_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

اردی بهـــشت بی تـــــو بـــرایم جـــهنم است...

هوالمحبوب:

اردی بهشـــت بی تــــو برایم جــــهنم است

اردی جهنمی که همیشه پر از غم است...

بی شک امروز برای خیلی ها روز هیجان انگیز و خبرسازی بود!امروز همه یه پا برای خودشون سیاستمدار شدند و چشم به دهان اعضای شورایی که از اول هم معلوم بود چی قراره از دهنش بیرون بیاد ! چقدر تب سیاسی بالا رفته بود و چقدر همه جا حرف بود!

روزنامه ها...اینترنت...تلویزیون...ماهواره...

همه جا اولین خبر روز ،رد صلاحیت و تایید صلاحیت آدمهایی بود که قرار بود مثلا دنیا را گلستان کنند!

انگار که آدم بزرگ ها یادشون رفته بود موضوع مهمتری از این بازی مسخره هم هست...

هر کی بهم میرسید و حرف میزد اولین جمله اش این بود:"فهمیدی کیا تایید صلاحیت شدند؟"..."منبعش موثق نیست اما..."..."منبعش موثقه اما..."...

چقدر خنده دار که این چیزهای کم اهمیت مهم بود...

چقدر خنده دار که خبری موثق تر از این نبود که "داره میره و رفت "و دنیا حواسش نبود...

انگار که برای هیشکی مهم نبود که امروز " تمام شد "!

موثق ترین و مهم ترین خبری که تیتر هیچ روزنامه ی کثیر الانتشاری نشد...که عنوان مهم هیچ خبر تلویزیونی یا محور بحث هیچ نشست خبری نبود این بود:

"اردی بهشت ه دوست داشتنی ه من تمام شد!

درست روز سه شنبه!!!!

و من به این فکر میکنم که چرا تمام رفتن ها باید سه شنبه اتفاق بیفته؟

مهم نیست که یادشون نیست و یادشون رفت یا تیتر هیچ روزنامه و خبر و نشستی نشد...

با تمام مهمیش مهم نیست...

آدم بزرگ ها همیشه چیزهای مهم را فراموش میکنند و انگار که باز باید ما ببخشیمشون!

و من این بار هم باز به خاطر تمام چاهارشنبه ها درد سه شنبه ها و رفتنش را به جون میخرم!

و ایمان دارم و میدونم که تو از چهارشنبه طلوع میکنی! یک روز،بعد از صدای گلدسته ها و درست یک صبح زوده دوست داشتنی...

 و من تمام چهارشنبه ها منتظرم!

وقتی تو باشی تمام سال اردی بهشت ه! حتی بهمن!!

مهم نیست!بذار آدم ها باز به این فکر کنند که قراره سر دنیاشون که از قبل ساخته و برنامه ریزی شده و همه ش داره طبق یه بازی مسخره پیش میره ،چی بیاد و خودشون را با گلف و سیاست و کروات سرگرم کنند...!!!!

الــــــی نوشــــت:

یکـ) تو رفته ای!

و بحران نوشیدن چای بی تو در این خانه 

مهمترین بحران خاورمیانه است...

و این احمق ها هنوز بر سر نفت میجنگند...!                    "پوریا عالمی"

دو) پاییز هم آبستن اردی بهشتـم بود ...... فرقی ندارد در کجای سال من باشـــی!

سهـ) همیشه آرزو داشتم یک بار اردی بهشت،شیراز باشم!یک شب در حافظیه تا صبح یا یک غروب در ارم...امسال هم نشد :|

گــریــه کردم،گــریـــه هم ایــن بــار آرامــم ........؟!!!

هوالمحبوب :

نگو بزرگ شدم گـــریه کـار کوچک هاست!

زنی که اشک نـریزد قبول کن، زن نیست...!

اردی بهشت را که نگذاشتند برای سرخوش بودن و بی دغدغه خندیدن!میتوانی حالت خیلی هم بد باشد و گریه کنی و عاشقانه اردی بهشت را نفس بکشی و از اینکه در آغوش اردی بهشت نشستی با اشک ذوق کنی...

میتوانی بدون اینکه برایت مهم باشد به کسی به خاطر اشکهایت یا بغضهایت یا دلهره ها و خاطراتت که هجوم می آورد توضیح دهی،لبخند بزنی و اشک بریزی و بلند بلند گریه کنی تا آرااام شوی و باز کیف کنی که توی بغل اردی بهشت نشسته ای...

میتوانی این همه راه بروی مراسم دفاع مانیا و وقتی همه را آنجا میبینی ذوق مرگ شوی و گریه کنی...

میتوانی وقتی دستهای نغمه را میگیری و به او میگویی که دلت برایش یک ذره شده و به شوهرش لبخند میزنی و میفهمی که پسر کوچولویی که دوتا صندلی عقب تر از تو توی بغل زن میان سالی که مادر نغمه است خوابیده ،پسر دوماهه ی نغمه و مسعود است با تمام وجود شاد شوی و گریه کنی...

میتوانی وقتی مسعود تند تند از مراسم دفاع نغمه عکس میگیرد و دکتر حضوری با افتخار از کار نغمه تعریف میکند و تو به داشتنش افتخار میکنی مغرورانه گریه کنی...

میتوانی وقتی عمو جعفر را سراپا سفید با آن محاسن و موهای بلند میبینی و یاد ترم اول می افتی که درست شبیه حالا بود و باز با جملات شیطنت بار سر به سر هم میگذارید و قرار است چند وقت دیگر این همه مو و محاسن جایش را به کچلی بدهد و او بشود سرباز وطن و بعد هم به تو بگوید به واسطه ی تو طرفة العینی همه خبردار میشوند چون کشک توی دهانت خیس نمیخورد و بعد باز حرف آن آمار لعنتی را پیش بکشد کج کج بخندی و گریه کنی...

