_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

مــــن،مـــیز قهوه خـــــانه و چـــایی که مدتـــــی ســــت...

هوالمحبوب:

مــــن،مـــیز قهوه خـــــانه و چـــایی که مدتـــی ســـت

هـــی فــــکر میکـــنم به شــمـایی که مدتــــی ست ...

نمیخواستم احساس نا امنی کنند ،و گرنه بیشتر می ایستادم و زل میزدم به جایی که به من تعلق داشت.نمیتونستم توی چشماشون نگاه کنم و بگم کی به شما کار داره و اینجا مال ه من ه و هرررری بابا!باید درک میکردم که اونا هم دلشون نمیخواد هیچ نامحرمی چشمش به عاشقانه هاشون بیفته و احتمالا از دیدن منی که ازشون جلو زدم و کنار یه زاینده رود خشک ایستادم و خیره شدم به سنگهای روی هم انباشته ی پل فردوسی احساس نا امنی میکنند که یه گوشه ایستادند و منتظر موندند تا من باز ازشون جلو بزنم تا اونا با ترس و اشتیاق همدیگه رو به آغوش بکشند.

همون دختر و پسر جوونی رو میگم که دستاشون توی هم گره خورده بود و وقتی باز من رو توی کافی شاپ دیدند جا خوردند و مطمئن شدند تحت نظرند و زیرزیرکی من رو نگاه میکردند و در گوش هم پچ پچ میکردند!!!

امروز "روز ِلیلای "من بود و من باز قدم زنون از پل خواجو تا پل همیشه آبی ه فردوسی قدم زدم و هوای نیمه اسفند را با تمومه وجود هل دادم توی ریه هام.

اینکه تنها نشسته باشی توی کافی شاپ و فقط یه قهوه سفارش بدی و دفترت را باز دوباره باز کنی و بشینی به نوشتن، مدت بودنت رو محدود میکنه.مدت بودنت به قهوه ی توی ِفنجون بستگی داره.برای همین باید بعد از هر جمله که توی دفتر ه سالی یک بارت مینویسی و دستات خسته میشه و باهات یاری نمیکنه،یه جرعه ش رو سر بکشی تا عمر موندنت بعد از یک سال بشه به اندازه ی جمله ها و حرفای نگفته ی توی دفترت که خودش را با اون یه پیاله قهوه هماهنگ کرده...!

این بار کیک سفارش ندادم،پول توی کیفم کفاف یه قهوه ی ترک و کیک شکلاتی یا ساده ی منو رو همراه با 15% حق سرویس که نمیدونم دقیقن یعنی حق ه چی رو نمیداد.میشد کیک سفارش نداد ،آخه شیرینیش میخواست کجای طعم سالهای عمرم رو بگیره؟!ولی قهوه رو نمیشد که نخواست...!

نشستم همون میز که هشت سال پیش نشسته بودم،همون میزی که میز شماره ی سیزده بود و خیلی وقت بود شماره نداشت و فقط من میدونستم یه روزایی شماره ش سیزده بود.نشستم همونجا،درست روبروی عبور عابرایی که رد نمیشدند!

قرار شد به هیچ کس و هیچ چیز نگاه نکنم،قرار شد مثل هر سال درست این موقع تند تند واسه لیلا بنویسم.واسه الی!واسه لیلایی که من بودم یا الی ای که اون بود!

باز شروع شد:"هُوَالمَحبوب...

بهش گفتم دلم مثل هر سال پر نیست ولی غصه داره،بهش گفتم که خودت گفتی "عشق باید اسم داشته باشه" و انگاری چند وقتیه که واسه الی داره .بهش گفتم نباس یادش بره که قول داده واسم دعا کنه،هفت سال پیش همین جا!بهش گفتم از خدا بخواد واسه یه بار هم شده خواست من و اون یکی بشه.بهش گفتم میدونم قراره خدا با الی به نداشتنه ولی میشه ازش بخواد اگه راه داره توی قرارش به نداشتن های همه ی اون چیزها و کسانی که الـــی یواشکی دلش میخواد که داشته باشه تجدید نظر کنه...که اگه راه داره...که اگه میشه...میشه که بشه ؟؟؟بهش گفتم که...."

