هوالمحبوب:
وسط راه اتوبوس واسه نماز و دستشویی واینجور بند و بساطها نگه داشت و گفت تا اصفهان توقف نداریما و یهو همه با هم حمله ورشدند توی دستشووویی وصف طویل دست به آبی راه افتاد که بیا و ببین!خانوما یا داشتند تجدید قوا میکردندجلو آیینه یا داشتند بچه هاشون رو دلداری میدادند که یه خورده دیگه صبر که دستشویی رفتنتون نزدیکه!
منم چشمام خواب آلود ! چشم باز کردم ورفتم گلاب به روتون دستشویی و بعدش 4 ساعت طول کشید تا آرایشهام را پا ک کنم وگیسهام رو بکنم توی مقنعه و یه وضویی بگیرم وبرم چهاررکعت نماز بر من واجب واینجور برنامه ها!
نمارخونه یه اتاق ده دوازده متری بود و غلغله از مردها!چهارتا دونه چادر هم کنار پنجره آویزون بود که قربون نبودنشون!آخه چادرها را واسه مردها که نذاشته بودند که!
از اول تا آخره اتاقک نمازخونه مردها پخش وپلا بودند ومنم هرچی نگاه کردم یه خانوم رد بشه،ازش سوال کنم ،نشد که نشد!
سرم را بالا کردم ورو کردم به خدا و گفتم ببخشید!
یکی از اون چادر بو گندوها رو سر کردم وانداختم توی صورتم وایستادم کنار یکی از مردها!!!!!!
قلبم توی حلقم بود وچشمام روی زمین!یهو از زیر چادر دیدم مردها موقع سلام دادن یهو چشمشون میفتاد به من وهنگ میکردند ودیگه یادشون میرفت الله اکبره آخره سلام رو بدند وزووم میکردند روی من ومنم وسط نماز هول میکردم وچادر رو باز بیشتر میکشیدم روی صورتم که اصلا معلوم نباشم کیه وچیه!!!!!
خاک برسرم!نماز اول که تموم شد به خداگفتم :میبینی خدا!با کمترین امکانات حواسم هستا!الان حواست باشه بهم سختی کار هم تعلق میگیره!!!!!
نمازخونه کم کم خلوت شد ولی همه ایستاده بودن دم در که ببینند این "خدیجه" (!) کی هست که وسط این هم مرد ایستاده به نماز خوندن و حتما ای ول!!!!(همون قصه ی خدیجه ی صدر اسلام ونماز خوندنش با علی (ع) ومحمد(ص) وشگفتی برو بچ!)
زود نماز بعدی رو هم خوندم وزود چادر از سر برداشتم وپریدم بیرون وسرم رو انداختم زمین و رفتم طرف اتوبوس که دیدم همه زن ومرد دارند نگاهم میکنن!میخواستم بزنم تو گوششون وبگم :ای بابا !نماز خوندم وسط این همه مرد!نرقصیدم که!!!! عجبا!
که یهو چشمتون روز بد نبینه!یه چیزی دیدم که از خجالت میخواستم بمیرم!
حالا بیام به کی ثابت کنم که به جان بچه م من نمازخونه خواهران رو اون گوشه ندیدم وفکر کردم همین یه اتاقکی که وسط راه ساختند واسه همه ست!
آخه نمازخونه خواهران راپشت دستشویی میسازند؟هاااااااااااااااااااااااان؟بزنم خودم رو بکشم؟؟؟
دقیقا کنار پنجره ی مردونه وپشت دستشوویی بوود!
کلا حیثیتم رفت!
فکر کن!تازه داشت مغزم لود میکرد چرا اینا کلا هنگ کرده بودن من رو وسط خودشون دیدند و یعنی داشتن توی دلشون به من چی میگفتن؟؟؟؟وای!یادم که میاد همه ی مردها چشمشون که به من میفتاد بقیه نماز رو یادشون میرفت و منم هی چادرم رو میکشیدم بیشتر توی صورتم ، کلا خنده وگریه وخجالت رو قاطی میکنم!
پریدم توی اوتوبوس وبه محضه اینکه نشستم روی صندلی خودم را زدم به خواب !تا اینکه راستی راستی خوابم برد
کلا من مرده این همه تقواو دینمداری خودمم ها!
هوالمحبوب:
خوش گذشت....یعنی چون بد نگذشت ، خوش گذشت....