میتوانی وقتی خانم میم را میبینی و بغلش میکنی و او از پایان نامه اش دفاع میکند و یک ایل همراه با خودش آورده و همه ی اقوامش دارند از ذوق به خاطر دفاعش می میرند و تو حرص میخوری که باز این خانوم میم همه چیز را جدی گرفته و چرا اینقدر به جزئیات میپردازد و دکتر حضوری هم اشاره به کمبود وقت میکند،با حرص لبخند بزنی و گریه کنی...

میتوانی وقتی مانیا قدش به تریبون نمیرسد و چاهارپایه میگذارند زیر پایش و می ایستد درست روبروی تو با آن لباس سفید و پایان نامه اش را تقدیم به شوهر و دخترش ،یسنا و محمد ، میکند که نیستند و تو بی وقفه موبایل به دست فیلم میگیری و کیف میکنی حرفها و دفاعیاتش را که مثل همیشه محکم و مسلط است ،نیشت را شل کنی و بعد دماغت را بالا بکشی و یواشکی گریه کنی...

میتوانی وقتی یادت می افتد یک نفر چند صد کیلومتر آنطرف تر از دیشب تا همین لحظه که تو کیف میکنی و درد میکشی و بغض میکنی و غرق میشوی و لبخند میزنی ،درد میکشد و تو هیچ کاری نمیتوانی برایش بکنی و نفرین به این همه کیلومتر ، جواب تلفنت را بدهی که خوبی و گریه کنی...

میتوانی با لبخند از عمو جعفر و آقای "ب" و مانیا خداحافظی کنی و خوشحال باشی که بالاخره تمام شد و مانیا را با ذوق توی فلکه ی انار بغل کنی و بعد که دور شدند تمام مسیر برگشت تا خانه را توی اتوبوس گریه کنی...

میتوانی گوشی همراهت را برداری و زنگ بزنی به هانیه و تا "سلام الی ه من "را میشنوی ،بدون سلام و احوالپرسی بی مقدمه سوال کنی که چرا نیامده بود و بگویی که دلت برای آن پایتخت ِ لعنتی و خودش تنگ شده و بعد با بغض این بار بی خجالت گریه کنی...

میتوانی جایتان را عوض کنی و باز وسط اشکهایت آرامش کنی که نگران نباشد و به امید روزهای خوب و بعد با لبخند خداحافظی کنی و باز گریه کنی...

میتوانی برای استادت بنویسی که مباهات میکنی به خاطر داشتنش و ممنونی به خاطر بودنش و برایش یک دل سیر از یک دختر سر به هوای خنگ حرف بزنی و وقتی جواب ایملش را میخوانی که از اینکه با این همه خوبی خوشحال است که خوب تصور شده و از اینکه در آستانه ی بازنشسته شدن به خودش میبالد به خاطر دانشجوی دست و پاچلفتی ِ پر ادعایش ،با شوق لبخند بزنی و گریه کنی...

میتوانی کیفت را پرت کنی روی میز و مانتوی سورمه ای سر آستین آجری ات را عوض کنی،روی تختت غلت بزنی و برای آدمی چند صد کیلومتر آنطرف تر بی قرار شوی و برایش آرزوی " کاش درست شود " کنی و خودت را بغل کنی و گریه کنی...

میتوانی دلت برای یک دقیقه پیش،یک هفته پیش، یک ماه پیش، یک سال پیش، یک قرن پیش تنگ شود و برای خودت شع ــر بخوانی و گریه کنی...

میتوانی باز پناه ببری به گل دختر،سرت را ببری توی موهای خرمایی رنگ فرفری روشن و کم پشتش و عمیق نفس بکشی و آرام گریه کنی...

اصلا میتوانی بنشینی روبروی مانیتور و روبروی وبلاگت و زل بزنی به عکس تـُنگ ماهی کم طاقتت و بنویسی "آخرین جمعه اردی بهشت هم تمام شد...! " و گریه کنی...


الــــی نوشت :

گریه که میکنی دلت آرام میشود ...مخصوصا اگر اردی بهشت باشد!


ماهی تویی و آب من و تنگ روزگار...!

هوالمحبوب:

ماهــــی کــم طاقتـم! یک روز دیگر صبر کن

تـُنگ آب از روزهای قبل خالی تر شده است

الــی نوشــت :

یکـ) دیروز،دیشب،امروز،امشب ،هر شب در سر شوری دارم...

دو) آخرین جمعه ی اردی بهشت هم تمام شد...! بیست و هفتم بود :)

یک مســــافر کـــش ز راهـــی مـــی گذشـــت...

هوالمحبوب :


 یــک مـــسافــرکــش ز راهی می گــذشت

با سمندی زرد رنگ و توپ و مــَشــت...

یک روز یقیقنن اگه ازم بپرسند بزرگ شدی میخوای چی کاره بشی میگم :"راننده تاکسی!".

یک روز که باز موضوع انشای "دوست دارید در آینده چه کاره شوید ؟"بهمون بدند یا شب فردایی باشه که من قراره با زهرا و عادله برم دبیرستان خدیجه کبری و انتخاب رشته کنم و بابا نشسته و داره به خاطر اینکه دوست دارم ادبیات را  انتخاب کنم باهام حرف میزنه تا متقاعدم کنه که با زبون خوش و با رعایت اصل دموکراسی و اختیار تام خودم و توجه به آینده ی شغلیم و زندگیم حق انتخاب "فقط ریاضی " دارم و مثلا میخوای چی کاره بشی که میخوای بری ادبیات دختر گلم؟!اون روز حتما میگم "راننده تاکسی!"

