_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

قلبــــم دوباره ساعـــت خود را عقــــب کشـــــید...

هوالمحبوب:

امشـــب به یــــــاد آن شـــــب اول که دیــــدمــــــت

قلبــــم دوباره ساعـــت خود را عقــــب کشـــــید...

این شعر را، این نوشته ها را ،این جمله ها را و تمام این حرفها را باید همان شبی که مردم ساعت دیواری و مچی شان را عقب کشیدند و من ساعت قلبم را،برایت میگفتم.همان شب که تو یک عالمه خاطره شده بودی و میگفتی میخواهی بروی مشهد دخیل ببندی که آقا اخلاق مرا خوب کند و با تو مهربان تر و من از صبح علی الطلوع عصبانی بودم و پر و پاچه ی همه را بلا استثنا گرفته بودم و با راننده ی تاکسی دعوا کرده بودم و ناهارم را پشت میز ساندویچی کوفت کرده بودم.همان شب که کلافه بودم و موبایلم را که اسم تو را روی خودش حک کرده بود و برایم نوشته بودی "فقط خیلی پر رویی!" چسبانده بودم به صورتم که همین من ِ پررو دلش برایت تنگ شده و زل زده بودم به سقف آبی رنگ اتاقم و دقیقه ها را میشمردم تا خوابم ببرد.این ها را باید همان شب میگفتم،قبل از آنکه تو سر و کله ات پیدا شود و بخواهی برایم حرف بزنی که عصبانیتم فرو کش کند و من بخواهم برایت خاطره ای از کسی که آنقدر ها هم مهم نبود تعریف کنم که تو را به هم بریزد و من را هم!

باید همان شب قبل از آنکه دعوایمان میشد به تو میگفتم که بهانه ی تمام کلافگی و بد قلقی امروزم به خاطر عقب و جلو رفتن  ِ همین ساعتها و دقیقه هایی ست که تو نیستی...

قبل از آنکه آدم خاطره ام بین من و تو فاصله می انداخت و تو را اینقدر تلخ میکرد و من را این همه غمگین باید به تو میگفتم که اولین روز پاییــــز بدون تو برایم برزخی ترین روز مرداد است و سردترین روز دی ماه.و من همه ی روزهای پاییزی که عاشقم و زمستانی که با تمام سفیدی اش درد میکشم را فقط با تو تاب می آورم.

ببیــــن!من هر چیزی که بین من و تو حتی به اندازه ی یک اخـــم فاصله بیاندازد را دوست ندارم.همه شان را می بوسم و یا نـــه،اصلن نبوسیده میگذارم کنار.شاید سرسختی نشان دهم در برابر تلخی ات که تلخم میکند امّا به طرفة العینی از چشمم می افتند تمام آدمها و چیزهایی که حتی به اندازه ی یک سر سوزن آزارت میدهند.همه ی آدمهای مهم و غیر مهم زندگی ام.همه ی اتفاقات قشنگ و زشت زندگی ام.همه ی مکان های باشکوه و مخوف زندگی ام.همه ی روزها و دقیقه های خاطره انگیز و درد آور زندگی ام.همه ی دوست داشتنی ها و نداشتنی های زندگی ام.اصلن همه ی زندگی ام!همه شان! حتی همین وبلاگ...

الـــی نوشت :

یکـ) میدانم وقتی می آیید و میبینید جا تر است و بچه نیست یعنی چه!میفهمم ناگهان وبلاگی را خالی ببینید و هیچ اثر و نشانه ای نداشته باشید و ندانید چه شده و کجا دنبالش بگردید یعنی چه؟!خودم یک بار طعمش را چشیده ام!حالا هر چقدر هم دختره خوبی نباشم،هر چقدر هم چرت و پرت بنویسم و خزعبلات سر هم کنم باز هم میفهمم!بر الـــی ببخشایید ،خـــُب؟

دو) دعا کنــید آنقدر دختره خوبی باشم که اراده ی نشستن سر درسهایم را داشته باشم.باشد که رستگار شویم!

سهـ) خدا را شکــر که تابستان لعنتی تمام شد!فصل عاشقی مبارک.پاییز نویسی بماند برای بعد :)

+من را میبخشی میــس راوی ؟ بگو که میبخشی