هوالمحبوب:
بهت میگم :"ازت ممنونم "و بهم میگی :"وا!مگه تشکر داره ...؟"و من میگم :"چرا نداره،معلومه که داره "و تو بی هیچ حرفی فقط واسه اینکه مثلن دل به دل من داده باشی قبول میکنی و میگی باشه !
آره!تشکر داره و باید تشکر کنم.به خاطر همه ی روزهای سالی که گذشت باید تشکر کنم.واسه لحظه لحظه و ثانیه به ثانیه ای که بودی باید تشکر کنم.واسه همه ی روزای فروردین و اردی بهشت و خرداد و تیر و مرداد و شهریوری که بودی،واسه همه ی روزای خزان و طلایی پاییز و واسه همه ی روزای سرد و سیاه زمستون.واسه همه ی اون لحظه هایی که تقلا میکردم از غم و درد تنها باشم و تو با همه ی لجبازی م نمیذاشتی و کنارم بودی.واسه ی همه ی اون روزایی که با همه ی غرور و خودخواهی و سرخود معطلی م میخواستم نباشی و نباشم و تو کمترین اهمیتی بهشون ندادی.واسه ی همه ی لبخندهایی که باعث ش شدی.واسه ی همه ی داد و فریادهایی که زدی.واسه همه ی قهرهایی که آخرش به خاطر تو آشتی شد و ایمان من را به تو بیشتر از پیش کرد.
به خاطر همه ی ماه ها و روزهایی که خودت و خاطره های خوبت رو بهش سنجاق کردی.واسه اینکه دیگه فروردین برام سنگین نیست و همیشه یاد تو و محتشم و اون اولویه ی بی نخود سبز و اون گزی میندازه که بهم ندادی و یاد شعرهای نصفه نیمه و خداحافظی هول هولکی.به خاطر اینکه باز عاشقونه و بیشتر از قبل عاشق اردی بهشت هستم و شدم که توی آخرین روزهاش من رو شیفته ی تو کرد و خودم هم باورم نمیشد که با بغض و اشک ازت جدا بشم.به خاطر خردادی که من را عاشق چهل ستون کرد و لقمه های بریونی با یه پر ریحون.
به خاطر تیر ماهی که همه ی روزهاش بوی تولد تو رو میده و اون نامه ی بلند بالای تولدم با شعری که گفته بودی و من با اشک خوندم و ذوق شدم،به خاطر همه ی مرداد داغی که همیشه بوی انتظار به خاطر ِ تو رو میده،به خاطر همه ی شهریوری که سکانس ها و قاب های فیلمی که دیده بودی را باز با من تکرار کردی و همیشه و تا آخر عمر من را یاد نوشابه ی قوطی ای میندازه که از مدیر فست فود اشانتیون گرفتیم و یاد غافلگیر کردنم توی ِ"خیابون میر"ی که همیشه دوستش داشتم و اون اس ام اس موقع ِ بستنی خوردنمون وسط بغض بودنم.
به خاطر پاییز و مهر ماهی که اگر چه با دعوا و بحث مون شروع شد اما همیشه و تا ابد آشتی و مهر تو و اون روسری ِشالی ِ مشکی زیر بازارچه و ترشی و قره قوروت خوردن روبروی همون عالی قاپویی را به یادم میاره که پیشترها خاطره ی گریه ی پشت شمشادهاش قلبم رو از کار می انداخت.به خاطر آبانی که اگر چه هنوز هم من را میبره تا سه شنبه ی آخر پر از درد ِ سیزده سالگی م ولی من رو پر از عشق میکنه که توی یکی از روزهای سال قبلش از راه رسیدی و سُر خوردی توی زندگی م و یاد اولین ِ اولین ِ زندگی م که امسال بهم تبریک گفتی ش و بستنی دابل چاکلت مگنوم که دیگه هیچ وقت بدون هم نمی خوریمش!به خاطر آذری که با تو بوی معصومه میده و لذت مشلول خوندنت برام و غرق شدنم توی رکعت به رکعت نمازت.