اون روز برخلاف قبلن ترها که بچه تر بودم بهش به چشم یه شغل ِ کم و "از درد ناچاری " نگاه نمیکنم یا اینکه اضطراب تمام وجودم را بگیره و احساس وحشت کنم وقتی بهم بگند اگه درس نخونی و رشته ی خوبی قبول نشی مجبوری بری مسافرکش بشی یا نون خشکی یا فال بگیری یا تو خونه ی مردم رخت بشوری!

اصلا اگه به من باشه دلم میخواد توی دبیرستان و دانشگاه "رشته ی مسافر کشی " بخونم و تا مدارج بالاتر ادامه تحصیل بدم! و بعد از فارغ التحصیلی یه لباس خوشگل بپوشم و یه روسری زرد قناری و یه لاک زرد همرنگ ماشینم بزنم روی ناخونهای مظلومم و یه مویی آراسته کنم و بشینم پشت فرمون تا مسافرا کیف کنند و منم از همون رشته ای که خوندم و تازه دکتراشم دارم برا اهل و عیالم نون در بیارم!

امروز که هراسون و با عجله سوار تاکسی شدم تا طبق عادت همیشگی دیر نرسم آموزشگاه تصمیمم در این مورد قاطع تر شد! بابا راننده تاکسی بودن شغل نیست ،زندگیه!!!

چند دقیقه ای از سوارشدنم نگذشته بود و باز هم طبق عادت همیشگی داشتم خودم را جمع و جور میکردم و بند کفشم را میبستم و مقنعه م را درست میکردم و محتویات کیفم را مرتب میکردم که شونه ش را از توی جیب بغلش در اورد و شروع کرد موهاش را شونه کردن و خودش را توی آینه بغل برانداز کردن...!به جان خودم نباشه به جان بچه ی آخرم زلفاش کپی برابر اصل ِ "راپونـزل "!

چند دقیقه بعد پشت چراغ قرمزی که نمیدونم چه حکمتیه که همیشه باید پشتش کلی معطل بشم ،عطرش را از اون یکی جیبش در اورد و شروع هیکل محترم را عطر آگین کردن و پشت بندش هم فلاسک چای را از زیر پاش در اورد و برای خودش یه چای قند پهلو ریخت!

چراغ سبز شد ولی انگار حاجی میدونست اگه راه بیفته چای از دهن میفته و مدیون چای قند پهلو میشه ،برای همین همینطور آهسته و پیوسته پا را گذاشت روی گاز که مثلا ما در حال حرکتیم و چای محترم را نوش جون فرمودند!

کمی بعد که سرعت ،حالت عادی گرفت نوبت میوه بود! یه موز همچین خوشرنگ اونم همرنگ تاکسی مــَشــتی ،هیجان ِ تناول شدن توسط فرد مذکور را داشتند و دور از انصاف بود معطل بشند و من هم  چون حوصله ی حرف زدن و همکلام شدن با این قشر زحمت کش را نداشتم ،همچین خوشحال و سرخوش به توی سر زدن خودم و صبوریم ادامه دادم!

موز ناکام که خورده شدند این دفعه نوبت موبایل نازنین بود که دقیقن یه چهارراه مونده به آموزشگاه با صدای "دریاچه قو " ی چایکوفسکی به صدا در اومد و من از این همه لطافت و آرامش اشک تو چشام حلقه زد و ساعت مچیم را از دستم باز کردم و همراه موبایلم انداختم توی کیفم تا هی بی خودی خودم را سبک نکنم و بهش نگاه کنم و حرص بخورم که چند دقیقه دیر شد و حالا چی کار کنم؟!

شب قرار بود جوجه بخوره !داشت دستور آماده کردن جوجه ها را به فرد پشت خط که یحتمل عیال محترم بود  میداد که جوجه های بخت برگشته را بخوابونه توی پیاز و فلفل فراوون تا شب خودش بیاد آماده شون کنه!

داشتم با خودم فکر میکردم یعنی بقیه ی مسافرها هم اندازه ی من دارند لذت میبرند که سکوت کردند یا نکنه از این همه آرامش خوابشون برده! یه خورده با احتیاط سرم را بردم عقب که آرامش بقیه مسافرا بهم آرامش بده که با صحنه ی انس و الفت یه جفت کفتر عاشق که داشتند بق بقو میکردند و به هم نوک میزدند مواجه شدم و کلا آرامشم صد چندان شد از خجالت!

ترجیح دادم حالا که باز پشت چراغ قرمز موندیم این چهارتا قدم را پیاده برم و یه خورده راجع به شغل شریف راننده تاکسی فکر کنم و هیچ هم برام مهم نباشه چقدر دیر شده یا راننده به سبب نداشتن پول خرد ،صد تومن بقیه ی پولم را هم نداده و چه کاریه این همه آرامش را بهم بریزم ،اون هم برای صدتومن پول؟!

الــی نوشت :

یکـ) حالا هی برید آهنگ "راننده تاکسی "عماد قویدل گوش بدید!

دو) نازنیـــن! خوشحالم خوبـــی...

سهــ) تولدت مبارکـ "بابک ــمون " ! هر کجا هستی برات بهترینها را آرزو دارم آدم اردی بهشتی ِ جایی دیگر ...

چاهار )در قشنگ ترین لیلة الرغائب اردی بهشتی باز هم میخونم دور مشو ز منظرم،جز تو چه آرزو کنم؟

پنجـ)با اختیارات تام "دختره خوب " کامنتهای "از عشق تو من مرغم باور نداری قدقد،تبلیغات دور یازدهم ریاست جمهوری،یه لینک میدم یه لینک بده،من آپم شما چه طور؟،تو وب خوبی داری من چه طور ؟"،تایید نمیشه فرزندم!

