_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

هوالمحبوب:

از میان تمام نرم افزارهای دنیای مجازی که گاهن با آن ها سر و کار داشته ام اینستاگرام را بیشتر تر دوست دارم.آن هم برای منی که وقتی جایی احساسش به تلاطم و گیر افتاد دلش میخواهد بنویسد برای الی تا تمام دنیایی که به آن تعلق دارد را گوش و چشم دهد!

دلیلش آن مزخرفات همیشگی نیست.حتی به رخ کشیدن و غذا نمایش دادن و "من دوستام یهویی" هم نیست!

میشود هرجا که دلت خواست شروع کنی به شعر شدن و تصویر کشیدن و رج زدن و تا بیایی به خودت بیایی و بخواهی آرایه و صنعت ادبی قاطی اش کنی ،بقیه را در آن شریک شده ای.یکهو میبینی تا سفره ی شام پهن شود آنهایی که در ذهنت داشته ای و اغلب با خودت مرورش میکنی یا حرف میزنی اش را نگاشتی آنجا که باید.یا مثلن مسیر خانه تا محل کارت را به جای توی ذهنت حرف زدن،حک کرده ای وسط اینستاگرام و تمام شده رفته!

به من زیاد به رها کردن حرفها و افکار و احساسم همان لحظه ای که قلیان میکند،کمک میکند.

من اینستاگرام را بیشتر تر دوست دارم.دست مبتکر و مخترع و سازنده و صاحبش درد نکند.

برخلاف مجازی بودنش واقعی تر است.آدمهایی که مینویسند:"الی!" را میبینی و میشنوی و تصویرشان را حتی اگر مال خودشان نباشد داری.حریم دارد.تو اجازه میدهی چه کسی شریک شود و چه کسی نشود.آدمهایش خودشان را مجبور نمیکنند حتمن حرفی بزنند و اگر هم خواستند،زحمتی ندارد که در خفا یا علنی ابراز احساسات و نظر کنند.

حالا بماند که یکی دوبار خوانندگان و بینندگانش را هرس کردم و با دلیل و بی دلیل نخواستم مردان غریبه که آب توی دلــ"ش" تکان دهند را در عکس ها و نوشته هایی که چندان هم یواشکی نبود شریک کنم،ولی تنها دلیل دوست داشتن آنجا برایم بی غل و غش بودن و راحت دست یافتنش است و اینکه با توجه به محدودیت کاراکتر تو مجبور میشوی بهترین حس را با کمترین خطوط و نوشته به اشتراک بگذاری.

دوست داشتید الی بخوانید و بدانید با حفظ سِمَت آنجا خوش آمد گویتان هستم

همین...!

+ میتوانید روی آیکون اینستاگرام این گوشه ی وبلاگ کلیک کنید یا بیایید اینجــــــــا حتی !

هوالمحبوب:

مامان ها خیلی باحال اند.فرنگیس و فاطمه و فریده و زهرا و اکرم و اعظم هم ندارد!

مامان باشی قطعن باحالی!آنقدر با حال که هر چه فرزندت دوست نداشته باشد را به انواع و اقسام کلک ها،کادو پیچ کنی و به خوردش بدهی!

مثلن اگر هویج پخته دوست ندارد،هویج ها را آنقدر ریز رنده کنی توی سوپ و مرغ که وقتی از تو پرسید :"اینا چیه؟" بگویی :"گوجه!" وگمان کنی حس چشایی فرزندت هم به اندازه ی حس بینایی اش خنگ است و وقتی میگوید به خدا اینا هویجه ! چرا فک میکنی من هویج دوس دارم؟ و تو کولی بازی در بیاری که :"حالا هویج باشه! هویج یه عالمه خاصیت داره!" و او بگوید:" حج خانوم! من از سن رشد و عقلم گذشته هویج بهم بدی فقط حروم میکنم،نه باهوش میشم نه چشمام قوی میشه نه دندونام سفید میشه! فقط حالم به هم میخوره! هویج پخته بوی اسهال پسر نابالغ میده!!!" یا وقتی میدانی دخترت از سیب قرمز متنفر است ،سیب قرمز برایش پوست بگیری و وقتی میگوید :"چرا سیب رو پوست گرفتی؟من سیب پوست کنده دوست ندارم!" کلک سوار کنی و بگویی:"پوستش زدگی داشت!!!" و وقتی میپرسد:"سیبش چه رنگیه؟" بگویی:"سیب زرده دیگه!" و وقتی از بوی سیب میفهمد سیب قرمز برایش پوست گرفتی و دوست ندارد ،اصرار کنی که :"از اون سیب پفکی ها که نیست! سیبش خوشمزه اس! "و او هی باید بگوید:" بابا سیبش بهترین مزه دنیا را داره ولی من سیب گه مزه دوس دارم!عیب از منه! من سیب قرمز دوس ندارم " و تو هی غر بزنی که مردم همین را هم ندارند بخورند و چقدر قدر ناشناسی دختره ی خیره سر و اصلن تقصیرتوست که برایش سیب پوست گرفتی و بعد یک دور توی آشپزخانه بزنی و بعدباز  آرام آرام به او نزدیک شوی و دزدکی ظرف سیب قرمز را بگذاری جلویش و بروی!!!