به خاطر دی ماهی که توی یکی از نیمه شب هاش من رو غرق خجالت کردی و بی مقدمه ازم پرسیدی: :"خانوم اجازه؟باید برم توی وبلاگتون بنویسم با اجازه ی بزرگترها بعله یا به خودتون هم بگم قبوله؟!" و دی ماهی که همیشه برام آبستن درد و غم بود رو شیرین ترین ماه ِ سال کردی.به خاطر بهمن و اون سینما بازی هاش،به خاطر بهمنی که داشت همه ی سهمم را از تویی که به اندازه ی یه بند انگشت بود میگرفت و من چشمم را بسته بودم و دل به دلش داده بودم و تو با همه ی ناراحتیت به خاطر بد بودنم بهش اجازه ندادی و خودت را باز بهم برگردوندی و ثابت کردی بهمن،ماه ِ زانوی غم به بغل گرفتن و از دست دادن نیست.به خاطر اسفند ازت ممنونم،به خاطر ِ همه ی روزهای ِسرد و بارونی ش که خیالت رو دادی دستم تا باهام توی تک تک کوچه پس کوچه های این شهر قدم بزنه.به خاطر ِ اون دَه تا طلب سریع السیر وصول شده ی تو و همه ی طلب های وصول نشده ی من.به خاطر سهم سر صبح ِهر روز اسفند ماه که بهم ندادی و به خاطر همه ی قول هایی که بهم دادی!به خاطر همه ی اول صبح های این روز و ماه ها که صدای خواب آلودت را توی گوشم طنین انداز کردی و اجازه دادی روزم با تو شروع بشه و با تو تموم.
توی پونصدمین روز بودنت توی زندگیم،درست توی آخرین روز سالی که داره تموم میشه و یک ساعت و چند دقیقه مونده به سال تحویل،به خاطر همه ی لحظه هایی که باهام بودی و کنارم بودی ازت ممنونم.به خاطر ِ همه چی و مهم تر از همه به خاطر همه ی اونی که بودی و به خاطر ِخود ِخودت.
حالا دیدی تشکر داره؟دیدی چقدر تشکر داره؟دیدی بیشتر از اونی که فکرش رو بکنی تشکر داره و من باید دنیا دنیا از تو و اون ذاتی که من را لایق داشتنت دونست تشکر کنم.میدونی من از خدا که تو را آفرید ممنونم؟...همین:)
الـــــی نوشت :
یکـ) فراموش شدنی نیستند همه ی آدمهای زندگی ام.هیچ کدام شان،حتی همان ها که درد داده اند و رفته اند.باز هم موقع "حول حالنا الا احسن الحال" در ذهنم مرور میشوند برای داشتن روزها و لحظه های قشنگ.باز هم در ذهنم مرور میشوید به امید داشتن ِ "آخری خوب".سلامتی،آرامش،درک و معرفت را از او که مهربان ترین مهربانان است برایتان خواستارم.از اینکه در سالی که گذشت در زندگی ام بودید ممنونم:)
دو) گمانم مدت زمانی اینجا نباشم.شاید سفر،شاید هم لم دادن جلوی تلویزیون و تخمه شکستن و فیلم های مزخرفش را دیدن و شاید هم اصفهان گردی!علی ایها الحال فرقی نمیکند،فقط قرار است در اوایل سال نود و سه عطای "مجازستان "را با تمام حقیقی بودنش به لقایش ببخشم و خودم را دست "واقعیـِستان " با تمام مجازی بودنش بسپارم،باشد که رستگار شوم :)
سهـ) امســـال بـــــرای مــــا ســــال دیـگــــری ست ...
چاهار)با تمام سختی ها و غم هایش،دلم برای امسال تنگ خواهد شد ...!