شیشـ)همه اش را گذاشته ام اینجا! >>> "شبــــیــه یــکـ  دخـــتــر خــوب !"

از اول هم قرار بود همین جا باشد و فقط گاهی بلند بلند میخواندم و میخوانم که بشنوید و بشنوم.هنوز هم غریبه میخواهد این همه شع ـر. تا روزی که بدهم به دست صاحبش آن روز تمام غریبه ها آشنا می شوند! 

دارم بـه بـــــار عشـــــق شمــــــا فکـــــر مـــی کنـــــم...

هوالمحبوب:

دارم بـه بـــــار عشـــــق شمــــــا فکـــــر مـــی کنـــــم

کـه مـن چـطــور یــک نفـــری عاشقـــت شـــدم ...؟!!!

من هیچ وقت آدم این حرفها نبودم! آدم "کاش بودی"های شبانه! و "دلم تنگ شده " های روزانه! که چشم در چشم کسی شوم و اشک شوم .که دستش را بگیرم و زمزمه کنم که :" منم دوستت دارم!"...که نگاهم را با اشک از او بدزدم و به همه چیز و همه کس نگاه کنم که مبادا توی چشمهایش نگاه کنم و بگویم :"میشه بغلت کنم ؟ " و بعد سرم را روی شانه اش بگذارم و هق هق کنم از اینکه چند دقیقه ی دیگر قرار است کنارم نباشد و من چقدر دلم تنگ میشود و لعنت به تمام ساعتهای دنیایی که نمی ایستند...

دخترها شاید نه،ولی مردها در مخاطب قرار دادن من با این اصطلاح مشترکند :"بی احساس"! از بس که به شوخی و بازی میگرفتم حرفهای صد من یه غاز عاشقانه ای را که همه حفظ بودم!حتی اگر مملو از دوست داشتنشان بودم!...من هیچ وقت آدم ابراز احساسات نبودم.من هیچ وقت به کسی نگفته بودم که برایش میمیرم یا دوستش دارم -  غیر از یک بار که همه اش دروغ بود و مجبور بودم و پر از درد و انگار باید میشکستم -!!!

من هیچ وقت حتی موقعی که با گریه گوشی را برمیداشتم از دلتنگی ، و اسم روی صفحه ی گوشی همراهم قلبم را از حرکت باز میداشت و بعد با عجله اشکهایم را پاک میکردم و بغضم را فرو میخوردم و وقتی صدای پشت خط از من میپرسید :"ببینم گریه کردی؟" ، بله نمیگفتم !نمیگفتم چقدر دلتنگ نبودنش هستم.برعکس بلند بلند میخندیدم و میگفتم :"وا! نه! گریه واسه چی؟!" و وقتی میگفت :"صدات یه طوری شده !" باز میخندیدم و میگفتم :"من همیشه صدام یه طوری بوده! "

من توانایی ترک کردن همه چیز و همه کس را در سی ثانیه داشتم!...شاید در واقع اینطور نبود ولی تظاهر میکردم که میتوانم و اصلا بروند به هزار توی تاریخ تمام آنهایی که ندارم را! اصلا "رها کنی بروند و دوتا پرنده شوند ...که هق هق تو مبادا به گوششان برسد!..." و بعد خودم توی خلوتم اشک میشدم و کم کم خودم را به صبوری دعوت میکردم و به خدا ثابت میکردم "ببین هرچی تو بخوای،هر چی تو بگی!".

شاید طول میکشید ولی میشد...!

من نهایت ابراز احساساتم حتی در خلوتم،بغل کردن عکس روی دیوار بود و بعد اشک شدن و درد دل کردن برای تصویری که همیشه میخندید و گله از اینکه چرا نیستی و مطمئنم که اگر بود هیچ وقت نشانش نمیدادم که دلتنگ بودم از نبودنش!

من توانایی ضجه زدن نیمه شبها را داشتم ولی به طرفة العینی زود خودم را جمع و جور میکردم و هیچ به روی مخاطبم نمی آوردم که دلتنگم !شاید از درون نابود شده بودم ولی نمیگذاشتم کسی بفهمد دردها و دلتنگی ام را!...نهایتش می آمدم توی این وبلاگ جسته گریخته میگفتم و میرفتم!...

من و فریاد دلتنگی؟؟؟؟؟...من و خواستن ه بی حد و حصر؟؟؟...خنده دار ترین اتفاق تاریخ بود !!!

من هیچ وقت قرار نبود کسی را از یک جایی بیشتر و جلوتر توی زندگی ام راه بدهم.قرار نبود برای کسی درد دل کنم...و قرار نبود اگر راه دادم و درد دل کردم اجازه دهم خودش را آدم مهمی توی زندگی ام تصور کند ...قرار نبود برای کسی دلتنگ شوم...قرار نبود کسی را آنقدر دوست داشته باشم...اصلا قرار بود تمام آدمهای دنیا را دوست داشته باشم ولی قرار نبود عاشق کسی بشوم...

من آدم این حرفها نبودم که روزی هزار بار اسمی را در خلوت و آشکار صدا کنم و باز آرام نشوم...

که دلم بخواهد باشد...که همیشه باشد...که تا ابد باشد...

که دلم بخواهد فقط او حرف بزند و من گوش شوم...که دلم بخواهد فقط نگاه شود و من غرق شوم...که دلم بخواهد بخندد و من بمیرم.که دستهایش توی دستهایم باشد و من گناه شوم! که دلم بخواهد تمام اینها را بداند و هیچ خجالت نکشم از خواستن و گفتنم!