هیچ وقت جرأت نکردم توی این هشت سال حتی واسه یه بار هم که شده دفتر سالی یک بارم رو دوباره بخونم.حتی یه جمله اش رو...حتی یه کلمه ش رو...درست مثل روز لیلا که سالی یه بار درست نیمه ی اسفنده،اون دفتر هم باید واسه یه بار توی سال تکرار بشه تا تموم بشه!

دستام دیگه توان قلم زدن نداشت و باید جرعه ی آخر ِقهوه رو سر میکشیدم.جمله ی آخر رو نوشتم و تاریخ هشتمین سال لیلا را رج زدم زیر جمله ها و میز شماره ی سیزده و اسپادانا رو سپردم به لیلایی که بود و نبود و باز رو به پل فردوسی درست توی بستر زاینده رود خشک طول سی و سه پل را به سمت خونه قدم زدم...

الـــــی نوشـــت :

هـــا ! گـــوش کن به این اپــــرایی که مدتی ست ... از اینجا با هم گوش کنیم

A FantasTiC TeaCher !

هوالمحبوب:

?May I ask you one question Teacher-

!!Eli:Sure!You can ask more than one

 ?What does"Mashed Potato" mean-

Eli:You know it's a potato Which has gone to "Mashhad" and come back


داشت عباس قلـــی خان دخترکــــی ...!

هوالمحبوب:

یکی از لذتهای وصف ناشدنی م وقتی بعد از ظهر دارم توی خیابون به سمت آموزشگاه قدم میزنم اینه که منتهی الیه راست پیاده رو را بگیرم و قدم بزنم تا موسسه ی مالی و اعتباری فلان که نزدیک آموزشگاهه.همون موسسه که درب الکترونیک داره و تا میخوای واردش بشی دربش اتوماتیک باز میشه.بعد سرم را بدم بالا و مستقیم را نگاه کنم و کیفم را بندازم روی شونه ی چپم و یه خورده هم چین بندازم توی ابروهام و مثل یک لیدی ِ تمام عیار محکم قدم بر دارم که احدی الناسی فکر نکنه تعمدی در کاره و با فاصله ی هر چه نزدیک تر از کنار دربش رد بشم تا اینکه چشم الکترونیک کار خودش را بکنه و در اتوماتیک وار باز بشه و من بدون اینکه سرم را برگردونم از کنارش عبور کنم و با گوشه ی چشمم همونجور که دارم مستقیم را نگاه میکنم،کارمندی که کنار در نشسته را برانداز کنم که سرش را تکون میده از حرص و منم ذوق مرگ بشم!

الـــی نوشت:

یکـ)فامیل دور:اونایی که میگند پول خوشبختی نمیاره!آقا بیایید و من رو بدبخت کنید.اینقدر بهم پول بدید تا به خاک سیاه بشینم.نامردم اگه اعتراضی بکنم...!

دو)به شخصی متمول و با شعور جهت بدبخت کردن اینجانب نیازمندیم!!!


مـــردان قدرتمنـــــد تنهـــــــــا "یــــک" نفـــــــر دارند...

هوالمحبوب:

مــردی به اینـــکه عشـــــــق ده زن بــوده بــــاشی نیـــست

مـــــردان قـــدرتمنــد تنـهــــــا "یــــک" نفـــــــر دارنـــــد...

