هوالمحبوب:
همه اش باید با هم اتفاق بیفتد..منی که از عدد ورقم متنفرم...منی که سرم گیج میره از حساب وحسابرسی وحسابداری واعداد وارقام وآمار واحتمال...همه اش باید با هم اتفاق بیفته....درست روزی که امتحان کوفتیه آمار دارم وهیچ نخوندم وهیچ سر درنمیارم از اینکه احتمال اینکه از ده مهره ی توی کیسه چندتا چه رنگی باشه واینکه میانگین و مد این شونصد رقم چیه و نمودار توزیعه چی در کجا چه شکلی رسم میشه.... همه اش باید با هم اتفاق بیفته....
توی درگیری سر دراوردنه نمودارپورسن که نمیدونم چی هست باید "سید" به این نتیجه برسه که محق حلال کردن من نبوده و مرده شوره این دوسال تحصیل راببرند وگند بزنه توی تموم باورها واعتقاد من به خودش وبعد راه بیفتم توی این جاده ی لعنتی که من را میبره به سمت خاطرات دوساله ی زندگیه من....من را میبره به سمت روزهای شیرینی که حالا چیزی جز درد ازش نمونده...همه ش باید با هم اتفاق بیفته...باید برم توی ترمینال ونتونم اتوبوسی پیدا کنم که من را به مقصد برسونه وباید بلیط "اصفهان- قم" بخرم و بایکی دوساعت تاخیر راه بیفتم....
- : "آقا!من بلیط نمیخرم اما پولش را بهتون میدم...من سلفچگان پیاده میشم .چه اصراریه بلیط قم بخرم؟؟؟"
- خانم باید بلیط بگیرید وگرنه جاها پر میشه!!!"
لعنت به تمومه جاهایی که قراره پر بشه... لعنت به شهری که من را داغون میکنه!شنیدن اسم قم داغونم میکنه ، چه برسه به سمتش حرکت کردن یا بلیطش رو خریدن!
درد میکشم وبادرد بلیط میخرم..موقع رجوع به صندوق برای حساب کردن پول اشکم قل میخوره پایین! وخانم صندوق دار باتعجب بهم نگاه میکنه ومن لبخند میزنم....
احتمالا داره فکر میکنه چقدر برام سخته دارم پول میدم وشاید فکر میکنه....!!!
طاقت دیدن اسم شهر روی بلیط رو هم ندارم...نمیدونم چرا ولی یهو غر میزنم به سید وفحش میدم به خودم....
منتظر می مونم ساعت حرکت اتوبوس برسه وهی با نگاه کردن به کتابی که هیچ ازش نمیفهمم خودم را سرگرم میکنم....
موقع سوار شدن که میشه راننده ازم میپرسه :خانم شماره صندلیتون چنده؟؟
میگم نمیدونم!!!
میگه توی بلیطتتون نوشته..نکنه بلیط ندارید؟
میگم :چرا!دارم اما نمیدونم...
باتعجب نگاه میکنه ومیگه بلیطت رو باز کن ببین توش نوشته...
میگم:میشه شما ببینید شماره صندلیم چنده؟!!!
شاید فکر میکنه اولین بارم هست سواراتوبوس میشم یا بلد نیستم باید کجا را چک کنم....
هرفکری میخواد بکنه...من طاقت نگاه کردن به بلیطم رو ندارم...بذار فکر کنه من یه دختره دهاتی ام!یک دختره دهاتیه تنها که لهجه اش // شیرین وساده بود ولی مثل ما نبود....
- شماره صندلیت خانم سیزدهه!
هه! سیزده!عدد شگون!
همیشه نسبت به سیزده حس خوبی داشتم ولی امروووز!همه اش باید با هم اتفاق بیفته!....
بابغض میشینم روی صندلی وکنارم یه خانم چادری با لبخند سلام میکنه ومیشینه....
کتابم را باز میکنم وغرق میشم توی تمام خاطراتم....
همه اش باید با هم اتفاق بیفته....حرص خوردنم از دست "سید" ،تاخیر حرکتم به سمت شهری که همه ش بغضه،بلیط صادرشده به اسم "قم" ،جاده ی دانشگاهی که من را میکشه ،امتحان آماری که هیچ ازش سردرنمیارم واین فیلم هندی که یهو حسن سلیقه راننده همه را دعوت به دیدن میکنه!!!!!
فقط یه فیلم هندی کم داشتیم......
مستعده اشکم...مستعد بغض...مستعد دردکشیدن..مستعده....
خیلی تحمل میکنم به جاده نگاه نکنم...خودم را سرگرمه کتاب میکنم وخودم هم میدونم دارم خودم راگول میزنم...بلیط توی جیبم سنگینی میکنه...چقدر زمان دیر میگذره...چقدر روز کش دار شده....میرسیم به اونجایی که وقتی با سید ازکنارش رد میشدیم ،سید سلام نظامی میداد(!!!)پرده را کنار میزنم وصورتم را میچسبونم به شیشه وزل میزنم به جاده ...انگار نه انگار دوسال توی این جاده رفتم..GPS ام کار نمیکنه و انگار همه جا غریبه ست....