من آدم این حرفها نبودم...

من هنوز هم آدم این حرفها نیستم!

هر چه هست و شد زیر سر شماست...

الـــی نوشت :

یکـ) شاید بعدها در مورد یک عالمه آدم و جاهایی که قرار بود توی پایتخت ببینم و ندیدم و نشد حرف زدم!مثلا شهربازی ای که با شیوا نرفتم،دستهای فاطمه ای که نگرفتم، پله هایی که با مارال پایین نیامدم و خاطرات یواشکی ایی که برای هانیه تعریف نکردم! فقط فارغ التحصیل شدم در پنجشنبه ای که حتی مهم نیست ساعت چند بعد از ظهر بود :|

دو) تمام پروژه ی دانشگاهی که تمام شد را مرهون "بابک ــشون " هستم که یک روز می آمد وبلاگ ه " دختره خوب " و مدتهاست از او خبر ندارم ، که خیلی به من کمک کرد که تشویق کرد و ترغیب.من تمام شیرینی ِ دانسته هایم را مدیون شمام آقااا!... و بعد ممنون زینب و شیرین که قوت قلبم بودند و هستند.دوستتون دارم دخترا :)

سهــ) این روزها من زیاد داداشم را می میرم!

چاهار) اردی بهشت تموم بشه من چی کار کنم ؟!

پنجـ) " سخت است اینکـــه دل بکنــــم از تــــو،از خـــودمـــ ..."<<< از اینجا گـــوش بــدیــد

میدونی؟ سه شنبه ها یه جوریه! بدم میاد...

هوالمحبوب:

میـــخواستم کاری کنم دلـــت پر از خنـــده بشه

هر کجا هر چی عدد هفـــدهه شـــرمنده بشه...

گفتم اردی بهشت را دوست دارم.خوش به حالت که توی اردی بهشتی!

گفتی ولی هفده را که دوست نداری.

آره! دوست نداشتم و نمیتونستم انکار کنم از هفده خوشم نمیاد و عجیب بود با اینکه خیلی وقت پیش برات تعریف کرده بودم تو یادت بود.

یادته؟یه روز در مورد حسمون به اعداد حرف زده بودیم.بهت گفته بودم هفده را دوست ندارم.سبز بی رنگ ه! بهت گفته بودم سیزده را دوست دارم...پونزده...بیست و پنج...بهت گفته بودم از هفده بدم میاد...از نوزده...از بیست و چند و تو یادت بود...و شاید خوبیه من به قول تو به این بود که ممکن بود راجع به احساس بدم به خیلی چیزا و آدما حرف نمی زدم ولی وقتی ازم سوال میشد راستش را میگفتم .درست بود من از هفده بدم می اومد و حتی به خاطر خوشایند تو هم نمیتونستم بگم که دوستش دارم...

گفتم آره!دوسش ندارم.مثل سه شنبه!دوتاشون سبز بی حالند! ولی در عوض اردی بهشت را خیلی دوست دارم! دیگه شانس ه تو اینه!نمیشه همه ی چیزای خوب مال تو باشه که! یه هفده توی یه اردی بهشت!یه بد با یه خوب -که دووزه خوبیش خیلیه -یه جا جمع شده!

و هیچ وقت بهت نگفتم چرا از هفده بدم میاد! و هیچ وقت ازت نپرسیدم مگه فرق هفده با هجده چیه که همیشه وقتی جای هجده توی لیست نمرات کارنامه م هفده بود باید تنبیه میشدم ولی وقتی هجده بود و یه نمره بالاتر، انگار نه انگار عمل خبیثه مرتکب شدم!

هیچ وقت بهت نگفتم چرا از سه شنبه بدم میاد و چرا از آبان متنفرم و چرا از هرچی سه شنبه توی آبان ه حالم بد میشه و اون سه شنبه ی آخر آبان ماه هزارو سیصد و هفتاد و چند چی شد و اینکه چرا عاشق چاهارشنبه هام ...

و تو توی یکی از چاهارشنبه های بهار پیدات شد و توی یه سه شنبه ی زمستون رفتی و ثابت کردی بی خود نبود که از سه شنبه ها نباید خوشم بیاد...

یه شال طوسی انداختی گردنت!

چقدر بی انصاف بودی که هیچ وقت جلوی چشمام گردنت ننداختی و چقدر خوبه حالا که نیستم انداختی گردنت .حتما وقتی میندازی گردنت و بهت میگند :"چه بهت میاد،از کجا خریدیش؟!"، یاد من می افتی که سراسر بهار با یه عالمه شعر و همون چاهارتا دعایی که بلد بودم بافتمش و بعد با یه عالمه لبخند و اشک گذاشتمش توی جعبه و اونقدر ندیدمت تا بالاخره توی یه عصر گرم  شهریور و ماه رمضون بهت دادمش...و تو چقدر تعجب کردی وقتی بهت گفتم شال و کلاه را خودم بافتم و هیچ وقت بهت نگفتم اگه بهش توی سکوت گوش کنی تمومه شعرایی که با تار و پودش خوندم و بافتم را میتونی بشنوی...

عکست روبرومه...با همون شال طوسی رنگی که فقط یه نفر لنگه ش را داره و اونم منم!...باید توی یه شب سرد زمستون گرفته باشیش ،آخه سر دماغت قرمزه !نمیدونم چرا هی خجالت میکشم نگات کنم و نکنم...!هی میترسم نگات کنم و نکنم!

