_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

اصلـــاً تمـــــام قــرص هــا جــز تــــــــــــو ضـرر دارنـــــد ...

هوالمحبوب:

تنـهــــا تـــــــو که باشـــی کنــــار مــن دلــم قــــرص اســـت

اصلــاً تمـــام قــــرص ها جــز تـــــــــــو ضـــرر دارنـــــد ...

یکــ)

در روایات اومده چند هزار روز پیش توی یه روز پاییزی میتی کومون (بابامون) توی گیر و دار ِطوافش دور و بر ِخونه ی تر و تمیز خدا دست به دامن ِ پرده ی کعبه میشه و از خدا درخواست یه زن ِ خوب و همه چی تموم رو میکنه که در حد کفایت و لیاقت خودش و خونواده ش باشه و منبع آرامش و آسایش زندگیش.پرده ی کعبه هم نامردی نمیکنه و در کمتر از یک ماه فرنگیس جون را صاف میندازه وسط زندگی ِ میتی کومون و اینطوری میشه که فرنگیس جون میشه سوغات و دست آورد سفر حج میتی کومون!حالا اینکه گاها وقتی که بینشون بحث میشه و یا غذا کم نمک ِ یا شوره یا سوخته یا حاضر نیست و یا جمله های بابات به من چپ نگاه کرد و حالا نه اینکه مامانت به من راست نگاه کرد!؟ بینشون رد و بدل میشه،ماهیت ِعملکرد ِ پرده ی مذکور زیر ِسوال میره یا گاها علما(!) به این نتیجه میرسند پرده ی مذکور خسته بوده و دقیقن منظور میتی کومون را متوجه نشده که باعث شده شانس و اقبال هر دوشون بشه این،بماند!

دو )

همیشه دلم میخواد موقع قدم زدن دستم را حلقه کنم دور بازوی کسی که دارم باهاش قدم میزنم.هیچ وقت خوشم نیومده موقع قدم زدن دست کسی را بگیرم یا کسی دستم را بگیره و حتی اگه گرفته هم به بهونه ی درست کردن روسریم یا چیزی از توی کیفم در اوردن دستم را از دستش کشیدم بیرون.خـُب خیلی ها مقاومت کردند ولی همیشه آخر سر من برنده شدم.مثلن همین لیلا که تا دستم را دور بازوش حلقه میکردم کلی زشته و عیبه راه مینداخت ولی بعدها خودش بازوش را می اورد جلو تا دستم مثل پیچک حلقه بشه دورش و یه عالمه راه بریم و حرف بزنیم.یا فرزانه یا سارا یا خانم جباری و...

حلقه کردن دستم دور بازوی کسی که دارم باهاش قدم میزنم یه جور حس اطمینان بهم میده،یه جور حس دلگرمی،حس دوست داشتن،خـُب معلومه که هر چی همقدمم را بیشتر دوست داشته باشم این احساس بیشتر میشه و به پرواز نزدیک تر.

همیشه دلم میخواست دستم را دور بازوش حلقه کنم موقع قدم زدن و همیشه چادرش مانع میشد و میشه،برای همین همیشه وقتی داریم قدم میزنیم گوشه ی چادرش را میگیرم.درست مثل بچه هایی که میترسند گم بشند.این دفعه هم گوشه ی چادرش را گرفتم و یه عالمه راه رفتیم تا از خیابون کمال ریمل بخرم.

هنوزم باورش نمیشد فقط برای خرید یه ریمل به قول خودش سانتی مانتال کردم و این همه راه از خونه کشوندمش بیرون و توی گرما این همه راه دارم میبرمش.حالا اینکه چقدر غر زد که خودت تنهایی نمیتونستی بری بخری که من باهات باید بیام یا مگه تخمش را ملخ خورده و توی محل خودمون نمیفروختند که باید این همه مسافت را طی کنیم تا بیای اینجا بخری،تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!

غرهاش هم به دلم مینشست وقتی که حرص میخورد و هیچ نمی دونست همه ی اینا بهونه است که باهاش یه عالمه تک و تنها قدم بزنم.

با اینکه مثلن هیچ برنامه ی خریدی نداشت و به قول خودش فقط به خاطر اصرار ِ من اومده بود،با هم ماکارونی پروانه ای خریدیم،دستمال کاغذی،ترشــی،مایع ظرفشویی،خیارشور،جوراب و باطری ساعتهامون را عوض کردیم!یه عالمه لباس دیدیم،یه عالمه کیف فانتزی ِ چرم،یه عالمه روسری،یه عالمه کفش،یه عالمه کرم ویتامینه و یه عالمه پوستیـژ که من هی روی سرم گذاشتم و براش عشوه ریختم و هی خندیدیم و اون هم هر چند دقیقه یک بار یادش می افتاد غذا نپخته و بچه ش الان توی خونه بیدار میشه و کاش این همه راه نمیکشوندمش بیرون!

