هوالمحبوب:
داره گله میکنه
دارم بهش میگم که اون موقع که بهت میگفتم حواست جمع باشه واین کار روبکن واون کار رو نکن ؛گوش ندادی و یواشکی من رفتار کردی و حالا غیر از عجب(!) چیزی نمیشه گفت.باید حواست جمع میبود.دنیا پر از آدمایی هست که فقط به خاطره حسادت رنگ عوض میکنند ومیشند یه کسی دیگه...
اون حرف میزنه ومن حرف میزنم
اون گوش میده ومن گوش میدم.
بهش میگم احسان میون این همه آدم من کاری از دستم برنمیاد اما به خدا تاآخرش پشتتم.حتی اگه میتی کومون(!)اجازه ی نفس کشیدن بهم نده.اما روی حساب و کتاب رفتار میکنم....
میدونم کاری از دستم برنمیاد اما همین حرفا یه خورده دلش رو آروم میکنه وگرم...
بغض میکنه...
هرموقع بغض میکنه من گریه م میگیره وتازه اون شروع میکنه من رو دلداری دادن و امید دادن به من.یهو جاهامون عوض میشه!
بابغض میگه:الهام! یه موقع هایی هست آدم با خودش میگه:از بابا انتظار نداشتم...از مامان انتظار نداشتم.از همه انتظار داشتم الا عمه...از همه انتظار داشتم الا خواهرم..الا برادرم..الا عموم...الا خاله م..الا بابابزرگم..الا دوستم..الا همسایمون..الا این...الا اون....! الهام!یعنی باید بگیم از همه انتظار نداشتم؟؟؟؟؟؟
الهام یعنی ما از هیشکی نباید انتظار داشته باشیم؟؟؟؟ازهیشکی؟؟؟؟هضمش واسم سخته!
اشکام را پاک میکنم وبهش میگم :خوبیه این اتفاقا به اینه که مقاومتر میشیم.میگه بگو :بی غیرت تر!!!!
میگم :محکمتر! خوبه از هیشکی انتظار نداشته باشیم! اینطور بهتره! من خیلی وقته از هیشکی انتظار ندارم حتی تو!!!!
اینطوری اگه یهو نامردی ودوروویی نکنند میذاری به حسابه محبتشون وراحتتر دوستشون داری!
اینا همه ش تجربه ست!واسه رابطه های بعدیت با آدما.با همه!دردش هم واسه اینه که یهو یادت نره چی بهت گذشت وباز راه قبلیت رو بری.
احسان!راضی باش!
این روزها تموم میشه واون آخرش زود میرسه.آخرش خوب تموم میشه.قـــــســــم میخورم
*****************************
پ.ن:
۱-دیشب کلی با خدا حرف زدم.عکسهای بچگیم را گذاشتم جلوش.عکسهای خودم واحسان والناز رو.کلی باهاش حرف زدم.بهش گفتم ببینه ما هیچ فرقی نکردیم الا اینکه قد کشیدیم.ما هنوز مثل قبلنا ضعیفیم فقط صدامون بلندتر شده وادعامون بیشتر!!!خودش حواسش باشه به بچه هایی که قدرت مراقبت از خودشون رو هم ندارند.بهش گفتم یه جرعه صبربفرست اینطرف پلیز!!!
۲- دیگه اون پست «صندلی قدرت» اون پایین بسه.خودم اونقدر خوندمش تا اهمیتش رو از دست داد.«گل پسر» الان برش داشتم چون واسه خودم هم اهمیتش رو از دست داد.
هوالمحبوب:
این روزها با این همه اتفاقات عجیب غریب، با بغضهای احسان و اشکهای من و این همه توطئه و نقشه و حیله و ریا وتزویر ودورویی وخیانت واین همه اتفاقات کج ومعوج ،هیچ چیزی ذهن من را مشغول نمیکنه ونکرده که بخواد بشه جزئی از ضمیر نا خودآگاه یا خودآگاه من الا احسان و احسان واحسان....
این روزها هیچی واسم مهم نیست.نه مرخصی های تند تند و پشت سر هم از شرکت ونه کنسل کردنه مداومه کلاسهام و بهونه آوردن و نه اس ام اسهای عجیب غریب سید و رفتار نامردانه ش و نه غرغرهای مکرر میتی کومون و نه نبودن تو که این چندوقت اخیر تمام ذهنم را پر کرده بود ونه دلتنگی نفیسه و اس ام اسهای مکررش که:"بترکی!الان خیلی آدم شدی یه خبر از من نمیگیری ویه سر نمیای بزنی ؟" و نه اشکهای این و نه درد دلهای اون....
این روزها هیچی برام مهم نیست،اگرچه تظاهر میکنم که هست ومیشینم پای درددلها وگله کردنها وغرغر زدنها و یا مثلا خنده های بلند بلند همکارا توی آموزشگاه که بازهم مثلا از بودن من لذت میبرند...