باز اردی بهشت شد...همون ماهی که من عاشقونه دوسش دارم...همون ماهی که توی آخرین جمعه ش من و تو بقیه بچه ها از بالای کوه به تمومه دنیای زیر پامون میخندیدیم...همون اردی بهشتی که از همون موقع ها که بچه تر بودم عطر گلهای رز و محمدی توی باغچه مسخم میکرد و من براش می مردم...همون اردی بهشتی که وقتی "فصل رابطه مون تموم شده بود اما هنوز دوست بودیم!!"، بهت گفتم "اردی بهشت داره منو میکشه !" و تو گفتی :"من که جاهای اصفهان را خوب بلد نیستم ولی بزن بیرون و برو باغ گلها و کنار زاینده رود و لذت ببر..."؛ و من فقط به خاطر اینکه تو گفتی برم و لذت ببرم ،رفتم تا نمیرم از درد و تند تند روی سرسره های روبروی رستوران فانوس و روبروی زاینده رود لیز خوردم و بی توجه به نگاه عاقل اندر سفیه مردم بلند بلند خندیدم و بعد یه بستنی بزرگ خوردم که هرچی تو گلومه یخ بزنه و بره پایین و نفیسه بهم میگفت الی خل شدی؟؟...همون اردی بهشتی که همیشه من را یاد اون رستوران سبز رنگ کنار تخت فولاد میندازه...یاد یه پیکان سفید ه داغون و " آزادی یه نفر!! نبوووود؟ "...یاد اون سجاده ی قهوه ای بته جقه و شکلات سنگی که توی آخرین جمعه ش بهم دادی و من هی دلم نمی اومد بخورمشون...یاد گنبد فیروزه ای یه مسجد که فقط به خاطر تو بود که عازمش شدم و توش درست شب تولدت فال حافظ گرفتم و حافظ برام خوند :"دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند..." و من روی شونه ی فرزانه اشک شدم...یاد یه عالمه قشنگی ....و یاد یه هفده که نشسته وسط بقیه ی روزهاش و درست مثل خودت دندونای ردیفش را نشون میده و نیشخند میزنه و میگه :"هی الـــی! خودت را به خنگی نزن!من اینجام!"

امسال باید درست وقتی که نیستی هفدهمین روز اردی بهشت بشیینه توی سه شنبه و هی بهم سیخونک بزنه و هی خودش را به رخ بکشه...

من هنوزم اردی بهشت را دوست دارم...

من هنوزم از سه شنبه ها بدم میاد...

من هنوزم به عدد هفده آلرژی دارم....

اما توی تمام سه شنبه هایی که بشینند توی هفدهمین روز اردی بهشت ،میشینم روی همون سجاده ی قهوه ای بته جقه و درست روی گل وسط قالی و برای بهترین آدم زندگیم که یه روز چاهارشنبه اومد و یه روز سه شنبه رفت دعا میکنم...

براش شعر میخونم.فال حافظ میگیرم...برای خوشحالیش دعا میکنم و برای سلامتیش روزه میگیرم و خدا را به اسمش قسم میدم که هر جا هست درست مثل عکس روی دیوار اتاقم لبخند بزنه و من ازاینکه  بزرگترین لیلای زندگیم بود و خدا خواست همون چندصد روز داشته باشمش به خودم ببالم...

تولدت مبارک  آدم اردی بهشتی ه زندگیه من ...

الـــی نوشت :

یکـ) تازه دیروز فهمیدم معنی جمله ی "ور دل بابام!" که نوشته بودی یعنی چه...میدونستم آدم یه گوشه بشین نیستی ولی تو که چیزها و آدمایی که دوست نداشتی را هم تحمل میکردی!...حس همون روز آخر اسفند لعنتی را دارم که نمیدونستم داره چی میشه!...نکنه یه روز به زندگیت هم مثل کارت پشت پا بزنی؟...تو قول دادی...یادت که نرفته؟؟؟

دو) پنجشنبه میرم که فارغ التحصیل بشم و بعد هم به عنوان جایزه راهی پایتخت میشم برای به قول  تلویزیون "بزرگترین رویداد فرهنگی کشور" و همون نمایشگاه کتاب خودمون! وقتی برگشتم اندر مصائب روزهای گذشته قلم میزنم و جوااب کامنتها را میدم و میام وبلاگتون مهمونی.هنوز در قحطی اینترنت به سر میبرم!فکر نکنید سایه مون سنگین شده! وبلاگتون را آب و جارو کنید و میوه شیرینی آماده کنید ،برگشتم میهن میرسم خدمتتون :)

سهـ)  "پول" خوشبختی نمیاره اما نبودنش بدبختی میاره! از من گفتن! : )

چاهار)این روزها اردی بهشت با این همه زلالی زاینده رود و بارون بلند بالای نصف جهانش ، بیشتر از همیشه دلبری میکنه .اگه ما مردیم نگید چرا؟! : )

پنجـ)میدونم تکراریه اما هر سال اردی بهشت برای من انگار که تازه ی تازه اتفاق بیفته .

 از اینـــــجــا گوش بدید >>>>> " میخواستـــم کاری کنم دلـــت پـــر از خنـــده بشـــه..."

