هوالمحــبوب:
شهرها جاده دارد....جاده ها ماشین دارد.....ماشینها سرنشین دارد....
بعضی از سرنشین ها برادر دارند...بعضی ها هم دوست دارند....
بعضی این سرنشینها مثلا توی آخرین جمعه گرم تیرماه راه میفتند میروند به سمت کاشان...
آن هم صبح زود...خواب و بیدار...
مینشینند کنار دست برادرشان و دوستشان هم میشود مسئول تدارکات و هی لقمه میگیرد برایشان و سرنشین هم هی میخورد و نمیخورد...
میروند سمت کاشان...همانجا که چند روز پیشش آرزویش را کرده بودند که بروند و ناگهان پیش آمده بود....
میروند سمت کاشان....میرسند به کاشان و چرخی میزنند توی شهر و "مرغ" میخرند آن هم توی این قحطی بازار "مرغ" ،تا ظهر با برادر و دوستشان بساط جوجه علم کنند!
گمان میکردند مقصد کاشان است ولی خوب،همین چرخ زدن توی شهر و زنده شدن چند خاطره ی محوی که خودت با خودت داری و نداری هم خودش کلی می ارزد...
هی گزارش لحظه به لحظه ی زیارت کاشانش را هی مینویسد توی "اس ام اس" و هی میفرستد برای مخاطب بی نشانی توی Draft!
میروند "مشهد اردهال" !..همانجا که میگویند او که اهل کاشان است و روزگارش بد نیست و سر سوزن ذوقی دارد آنجا آرمیده!
"مشهد اردهال" یک مردی دارد توی دلش کنار آن امامزاده ی متبرک که" قبله اش آن زمانها گل سرخ بود .جانمازش چشمه و مهرش نور...!"
یک مردی دارد که "نمازش را پی تکبیرة الاحرام علف میخوانده!"...درست کنار آن دو امامزاده که میگویند از نوادگان و نور چشمی های ضامن آهویند و یکی از فرزندان همان "زینت عبادت کنندگان"!
از آن امامزاده ها که به سرتا سرش لامپ سبز آویزان کرده اند و توی چشم زایرانش هی تند تند حباب میترکد!
از همان امامزاده ها که وقتی با بغض هنگام خروج و پایان زیارت به خادمش میگویی "التماس دعا"، از روی صندلی اش بلند میشود و با مهربانی میگوید "قبول باشه " و انگار که میزبان واقعی او باشد خوش آمد گویی میکند و تو دلت میخواهد بغلش کنی و روی شانه هایش تمام عمرت را اشک بریزی تا راحت شوی....
سرنشین یکی از این ماشینها که باشی ، تا به خودت می آیی میبینی از مشهد اردهال و "سهراب" و آن امامزاده ی سبز دل کندی و روانه ی" نیاسر " شدی...
همانجا که یکی از قشنگترین آبشارهای زندگی ات را توی دلش جا داده و هزارتا پله دارد تا بروی بالا یا بیایی پایین...
اگر سرنشین یکی از ماشینهای همان جاده ی مذکور باشی ،اتراق میکنی کنار آن همه پله و بساط ناهار را علم میکنی و هی حرف میزنند و حرف میزنی و بلند بلند میخندند و میخندی...
اصلا مهم نیست گاهی فراموش میکنی بخندی و ناگهان غرق میشوی توی هزاران هزار حرف و خاطره و آدمی که توی ذهنت وول میخورد و هی دوست و برادر همان سرنشین تو را به خودت می آورند و تو باز لبخند میزنی :)!
تمام آبشار را تا بعد از ظهر هی نفس میکشی و هی بالا میروی و هی پایین....
اگر یکی از همان سرنشینها باشی جوجه به دندان میکشی و خربزه میخوری و هی چیپس و ماست نشخوار میکنی با یک عالمه ترشیجات و انواع ترشی های سنتی میوه را تست میکنی و چشمهات را از شدت ترشی هی تند تند میبندی و فشارت باز می افتد و باز هی کیف میکنی از برادرت و دوستت که این همه خوبی حواله ات میکنند و تو باز دستت کوتاه است برای "ممنون" !