مامان ها با حالند ،آنقدر با حال که قناری را از روی محبت رنگ میکنند و جای تاکسی به خورد تو میدهند و حال آنکه تو نباید دلت بیاید بفهمی این یک قناری است و باید به جای غر زدن مثل خودشان کلکی سوار کنی و از زیر قناری سواری در بروی و هی در دل قربان صدقه شان بروی که چه موجودات دوست داشتنی نازنینی اند و خاک برسرت که آنقدرها برایشان الی ِ خوبی نبوده ای و چرا سیب قرمز و هویج پخته و فسنجان و کله جوش و شیربرنج و خورشت آلو دوست نداری که بچپانی توی دهنت آن هم با اشتیاق و هی تند تند دستت درد نکند حواله شان کنی که چقدر خوشمزه شده بانو...!

الی نوشت :

یکـ) کامنت هایتان را دوست دارم.مخصوصن وقتی برایم با آب و تاب تعریف میکنید ."تماس با من" آن بالای وبلاگ حرفهایتان را میشنود :)

دو) برای دلم دعا کنید،برای آدم توی دلم هم ...

هــــــر دَم از این باغ بری می رســـــد .... !

هوالمحبوب:


قرار بود با فلان مقام مسئول جلسه داشته باشیم من باب فلان پروژه که هنوز بعد از نه ماه از جایش تکان نخورده بود.قرار بود پا روی دم کارفرما نگذاریم و با مشاور هم مهربان باشیم و دَمِ سازنده را هم به لبخند ببینیم که پروژه نرود روی هوا!

لباس هایم را ردیف کرده بودم شب قبل که با فلان کیف و کفشم ست شود و تا شب جلسه هم کلی پوستم را تغذیه کرده بودم که بشاش و ریلکس و دلپذیر در جلسه حاضر شوم و تا یک ساعت قبل از جلسه هم آرایش نکردم که خسته به نظر نرسم و بوی ادکلنم از صد فرسخی کائنات را مدهوش کند و یک لبخند دلنشین همراه با اقتدار و البته یک ریزه اخم هم نشاندم گوشه ی صورتم محض لحظات گوهربار "مبادا" !

خودم را قبل از جلسه توی آیینه چک کردم که هیچ چیز موی لای درزش نرود و راه افتادم سمت اتاق کنفرانس که صدای قدم های محکمم که توی سالن طنین انداز بود تبدیل شد به صدای دمپایی ابری ِ خیس کف  استخر و چلپ چلپ کنان گند زد به تمام ابهتم!!!

کفش هایم را که چک کردم دیدم "هر دم از این باغ بری میرسد و این حرف ها !" و به اذن الهی کفی ِ کفشم باز شده و از کفش مثلن ساده و شیکم آویزان و هر آن ممکن است به اذن همان پروردگار باری تعالی بیفتد کف سالن و من عین عمه بتول ِ اکبر آقای ِ قصاب،باید چادر رنگی به سر بروم توی جلسه که همه چیزم به همه چیزم بیاید و نقش آباژور جمع را بازی کنم !

سرگرم و در گیر و دار این قِسم "خاک بر سرم شد" ها بودم که مهندس فلانی مسئول فلان قسمت تولید فلان تجهیز از راه رسید که تشریف نمی آورید بانو؟ و من هم به زور لبخند زدم و دستم را به زانو گرفتم که نمیدانم چرا پایم خواب رفته ،آن هم درست وسط سالن و کمی که خون در رگ هایم جریان پیدا کرد میرسم خدمتتان قدم زنان فی الواقع!