A L W A Y S

:هوالمحبوب
-Have I ever told you I love you?!
- No...!
- I do
- Still...?
- ALWAYS
Indecent Proposal(1993)-Directed by Adrian Lyne

الــی نوشت :
یکـ) این روزها شال های رنگیم را خیلی دوست دارم...میچینم جلوی رووم و هر روز یکیش را انتخاب میکنم و سر میکنم.آره! راس میگفت!شال بهم میاد...!
دو ) اردی بهشت که باشه و بشه حتی اگه نخوای هم پر میشی از اردی بهشت...از من گفتن!
سهـ) این هفته یه عالمه مبارکه...روز کارگر ... روز زن... روز معلم!...از همین حالا مرسی که کارگر و معلم و دختره خوبی ام!
چاهار ) اگه زلزله نیاد ، اگه تصادف نکنم، اگه نمیرم، اگه یهو وضعیت دلار و تورم روی تعداد واحدهام تاثیر نذاره ، ده روز دیگه فارغ التحصیل میشم بالاخره!
پنجــ ) اینترنتم به قهقرا رفت تا اطلاع ثانوی! حتما میبخشید اگه بقیه کامنتها را تایید نکردم.باید با دقت بخونم و جواب بدم و یحتمل الان توی کافی نت جای خوبی نیست برای دقت کردن !!!
شیشـ) من این دیالوگ بین دایانا و دیوید را بدجور عاشقم! همیشه عاشق بودم!از همون روزهای بیست و چند سالگی ...

هیچکس منـــجی مـــن نیست مـــگر چشمــــــانـــت...

هوالمحبوب:


دســـت و پـــا مــی زنـــم و غـــــرق در افــکار خـــودمــ

هیــچ کــــس منجــــی من نیســت مــگـــر چشــمـــانت...

برای بعضی آدمها نمیتونی خط و نشون بکشی.نمیتونی به خودت بگی از اینجا به بعد حق نداره بیاد جلو از اینجا به بعد حق ندارم برم جلو.نمیتونی برای بودنشون قانون و مقررات بذاری.نمیتونی بگی حق ندارم و یا حق نداره از اینجا به بعد را بشنوه یا بخونه یا بدونه ...

به بعضی آدمها وقتی ازت چیزی میپرسند یا میخواند بدونند و وقتی جواب سوالاتشون میشه سکوت تو و بعد بهت میگند:" ببخشید!من فکر کردم اونطرفی ام .شاید نباید بدونم ..."، نمیتونی مثل بقیه بگی دقیقن تو اون طرف حصاری و درست حدس زدی که دلیلی نداره بدونی!

نمیتونی وقتی ازت در مورد فلان اتفاق یا جمله یا آدم یکی از خاطراتت خیلی محتاطانه توضیح میخواند، فکر کنی بهشون مربوط نیست و بگی چه طور به خودت اجازه میدی در مورد چیزی که بهت مربوط نیست و شاید هم هست ولی من نیازی نمیبینم توضیح بدم ازم توضیح بخوای؟

نمیتونی وقتی توی اوج عصبانیتت و وقتی حالت بده و اصرار داری خفه شی و گم و گور بشی  و تلخ بشی ،صاف می ایستند و اصرار دارند الـــی حرف بزن!، گردنشون را بشکنی و بزنی تو گوششون و بهشون بگی برو به جهنم یا هر مزخرفی که توی عصبانیتت تحویل بقیه میدی...

نمیتونی برات مهم نباشند وقتی اونقدر عصبانی ای و حتی با خودت لج میکنی و بعد با درد ولشون میکنی و صبح اولین کسی هستند که ازت میپرسند الــی بهتری؟ و تمام زورشون را میزنند تا با اینکه میدونند حق با خودشونه آرومت کنند...

نمیتونی ازشون بدت بیاد یا کلافه بشی وقتی که نیاز داری کسی نباشه تا توی خلوتت دق کنی و اونا اصرار دارند خلوتی نباشه تا مبادا توی خلوتت و سکوتت به احساس بدی که داری پر و بال بدی...

نمیتونی هرچقدر هم تمام قانونهایی که برای خودت و تموم ه آدما وضع کردی را میشکنند و میاند جلو ،بدت بیاد و نگران بشی و تلخی کنی و بهشون بگی اجازه ندارند همه جا باشند...!

نمیتونی  وقتی میفهمه از کسایی که "گل قرمـــز" *بهت میدند بدون اینکه خودت بخوای متنفری ،تمام گلهای دنیا را پر پر میکنه و از تمام "گل ها " و "قرمــزها" بدش میاد،تحت تاثیر قرار نگیری...

اون موقع هر چقدر هم بد باشی نمیتونی دلت براش تنگ نشه و با اینکه همین چند دقیقه پیش باهاش حرف زدی ،اشک توی چشمات ندوه از اینکه یادت میاد نیست...

نمیتونی دلت نخواد اسمش را هی به هر بهونه صدا کنی تا حتی از "هااااااان؟ " گفتنش ذوق مرگ بشی...

نمیتونی زل نزنی توی عکس چشماش و نگی :" باز هم خیره به عکست شده ام تا شاید...این سری چشم تو را چشم من از رو ببرد..." و وقتی شعرت را زمزمه میکنه با خجالت ذوق نشی...

نمیتونی وقتی حتی توی قشنگترین قسمت حس و خاطراتت هستی و باید با تمومه وجودت لذت ببری ،تموم ه وجودت غصه نشه از اینکه کنارت نیست و کنارش نیستی...

نمیتونی با اینکه آدمی هستی که همیشه همه جا دیر میرسی از اینکه یک ساعت و نیم توی اومدنش و دیدنش تاخیر داره ،خم به ابروت بیاری و به خودت نگی هزار سال هم طول بکشه میشینم تا بیاد  و بعد هیچ ازش نپرسی "پس کی میرسی ؟" که مبادا به خاطر یواش روندن ه راننده حرص بخوره  یا عصبی بشه...

اون موقع تمومه این آدم میشه شوق....میشه لذت...میشه عشق...میشه دوست داشتن...