وقتی ماشین و جاده و جمعه و تیر ماه و گرما و دنیا تو را به سمت کاشان میکشد و تو میشوی یکی از سرنشینهای همان جاده و مقصد، به دعوت پیرمردی که کارگاه گلاب گیری دارد و مشغول ساخت "عرق یونجه" داخل کارگاه میشوی و از او درخواست مکانی میکنی تا غروب نشده روبروی خدا بنشینی و از این موجودی که هستی اظهار ندامت کنی و به خاطر موجودی که هست تشکر کنی...
پیرمرد هم حتما تو را به بالا رفتن از پله ها هدایت میکند و تو پله ها را بالا میروی و در میزنی....
اگر سرنشین همان جاده باشی امتحان کن ،قول میدهم آن بالا توی آن اتاقها دختری میبینی موبایل به دست ،که چشم چپش را عمل کرده و روبروی تلویزیون نشسته و با ورودت از جا بلند میشود. سلام که کنی و بگویی برای چه کاری آمدی هدایتت میکنند که کدام سمت بایستی تا جلوی چشم خدا باشی...
باور کن آنجا هم حس میکنی روبروی" گل سرخ" ایستاده ای....قسم میخورم جلوی چشمهات یه گل سرخ میبینی به عظمت خدایی که پشت پرچین و لای شبوها نشسته....
سرنشین آن ماشین و مسافر آن جاده که باشی روبروی خدا که مینشینی برای صاحب مکانی که در آنجا نشسته ای بهترین ها را آرزو میکنی....چادرت را تا میکنی و با لبخند از دختری که هنوز مشترک مورد نظرش در دسترس نیست سن و سالش را میپرسی...
حتما به تو خواهد گفت که بیست و یک ساله است و دانشجوی حقوق کاشان و اهل همین شهر و ساکن همین کارگاه....آن وقت تو هم انگشترت را از دستت در می آوری و دست راستش را میگیری و انگشترت را به انگشتش میکنی و وقتی از تو علت این کار را سوال میکند فقط لبخند میزنی و خداحافظی میکنی و او هم تا دم در بدرقه ات میکند و چشمهاش هی برق میزند....
لبخند میزنی به تصویر دخترکی بیست و یک ساله که دارد برای مادر و پدرش و تمام دوستانش تعریف میکند که امروز دختری با کفش و روسری قرمز وارد اتاقم شد و موهایی که توی صورتش ریخته بود را کنار زد و سمت " گل سرخ" را از من پرسید و بعد یک چادر گلدار سر کرد و چند رکعت قامت بست به "موج" و به روشنی خانه مان دخیل بست و بعد آرام انگشترش را از دست در آورد و در دست من کرد و لبخند زد و باز موهایش را از صورتش کنار زد و بهترین ها را برایم آرزو کرد و رفت.به همان آرامی که آمده بود....
سرنشین آن ماشین و مسافر آن جاده که باشی بغض میشوی تمام طول مسیر برگشت را و بی توجه به اعتراض دو سرنشین دیگر، به یک عالمه موزیک "دوپس دوپس(!) " گوش میدهی تا به تمام موزیک سکوتت گوش ندهی و برمیگردی به شهری که در آن بال و پر گرفتی....
سرنشین آن ماشین و مسافر آن جاده که باشی ذوق میشوی...شوق میشوی...غم میشوی...شادی میشوی....لبخند میشوی...گریه میشوی و باز الــــــی میشوی تا باز هم ادامه دهی تمام بازی ایی که خدا با تمام عظمت و روشنی اش برایت رقم زده....تا باز زندگی کنی تا به آخر وعده داده شده برسی....
الــــی نوشت:
یـــک )
هر کجا هستم ، باشم ،
آسمان مال من است .
پنجره ، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است .
چه اهمیت دارد
گاه اگر می رویند
هوالمحبوب:
بدم میاد از سمتی توی پیاده رو راه برم که ماشینها در خلاف جهت راه رفتنم حرکت میکنند...همیشه اون پیاده رو را برای قدم زدن انتخاب میکنم که حرکت در اون همجهت با حرکت ماشینها باشه...