پنجـ)این هم عیدی ِ ما _که برایمان نوستالژی دارد شدید_به شمایی که دوستتان داریم آن هم زیاد.آدمهای زندگی ِ الــی همه دوست داشتنی اند.حتی شما دوست عزیز ! :)
گـــل اومــــــد بهــــــار اومــــــد ... از اینجا گوش کنید
هوالمحبوب:
من واقعن نمیفهمم دقیقن مردم از کی فهمیدند داره بهار میاد که یهو همه شون با هم ریختند توی خیابون که جای سوزن انداختن نیست؟ !اینا توی خونه هاشون از اول سال تقویم نداشتند که بفهمند اسفند کی تموم میشه که انگاری تازه فهمیدند و اینقدر عجله دارند و مضطرب اند؟!
جدا از شلوغی و عر و عور بچه های گم شده و سرتق هایی که نه نه و باباشون را به چارمیخ کشیدند برای یه وجب لباس و تازه عروسایی که گله ای با فک و فامیلاشون می ریزند توی بازار که واسه اولین عید ِ زندگی مشترکشون چشم فک و فامیل رو دربیارند و داد و هوار گوش خراش ِمغازه دارها و کسبه که آتیش زدند به مالشون،این بوی عید و تلاطم مردم که میون ِ این همه گرفتاری و نارضایتی رنگ ِ زندگی و هیجان میده اونم زیر ِ نم نم بارون که یه عالمه آدم را سر کیف و کوک میکنه و نمیشه علیرغم فرارت از سفره انداختن و منتظر سال تحویل شدن و روبرو شدن با خیلی چیزها و لحظه ها که سنگین ه واست،دلت اون لحظه ی غریب ِ"حول حالنا الا احسن الحال " را به امید یه عالمه روزای خوب،نخواد!
هوالمحبوب:
افـــتـــاد زمسـتـــــان به تـــنــــــوری روشـــــن
سـر سبـــــز شدیــــم از حضــــوری روشــــــن
خــــوش آمــــده ای بـــــهار،خـــوش آمـــده ای
چشمـــــان چــاهـــارشنبــه ســـوری روشـــن!
اگر همسایه ی جدیدمان که بر حسب اتفاق روحانی هم تشریف دارند،به همسرش نگفته بود که اگر مراسم آتش و آتش پرستی در محل به پا کردند باید بروند خانه ی مادرش که در این فسق و فجور شرکت نکند و خانم همسایه هم اظهار افسردگی و غم و عذاب نمیکرد از در منزل مادر شوهر به سر بردن،فرنگیس طبق عادت هر سال بساط چهارشنبه سوری را وسط کوچه علم میکرد و همسایه های پیرمان را دور هم جمع میکرد و از روی آتش با نیش های شل و خنده میپریدیم و سیب زمینی کباب میکردیم و تخمه میخوردیم و من باز هم مثل هر سال به تمام محله قول میدادم سال آینده عباس آقا دار شده باشم و با او جگر بخریم و روی همین آتش کباب کنیم و بدهیم دست محل،باشد که رستگار شویم و خیر دنیا و آخرت نصیبمان شود.
ولی خب از بد حادثه و شاید هم خوبش نشد که مثل هر سال آن شود که همیشه بود و چهارشنبه سوری ِ محل به همان چهارشنبه سوری دو سال پیش ختم شد که من درد بودم و منتظر و بعدش تمام شد و تمام کردم سناریوی ِ مسخره ای را که بازی در آن را پذیرفته بودم و فردایش با شیوا رفتم جمکران و فردای فردایش گل دختر را خدا به ما داد.این شد که امسال حتی از روی شعله ی شمع هم نپریدیم چه برسد به تلی از آتش ِ سر به فلک کشیده که سر بدهیم سرخی ِ تو از من و زردی و سیاهی ِ من از تو!