این روزها نه تعریفها واسم مهمه نه تمجید ها نه تهدیدها نه بی ادبی ها ونه توهین شنیدنها ونه هیچی..فقط دلم میخواد زود با گفتن چندتا جمله یا کلمه ازش خلاص بشم.
تمامه انتظار ودلهره ودلخوشی واضطراب وآرامش وهمه چیزه من شده تماسهای مکرر احسان وحرف زدن باهاش وشنیدنش ..دنیا پیشه چشمم تیره وتار میشه وقتی صداش بغض آلود میشه وهی به خودم میگم الهام آروم بگیر تو باید اون را آروم کنی یا اون تورو؟
الهی بمیرم که غیر ازشنیدنش هیچ کاری ازم برنمیاد.غیر از اینکه بگم :احسان!زمستون تموم میشه وروسیاهی به زغال می مونه..غیر از اینکه بگم :احسان!خدا باکسی هست که با هیچ کس نیست.غیر ازاینکه بگم :یه خورده صبر کن تا خدا خودش را به آدما نشون بده وغیر ازاینکه....
این روزها هیچی جز احسان وفقط احسان ذهنه من را مشغول نکرده ونمیکنه واسه همین تعجب میکنم که دیشب سرک کشیدی توی خوابم و تا صبح نذاشتی بخوابم.
حرف نمیزدی.حتی یه کلمه!تا جایی که تعجب کردم خودت باشی.من را محکم گرفته بودی که تکون نخورم از کنارت!دروغ چرا؟ترسیده بودم!یه کلمه حرف نمیزدی.بهت گفتم نمیخوای چیزی بگی؟؟؟آروم گفتی :چی بگم؟ تو مگه طاقت شنیدنه من رو داری؟اگه حرف بزنم که در میری!
به تمسخر لبخند زدم وگفتم :دستم شکست از بس سفت گرفتیش!چه طور میتونم در برم؟
لبخند زدی و هیچی نگفتی....هیچی نگفتی..هیچیه هیچی....
ساعتها سکوت بود واگر هم حرفی میزدی به صورت نجواا بود و من هیچ ازش سر درنمی اوردم!...
نمی دونم چرا هیچی نمیگفتی!کفری شده بودم!.عصبانی شدم داد زدم وبلند گفتم دستم را ول کن میخوام برم.یه کلمه حرف بزن ببینم چه خبره؟اصلا ما برای چی اینجاییم؟؟
باز هیچی نگفتی و فقط لبخند زدی وآروم گفتی ساکت!!!!!!!!!!!!
چشم باز کردم و دیدم توی اتاقم و روی تختم و کنار کتابخونه دراز کشیدم.گوشی موبایل رو برداشتم ببینم ساعت چنده. که دیدم احسان ساعت 9 تماس گرفته ومن خواب بودم ونشنیدم....
گوشی رو برمیدارم وباهاش تماس میگیرم و تا میام حرف بزنم میگه:میگم یه خورده بخوااااب!
بهش میگم:احسان خوبی؟
میگه :اوهوم!چه خبر؟
میگم هیچی!تو چه خبر؟
وشروع میکنه به حرف زدن و من با چشهای خواب آلود سکوت میکنم و گوش میدم....
هوالمحبوب:
(گذاشتم سرجاش!)
گاهی خودت را مجبوری در حد بقیه بیاری پایین تا مبادا متهم بشی به سرخود معطلی وخودخواهی و غرور.اصلا نه به این خاطر،به خاطر اینکه از کنار تو بودن لذت ببرند.
تو به اونا شانس لذت با تو بودن را میدی واز اونجا به بعد با اونهاست....
من که همیشه موضعم توی رابطه هام مشخصه. همیشه بوده و هست!
آدمها را درمقام دوست،میپرستم ودوست داشتم.مردو زن هم واسم فرقی نداشته. هرچی باشه آدمهای زندگیم بخشی از زندگیم هستند ومن هم که شیفته ی زندگی وزندگی کردن.
همیشه از خدا خواستم نذاره از کسی چیزی توی دلم بمونه و کمکم کنه حتی اگه دوست داشتنی نیستند ،دوستشون داشته باشم یا حداقل ازشون بدم نیاد.
وقتی آزارم میدند یا برام مهم نباشه یا بگردم توی وجودشون دنبال خصوصیاتی که مورده پسندم تا یادم بره پر از خصوصیات ناپسندند!
عجب!
خیلی دلم میخواد بی سانسور بنویسم اما نمیتونم
به چندین وچند دلیل!
یکیش اینه که اونقدرها آدمه مهمی نبودی ونیستی توی زندگیم که بخوام راجبت بگم یا فکر کنم.واصلا هم واسم مهم نیست ونبوده میومدی یا میای وبلاگم را میخونی.