مهندس فلانی که رفت ،کفشم را دست گرفتم و تا پشت در اتاق کنفرانس دویدم که کسی چشمش به من نیفتد و انگار به  شصتم هم نبود سالن دوربین داشته باشد یا نه ولی خب حین دویدن دوربین موربین ها را هم چک کردم و خدا را شکر فاصله دستشویی تا پشت در زیر ذره بین نبود و پشت در کفش را به پا کردم و لبخند زورکی ام را فیکس کردم گوشه ی لبم و به بهانه ی خواب رفتن پایم آهسته و پیوسته و پا روی زمین کشان رفتم تا پشت میزم ور دسته فلان جوجه مهندس که تا دیروز توی سرش میزدم محض اینکه  همواره احترام بزرگتر واجب است و کاش قبل از آمدن به شرکت این ها را یاد گرفته بود!!!

نشستم کنارش و بعد از احوالپرسی های مسخره و لبخند حواله ی این و آن کردن که ممنونم و مرسی و خوبم و الحمدالله و مشتاق دیدار ،سرم را بردم نزدیک گوش جوجه مهندس و خواستم که اگر آدامس دارد چند تایی بدهد بجَویم !

رطب خورده که باشی و منع رطب کنی ،این میشود که جوجه مهندس بگویدت مگر نگفتید هزار دفعه که توی جمع نباید دهانتان بجنبد و شما که این همه مبادی آدابید چرا در این جلسه به این مهمی هوس آدامس کرده اید ؟ و گفتمش که گویا از درس های آموخته فراموش کرده "همواره دخالت در کار بزرگترها شرم آگین است " و بدهد بسته آدامس را بجَوَم بی هیچ حرف اضافه و در این آدامس جویدن رازی ست بس شگرف که بعدها خواهد فهمید و انگشت تحیر خواهد گازید!!!

جوجه مهندس که بسته آدامس خارجی اش را  غر غر زنان و بور شده داد و چراغ ها خاموش شاد محض نمایش روند پیشرفت پروژه ،تند تند پنج تایی آدامس لمباندم گوشه لپم و هی جویدم و  ورز آوردمش و  از دهانم تکه تکه در آوردم و چسباندم کف کفشی که ور آمده و رفتم سراغ آدامس بعدی و هی پا کوباندم زمین به بهانه جا بجا کردن صندلی محض محکم کردن جای آدامس های کف کفش نازنینم و عجب شرایط فروس ماژور عظمایی بود به جِد و جای  دشمنتان  و  رقیب عشقی ام «عنتر خانوم!» کلهم خالی !!

دیتا شو که کارش به سرانجام رسید و برق ها روشن شد محض لبخندهای مسخره و پاره ای از توضیحات،پای من بیدار شده بود و بسته آدامس جوجه مهندس تمام و کفش هایم از روز اولش هم نو نوارتر و جوجه مهندس انگشت حیرت به دندان می گازید که چه بر سر آدامس هایش آمده آن هم در جیکی ثانیه  و البته تا آخر شب صدای قدم های پر ابهتم بود که توی فضای کارخانه طنین انداز بود بدون پاره ای  از توضیحات و خلاص..!

بزومبایید، که بر هر حرکتش شکری ست واجب!

هوالمحبوب:


آقایی که شما باشی و خانومی که من باشم ،دیروز چادور چاقچور کردیم و راه افتادیم یه باشگاه بالا شهر محض از این قرتی بازی هایی که تازه مد شده و اسمش زومباست و موسوم به بادی ریتم !آقا از خدا که پنهون نیست،از شما چه پنهون چند وقتیه ریا نباشه آب رفته زیر پوستمون و همه ش هم سرازیر شده سمت شیکم و حومه و دیدیم بخواد اینجوری پیش بره دیگه هیچ لباس عروسی متناسب اندام سابقن فیتنسمون نمیشه و بهتره تا بیشتر از این شرمنده حضار و در همسایه نشدیم دست بجنبونیم و همراه با حلقه کمر زدن  که چند وقتیه باز بساطش را به راه انداختیم و این قبیل قرتی بازی ها یه حرکت خفن هم بزنیم و بریم بادی مون رو بریتمیم!!!!