این شعر زیادی زیباست.این شعر زیاد از حد شگفت انگیز و فوق العاده است و آدم هی دلش میخواهد تند تند و بلند بلند بخواندش.این شعر زیاد از حد معرکه است.هر شاعری در سینه اش پیغمبری دارد و او هم از این قاعده مستثنی نیست و اصلن من امید صباغ نو را بیشتر به خاطر این شعر دوست دارم.شعر کامل را از اینجا بخوانید و شعر را بمیرید!!

باشـــد برای بعـــد اگر حـــرف دیگـــری ست...

هوالمحبوب:

اینکه در کامنتدونی چند وقته بسته معنیش این نیست که مثل اینایی که تازگی ها مد شده و تعدادشون هم کم نیست به بهونه ی اینکه "اسلحه پشت سرتون نذاشتم که حتمن نظر بدید و اگر راس راسی طالبید برام ایمیل بدید و من رو سورپریز کنید "و دلم بخواد اینباکس ایمیلم پر بشه و تشریف بیارید اونطرف و دایره ی آدمهایی که میخوام توی زندگیم داشته باشم گسترده تر بشه و درجه ی صمیمیت هام باهاشون بیشتر و یه جور ارتباط پیش ساخته را به وجود بیارم و هر دفعه ایمیلم را باز کنم ذوق مرگ بشم که خلق الله را به خاطر یک سری مناسبت ها مجبور کردم واسه دو کلوم حرف زدن تشریف بیارند اونطرف دیوار و هر دفعه هم شماره ی "آن ریدهای "اینباکسم را میبینم کف و ضعف کنم و برای خودم تند تند بادمجون پوست بگیرم(منظور همون در نوشابه باز کردنه ولی چون من به بادمجون علاقه ی شدید دارم ترجیح میدم اینجوری خودم را تحویل بگیرم نه با یه نوشابه پیزوری!!!)

من حتی از اون موقع که در کامنتدونی را تخته کردم آدرس ایمیلم رو از کنار وبلاگ برداشتم که رفتار من هم در زمره ی این جور آدم ها قرار نگیره و واقعن منظورم سکوت باشه تا وقتی اونی شدم که باید و بتونم توی حرفهایی که بینمون رد و بدل میشه شریک و سهیم راس راسی باشم،بیام وسط میدون!

گمون نکنم اسمش بی ادبی یا سرخودمعطلی و خودخواهی و نادیده گرفتن بقیه باشه،فقط کارتون را راحت تر کردم تا فقط گوش باشید و بشنوید.حتمن میدونید گوش بودن خیلی مهمتر و سخت تر از گوینده بودنه.اینکه آدم فقط گوش بده و بذاره مخاطبش اونقدر بگه تا همه ی اونی که تلمبار شده تموم بشه.گمونم حق دارم دلم سکوت بخواد.

همین روزا در کامنتدونی رو باز میکنم تا هرچی دلتون خواست داد و هوار سرم راه بندازید،اما بذارید تا اون موقع انرژیم رو ذخیره کنم که جون داشته باشم واسه یه دعوای مشتی و درست و حسابی.اگر چه من اگه جای شما بودم اون موقع هم به روی الی نمی اوردم تا توی کف اینکه کسی دلش خواسته سر یکی از این پست ها باهاش حرف بزنه و چیزی بگه بمونه و یه جورایی روووش کم بشه دختره ی خیره سر!!!

تــــو هـــم قانــــون دوم شخــــــص عاشـق را رعایـــــت کــــن...

هوالمحبوب:

نیوتـــن گفــــت آری!هر عمـــل عکس العــــمل دارد

تــــو هم قانون دوم شخص عاشـق را رعایت کن...

نه لاتاری برنده شدم و نه آزمون دکترا!نه واسه شغل دندونگیری استخدام شدم و نه ماشین خریدم و نه گنج پیدا کردم و نه پولدار شدم و نه حتی دماغم را عمل کردم که درگیر عملیات کلاس گزاری باشم!!همون کوفتی هستم که بودم.همون قدر خوب و همونقدر بد!همونقدر مهربون و همونقدر ظالم!همونقدر شاد و همونقدر غمگین.همونقدر پر حرف و همونقدر ساکت!همونقدر عاشق و همونقدر فارغ!همونقدر سر خود معطل و همونقدر فروتن!فقط کم شدند...فقط آدمهایی که در طول روز باهام در ارتباط بودند کم شدند.نه اینکه اونا رفته باشند و نباشند،نه!