نمیدونم شاید نور خورشید داره اذیتش میکنه که بهم میگه:دنباله چیزی میگردی توی جاده؟؟
رووم را برمیگردونم ومیبینم چادرش رو روی سرش صاف میکنه ولبخند میزنه...
آرووم میگم:دنباله خودم دارم میگردم...من یه جایی توی این جاده گم شدم وبازصورتم رو میکنم به شیشه وجاده....
باز سکوت را میشکنه ومیگه:میخوای خودت را پیدا کنی؟؟؟
ایندفعه نگاهش نمیکنم...حس میکنم پر از اشکم....سرم رو میندازم روی کتاب ومیگم :فقط دارم دنبالش میرم..نمیخوام پیدا بشه واسیر دسته من!!!!!
همه ش با هم باید اتفاق بیفته!!!!
انگار فقط من توی اتوبوس غرق فیلم شدم که با هر جمله ی با ربط یا بی ربط اشکام را پاک میکنم!!!!
لعنت به تمامه امتحانهای دنیا.....لعنت به من و هرچی آماره!....
میرسم به مقصد....وای جاده داره من رو میکشه!یاد آخرین بودنم توی این جاده من رو میکشه!!!
بلیط رو از توی جیبم در میارم وبی تفاوت به فرهنگ شهروندی مچاله ش میکنم ومیندازمش توی جاده ودور میشم...سوار تاکسی میشم وچشمام رو میبندم وتا دانشگاه "گلنار" گوش میدم وبیخیال....
دیر میرسم سر جلسه..نمی دونم چی توی برگه مینویسم ونمیدونم چی کار میکنم....توی حیاط دانشگاه قدم میزنم وتمام ساوه را با تمومه روزهایی که توش گذروندم نفس میکشم....دوربینم را درمیارم و شروع میکنم به عکس گرفتن... از سقاخونه شرووع میکنم و به سر در دانشگاه ختم میکنم...صدای بچه ها توی گوشمه....صدای داد زدنشون...صدای خندیدنشون....نگاهم قفل میشه روی نیمکت کنار حیاط که من رووووش نشستم ومنتظره "سلیمون "یم!!!!....
همه ش باید با هم اتفاق بیفته......
من ،آمار،امتحان، قم،ساوه، جاده ،سید،هزارسال پیش، دانشگاه ،بغض .....،من ،من ،من ،من....
هوالمحبوب:
این کامنت طولانیه "گل پسره" واسه پست "چرا؟؟؟؟" !واسه من نوشته اما هرچی فکر میکنم فقط واسه من نیست مال الی ویه عالمه الی ه دیگه ست!واسه کسی که من نیستم....
واسه اونی که وقتی میخونه مثل الی دلش زیرو رو میشه وبه خدا میگه :خوب خودت را پشت این واوون قایم میکنی ودست ه کار میشی ها!باز دوباره بازی راه انداختی؟؟؟؟....
نمیخوام راجب عکس العملم بگم...چون خودم میدونم و خودم.....
================================
اولا:
آرزو میکنم وقتی این پست رو مینوشتی اشک از گونه هات جاری شده باشه. بعدش، از ترس اینکه بقیه صدای گریه ات رو نشنون، آروم دماغتو با آستینت پاک کنی! و بقیه گریه ات تبدیل بشه به بغضی توی نفس هات.
دوما:
همیشه ... همیشه وقتی کسی بخواد در مورد خدا، عشق و بعضی کلمات دیگه! صحبت کنه باهام،
یه طوری بدم میاد که میخوام بزنم با مشت دندوناشو خرد کنم!
دست خودم نیست، آلرژی دارم به اینا!(الان منظورم خودمم که دارم درباره این موضوع باهات صحبت میکنم! )
میدونی چرا؟
آخه مثلا وقتی کسی میاد و میگه: آره، خدا مهربونه و بزرگه و ...
پیش خودم میگم: نه بابا! جدا! ...زرشک!
ابله! تو چه می فهمی خدا برای من چه شکلیه . یا چقدر بزرگه که داری الان مثلا منو هدایت! میکنی ...
الان که تو گفتی دیگه در مورد این موضوع صحبت نکنم، فهمیدم که چقدر زجر کشیدی تا فحشم ندی؟!!
سوما:
میدونی الی، وقتی کسی وارد زندگیم، مغزم و ... بشه، ناگزیر بهش فکر میکنم!
مثلا وقتی یه فیلم می بینم یا یه آهنگ گوش میدم، یهو میاد تو ذهنم که وای، مثلا اگه فلانی این جمله رو بشنوه به دردش میخوره. واسه همین، اگه در مورد هر موضوعی باهات صحبت کردم فقط و فقط به این علت بوده. خواستم به سهم خودم یه جمله خوب (خوب توی این شرایط) رو به گوشت برسونم.
چهارما:
ببخش، اینم مجبورم بگم!
میدونی، یه نفر بهم یاد داد که اگه بخوای آدم باشی باید عبد باشی! (بنده، نوکر، خدمتکار!)