اصلن باشگاه جدا از هدف خاصت مثل یوگا یا اروبیک یا ژیمناستیک یا رقص باله و یا بادی ریتم کلن جای خوبیه.جایی هیجان انگیز که امکان نداره کسی ازت تعریف نکنه و هیچ چیز قشنگ تر از این نیست که یه خانوم بهت بگه رنگ موهات چقدر قشنگه و یا چقدر رنگ موهاتون به چشماتون میاد یا اینکه هیکلت که خوبه ،پس من چی بگم؟!آخه وقتی یه خانوم ازت تعریف میکنه بیشتر بهت میچسبه چون حس میکنی به واقعیت نزدیک تره تا یه آقا که کلن دلش میخواد الکی یا راستکی ازت تعریف کنه که تو رو تحت تأثیر قرار بده !!

داشتم میگفتم که باشگاه جای هیجان انگیزیه و از من ِ نون گندم خورده و دست مردم ندیده بشنوید که از اون هیجان انگیزتر زومبا!هنوز پا سفت نکرده بودم و داشتم خودمو توی آینه قدی زل زل نگاه میکردم که تف توی این زندگی با این قد و قامت که یهو دوپس دوپس آهنگ شروع شد و خانم مربی عینه کرم پیچ و تابش شروع شد و ما رو بگی اصلن هنگ کرده بودیم که کجامونو چجور تکون بدیم و این چرا همچین میکنه!

هی آهنگ تندتر میشد و پیچ و تاب بدن مربی بیشتر و ما هم دست و پامون توی هم گره میخورد و کُپ کرده بودیم یکی بیاد گره هامونو باز کنه و نجاتمون بده!یک ساعتی اینجور گذشت و من کم کم از زومبا خوشم اومد بس که هپلی بود،مخصوصن اینکه هر یه ربع یه بار میگفت باید آب بخورید و همه قمقمه ها رو میدادند بالا و بعد به طرفة العینی باز تکون تکون میخوردند و من باز قفل میکردمو مربی میخندید و میگفت واسه جلسه اول عادیه و باز کمکم میکرد جَک و جلف بازی در بیارم!زومبا رو انگار واسه من آفریده باشند،هپلی و جلف بازیه و هر غلطی دلت خواست البته از روی اصول میتونی بکنی و هیشکی هم نیست بهت ایراد بگیره یا ببردت زیر ذره بین که مثلن خیلی عاقلتر از توه و این حرفا!مخصوصن اون قسمتش که مربی عشوه میاد و انگار عشوه اومدن جزو لاینفک زومبا باشه و من با اینکه الان دارم از درد زانو و مچ پا زمین و زمون را گاز میگیرم و شب هم خواهرای محترمه رو نشوندم به نوازش و ماساژ دادنم و هی خودمو لوس کردم و آه و ناله راه انداختم اما یکی از معدود چیزاییه که بعد از این چند وقت ازش خوشم اومده و حتی از خنگ بازیم و بلد نبودنم و گیج شدنم وسط حرکات جلف و باحالش بی نهایت لذت میبرم!

طلا را با ترازوهای بقالی نمی سنجند...:)

هوالمحبوب:

آقا گلاب به روتون و رووم به دیوار و هفت قرآن به میون و بی ادبی نباشه ولی کلن تف توی این تکنولوژی و عقل ناقص بشر!!

ما که عضو شونصدتا گروه و کانالیم و به جون خودم نباشه به جون شما عمرن هم بشینیم تک به تک پستها و پی ام ها رو بخونیم و کلن نصفه بیشترش رو مرامی "جوین" شدیم ولی گاهن هم ریا نباشه وقت کنیم یه سرکی میکشیم ببینیم ملت به چی علاقمندند و از چی فراری ولی به جون شما نباشه به جون عمه ی بچه هام هر موقع هم نظری هرچند خرد به این کانال مانالا و گروه مروه ها افکندیم کلی دلشاد و خرسند و مست و ملنگ و گاهن دپسرده (ترکیب دپرس و افسرده!) شدیم از دست دغدغه ها و دلمشغولی های ِ این بشر دوپا!

آقایی که شما باشی و خانومی که من باشم همین امروز صبح،یعنی همین یه ربع و نیم پیش یه حج خانومی اومده توی گروه طب ِ فلان مشکلش رو عنوان کرده که :"خانوما! من موهامو دیروز با تایید دستی شستم و امروز موهام میریزه و بینش حالت تار عنکبوتی شده و کسی میدونه علتش چیه؟!