من هی رفتم عقب و عقب تر،هی گوشه تر و گوشه تر! نه اینکه دوسشون نداشته باشم یا افسرده شده باشم و شکست خورده و مغموم ها،نه!

دیگه از ساعت ها پای تلفن حرف زدن و قدم به قدم همراه شدن لذت نمی برم.یا درگیر شدن با زندگی و یواشکی ِ کسی یا مردن براش و به جاش و یا حتی آدم خوبه ی قصه بودن که از حد ظرفیت و تحملم خارج ه !!! 

آدمهام محدود شدند به اویم،احسان،گلدختر،الناز،فاطمه،فرنگیس،میتی کومون،نفیسه،هاله که گاهی پر رنگه و گاهی بیرنگ ،نرگس که مثل همیشه هست و نیست و بقیه ای که محدود به اس ام اس و تماس های گاه و بیگاه اند.

می دونی؟اتفاق ها و روزها و آدم هایی که هستند و نیستند از تو اینی می سازند که هستی.ولی به نظرم بد نیست و من این دور بودنم را درست مثل نزدیک بودن هام و گاهن خیلی بیشتر از اون دوست دارم حتی وقتی از تماس نگرفتن ها و کم پیدا شدنم گله میکنند و من لبخند میزنم.من هنوز هم بلدم بخندم،بلدم شاد باشم،بلدم بلند بلند حرف بزنم و بی مبالات و بلدم توی خلوتم همه شون رو،همه ی آدمهای زندگیم که از من دورند و من از اون ها را دوست داشته باشم.همین...

الی نوشت :

یکـشایـــد قلـــب های مـــا پــرنــده خانـــه انـــد  دختر مامان فاطمه را بخونید

دو) قســــم بــه تنـــهایــــی ...زیتا رو هم بخونید


واســـــه مــــــن نه تـــــو میشـــــه،نـــــه فرقـــی داره...

هوالمحبوب:

دیگــــه اســـــم تـــــــو رو هـــــی زمـــــزمـــــه کـــــردن

واســـــه مــــــن نه تـــــو میشـــــه ،نـــــه فرقـــی داره...

انگار همین روزها بود فقط چند صد روز پیشتر!داشتیم در مورد عقده هایمان حرف میزدیم و من برای اولین بار یکی شان را از هزاران روز پیشتر کشیده بودم بیرون و یادم هست همان روزها هم افتادم به صرافت خریدن یکی از همان رنگهای حسرت به دلم که شاید بیشتر از سه چاهار بار نپوشیدمش!

او تنها عقده اش آدمهای شال رنگی صف ِ جزیره توی فرودگاه بود و من عقده ام لیوان بوقی ِ هفت سالگی ام و کفش اسپرت ِ مشکی ِ بند قرمز ِ سیزده سالگی ام !

همان روزها که فقط پانزده سال از سیزده سالگی ام گذشته بود آن کفش کرمی حاشیه قرمز را از نفیسه خریدم و پولش را تمام و کمال پرداختم و آن شال قرمز را از یک دستفروش،که هیچ حالم را خوب نکرد الا اینکه من را برد به آن حیاط بزرگ ِ سیزده سالگی با آن درختهای چنار و سرو و حوض بزرگ ِ آبی اش!

برایش خاطره ساختم.خودم!همان روز که با احسان و شهرزاد راهی ِ کاشان شدیم.همان روز که حالم درست مثل ِ سیزده سالگی ام خوب نبود.همان روز قبل از ماه رمضان.همان روز که لواشک خوردیم و بساط جوجه به راه انداختیم و جلوی دوربین هی طنازی کردیم تا حالمان خوب شود!