به اندازه ی کافی توی زندگیم سرک کشیدی که ازم سر دربیاری ومن هم این شانس شناسوندن وشناخت وسرک کشیدن را بهت دادم.لازم نبود به قول احسان"جفتک پرونی " کنم تا بفهمی حد ومرزت کجاست وچقدره.خودت کم کم میفهمیدی.
دلیل اینکه اجازه ی هم صحبتی ومجالست خودم را بهت دادم علاقه ی وافرم بهت نبوده ونیست.خیلی بدم میومد سرک میکشی توی زندگیم اما هی به خودم میگفتم مهم نیست . من توی زندگیم چیزه یواشکی نداشتم وندارم.
واسم دوست بودی.آدم بودی .یا حداقل نشون میدادی که هستی.اجازه دادم از همنشینی باهام لذت ببری.یه صندلی بذاری کنار صندلی قدرت.قایم بشی پشت تمومه رابطه هام با آدمای دوروبرم واز سرک کشیدن توی زندگیه تمومشون ودونستن ازشون لذت ببری.
خنگ که نبودم.میفهمیدم اما به خودم میگفتم بذار از شیطنت وارضای حس کنجکاویش لذت ببره. مگه چی ازم کم میشه.
شنیدن من را به حساب امین بودنه خودت نذار.....به حساب اینکه انتخاب شده بودی ومثلا بهم نزدیک بودی....نه!
بذار به حساب اینکه اینقدر توی لحظه لحظه زندگیم وول میخوردی که باید برای رسیدن به جواب تمومه سوالاتت خیلی چیزایی که همه میدونستن وتو هم مشتاق دونستنش بودی ،برات روشن میشد
گاها رفتارم آزارت میداد اما واسم مهم نبود .من این بودم وهستم.من نباید خودم را با تو مطابقت میدادم. تو چون میخواستی باشی باید خودت را هماهنگ میکردی و البته که کردی.....
من پر از مشکلم.پراز بحرانم.پر از دردم اما با همه ش زندگی کردم و میشناسمشون والبته که درلحظه برام مهم میشند و بعد از بین میرند.
از آدمهایی که مشکلاتم را مهم جلوه میدند یا توی رووم میارند ومیخواند زورو بشند یا باشند متنفرم!
حتی لحظه هایی که خواستی راجب دردهام حرف بزنی بهت اجازه ندادم. یا راجب اونایی که مینویسم.یا راجب اشکهایی که قل میخوردند.
رابطه ی من تعریف شده ست. نه من مستمنده کمک بودم و نه نیازمنده منجی عالم بشریت.
من آدم بده...تو آدم خوبه....
متاسفم
بزای همه چیت متاسفم....
برای اینکه اینقدر خودم را درحد تو اوردم پایین که این امر بهت مشتبه شد که نه قده من بلکه اون بالا بالاهایی!
عجب!
واسم مهم نیست.تقصیره منه.محبت ولطافت که از حد گذشت ،نادون فکر بد میکنه!!!!
متاسفم....
برای خودم ونه تو!
چونکه تو اینطور هستی وبزرگ شدی . بچه ای که دلش میخواد بزرگ بشه وامیدوارم که بشه...اگرچه توی دنیای تو نیاز به بزرگ بودن نیست .بزرگ بودن وشدن ،وجوده آدمای بزرگ را میطلبه . ووجود آدمای بزرگ توی زندگیت به تو اجازه تازوندن نمیده!
متاسفم...
برای هر دقیقه ای که حتی به اندازه ی سلام کردن واست گذاشتم متاسفم....برای همه چیت وهمه چیم متاسفم....
یادمه پارسال تابستون بود داشتم با "خوشبو"- یکی از همکلاسی هام _ صحبت میکردم.داشتم واسش یه چیزی رو تعریف میکردم .وقتی تموم شد بهش گفتم وای به حالت بفهمم به کسی گفتی وگرنه.......
گفت :میدونم.وگرنه پوستم را میکنی!
گفتم :نه ! از اون بدتر! تا عمر دارم باهات حرف نمیزنم.!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
بذار به حسابه سرخودمعطلیم.بذار به حسابه هرچی دوست داری...به حساب بی انصافی. نامردی. هر لغتی که دوست داری انتخاب کن....موهبت هم صحبتی وشنیدن خودم را حتی به اندازه ی یه کلمه یا جمله ازت میگیرم....
دیگه بسه!!!!!!!!!!!!!!!!
هیچ آرزوویی برات ندارم .نه خوب و نه بد......
نیستی
انگار که از اول نبودی.....
این ماجرا اصلا برام مهم نیست.فقط خنده م میگیره.
صتدلی قدرت را واگذار میکنم.شیش دونگ!
اگرچه که دیگه خرت ازپل گذشت و نیازی بهش نداری!!!!!!!!!!!!!!!!!!
هــــــــــــــــمیــــــــــــــــن!