ملت هم شونصدتا آیکون تعجب گذاشتند و کلن لال مونی گرفتند و جو همچین پر از اختناق و سنگین شده که حتی مستعد انفجار بمب و حرکت انتحاری توسط اعضای خودمختار و نیمه مختار ِ داعش و طالبان و اون یکی گروه که اسمش یادم نیست بود و شد که ما دل به دریا زدیم و جو را از نگرانی در اوردیم و بهش گفتیم :"فک کنم تاییدش خوب نبوده و تاییدشو عوض کن و از نوع ماشینی استفاده کن!!".

ملت هم اومدند سوأل و پرسش که چرا تایید ماشینی و اصلن چرا تایید ؟!

آقا ما هم که دیدیم کلن همه الان حمله ور میشند و ازمون نسخه برا درد و دواشون میخواند و منم هنوز منشی م نیومده و نمیتونم وقت بدم دیگه نگفتم بهتره از پودر وش استفاده کنه رنگ دانه های آبی داره و برای آبی شدن اعصابش هم خوبه و همونجا اعلام کردم که "I'm just kidding !" و به جان همین یه دونه بچه م که به خواهر شوهر ذلیل مرده م کشیده ملت باسواد و متخصص و اهل زبان و فن و بیان هی پشت سرهم ازمون سوأل میکردند که "کی مسخره بازی در اورده ؟!" و ما کلن ترجیح دادیم دیپورت بشیم و خلاص بس که جو آموزنده و سنگین بود و من از پس این همه بار علمی و فرهنگی برنمی اومدم اونم یک تنه!!!!

دکتر چی بدم خدمتتون ...? دکتر دیازپام یا استامینوفون ؟!

هوالمحبوب:

خوبی خواستگار پزشک داشتن اینه که اگه وصلت شد آمپول فک و فامیل خودتون و خونواده تون رو مفتکی میزنه ،یا میتونی دَم به دقیقه حتی وقتی داری بچه ت رو توی توالت سرپا میگیری هی صداش کنی:"دکتر ...دکتر!"و اگه هم وصلت نشد رزومه ی سیل ِطرفدارت قوی میشه و میتونی جلوی شمسی خانوم و اکرم خانوم که دارند پز میدند توی این گرونی و تورم که گوشت کیلویی خدا تومنه پسر حسن قصاب اومده خواستگاری دخترشون و نوه عموی جعفر آقا که یه وجب دکون میوه و تره بار داره اومده طوق غلامی دخترشون رو به گردنش بندازه،انگشتات را بگیری جلوی صورتت و میون طرفدارای بقال و چقال و نون خشکیت ،یه دکتر رو هم ذکر کنی تا چششون قلمبه بزنه بیرون و بیفته کف زمین و تو با تریلی از رووش رد بشی! یا وقتی به یه نه نه مرده شوهر کردی هی دم به دقیقه که میاد برات تریپ عاشقی برداره که "منو دوست داری یا نه ؟!" یا "از اولم دوستم نداشتی!" ،زل بزنی توی چشمش و بگی :"من ِ در به در شده اگه دوستت نداشتم مغز خر خورده بودم خواستگار دکترم رو رد کنم به تُوی ِ دله حلبی شوهر کنم عخشم؟!" که اینطوری هم حساب کار دستش بیاد که هی از این قرتی بازی ها در نیاره هم هی یادش بیاد تو چقدر روزمه ت قوی بوده و هم اینکه اون آخر ماخرها بفهمه دوستشم داری مثلن!


الی نوشت :

یکـ)

دو) چقدر بارون ِ دیروز اصفهان خوب و غم انگیز و فرح بخش بود!

سـهـ) همین!

:|

هوالمحبوب:

خدا را خدا را!  و شما را وصیت میکنم به اجتناب از گه مزه ترین خوردنیه دنیا! و همانا بدانید و آگاه باشید که گه مزه ترین خوردنیه دنیا را "کره ی بادام زمینی" نام نهادند تا وقتی روی نان تست می مالید(بس که خفن و بچه مایه دارید!) و در حلقتان فرو میکنید و میخواهید به به و چه چه راه بیاندازید ،انگار که حلقتان را گریس کاری کرده باشید صدایتان در حلقتان می ماسد بس که این خوردنی به درد لای جرز دیوار میخورد و بس!

و شما چه میدانید گریس چیست! أفلا تـَعلَمون؟! همانا گریس ماده ای لزج است که مزه ی کره بادام زمینی میدهد و سیروا فِی الارض فـَانظُروا کَیفَ عاقِبَت الغافلین! و آیا دانستید گریس چیست؟!

