_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

نشستم صبح و ظهر و عصر در فکرت فرو رفتم ...

هوالمحبوب:

سیصد تومن نگه داشته بودم برای روز اردو که همه اش را خوراکی بخرم و دور از غرغر های مامانی و قانونهای مزخرف میتی کومون هی هنزل پنزل نثار شکمم کنم تا بترکد!آخرش هم بین آن همه درگیری که پفک بخرم یا لواشک،پشمک بخرم یا یک عالمه آدامس موزی،در حین گردش در بازار پنجاه تومن از سوده قرض کردم و سر جمع یک پارچ و شش عدد لیوان سفالی خریدم که یک ذرت طلایی رنگ روی هر کدامشان نقش بسته بود!

از اردو که برگشتیم دوان دوان رفتم خانه ی منیره صادقی و از او خواستم تا روز سه شنبه پارچ و لیوانم را برایم نگه دارد،مادرش خیلی دوستم داشت.اجازه داد و پارچ و لیوانم بماند منزلشان تا سه شنبه!

احسان مابقی ِ کرایه ی تاکسی هر روزش برای رفتن به مدرسه را جمع کرده بود و سه نمکدان طلایی رنگ به شکل قوری و قندان خریده بود سر جمع صد و پنجاه تومن!حتی بعضی روزها پیاده هم رفته بود.

الناز سوگلی ِمامانی اما کلاس اول بود."دبستان زهره" میرفت همان جا که من هم رفته بودم.معلمشان خانم بنی هاشمی بود و من همان روزها که کلاس اول بودم دوست داشتم معلممان خانم بنی هاشمی باشد و نبود.مهربان بود و مثل خانم پورشفیعی به ما خط کش نمیزد!با احسان پولهایمان را گذاشتیم کنار و یک گلدان تزئینی ِ طلایی خریدیم صد تومن و سندش را زدیم به نام الناز!همان گلدانی که روز معلم همان سال مامانی از من خواست روی جعبه اش بنویسم"معلم عزیزم روزت مبارک"و داد به خانم بنی هاشمی از طرف الناز!

سه شنبه بود.احسان رفته بود مدرسه.عزیز دردانه ی مامانی با تاکسی میرفت.مدرسه اش دور بود.توی شهر یک مدرسه ی غیر انتفاعی بیشتر که نبود.خب مثل الان نبود که عین قارچ مدرسه ی غیر انتفاعی توی هر خیابان سبز شده باشد که!

الناز هم سمت راست پیاده رو را گرفته بود و قدم زنان رفته بود دبستان زهره و مثل حالا چشمش مغازه ها را نمیگرفت و حرف گوش کن بود.من اما راهنمایی میرفتم و مدرسه مان دو شیفت بود.از مدرسه آمده بودم ناهار بخورم و باز دوباره برگردم کلاس و در این فکر که چطور نمکدان و گلدان و پارچ و لیوان را که از منیره صادقی گرفته بودم بگذارم جلوی چشم!

آمد داخل اتاق و مثل همیشه که دیرم شده بود دعوایم کرد و غرغر که چرا هنوز جوراب هایم را نپوشیده ام!پشت سرم توی حیاط راه افتاد.میخواست تا دمِ در دنبالم بیاید و بدرقه ام کند و هی غر بزند به جانم و به عمه هایم و خاندان لعنتی ِ شوهرش تکه بیاندازد و به بخت و اقبالش نفرین کند که من به آن ها کشیده ام خیر سرم!

اگر می آمد نمیشد نقشه ام را عملی کنم.برای همین از داخل حیاط خداحافظی گویان دویدم به سمت دالان و بعد در خانه را باز کردم و الکی محکم بستم و پریدم پشت دیوار که خیال کند رفته ام! صدای پایش را شنیدم که نزدیک شد و وقتی خیالش راحت شد که رفته ام همانطور که صدای پایش دورتر و دورتر میشد،با صدایی آمیخته با بغض ایل و تبار شوهرش را ترور کرد!!

خانه مان بزرگ بود،حیاطش هم!یک حوض بزرگ داشت و دو تا باغچه ی در اندشت و یک چنار سر به فلک کشیده.طول میکشید تا دور شود و مطمئن شوم برنمیگردد.

رفته بود داخل آشپزخانه،اینطور بود که میتوانستم بدون اینکه در تیررس نگاهش باشم داخل حیاط خلوت شوم و پارچ و لیوان و قندان و گلدان را که توی بشکه جاسازی کرده بودم بیاورم بیرون و رویش بنویسم که روزش مبارک و دوستش دارم زیاد و بگذارمشان داخل کارتون مقوایی و بگذارم دم در و دستم را ممتد روی زنگ فشار دهم مثل میتی کومون تا او با عجله بیاید و در را باز کند و جعبه را ببیند و با احتیاط بازش کند و بعد بکشدش داخل خانه و در را ببندد و من خیالم راحت شود و بدوم سمت مدرسه که دیرم شده بود و هی تمام زنگ مدرسه چهره اش را تصور کنم که متعجب شده و خوشحال،و از تصور کردنش قند توی دلم آب کنند خروار خروار و هیچ برایم مهم نباشد که به محض رسیدنم به خانه تنبیهم خواهد کرد که به خاطر این کارم به قول خودش "عین بچه شلخته ها"دیر به مدرسه رسیده ام تا تربیت خانوادگی ام را زیر سوال ببرم و کلن مرده شور خلاقیت و سورپریز کردنم را ببرند!