اون موقع تمومه خستگی و کلافه گیه ساعت ها توی برق آفتاب توی هزارتوی کوچه های قدیمی دنبال مقبره ی "محتشم" ی که هیشکی ازش خبر نداره گشتن و همون چند دقیقه فاتحه خوندن سر مزارش و پاهات را دراز کردن و نشستن و لپت را چسبوندن به مرمر خنک دیوار تا از خنکیش خستگیت بریزه پایین ،می ارزه به چشم انداختن توی چشمایی که اونم از خستگی و گرما چیزی از تو کم نداره و تو می میریشون...

اون موقع با اینکه تموم ه ساندویچی های دنیا بسته ست و تو داری از گرسنگی تلف میشی و سرت را میذاری روی دیوار و با غر میگی :"به خداااااااااااااامن دیگه از جاام تکون نمیخورم! " می ارزه به خنده ش و نشستنش روبروت که با اکراه ساندویچی ایی را بخوره که به سالم بودنش مشکوکه و تو غذا خوردنش را کیف کنی...

اون موقع است که دلت میخواد از اینکه کاپشنش را دستش بگیره کلافه بشه و تو داوطلب گرفتن کاپشنش بشی و از اینکه داری کاپشنش را حمل میکنی و کنارته دلت غنج بره...

اون موقع دلت میخواد برای تمام الویه های بدون مرغ و نخود سبز دنیا یه قاشق بیشتر نداشته باشی تا تو براش لقمه بگیری و هی اصرار کنی تا بخوره و تو کیف کنی و بعد مثلا به با کلاس خوردنش بخندی...

اون موقع است که زل میزنی به گزی که داره میخوره و شاید اگه یه بار دیگه تعارف میکرد تو میخوردی ،تا به این نتیجه برسه که باید گزش را نصف کنه و تو هیچ خجالت نمیکشی از گرفتنش و تند تند میخوریش که حتی فرصت خجالت کشیدن هم نداشته باشی!

اون موقع است که ذوق میشی وقتی حتی دستت میندازه و ادات را در میاره که بهش گفتی معادل فارسی Downsizing را بلد نیستی و هربار بهت میگه :"چقدر شما خارجی هستیند که فارسیش را نمیدونید!"و هر بار معادل فارسی تمام چیزهایی که بلد نیستی و هستی را به مسخره میگیره!

اون موقع است که با اینکه پیشته دلت پر از غم ه که امروز و بودنش پیشت تموم میشه و باز از فردا تا هزار روز ه دیگه نیست...

اون موقع است که وقتی نگات میکنه، تو میخندی و غرق میشی توی چشماش و اصلا هم مهم نیست که "در گرداب چشمانی غرق میشوی ،شنا بلدی؟!"...

اون موقع است که دلت میخواد باهاش قهر کنی وقتی یادت میاد که این همه روز که تو بودی ،اون کجا بوده که نبوده!...

اون موقع است که وقتی شعر میخونه دیگه دلت نمیاد بزنی روی دستاش که اینقدر پوست لبت را نکن بچه!!!! و میخندی و وقتی بهت میگه :با صدای رسا که میخندی ،بنده مسئول خنده ها هستم..."چشم ازش بر نمیداری و حتی "مژه بر هم نزنی تا که ز دستت نرود..." و باز به خوندنش گوش میدی...

اون موقع است که دلت درد میشه وقتی میبینی عقربه ی بزگ ساعت روی دوازدهه و تو حتی فرصت اینکه توی گوشش بگی چقدر دوستش داری را نداری و باید بری...

آره!بعضی آدمها هستند که هر چقدر هم تو سخت باشی ،نمیتونی کنارشون سختی کنی...هرچقدر بد باشی ،نمیتونی کنارشون بدی کنی...هرچقدر تلخ باشی ،نمیتونی کنارشون تلخی کنی...

اصلا دلت میخواد با تمومه ادعای قدرتت کنارشون ضعیف باشی...دلت میخواد خانومیت را بذاری زمین و با تمومه جراتت بهشون بگی که از تک تک  ه اونایی که گند زدند توی زندگیت متنفری و نمیتونی ببخشیشون.حتی بلند بلند گریه کنی و ناسزا بگی و هیچ برات مهم نباشه که وجهه ی دختر خوب بودنت شکسته میشه یا نه!

بعضی آدمها هستند که هر چقدر هم به خودت بگی :" دگر برای کسی درد دل نخواهم کرد..." و پاسفت کنی که دوستشون نداشته باشی و "دگر هیچ چیزی برایم مهم نیست...!" نمیتونی وقتی با این همه دردی که خودشون دارند و شروع میکنند خاطرات خنده دار تعریف کردن و بلند بلند میخندند که تو هرچقدر هم نخوای،از لحن خنده هاشون خنده ت بگیره و بعد وسط خنده ها و سکوتت بهت میگند :"خوبــــی آجـــی؟ " ،دوستشون نداشته باشی...

بعضی آدمها هستند که تو نمیتونی تعیین کنی کجای زندگیت باشند و یا اصلا باشند یا نباشند ، از بس که هستنــــد و بلدند که باشنــــد...

*شاید دوباره بعدها گفتیم!

الــــی نوشت :

یکــ) اردی بهشت یعنی زمان دلبری دختـــر بهـــار...

فقط اردی بهشت میدونه من چقدر دوستش دارم!

دو) نرفته بودم ولی برگشتــــم ، با اردی بهشت...

سهــ) چقدر دوستتون داشته باشم ،خوبه؟

چاهار)من این مـــرد "سورمـــه ای پوش " ه رهـــــا را انگار جایی دیده ام!...مردها بیشتر بخوانند!

پنجـ) نـــذر کــردم که بــه پابـــوس خـــداوند رومـــ  <<< از اینجـــــا گــــوشـ کنــــید