از آن روز عکسهای کاشان که من را روسری قرمزی نشان میداد و به کفشهایم جلوه میداد را بیشتر از همیشه دوست داشتم.نه برای آن شال و کفش کذایی!

برای اینکه قرمز دیگر من را نمی برد تا درد.قرمز برایم شده بود لبخند وقتی میدیدم در عکسها اینطور میخندم!

تا همین یکی دو روز پیش که دختر مامان فاطمه نوشته بود هیچ نقطه ی قرمزی بر خط این روزهای زندگی اش نیست و من به این فکر میکردم که کجای زندگی ِ من نقطه ای قرمز بوده که این روزها گم شده!

به قرمزهایم فکر کردم و اینکه تنها قرمز زندگی ام همان شال و کفش کرمی ِ دور قرمز بود و هست که باز هم فکرم پرید سمت همان روزهای سیزده سالگی و تمام آن شبهایی که منتظر کفش های بند قرمز بودم را با خط به خط میس راوی گریه کردم...!

همان روزها که سمانه و سارا کفش اسپرت مشکی بند قرمز به پا میکردند،نفیسه مؤذنی و راحله و نوشین و ندا هم!گمانم مد شده بود که میشد پای همه دید.بد جور دوست داشتم یک جفتش را داشته باشم.پولهایم را جمع کرده بودم که اگر مامانی بهانه آورد که نمیشود راضی اش کنم که خودم بخرمش.قیمتش 350 تومان بود و من چهارصد تومن پول داشتم.راضی نشد،گفت با آن پولها برای خودم آن ظرف غذای صورتی و سبز را که هیچ کس لنگه اش را نداشت بخرم ،در عوض او هم یکی دو ماه بعد میتی کومون را راضی میکرد و برایم از همان کفشهای بند قرمز میخرد.

آن روزها در تدارک خانه خریدن بودیم و پول کافی نداشتیم برای این قبیل قرتی بازی ها!برای همین فرصتی غنیمت بود برای خرید هر آنچه دلم میخواست تا بعدها مامانی به قولش عمل کند.ظرف غذای دو طبقه ام را خریدم،جا مدادی ِ فانتزی ِ چاهارخانه و یک جفت کفش ِ پیرزنی ِمعمولی با همان چهارصد تومن.

دیگر با حسرت به کفشهای بند قرمز سارا و سمانه و نوشین و ندا و نفیسه نگاه نمی کردم.در عوض با ظرف غذای ِ صورتی و سبزم پز میدادم به حد کفایت و منتظر همان کفشهای بند قرمز ِ مامانی بودم.

مامانی برعکس میتی کومون هیچ وقت قول بی خود نمیداد،مطمئن بودم صاحب آن کفشهای بند قرمز میشوم حتی اگر آسمان به زمین برسد برای همین همه ی آن روزهای پاییز و زمستان ِ سیزده سالگی ام گمان میکردم حداقل به خاطر خریدن آن کفشهایی که قولش را داده بود هم که شده بـــ....که او هم مثل میتی کومن شد !

بعدها میتی کومن همیشه برایم کفش اسپرت سفید می خرید و قهوه ای و حتی یک بار هم لی!آن هم از کفش مـلی و بـِلّـا.کفش فروشی های دیگر را قبول نداشت و من هیچ گاه به او نگفتم که چشم هایم دنبال کفش های مشکی ِ بند قرمزی است که کفش بلـّا و مـلّـی نداشتش چون دلم نمیخواست او برایم می خریدشان!باید مامانی میخرید،او خودش به من قول داده بود.قول همان کفش هایی که هیچ وقت برایم نخرید.همان کفش ها که توی سیزده سالگی ام گم شدند.