الـــی نوشت :

یکــ) اینکه من دکتری قبول نشدم دلیل نمیشه شما بهم نگید خانوم دکتر!:|

دو)اردی بهشت من هم از راه رسید.مبارکم باشه...مبارکمون باشه :)

مـــــــن کــــه منـــــم جـــــای کســـــی نیستـــــم ...

هوالمحبوب:

فقط یکی مثل الـی میتونه دقیقن سه روز بعد از اون شب ... بره توی این فلاکت واسه خودش یه جفت کفش صورتی راه راهی بخره و وقتی پاش میکنه ذوق زده بشه و همه چی یادش بره و نیشش جلوی آیینه ی کفش فروشی با دیدن قیافه ش شل بشه و وقتی اومد خونه هی بزنه توی سرش که آخه من با این وجنات و حسنات کجا اینا رو بپوشم با این شکلشون؟!

الـــی نوشت:

یکـ)با خودم قرار گذاشتم هر کی بهم گفت یا اس ام اس داد دختر چنین است و زن چنان و روزت مبارک و این حرفا،چشماش رو با انگشت سبابه م در بیارم،جاش تره شاهی بکارم!!!

دو)روز زن به مامان ها و همسران گرامی مبارک.بقیه دختر خانوم ها هم که جو گیر شدند قرتی بازیشون رو بذارند واسه روز ولنتاین و خودشون را نخود هر آشی نکنند جون بچه شون!

من را به دره های عمیقی کشانده است ..... فهمیده ام که داد و هوارم حماقت است!

هوالمحبوب:

یه سری آدمها هستند...آدمها؟؟!!!نه!قبول نیست بذار از اول بگم!

یه سری موجودات هستند که گول اسمشون رو میخورند.یعنی خیال میکنند چون اسمشون یا عنوانشون اینه،باس هرکاری دلشون میخواد بکنند و احدی هم حق اعتراض نداره و اگرم داشت و خدایی نکرده خواست چیزی بگه یا حرفی بزنه باس بره از خدا بترسه و آتیش جهنم را به جون بخره.اصلن بعضی هاشون خودشون میشند آتیش جهنم و گر میگیرند و دودمانت را به باد میدند.میشند یه پا خدا و خدایی میکنند و همونجا قیامت و صحرای محشر به پا میکنند و دادگاه صحرایی درست میکنند و درست مثل دادگاههای ایران می ُبرند و میدوزند و مُهر رأیشون خشک نشده اعدامت میکنند!حالا کاش سرت را میذاشتند لب باغچه و اشهد خونده و نخونده خلاصت میکردند،کاری میکنند روزی هزار بار آرزوی مرگ کنی ولی نمیری!

بعضی آدما هستند....نه!آدمها نه! بعضی موجودات هستند که توهم اسم "بابا" و "مامان" میگیردشون و یادشون رفته چه جوری بابا و مامان شدند!یادشون رفته تنها دلیلی که این اسم رو یدک میکشند اینه که نتونستند جلوی دَم و دستگاه و تمایلات جنسیشون رو بگیرند و یهو خدا نه از روی میل و رغبتش،بلکه واسه اون واکنشهای درونیشون دیگه مجبور شده این عنوان را بهشون بچسبونه!اونم چون خدا روی کره ی زمینش غیر از حور و پری و انس و جن،حیوون هم میخواد!

بعضی آدمها،نه! بعضی از همون موجوداته روانی راس راسی باورشون شده هر غلطی بکنند بهشت زیر پا و روی گرده شون جا خوش کرده و خدای روی زمینند!خدا را یک سر سوزن قبول ندارند اما سوارِِ"برالوالدین احسانا" میشند و میتازونند و تو فقط باس به خدا برای تاب اوردنت و آبروت التماس کنی و همون خدای ِمهربونی ها که خیلی هم کارش درسته ککش نگزه!!اینجوریه که روی جسد له شده بچه شون می ایستند و دندونهاشون برق میزنه و بلند بلند از ته دل قهقهه میزنند که ما اینیم چون زورمون میرسه!

این موجوداتی که گول اسمشون رو میخورند و خودشون را خدای روی زمین میدونند و از بچه شون یه عقده ایه پر از درد و زجر و یک خاک برسر تمام عیار میسازند،آدم نیستند!آشغالند!یه آشغال ه واقعی که یحتمل صلاح و خوشبختیه بچه شون را میخواند و تو هم باید بهشون احترام بذاری!!!

بعدن نوشـــت :

یکــ)الــــی فقط روای ست!بیخودی شلوغش نکنید.

دو)آدم این چیزها را که میبیند دلش میخواهد میتی کومون و بانو را بگذارد روی چشم و سر و کله اش و حلوا و حلوایشان کند!

سـهـ)کمی تا قسمتی مشغله داریم.بیکاریم و همه کاره!دیر به دیر بودنمان را عذرخواهمندیم!

چاهار) هوا بدجووووووور خوب است و عجیب بوی اردی بهشت می آید و کلن خوش به حالمان.

پنجـ)حساسیت فصلی خر است!!!همین:)