امشب مسیرم را عوض کردم...
خیلی خسته بودم ،اونقدر که انگار این ده دوازده ساعت فرهاد شده بودم و کوه کنده بودم!
غر زدن جایی نداشت! از اول قراره من و الی همین بوده پس غر نداره!
مسیرم را عوض کردم و رفتم سمت پیاده رویی که قدم زدن توووش خلاف جهت ماشین ها بود...ده دوازده ساعتی بود از خونه اومده بیرون و باید دیگه میرفتم خونه ولی به ساعت که نگاه کردم دیدم هنوز وقت دارم،ساعت شام خوردن نه و نیم بود و من نیم ساعتی وقت داشتم.
رفتم پایین از پیاده رو...رفتم همونجا که یه روزایی با خودم کلی خاطره داشتم و یه مدتی هم میترسیدم از کنارش رد بشم که خاطراتی که خودم با خودم و تنها خودم داشتم خفه م کنه و بعدها هم شد محل قرار من با فرنگیس که وقتی از سر کار برمیگردم با هم بریم خونه...از کنار حوض رد شدم،بچه ها کنارش کلی جیغ و داد راه انداخته بودن...
چقدر زود گذشت!هفت هشت سال پیش بود که همیشه مینشستم کنارش و دستام را تا آرنج میکردم داخل آب حوضی که انگار بلندترین فواره ی دنیا را داشت و تمومه وجودم خنک میشد از خنکیش ....
رفتم پایین تر....اونجا که از بقیه جاها تاریک تر بود و پایین تر از سطح خیابون و پیاده رو...و توی اون تاریکی هیچکی نمیتونست ببیندت...
نشستم کنار درختچه ی گل سرخ....کفشهام را در اوردم و بعد جورابام را !سرپنجه ی انگشت شستم سوراخ شده بود! باید به فرنگیس میگفتم برام یه جفت جوراب نو بخره!
جوراب داشتم ولی باید قایمش میکردم تا به بهونه ی جوراب هم شده باز فرنگیس به خاطرم بره توی مغازه و با شعف برای خوشحالیم یه جفت جوراب سفید اسپرت ساق بلند که کنارش مارک داره بخره!
جرابام را هم در اوردم و گذاشتم کنار کفشها و کیفم زیر درختچه ی گل سرخ و بلند شدم روی چمنها راه برم...
دلم میخواست چمنها خیس بود تا پاهام نمناک میشد و تمومه وجودم خنک ولی نبود!
راه رفتم و هی رفتم و رفتم و رفتم....
تا آخرش!
پاهام داشت خنک میشد....خیس نبود اما مرطوب و خنک بود و پاهام داشت لذت میبرد و من هم!
سکوت بود و گه گاه صدای بوق ماشینها و صدای یه دختر بچه از پنجره ی خونه ی روبرویی که توی پارک باز میشد و تاریکی و سوسوی ضعیف لامپ پارک...
همیشه باید بگی بر خر مگس لعنت!
زنگ موبایلی که توی جیبته به صدا در میاد و باید صبر کنی تا اونی که منتظره صبرش تموم بشه از شنیدن آهنگ مزخرف انتظارت و اون دکمه ی قرمز رنگ را فشار بده!
بدم میاد رد تماس بکنم....
صدا که قطع شد ،صداش را خفه میکنم و میشینم روی چمنها....
دلم میخواد دراز بکشم روی چمنها ولی نمیدونم چرا با اینکه تاریکه و کسی نیست ولی خجالت میکشم...
پاهام را دراز میکنم و زل میزنم به خلأیی که هیچی توش نیست....خنکیه چمنها را که توی وجودم رسوخ کرده دوست دارم....
دوست ندارم به چیزی فکر کنم....
و نمیکنم....
باز صدای دختر بچه میاد که داره با کسی حرف میزنه....
تصورش میکنم با اون موهای بلند و دامن چین چینش....چقدر قشنگ و ماااهه!