شـِکــــَــر خوش اســـــت ولیکـــــــــن حلاوتـــــــش تــو ندانــــــی...

هوالمحبوب:

شـِکــــَــر خوش اســـــت ولیکـــــــــن حلاوتـــــــش تــو ندانــــــی

مــــن ایـــن معــــاملـــه دانـــم که طعـــــم صبـــــــر چشــیـــــدم...

مثلن مثل هر روز صبح صدای خواب آلودش که اصرار میکند پنج دقیقه بیشتر بخوابد را نشنیده باشی و یک ساعت بعدش هم سهم هر روز صبحت را نگرفته باشی و هر چقدر هم شال و کلاه را بو بکشی که اثری از آثارش پیدا کنی هیچ نیابی جز بوی ِقدیمی ِیک عطر آن هم مثلن از یک روز برفی که خودت شلخته وار نصیب شال و کلاه کرده ای و هی دلت آشوب باشد و نباشد و بخواهد دل تنگ شود و حق نداشته باشد و صدای چرق چرق استخوانهایی را از دور بشنوی که زیر بار این همه سنگینی بی تابند و به ناله افتاده اند و هی درد بکشی از ناتوانی ات و هی حرص بخوری از دلتنگی ات و هی کلمه ها را جا به جا کنی و جمله ها را،که همه اش همراه با خودت عادی به نظر برسند تا اینکه یک صدا هر چقدر هم خسته و هر چقدر غمگین تو را از تمام دل تنگی ها و غصه ها رها کند.تا رنگ ببازند تمام دردهایی که بودنشان با تمام دردناکی اش آنقدر ها هم دردناک نیست...


به اضافه نوشت:

+ تا روزی که همه اش تمام شود من ایستاده منتظرم.حتی اگر قبل از تمام شدنش من ایستاده تمام شوم!

++من این پست رها را دوست دارم :)

یک دلــبر ما بـــِــه که دو صـد دل بــر ما...

هوالمحبوب:

ای دلبـــــر مــــا مبـــاش بــی دل بــــر ما

یک دلــبر ما بـــِــه که دو صـد دل بــر ما

نــه دل بــــر ما نــه دلـبــــر انـــدر بــر ما

یــــا دل بـــر مــا فـــرست یا دلـــبــر ما...

باید یک روز ِبهمن ماه بیایی،درست وسط زمستان.باید یک روز زمستان بیایی،درست وقتی که سوز سرما هم شوخی اش گرفته و ما را عنتر خود کرده و هی هجوم می آورد در مغز استخوانمان و هی گم میشود!اسفند هم بد نیست.اصلن اسفند بیا.آن هم با کفشهایی که پایت را نزند که هی راه برویم!باید یک روز اسفند ماه بیایی و دست مرا بگیری و تمام این شهر و خیابان هایش را که هزاران روز پیش با آدمهای زندگی ام که حتی با من قدمی برنداشته اند ،قدم زده ام را قدم بزنی.باید پا جای همان جا پاها بگذاری.باید تمام خیابان های این شهر از رد تمام خاطره ها و آدمهای زندگی ام پاک شود و تمام خیابانها و اسمها و تابلو ها و درخت ها و کوچه ها فقط تو را به یاد من بیاورد.

باید زمستان باشد و درست یک روز بهمن و یا اسفند که دستم را میگیری و سرک میکشیم در "آمادگاه".همان خیابان که من زیاد از حد دوستش دارم و درد میکشمش!

همان که با همه ی آن هایی که با من نبوده اند قدم زده ام.خیالشان را بغل کردم و تمام سنگفرش هایش را شمرده ام تا تمام شود.

باید برویم درست روبروی هتل سفیر و بدون توجه به نگاه و حرفهای مردم مرا ببوسی تا وقتی آنجا را میبینم یاد بوسه ی ناگهانی ات بیفتم و کرور کرور قند و شرم در دلم آب شود نه اینکه به یاد بیاورم یک شب سرد زمستان جلوی تمام آن نگاهها و حرفها موبایل به دست وسط پیاده رو داد میکشیدم و اشک میریختم!