و همانا شما را وصیت میکنیم به استفاده از کره ی بادام زمینی برای چرب نمودن لولاهای در و کشوی کمدتان که جیر جیر میکند و مسواک زدن حلقتان بعد از استعمال کره ی بادام زمینی! این را از منی که امروز کره ی بادام زمینی در حلقم ریختم و عق های فراوان زدم که چون گریس بر حلقم لانه کرده بود و کنده نمیشد بشنوید و بدان عمل کنید،باشد که رستگار شوید!

و من الله توفیق ... اجرکم عندالله!

گـــــــــاو مــــوجــــود نیمــــه خوشبختــــی ست ...

هوالمحبوب:

"ما با هندی ها که گاو پرستند فرق میکنیم،با قوم موسی که گوساله پرست بودند هم! اینجا ایران است و ما مسلمانیم و اینجا خدا را میپرستند و احترام میکنند.برای همین گمان نکن وقتی عین گاو میپری وسط خیابان ماشین ها به احترام گاو بودنت ترمز میکنند،چون احتمال اینکه راننده ی مقابلت هندی باشد و به احترام تو ترمز کند یک در هزار است.پس طبق درس راهنمایی و رانندگی که در کتاب فارسی کلاس دومت فرا گرفتی رفتار کن و عین بچه ی آدمیزاد از خیابان عبور کن!"

این ها را میتی کومون چندین سال پیش که اتفاقی عبور کردن من را از خیابان دیده بود تعریف کرد و اینگونه من را ارشاد نمود و او اصولن همیشه اینگونه با همین ظرافت و لطافت انسان را ارشاد میکند.به همین سادگی ،به همین خوشمزگی!!

و البته من هم امروز این ها را عینن برای آقای "ب" همکار قسمت اجرایی در جمع تعریف کردم.زمانی که داشت پز میداد که من را در BRT دیده و من برخلاف بقیه ی همکاران با کلاس شرکت احتمالن ماشین شخصی ام را در پارکینگ خانه مان پنهان کرده ام که به جای ماهی یک بار عوض کردنش از وسیله ی حمل و نقل عمومی استفاده میکنم و قیافه اش دیدن داشت وقتی خیال میکرد دارد پرده از داستانی سـرّی بر میدارد و یحتمل برای کشف این قاعده قرار است از بقیه مشتولوق بگیرد و مطمئنن انکار من مبنی بر نداشتن هیچ ماشین شخصی ای سیاستی به شمار می آید جهت جلوگیری از چشم زخم و احتمالن مظلوم نمایی جهت نشان دادن خودم به عنوان یک انسان زیر خط فقر!

من اما نگفتم که او را دیده ام که موقعی که من را ته اتوبوس دیده ذوق مرگ شده و برای رساندن این خبر دوان دوان از من دور شده و چراغ قرمز را به عنوان یک عابر به شصتش گرفته و فحش و بوق ماشین ها را به جان خریده تا زودتر از من به شرکت برسد محض خبر رسانی زیارت من آن هم در وسیله ای غیر از ماشین شاسی بلند و یا حتی کوتاهم ،تا بساط خنده ی بقیه را فراهم کند بس که مرد متینی ست این جانور!

وقتی از راه رسیدم و دیدم دیدن من در BRT اینقدر شگفت انگیز بوده که باعث شده مجلسشان گرم و فرح بخش شود ،خاطره ی ارشاد میتی کومن را تعریف کردم و وقتی همه دلشان را گرفته بودند و غش و ضعف کرده بودند از خنده و او پرسید :"یعنی شما غیر مستقیم خواستید بگویید که من گاوم؟! "،من لبخند به لب بدون اینکه نگاهش کنم در حالیکه به سمت آشپزخانه میرفتم تا برای خودم نسکافه آماده کنم و بساط صبحانه راه بیاندازم با صدای بلند خاطر نشان کردم که برخلاف تصورش کاملن هم مستقیم گفته ام!


+ گوساله ی ملا نصرالدین

پاره شد پیرهنـــــــم... دیــــدم و دیـــــدی : لختــــم!

