تو کاری غیر از این کار بلد نیستی ؟همه ش بشین سرِ اینا!"... و وقتی اعتراض میکنند که مگه برای کسی ضرر داره کارم؟ بگویی برای خودت میگم !بهش معتاد میشی بچه!!!
که با اینکه گاهی خودت شک داری به آخری درست اما بهشان اطمینان دهی که درست میشود!
که هیچ وقت آدمها و کارها و خوبی هایشان را با بدی هاشان قاطی نمیکنی و همیشه جایی برای دوست داشتن و مروت در حقشان باقی میگذاری...
چقدر آدمهایی که تو را ندارند بد اقبالند و چقدر منی که تو را دارم خوشبختم...
تمام دنیا هم نخواهند من تو را داشته باشم ،دارم...
تمام دنیا هم بخواهند ما همدیگر را نداشته باشیم ،داریم...
من و تو امروز و دیروز به هم نرسیدیم که عشقمان تازه و نوشکفته باشد و با حرفهای پوچ این و آن رخت بربندد،
من و تو درخت تناوریم که از نسیم نمیترسیم...به نسیم میخندیم!
من و تو در آسایش و آرامش همدیگر را نداشتیم که مثل آدمهای بی درد از داشتن هم ذوق مرگ شویم...
من و تو گرچه در ظاهر یکدیگر را نداریم اما یک عمر است که فقط دلمان به بودن هم خوش است...!
من و تو یک عالمه داغ در وجودمان داریم که همه نشان عاشقیست...
من و تو یک عالمه خنده و گریه با هم داشتیم...
من و تو یک عالمه یواشکی ِ شیرین داشتیم...
وقتی تو هستی انگار که تمام دنیا را دارم...
انگار که تمام چیزهایی که ندارم و نداشته ام را دارم...
تو برای من تمام کسانی که نیستند ،هستی....!
تو برای من بابایی،تو برای مامانی ،تو برای من سجاده ی باباحاجی هستی ، دستهای مامان حاجی ، تو برای من عمه هایم هستی، عمو هایم،تو برای من دایی هایم هستی ، خاله هایم ،پدر بزرگم ، مادر بزرگم،تو برایم بچه ی جناب سرهنگی ، تو برایم لیلایی ،تو برای فلانی هستی ، تو برایم تمام مردهایی هستی که نداشتم ، تمام آغوشهایی که تویشان جای نشدم، تمام دستهایی که نگرفتم، تمام بوسه ها و عاشقی هایی که نکردم،تمام دوستت دارمهای نگفته ،تو برایم تمام بازی هایی هستی که هیچ گاه نکردم، تمام عروسکهایی که در بچگی مادرشان نبودم، تمام آرامش نداشته ی زندگی ام ...
و انگار که خدا امشب تمام اینها را یک جا به من هدیه کرده باشد...
و من با داشتن تو بی خیال هیچ کدامشان نمیشوم بلکه بی نیاز میشوم از داشتنشان ،آن هم وقتی که خدا مرا لایق اسم خواهر برای تویی دانست که هیچ برایت خواهری نکردم اما آرزویم بود که میتوانستم...
آخرین برگ درخت آرزوها و باورهای زندگی ه من!بیست و چند سالگی ات مبارک...
از اینجا گوش کنید >>> "خاموشی تو در دل ، یک ثانیه هم ننگ است ..."
الــی نوشت:
یکـ) برای شنیدن شع ـر بالا اول بادبانها را بکشید...!:)
دو)بگذار دنیا هر چه میخواهد پیله کند ، ما یک روز پروانه خواهیـــم شد...
سـهـ)من و تویی که داریم توی دنیای کودکی میخندیم،هیچ فکر میکردیم که یک روز...؟چقدر زود بزرگ شدی...!
چه ســـنگ ها که خورده ام به تند باد زندگی
به اعتبار شانه ات ،دلم چه شیــــر میشود...