توی شهری که از هیچ چیزیش لذت نمیبری جز اینکه هیچ کسی تو رو نمیشناسه..اصلا خوبیش به اینه که توی خیابون که قدم میزنی مجبور نیستی لبخند بزنی...مجبور نیستی دختر خوبی باشی.مجبور نیستی حواست باشه که الان یه نفر آشنا تورو میبینه ومیاد جلو تو باید باهاش گرم بگیری.اصلا مجبور نیستی اون لبخند مسخره را بچسبونی به لبهات و هی چشمهات گرم بشه توی نگاه اطرافیانت و با نگاهت بگی همه چی آرووومه!
من همیشه توی این شهر ماجرا دارم.هرموقع اومدم آواره شدم والبته که هیچ واسم مهم نبوده.همیشه مترو رو دوست داشتم وپله برقی وتازگی ها هم نور پردازیه شهر رو ویگه هیچی!
به هانیه میگم :دلم نمیخواد هیچ وقت برگردم خونه!دلم نمیخواد برگردم توی شهری که با اینکه با تمومه وجود دوستش دارم اما واسم سنبل ونشونه ی درده!
چرا حتی الان که ازم میپرسی چه خبره ومن با خنده میگم هیچ خبر !میخواستی چه خبر باشه!بازهم دلم پر از درده!
به خودم قول میدم درددل نکنم!
دلم را خوش کنم به نگاه غریبانه ی آدمهایی که نمیشناسمشون!به مترو که ازش به خاطراین هم آدم جورواجور لذت میبرم وبه پله برقی که دلم هیچ وقت نمیخواد به اون بالا برسم که تموم بشه...
چقدر سخت گذشت "تهران" ولی فقط چون دوور بودم از حال وهوای این چندین وچند ماه زندگیم وفقط بدون عجله کردن وعجله داشتن ونگران بودن تادیر وقت قدم میزدم ،خوش گذشت.حداقل چون از این شهر هیچ خاطره نداشتم خوب بود....
شب پیش هانیه موندم...فردا "مارال" را واسه اولین بار دیدم و کلی با بچه هایی که منتظره رفتنم به تهران بودند تاحال وهوام عوض بشه تلفنی صحبت کردم وواسه همه شون خندیدم که مطمئن بشند "همه چی آروومه!"!
موقع خداحافظی به هانیه میگم :دلم نمیخواد برگردم!"دلم نمیخواد هیچوقت پا توی اون شهر بذارم..با اینکه میدونم دلم واسش یه ذره خواهد شد...دلم میخواد همینجا باشم وبمونم.پیش تو ودرباره ی هیچی حرف بزنیم.....
خدا!فکر نمیکنی بیشتر از حد معمول بهم طول عمر دادی؟؟؟نمیخوای یه تجدید نظر بکنی؟؟؟
کی میگه مروور زمان همه چیز رو حل میکنه؟مروور زمان فقط داره من رو خفه تر میکنه....مهم نیست..الی بیخیال!اونقدر بیخیال که باورت بشه راستی راستی بیخیال!
حوصله نوشتن ندارم....ساعت 3:48 صبح جمعه و من کلا دچار حس بی حسی ام!
هوالمحبوب:
این روزها هی اتفاقات خوب وبد من را میبره به گذشته .به دیروز به یه ماه پیش به یه سال پیش به هزارسال پیش ولذت میبرم وآه میکشم وغصه میخورم ومیخندم واشک میریزم....به قول "علیرضا" خدا بیامرز(!!!) :انگار که من اصلا مال امروز واینجا واین مکان وزمان نیستم...انگار جایی توی گذشته گم شدم . گذشته ای که شاید اونقدرها هم قشنگ نیست...ولی من دوستش دارم..بادرد دوستش دارم..با اشک دوستش دارم....
فرشته زنگ میزنه ومیگه شهرضا قبول شده و من:هوراااااااااااااااا!
لیلا زنگ میزنه ومیگه قبول نشده ولی رتبه ش خوب شده .یعنی تکمیل ظرفیت قبولم؟
و من :حتما قبولی!تو رتبه ی خویبی گرفتی.من مطمئنم قبولی.بهت قول میدم....
سمیه زنگ میزنه ومیگه قبول نشده ومن: گوربابای دانشگاه!مگه من قبول شدم ورفتم کجا را گرفتم؟خیی دلت میخواد بری دانشگاه بذار واسه سال دیگه.بهتر قبو ل نشدی..امسال ظرفیتها ورشته ها افتضاح بود....
آزیتا:من که قبول نشدم.
و من :حالا اونا که قبول شدن خیلی حالیشون بوده؟نه بابا! اطلاعات تو بیشتر از تمومه اونایی هست که قبول شدند....قبول نشدی که بشینی یه دانشگاه حسابی قبول بشی....