هوالمحبوب:

کیم کارداشیان اونم توی بلاد کفر وقتی که عکس برهنه ش شد عکس روی جلد مجله ی فلان و همسرش گفت من که از حج خانومم حمایت میکنم و شما هم برید حالش رو ببرید و به جون من دعا کنید که اینقدر روشن فکرم ،کل دنیا از جمله همون شهر و کشور آزاد و رهایی که چنین آدمی را پرورش و بال و پر داده بود با فونت درشت و همچین جگر سوز توی مجله ها و سایت ها و دفتر و دستکش نوشت : " خانواده ی کارداشیان کاری جز لخت کردن خودشون بلد نیستند و این عادت کارداشیان هاست و ..." و بقیه ی مردم ِ اون کاره هم رفتند دنبال عکس و مجله که کلن ذوقمرگ بشند از زیارت اندام تحتانی و فوقانی طرف و برای خالی نبودن عریضه هم هر چند وقت یه بار دهنشون رو باز کنند و تقبیح یا تحسین کنند و جک و لطیفه واسش بسازند.

دیگه اونوقت شما چقدر باحالی که انتظاره کیفوری داری(شوما بوگو اوپن ماینندی و این جور صوبتا!)اونم توی کشور و شهر و جاییکه نه نه و باباهامون همه ی زورشون رو زدند که اگه هیچی هم نمیتونند تحویل جامعه بدند حداقل آدم بارمون بیارند که عین موجود دو پا رفتار کنیم(موجود دوپا از نشان دادن فلان جایش ذوقمرگ نمیشود و ژست به اونجام هم نمیگیرد!) و به اصول اون موجود دو پا پایبند باشیم ،یکی پیدا میشه هر چند وقت یه بار به یه بهونه ای لخت میشه که بگه من از اینا دارم و برام هم مهم نیست و دلتون آآآآب! و یک عده هم دنبالش راه میفتند ماله خودشه و به تو چه راه میندازند و یه دل سیر طرف رو نگاه میکنند و بعد اه اه و پیف پیف راه میندازند و یه عده ی دیگه هم شروع میکنند اندامش رو تجزیه و تحلیل کردن که به به یا اه اه !

من نمیخوام مثل همه بحث را دین و آیینی و ناسیونالیستی ش کنم،حتی نمیخوام بگم وااای خاک به سرم و این جور خزعبلات اما متن کتاب مقدس یهودیان و مسیحیان هم که نگاه کنی وقتی میخواد قصه ی آدم و حوا رو تعریف کنه و بگه بعد از خوردن میوه ی ممنوعه چه اتفاقی براشون افتاد میگه :" ...آنگاه چشمان هر دو باز شد و فهمیدند عریانند.پس برگ های انجیر به هم دوخته ،سترها برای خویش ساختند" و هر چی نگاه میکنی اثری از این نیست که وقتی فهمیدند عریان شدند جلوی هم فیگور گرفتند تا پز اندام تحتانی و فوقانیشون رو به هم بدند و یا حتی به نشونه ی اعتراض لخت و پتی بچرخند!

الـــی نوشت :

یکــ)خداوند قبل از هر چیز در جایی از کره ی زمین که ایران نام نداشت،انسان را از حیا آفرید و انسان را بدان زینت داد.

دو) عکسه من و کیمی و گلی همین الان یهویی!

سهــ) آلمــــا نوشت ...

می دویدم همچو آهـــــــو ... نپـــــریدم از لـــب جــــو...! ِ

هوالمحبوب:

از راه رسیدم و با لبخند گل و گشاد به همکاران بخش که کنار میز آقای نون جمع شده بودند صبح بخیر گفتم و حال پریسا و آقای ب و آن یکی آقای ب و آقای ز و آقای میم و اووسایم را پرسیدم و بعد از حواله ی یک جمله ی قصار من باب این که چرا همیشه اینقدر خوشحالم ،رفتم سراغ یگانه و منصوره تا آن ها را هم از رسیدن و وجود خودم مستفیض کنم!

سرم را بالا گرفتم و مثل گربه های زبر و زرنگ پریدم توی دبیرخانه که احوالپرسی ِ سورپریزانه کنم که یکهو کائنات دست به دست هم دادند تا خودشان مرا سورپریز کنند و کفشم را لیزاندند و من از جنیفرم گرومبی نقش زمین شدم آن هم وسط دبیرخانه خدا را شکر!

صدایش کل ساختمان را گرفت،تا آنجا که یکی دو تا از بچه های بخش اجرایی همراه با همکاران بخش بازرگانی یورش بردند سمت دبیرخانه و وقتی کله هایشان را داخل بخش کردند هیچ ندیدند الا من که سرم را کرده بودم توی مانیتور منصوره و گرم صحبت با او که کدامیک از فاکس ها را برایم ایمیل کند و یگانه که داشت با موبایلش حرف میزد!