خریدهای علیا مخدره که تموم میشه عزم برگشتن میکنیم،تاکسی که کنار پامون ترمز میکنه ازش میخوام اول سوار بشه و تا خستگی را بهونه میکنه که من اول برم داخل بهش میگم غیرتم قبول نمیکنه وسط بشینه که یه مرتیکه گردن کلفت بیاد بشینه کنارش!بهم میخنده و میگه کنار خودت بشینه غیرتت قبول میکنه؟ و من با اخم و خنده بهش میفهمونم مثلن خیر ِ سرمون شما ناموسیدها! و سیبیلهای نداشته م را با انگشتم تاب میدم و بهش میگم :"میتی کومون تو رو از پرده ی کعبه گرفته ،الکی که نیست.تبرک شده ای نمیشه هر کی بیاد پهلوت بشینه و زیارتت کنه که!حالا بماند پرده ش خراب بوده ولی ما هم از اوناش نیستیم که چشممون را ببندیم تا هر نه نه قمری بشینه کنار ناموسمون "و میخندم و اون هم هی لبهاش را گاز میگیره که آرومتر حرف بزنم که همه توی تاکسی خبردار شدند.کنارش نشستم و سرم را میگیرم نزدیک گوشهاش و باز بلند بلند براش حرف میزنم و اون هم هی سرخ و سفید و آبی میشه و لبهاش را گاز میگیره.سرکوچه مون پیاده میشیم و باز گوشه ی چادرش را میگیرم و تا خونه کنارش قدم میزنم و وقتی یادم میفته ریملی که نخریدم هنوز توی خیابون ِ کمال جا مونده،توی دلم میخندم و میگم :"باشه واسه فــــردا!"...

الـــــی نوشت :

زندگـــــی آهنـــگ زیبـــــای النگـــــوهای تــوست ...       با الــــی گوش کنیـــد 

پاییـــــز عاشـــــق است و راهـــــی نمـــانده است ...

هوالمحبوب:

پاییـــــز عاشـــــق است و راهـــــی نمـــانده است

جز اینــــکه روز و شــــب بنشیــــند دعــــا کند...


شایــــد اثــــر کنـــــــــد و خـــــــداونــد فـصــــــل ها

یــــک فصـــــل را به خاطــــر او جا بـــه جا کنـــــد



میشینی روبروم و تا حرف میشم و ناخواسته گریز میخوره به چند صد روز قبل،بهم میگی من از اول میدونستم که تو ...

و من با اینکه میدونستم و میدونم هیچ وقت نمیتونم احساسم را ازت قایم کنم ،دلم نمیخواد در موردش حرف بزنم و میام بحث را عوض کنم که بهم میگی باید ممنون دردها و زخم های گذشته م باشم.میگی چه خوب که آدمهای درد زندگیم من را این همه حساس و نکته سنج کردند.تو راست میگی،تو همیشه راست میگی ولی نمیدونی این نکته سنجی و حساسیم به چه قیمتی برام تموم شد و نمیخوام هم بدونی که چقدر از خودم بدم میاد وقتی میگی تقصیر ِ خودت بود که...!و تو راست میگی و تو همیشه راست میگی.

تویی که از نگاهم و انتخاب محتاطانه ی کلمه هام تموم ه من را میفهمی،میدونی این روزا چی به دل من میگذره حتی اگه من هیچی نگم و هی بخوام لبخند و برق چشمام را ازت قایم کنم،نــــه؟

آی نرگس ... نرگس ... نرگس ! تو میدونی من تموم ه پاییـــــز را می فهمم ،نــــه؟

دزدی وبـــــلــاگ ، روز ِ روشـــــــن اســـت...

هوالمحبوب:

دزد اگـــر شــــب،گـــرم یغــــما کردن اســـــت

دزدی وبــلــاگ ، روز ِ روشـــــــن اســـت...*

رفته یه وبلاگ باز کرده،محض رضای خدا یه کلمه ی درست و حسابی از خودش نمیتونی توش پیدا کنی و لذت ببری ها!همه ش از در دکون ِ این و اون کش رفته و به برکت ِ کپی پیست چسبونده وسط وبلاگش و فقط فعل و فاعلش را عوض کرده و فونتش رو.مخصوصا اون قسمتش که شعر و جمله هایی که از تو نشات گرفته را توش میبینی خیلی باشکووووهه،بعدش ایناش اونقدر مهم نیست،با حالیش اینه که سر در وبلاگش خیلی چیـیپ عین این پیر زن های هشتاد و شیش ساله نوشته "الهی جز ِ جیگر بگیرید!من که راضی نیستم نوشته هامو ببرید جایی کپی پیست کنید،اون دنیا روی پل صراط جلوت را میگیرم تا سرب داغ بریزند توی حلقت،خود دانی !"

بعد شونصد نفر بادمجون دور قاب چین ِ غیر آگاه خیلی چییپ تر اومدن خیلی جدی انگار که دارند در مورد سخنگوی کشور در گردهمایی گروه پنج به علاوه ی چند حرف میزنند،کامنت گذاشتند :"عشقم تو همیشه خاص مینویسی و همه میفهمند دل نوشته های تو با بقیه فرق میکنه!جمله های تو رو بکنند توی سطل رنگ و دربیارند داد میزنه مال ِ خود ِ خودته.تو خودت را اذیت نکن،اینا خیر نمی بینند!واگذارشون کن به خدا که خودش جوابشون را بده!!!"

یعنی آدم میخواد بره بالا پشت بوم با مغز خودش را پرت کنه بشه شهید راه ِ حق تا اینکه یه چند نفر براش فاتحه بخونند شب چاهارشنبه ها روحش شاد بشه!

اینا به کنار،جالبی ِ قضیه میدونی چیه؟ اینکه حالا میاد توی چشمت نگاه میکنه و زیر همین پست برات کامنت میذاره :"این آدما خوشون را مسخره کردند الـــی جونم!تو به دل نگیـــــــر!کییییس...میییییس ... لیییییس!".همچین که خودت هم شک میکنی همچین چیزی رو دیدی یا اصلن اتفاق افتاده!

حالا اگه ندیدی ؟! این خط ــــــــ این نشون %&%!

*شعر از پروین با دخل و تصرف الی!

الــــی نوشت :

یکـ) بــــــدم میـــــاد...بــــــدم میـــــــاد...بـــــــدم میــــاد                از آلـــا بخوانیـــــد

دو) یعـــنی از عامل آزار بـــــدم می آیـــــــد ....                        با الـــی گوش بدید