باید برویم جلوی هتل عباسی و پیاده رو اش را درسته قورت بدهیم با قدمهایمان!شانه به شانه ی هم راه برویم و سنگ فرشها را نگاه کنیم و برایم حرف بزنی و برایت حرف بزنم تا همیشه آن سنگفرش ها تو را به یادم بیاورد نه آدمی را که شانه به شانه ام قدم برداشت و خیره به سنگفرشها بزرگترین راز زندگی ام را شنید ولی خرد شدنم را نه!

باید برویم روبروی "سوره" و مثلن "مگنوم دابل چاکلت " هم دستمان باشد و بنشینیم کنار مرد فلوت زن ِ پیاده رو و به هم تکیه بدهیم و بستنی مان را بخوریم، اصلن جلوی آن همه چشم نامحرم به عاشقانه هایمان بستنی ِ همدیگر را لیس بزنیم و هی نی گوش بدهیم و به جای تمام حزن های نوای نی بخندیم آن هم بلند تا هیچ گاه مرد فلوت زن روبروی "سوره" مرا به یاد آن همه تنها تکیه کردن به زانوهایم و اشک ریختنم با نوای نی اش نیاندازد.

باید برویم تمام مجتمع عباسی را دور بزنیم و هی کتاب ببینیم و به کتابفروش هایی که "بفرمایید چه کتابی میخواستید؟" تحویلمان میدهند لبخند بزنیم و کتابهای شهر کتاب را زیر و رو کنیم و ته کتابفروشی که میرسیم-همانجا که آن روزها منتظر ایستاده بودم و به شهرزاد تلفنی میگفتم "کاش زودتر تموم بشه!من از این مسخره بازی ها بدم میاد!از این ادای عروس ها را در اوردن و لبخند زدن متنفرم!" -تو در گوشم زمزمه کنی که دوستم داری.تا همیشه انتهای کتابفروشی دوست داشتن تو را به یادم بیاورد و از به یاد آوردنت شوق شوم و بغض آخر کتابفروشی را بسپارم دست همان اسفند ماه لعنتی!

باید موقع پایین آمدن از پله های مجتمع عباسی که لی لی میکنم تو بگویی که خانومانه رفتار کنم،اصلن تمسخر آمیز آفرین بگویی و بپرسی "خب دیگه چه کارایی بلدی؟" تا من هیچ گاه موقع بالا و پایین رفتن از پله هایش آن شب خنک مرداد را به یاد نیاورم و به این فکر کنم که دیگر میشود موقع لی لی پایین آمدن از پله ها چه هنر نمایی دیگری به خرج داد!

باید برویم "هتل سفیر".اصلن به درک که کافی شاپش شده "مزون مژگان" و هیچ کسی آنطرف شیشه ننشسته به بستنی خوردن.باید برویم همانجا و با هم سه ساعت و بیست دقیقه حرف بزنیم و تو من را اسیر چشمهایت کنی و من برایت شعر بخوانم که "بیست و چند سال پیش دریک تیر..."یا اصلن بخوانم"تو مهربانتر از آنی که فکر میکردم..."تا هر گاه از کنار مزون عبور میکنم خودت و خودم را پشت شیشه ببینم که برق چشمها و بند بند انگشت هایت را می میرد.