همینکه یکی از صداها پرسید چی شده؟ سرم را بلند کردم و کنار منصوره ایستادم و متعجب پرسیدم :"چی،چی شده؟" و آن ها جملگی بالاتفاق گزارش صدای گرومبی فرم ِافتادن ِ کسی یا چیزی را به سمع و نظرمان رساندند و من همچنان متعجب و جدی و منصوره با خنده متقاعدشان کردیم که اشتباه شنیده اند و یحتمل خیال برشان داشته و از آن ها اصرار که صدای افتادن کسی را شنیده اند و از ما انکار که حتمن خیالاتی شده اند و به سر میزشان هدایت شدند آن هم گیج و ویج!

وقتی همگی متفرق شدند  و وضعیت سفید شد،خودم را آرام انداختم روی صندلی ِ منصوره و گلاب به رویتان دستم را نشاندم روی منتهی الیه م (شما بگویید جنیفر!). 

منصوره کف و ضعف کرده بود از خنده و البته نگرانی و یگانه چشمهایش را قلمبه داده بود بیرون و بلبل زبانی میکرد که چطور توانسته ام خودم را در اپسیلونی از ثانیه از روی زمین بلند کنم و برای بچه ها جدی نقش بازی کنم و قدرت شنوایی شان را زیر سوال ببرم!

من اما دردم به حد اعلی رسیده بود و حواسم نه به خنده های منصوره بود و نه نطق غرای یگانه و نه به اینکه خوب شد قبل از اینکه سوژه ی روز و حتی سال شوم که الــی با منتهی الیه ش خورده زمین و از فردا هی حال جنیفرم را بخواهند بپرسند و یا حتی نپرسند،از جایم بلند شده ام !

دقیقه ها طول کشید تا خودم را جمع و جور کنم و مثل بچه ی آدم مرتب و منظم بروم سر میزم که کسی متوجه کج کج راه رفتنم نشود و سعی کنم تا عصر کمتر تکان بخورم که دردم زیادی تابلو نشود!

گلاب به رویتان،رویم به دیوار و این جور صوبتا درد عظمایی بود به جد که نمیشد انکارش کرد و پنهان ولی خب از آنجایی که من خدای پنهان کردن دردم ، بر نفس سوسولم که خودش را برایم لوس میکرد غلبه کردم و تا عصر دندان سر جگر گذاشتم و دل به دل جنیفرم ندادم که آبرویم را کم و زیاد کند و رسوای عالم!

کج کج و راست راست آمدم خانه و هی ناله کردم تا صبح و هی زدم توی سرم که مرده شور سورپریزانه صبح بخیر گفتنت را ببرند و اینکه چرا اینقدر کلن آرام و قرار نداری و شیطنت میکنی با این سن و سالت و بعد از خودم لجم گرفت که مگر چند ساله ام  که همچین به خودم می گویم با این سن و سالت و بعد به خودم گفتم اصلن خوب کردی و همین است که هست و بعد هم پشت بندش نصف شبی به یکی از همکاران کج و معوجم فحش دادم محض دلخوشی !

فردا صبح که باز عازم کار شدم برای کسب روزی ِ حلال ، نرم و نازک...چست و چابک....با دو پای کودکانه آن هم بدون اینکه پریدنی از جوی به صورت آهو طور در کار باشه،به شرکت و دبیرخانه نزول اجلال کردم .

صبح بخیر و سلام ها که رد و بدل شد و نوبت احوالپرسی رسید منصوره حال خودم و جنیفرم را پرسید و من صد البته از آنجایی که دختر خوبی هستم با نهایت احترام و ادب گفتم که هر دو خوبیم و جنیفرم هم سلام میرساند و بعد هم رویم را برگرداندنم و جنیفر را یه سمتش گرفتم و خواستم به خاله سلام کند و مراتب تشکرش را ابلاغ نماید از اینکه جویای احوالش شده که نمیدانم چرا منصوره مرا بی ادب خواند و خواست جنیفرم را لگد باران کند که من جا خالی داده و اخم هایم را در هم کشیدم و گفتم قطعن اوست که بی ادبی به خرج داده و ادب جنیفرم را که از او تشکر کرده نادیده گرفته و کلن اقبال ما را باش که با چه کسانی شده ایم هفتاد و چند میلیون و خلاص!