تمام این سیزده چهارده سال بودنمان در این محل فرنگیس متولی چهارشنبه سوری بود به غیر از پارسال که چه بهتر که منزل نبودیم و درست همین شب در راه جزیره بودیم و من در تاریکی ِ شب تمام چهارشنبه سوری ِ سال قبل را درد میکشیدم و همه ی حواسم به خودم جمع بود که یاد پارسالش مرا نکشد!به خواب هم نمیدیدم دقیقن یک سال بعد درست چهارشنبه سوری جلوی دریا بایستم و هوایش را نفس بکشم و نمیرم.حتی تصورش هم نمیتوانستم بکنم که یک سال بعد درست شب چهارشنبه سوری از میان مشعل های پر از گدازه و آتش عسلویه بگذریم و من هنوز زنده باشم.یک سال گذشته بود و درست چهارشنبه سوری من عسلویه بودم و رو به دریا و باز فرنگیس بساط چهارشنبه سوری اش را در تاریکی ِ ساحل به پا کرده بود و من تحمل این همه اتفاق را با هم نداشتم.دریا را دیده بودم و بلند بلند میخندیدم و با تو حرف میزدم.آتش چهارشنبه سوری را میدیدم و بلند بلند گریه میکردم و هی پی در پی میگفتم "چه چهارشنبه سوری ای!کنار دریا!عسلویه!عـــجـــــــب!" و باز بلند بلند گریه و خنده را قاطی کرده بودم و تو گیج شده بودی که "الی داری میخندی یا گریه میکنی؟!" و من خود نیز نمیدانستم و هضم این شب برایم سنگین بود...!
یادت می آید؟پارسال!چهارشنبه سوری ِ یک سال پس از آن چهارشنبه سوری ِ زجر ِ زندگی ام بود و اولین چهارشنبه سوری ای بود که احسان کنارم بود و تو . و من برایت باز تا نیمه تعریف کردم قصه را و باز گریه شدم و بغض!هیچ وقت نمیتوانستم تا آخر جمله هایم تاب بیاورم و همیشه تو مرا به آرام شدن و صرف نظر از تعریف کردنش دعوت میکردی و من به تو و خودم قول میدادم که دفعه ی بعد دختره خوبی باشم و تا آخر تعریف کردنش تاب بیاورم و انگار هیچ وقت هم نمیشد!
الان درست یکسال از چهارشنبه سوری دریا و عسلویه ای که کنار تو گذراندم و برایت حرف شدم میگذرد و دیگر چهارشنبه سوری آزارم نمیدهد و درست مثل همیشه برایم شیرین است وقتی تو و دریا و عسلویه با تو را به یادم می آورد.وقتی به یاد می آورم که تمام سالی که گذشت علیرغم پناه بردنهایم به تنها بودن،لحظه به لحظه در کنارم بودی و نگذاشتی لحظه های درد آور زندگی ام امانم را ببرد و همان لحظه ها را تنها به خاطر بودنت برایم شیرین ترین لحظه ها رقم زدی.از حالا تا واپسین لحظات عمرم تمام چهارشنبه سوری های دفتر خاطرات ذهن و زندگی ام به تو سنجاق میشود و دریا و عسلویه ای که اولین بار با تو و در کنار تو دیدم و شنیدم و لمس کردم و تنها به خاطر بودنت نمردم را.
چهارشنبه سوری تو را به یادم می آورد و صبوری هایت و صدای خنده ها و گریه هایم را که با موج های کوبنده ی دریایی که با تو اولین بار دیدم آمیخته شده بود و صدای تو که مرا مثل همیشه به صبوری دعوت میکرد و آن مشعل های بلند عسلویه که به خاطر بودنت قشنگ ترین منظره ی شب زندگی ام بود و شیرینی و شهدی را که به خاطر بودنت کرور کرور در دلم آب میشد و مرا به از روی آتش پریدن دعوت میکرد.
چاهارشنبه سوری همگی مبارک.همین!:)
الــی نوشت :
یکـ)همه ی دیشب یک طرف،وقتی موهام را توی دستات گرفتی و بافتی و یه کش مو زدی سرش و انداختیش روی دوشم یه طرف.بهت نگفتم عاشق اینم که موهام رو ببافند و یاد ِیه عالمه خاطره ی خوب افتادم.کلی زور زدم بغض نکنم و دختره خوبی باشم.به خاطر همه چی ممنونم هاله:)
دو) همیشه چهارشنبه ها رو دوست داشتم و دارم.حداقل خوبیه چهارشنبه ها به اینکه که سه شنبه نیست!!!