خودم را میکشونم طرف شمشادها تا بتونم راحت بهشون تکیه بدم و راحت تمومه پارک را نفس بکشم...پاهام را جمع میکنم توی بغلم و پیه ی دیر رسیدن به خونه و موأخذه شدن را به تنم میمالم و به الی میگم واسم شعر بخونه و چشمام را میبندم و اون برام بی دلیل و با دلیل "برای ریحانه " را میخونه!
......چقدر هی ننویسم چقدر تا بزنم
.................................................
تمام آنچه نوشتم بـــــرای ریــــحانه ست
..................................................."
و بعد یه آهنگ کردی که هیچ چیز ازش نمیفهمم و سر در نمیارم....و چقدر خوبه هیچیش را نمیفهمم!
الــــــــی نوشتــــــ :
یــــک ) وقتی برمیگردم سبکم....شاید موقتی باشه اما حس خوبیه....
دو) سوسنـــ !..............باورت میشه نمیدونم باید چی بگم؟!!!!اصلا کلمه هام گم شده!....من به بزرگیش و به آخر وعده داده شده اش ایمان دارم...میدونم که تو هم داری....فقط خوشحالم داری بزرگ میشی....داری مرد میشی.....داری سوسن میشی!
ســه )............!همینـــــــــــ !
هوالمــحبوب:
What a long face!
Calculator...
بعضی جمله ها و کلمه ها را اگه هزار دفعه هم بشنوی و تکرار کنی و درس بدی و روی وایت برد بنویسی و از رووووش هزار دفعه بنویسی ،وقتی باز دوباره میبینیش ،زل میزنی بهش چند ثانیه و بعد یه لبخندی که فقط خودت معنیش را میدونی پهن میشه روی صورتت و همینطور که داری درس میدی و مینویسی و کنترل میکنی مروور میکنی تمومه خاطره ی اون کلمه و جمله را....
امروز هم وقتی خانم "ب" ازم خواست روی تخته بنویسم همینطور شدم....!
تا بلند شدم سرم گیج رفت!فکر نکنی سوسول شدم ها! نـــُچ!بذار به حساب مثلا گرما یا مثلا خستگی یا مثلا هرچیزه دم دستی که به ذهنت میرسه! من هنوز مــَردم! فقط تازگی ها زیاد غر میزنم ! و گرنه هنوز همونم که میگفتی فقط یه سبیل کم داره!
سرم را تکیه دادم به وایت برد و همینطور که یادم نیست چی داشتم میگفتم ،به خودم فرصت دادم نفس تازه کنم و همینطور سرپا خودم را جمع و جور کنم تا بدون کمک راحت بایستم....
روی تخته وایت برد نوشتم :What a long face!
درشت و با رنگ سبز و شروع کردم جملات انگلیسی را تند تند و با هنرمندی پشت هم ردیف کردن و زبونم را هی توی دهانم چرخوندن تا به قشنگترین حالت ممکن شنیده بشه و زمانی که بچه ها داشتند با لبخند و بی لبخند و تند تند توضیحش را مینوشتند من داشتم تمام شیرینی و بغض این یـــک جمـــله را مزه مزه میکردم....
خداراشکر....
خداراشکر برای تمام روزهایی که گذشت و میگذره و قراره بگذره....
من هر موقع میخونم :what a long face یا Calculator نمیتونم غرق نشم و لبخند نزنم و بغض نکنم....
دست خودم نیست!
گاهی حس میکنم باید قاب کنم این دو تا را و بزنم سر در اتاق دلم تا تمام دنیا عاشقش بشند...
ببینمت !بالاخره یاد گرفتی بگی calculator یا هنوز هم غلط تلفظ میکنی تا من با خجالت و بی خجالت بلند بلند بخندم و بگم جون خودت یه بار دیگه تکرار کن ،قول میدم نخندم! و تو باز عصبی خنده و خجالت و شیطنت را با هم قاطی کنی و دوباره محکم و رسا بگی کـَلــکـــولـاتــور ؟! و من باز نتونم جلوی خودم را بگیرم و پخش بشم روی زمین از خنده و تو بگی مــــــررررگــــ!!!