مریم:من قبول شدما! من:من با تمومه وجودم بهت افتخار میکنم..(این رو با بغض بهش میگم.چون دقیقا درکش میکنم!)
آچیلای: خاک برسرم!قبول نشدم!میرم ترکیه واسه ارشد .اونجا واسه ما که ترکیم تحصیلات ارزونتره.
من:ای ول! اونجا هم بهتره هم باکلاستره هم معتبر تره!بهتر که قبول نشدی.....
گیلاسی بالاخره قبول شدم!من:مبااااااااااااااااااااااارکه!....
خانم اتحادی: من قبول شدم اما چابهار!
من: ای ول چابهااااااااااار!کنار دریا عشق وحال!
خانم اتحادی:همه میگن چابهار هم شد جا؟به نظرت نرم بهتره ، نه؟
من:بیخود!ابه همه چه؟؟این همه زحمت کشیدی که نری؟بیخود خودم به زوور میفرستمت.....
و......................
یاد خودم میفتم....دوسال پیش بود...وقتی اعظم عمه بهم گفت قبول شدم توی بغل فاطمه م کلی گریه کردم.توی بد موقعیتی بودم..توی بد مرحله ای از زندگی وفقط کار خدا بود که دست به کار شده بود.اینترنت نداشتم..حتی پول هم نداشتم برم کافی نت چک کنم...اعظم گفت قبول شدم.اول به نرگس خبر دادم..کلی جیغ زد وکلی خوشحال شد..بعد به فرزانه.مجبور شدم به اون دومین نفر بگم....چون میخواستم بابا هم بشنوه وبدونه قبول شدم اگرچه فقط تعجب کرد واسش مهم نبود وهنوزم نیست...وبعد به بچه ی جناب سرهنگ.....کلی خندیدیم....
یادش بخیر....بعد به همه اس ام اس دادم که قبول شدم...زنگ پشت زنگ وگریه پشت گریه....همه خوشحال بودن...توی بد موقعیتی از زندگیم بودم وفقط این میتونست درد من را کمتر کنه.... رفتم یه کلاسور خوشگل خریدم ویه عالمه خودکار رنگی ویه جامدادی سورمه ای!مثل بچه مدرسه ای ها!
چقدر توی دانشگاه بچه ها سر به سرم میذاشتند بابت خودکارهام!چقدر استاد "گرد" باهام شوخی میکرد.....
یادش بخیر.....
چقدر به همه ی کسایی که الان قبول شدند حسودی میکنم...به حسشون ..به موفقیتی که درحال حاضر براشون بهترینه..به چیزی که هنوز قدرش رو نمیدونند....
دوسال پیش من توی همین جایگاه بودم والان دارم از همین اتفاق درد میکشم!!!!!
خیلی ها بهم نگفتند قبول شدند یانه!
ولی امیدوارم شده باشند. درسته ازشون خبر ندارم وتوی زندگیم نیستند وگم شدندودرستش همین بوده که نباشند اما امیدورام که اونی بشه که دلشون میخواسته ومیخواد
مطمئنم "آریو "قبول شده.با یه رتبه ی خوب ،توی یه دانشگاه خوب.آریو ،همونی که قضاوت کرد وگفت قضاوت نکنم.(اگه اینجا رو خوندی بدون واست یه عالمه خوشحالم!یه عالمه.انگار که تموم بستنی های دنیا را خورده باشم!!!!)
مطمئنم "فاطمه "قبول شده..یعنی امیدوارم شده باشه، نیلوفر،ماندانا،زهرا،محمد و تو ...
حتما تو هم قبول شدی....امیدوارم که شده باشی
خوشحالیه تمومه آدمای زندگیم آرزومه. شروع یه فصل جدید ویه عالمه اتفاقای جدید.....
بازار قبولی دانشگاه وارشد وکارشناسی وکاردانی داغه ومن دارم برای امتحان فردا آماده میشم....واسه یه عالمه تئوری مدیریت.فردا بعد از امتحان واسه دو روز میرم تهران پیش هانیه.پیش یه قسمتی از گذشته م که تا حالا کنارم بوده.شاید قدم زدیم..شاید کلی حرف زدیم.شاید گریه کردیم.شاید بستنی خوردیم وشاید فقط نشستیم وهمدیگه را سیر نگاه کردیم.باز هم یه جاده که من را به دانشگاه میرسونه ومن هنوز دلتنگم....دلتنگ شهرو اتفاقاتی که اون طرف جاده ست...دلتنگه خودم....