مثلا جونت در بیاد یه غذایی رو بپزی و ببری پیش ارباب، بعدش با نگرانی حواست بهش باشه که ببینی ارباب از غذا خوشش اومد یا نه، بقیه چیزا هم برات مهم نباشه.
وقتی اومدی تو آشپزخونه، با خدمتکارای دیگه در این مورد صحبت کنی که الهی بمیرم، فلان روز ارباب ناراحت بود. تو نمیدونی از چی ناراحت بود؟
یا اینکه به بقیه بگی: امروز این طوری ارباب رو احترام کردم، یا فلان جمله رو گفتم، خوشش اومد.
شماها هم اینو بگین، تا چند دفعه بیشتر خوشحال بشه. الـــــــــــــــــــی فدای خنده هاش بشه!!!
دقیقا واسه همینه که اینا رو برات مینویسم.
پنجما:
اون سهیلا رو از زاویه درست ندیدی!
میدونی،
من مطمئـــــــــــــنِ مطمئـــــــــــــنم که خدا تو رو به فرشته هاش نشون میده و میگه:
ببینید، این نه ایوبه! نه یعقوب! نه یوسف!
این الی ه منه.
هرگز براش فرشته ای نفرستادم تا باهاش صحبت کنه و دلشو قرص کنه! (آخه یکی اومد پیش ابراهیم و گفت: مُرده توی شکم نهنگ چه جوری زنده میشه؟ ابراهیم بدو بدو اومد گفت: خدایا بهم بگو تا دلم و ایمانم قرص بشه!)
این الی ه منه، دیدین که، تا میخورده زدمش! (البته بعضی وقتا!)
هیچوقت براش آیه ای نازل نکردم...
خودمو نشونش ندادم ...
اون فقط ...
یه خیال از من داره ...
و اینهمه با یک خیال عشقبازی می کنه و بهم پای بنده ...
ناچشیده جرعه ای از جام او / عشق بازی می کنم با نام او ...
فرشته هام،
ببینیدش، که عاشق به کی میگن، یادتونه یه روز بهتون گفتم این خلیفه ی منه و تعجب کردین؟
بعدِ اینهمه ...
الــــی م حتی دلش نمیاد محکم بگه باهام قهره!
مگه از اینهمه نعمت بیشماری که به بقیه میدم، چی به الی م دادم که مثلا بترسه از دستش بره؟
اونم میتونه مثل بقیه بیاد ازم زانتیا و خونه و ... بخواد!
کِی خواسته؟ (هرچند گفتن نمک سفره رو هم بخواین، تا یادتون نره که اگه یه لحظه فیضش برداشته بشه خفه میشین. اینا حسابش سواست)
الی، مطمئنم هر شب و بعد از هر گریه، تو آغوش فرشته ها خوابت می بره ...
گفتی یه چیزی میخواد بهت بده ...
آره،
یه چیزی میخواد بده ...
تمام و کمال ...
فقط و فقط به تو ...
آره،
"خودش" رو!
حالا ببین خودش چند می ارزه؟
http://s2.picofile.com/file/7130160963/Hadith_Ghodsi.jpg
دیگه در این مورد چیزی نمیگم!
از این به بعد در مورد آب و هوا و یارانه و پَ نه پَ و ... نظر نویسی میکنم
هوالمحبوب:
شاید به خاطره امتحانهاست...شاید به خاطره باز کردن کتابهاست....شاید به خاطره همون دو تا کلمه ی آخره کتابه که پرسیدی حواسم کجاست؟..شاید....
باز هم خوابها ی درهم وبرهم اومده سراغم..باز هم ....
مگه امروز چند شنبه ست؟مگه امروز چندمه؟مگه امرووز چه ماهیه؟...
وای از تقویم من و روزهای من....
تقویم من دوتا فصل بیشتر نداره..تقویم من شبیه هیچ کدووم از آدمهای روی زمین نیست...
تقویم من فروردینی نداره که آغاز بشه واسفندی که تمام....
تقویم من دو فصل بیشتر نداره...دو دسته رووز بیشتر نداره....
روزهای قبل از تو و روزهای بعد از تو....
روزهای قبل از دیدنت وروزهای بعد از دیدنت...
روزهای قبل از شنیدنت و روزهای بعد از شنیدنت...
روزهای قبل از تنهایی تو و روزهای بعد از تنهایی تو...(!!!!)
روزهای قبل از انکارت وروزهای بعد از انکارت....
روزهای قبل از رفتنت و روزهای بعد از رفتنت.....
روزهای قبل از.....تو و روزهای بعد از.....تو...
شدی مبدا و مطلع روزهای تقویم من!
تو.......
دلم گرفته وفقط از خودم میپرسم پس کی ساله تقویم من تموم میشه؟؟؟؟؟
مهم نیست.....
لعنت به هرچی امتحان و درس و دانشگاهه...لعنت به آمار و کاربرد آن در مدیریت(!)...لعنت به جاده ای که من رو به دانشگاه نزدیک میکنه و لعنت به تمامه خوابهای شبانه ی من.....لعنت به چندماه و چند روز قبل از تو یا بعد از تو....لعنت به من............