باید با هم برویم طبقه بالای مجتمع.برویم کتابفروشی ِ آن مرد مو سپید که دوست شهرزاد بود و زیادی هم محترم و مهربان و محجوب.همان که میگفت کسی که "دانیل استیل" دوست داشته باشد و بخواند "آدم ِ سطحی "ست و برایت یک عالمه کتاب بخرم.اصلن ببین دیگر چوب خط کتاب خریدن برایت پر شده.این بار تو باید برایم کتاب بخری.مهم نیست چه کتابی."شازده کوچولو"یی در یک جعبه ی فلزی و یا کتاب های دانیل استیل" و یا حتی یک جلد دیگر "امیل" که مشابهش هنوز گوشه ی کتابخانه ام نوی ِ نو خاک میخورد و رنگ خواندن به خود نگرفته!باید تا ابد آن کتابفروشی و آن مرد سپید مو و آن طبقه ی بالا تو را به یادم بیاورد.

باید با هم برویم کتابفروشی حاشیه ی خیابانش و بپرسیم "دیوان محمد علی بهمنی دارید؟" یا کتابچه ی کوچکی از "اخوان ثالث".همان کتابفروشی که یک روز صبح جمعه به من "بهمنی" و "اخوان ثالث"فروخت!یا مثلن برویم سراغ کتاب "یازده دقیقه " را بگیریم و مثل آدمهای سبک سر بخندیم!!

باید برویم "ونوس" و با هم بستنی آناناسی بخوریم!از همان ها که رویش چتر چنبر زده و همیشه به چترهایش خندیده ایم تا به جای تصویر دست ِشهرزاد و بستنی ای که شیرینی ِقبولی ِ فلانی در فلان دانشگاه صنعتی بود،دستهای تویی که محرابند توی کادر بیفتد و من سیر نگاه کنم و پرواز کنم.

باید تا سر خیابان با من قدم بزنی و همانجا که "او"....او که با هم سه ساعت و پانزده دقیقه حرف زده بودیم از من خداحافظی کرد و دستهایش را به سمتم دراز کرد و گفت که از دیدنم خوشحال شده و من لبخند به لب دست به سینه گذاشتم و سرم را نیمه خم کردم و خداحافظی مردانه کردم،دستهایت را هل بدهی توی دستهایم که غیر از تو به هیچ کس هدیه اش نکرده ام.باید همانجا درست کنار تابلویی که نام خیابان را یدک میکشد انگشتانت را قفل کنی بین انگشتانم که گمانم دیگر گرفتن بازوهایت کفایتم نمیکند!تا من همیشه کنار آن تابلو تو را ببینم و دستهایت را!

باید تمام "امادگاه" بشودتو.باید همه جای شهر بشود "آمادگاه" ای که من با تمام وجود دوستش دارم و تمام آمادگاه بشود تویی که برایم پرستیدنی هستی.

باید شرم کنم از سست شدن پاهایم وقتی قدم به "آمادگاه" میگذارم وقتی چون تویی را دارم.باید از خجالت بمیرم که تصویر آدمهایی که با من آمادگاه را قدم نزده اند هجوم می آورد به سمتم و تمام وجودم میشود درد از تمام روزهای بهاری و تابستانی و پاییزی و زمستانی و زمستانی و زمستانی ِ آن روزهایی که تو نبودی!!

هی تو !تو که خوب میدانی جایگاهت در قلبم محفوظ و امن است و آنقدر بزرگی که جایی برای ورود هیچ بنی بشری باز نگذاشته ای ولی من شرم دارم و درد دارم از به یاد آوردن آدمهایِ آمادگاهی که تو نیستند.من میجنگم برای به یاد نیاوردنشان.میجنگم نه برای به یاد آوردن تلخی ها و نه مرور شیرینی هایش.شرم دارم که با اجازه و بی اجازه توی ذهنم قدم میزنند.نه چون درد میدهند،نه چون اشتباه بودند...نــــــه!فقط چون تو نیستند.همین...!

الــی نوشت:

یکـ)یادت باشد که "باید " باشی تا آمادگاه،میر و همه ی شهر بشود تو .بشود چهل ستون!

دو )سیصد و شصت و پنج روز پیش در چنین روزی ...!

سهـکــم اگر با دوستانم مینشینـــم جــرم توست ... با الـــی گوش کن