_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

یک دلــبر ما بـــِــه که دو صـد دل بــر ما...

هوالمحبوب:

ای دلبـــــر مــــا مبـــاش بــی دل بــــر ما

یک دلــبر ما بـــِــه که دو صـد دل بــر ما

نــه دل بــــر ما نــه دلـبــــر انـــدر بــر ما

یــــا دل بـــر مــا فـــرست یا دلـــبــر ما...

باید یک روز ِبهمن ماه بیایی،درست وسط زمستان.باید یک روز زمستان بیایی،درست وقتی که سوز سرما هم شوخی اش گرفته و ما را عنتر خود کرده و هی هجوم می آورد در مغز استخوانمان و هی گم میشود!اسفند هم بد نیست.اصلن اسفند بیا.آن هم با کفشهایی که پایت را نزند که هی راه برویم!باید یک روز اسفند ماه بیایی و دست مرا بگیری و تمام این شهر و خیابان هایش را که هزاران روز پیش با آدمهای زندگی ام که حتی با من قدمی برنداشته اند ،قدم زده ام را قدم بزنی.باید پا جای همان جا پاها بگذاری.باید تمام خیابان های این شهر از رد تمام خاطره ها و آدمهای زندگی ام پاک شود و تمام خیابانها و اسمها و تابلو ها و درخت ها و کوچه ها فقط تو را به یاد من بیاورد.

باید زمستان باشد و درست یک روز بهمن و یا اسفند که دستم را میگیری و سرک میکشیم در "آمادگاه".همان خیابان که من زیاد از حد دوستش دارم و درد میکشمش!

همان که با همه ی آن هایی که با من نبوده اند قدم زده ام.خیالشان را بغل کردم و تمام سنگفرش هایش را شمرده ام تا تمام شود.

باید برویم درست روبروی هتل سفیر و بدون توجه به نگاه و حرفهای مردم مرا ببوسی تا وقتی آنجا را میبینم یاد بوسه ی ناگهانی ات بیفتم و کرور کرور قند و شرم در دلم آب شود نه اینکه به یاد بیاورم یک شب سرد زمستان جلوی تمام آن نگاهها و حرفها موبایل به دست وسط پیاده رو داد میکشیدم و اشک میریختم!

باید برویم جلوی هتل عباسی و پیاده رو اش را درسته قورت بدهیم با قدمهایمان!شانه به شانه ی هم راه برویم و سنگ فرشها را نگاه کنیم و برایم حرف بزنی و برایت حرف بزنم تا همیشه آن سنگفرش ها تو را به یادم بیاورد نه آدمی را که شانه به شانه ام قدم برداشت و خیره به سنگفرشها بزرگترین راز زندگی ام را شنید ولی خرد شدنم را نه!

باید برویم روبروی "سوره" و مثلن "مگنوم دابل چاکلت " هم دستمان باشد و بنشینیم کنار مرد فلوت زن ِ پیاده رو و به هم تکیه بدهیم و بستنی مان را بخوریم، اصلن جلوی آن همه چشم نامحرم به عاشقانه هایمان بستنی ِ همدیگر را لیس بزنیم و هی نی گوش بدهیم و به جای تمام حزن های نوای نی بخندیم آن هم بلند تا هیچ گاه مرد فلوت زن روبروی "سوره" مرا به یاد آن همه تنها تکیه کردن به زانوهایم و اشک ریختنم با نوای نی اش نیاندازد.

باید برویم تمام مجتمع عباسی را دور بزنیم و هی کتاب ببینیم و به کتابفروش هایی که "بفرمایید چه کتابی میخواستید؟" تحویلمان میدهند لبخند بزنیم و کتابهای شهر کتاب را زیر و رو کنیم و ته کتابفروشی که میرسیم-همانجا که آن روزها منتظر ایستاده بودم و به شهرزاد تلفنی میگفتم "کاش زودتر تموم بشه!من از این مسخره بازی ها بدم میاد!از این ادای عروس ها را در اوردن و لبخند زدن متنفرم!" -تو در گوشم زمزمه کنی که دوستم داری.تا همیشه انتهای کتابفروشی دوست داشتن تو را به یادم بیاورد و از به یاد آوردنت شوق شوم و بغض آخر کتابفروشی را بسپارم دست همان اسفند ماه لعنتی!

باید موقع پایین آمدن از پله های مجتمع عباسی که لی لی میکنم تو بگویی که خانومانه رفتار کنم،اصلن تمسخر آمیز آفرین بگویی و بپرسی "خب دیگه چه کارایی بلدی؟" تا من هیچ گاه موقع بالا و پایین رفتن از پله هایش آن شب خنک مرداد را به یاد نیاورم و به این فکر کنم که دیگر میشود موقع لی لی پایین آمدن از پله ها چه هنر نمایی دیگری به خرج داد!

باید برویم "هتل سفیر".اصلن به درک که کافی شاپش شده "مزون مژگان" و هیچ کسی آنطرف شیشه ننشسته به بستنی خوردن.باید برویم همانجا و با هم سه ساعت و بیست دقیقه حرف بزنیم و تو من را اسیر چشمهایت کنی و من برایت شعر بخوانم که "بیست و چند سال پیش دریک تیر..."یا اصلن بخوانم"تو مهربانتر از آنی که فکر میکردم..."تا هر گاه از کنار مزون عبور میکنم خودت و خودم را پشت شیشه ببینم که برق چشمها و بند بند انگشت هایت را می میرد.

باید با هم برویم طبقه بالای مجتمع.برویم کتابفروشی ِ آن مرد مو سپید که دوست شهرزاد بود و زیادی هم محترم و مهربان و محجوب.همان که میگفت کسی که "دانیل استیل" دوست داشته باشد و بخواند "آدم ِ سطحی "ست و برایت یک عالمه کتاب بخرم.اصلن ببین دیگر چوب خط کتاب خریدن برایت پر شده.این بار تو باید برایم کتاب بخری.مهم نیست چه کتابی."شازده کوچولو"یی در یک جعبه ی فلزی و یا کتاب های دانیل استیل" و یا حتی یک جلد دیگر "امیل" که مشابهش هنوز گوشه ی کتابخانه ام نوی ِ نو خاک میخورد و رنگ خواندن به خود نگرفته!باید تا ابد آن کتابفروشی و آن مرد سپید مو و آن طبقه ی بالا تو را به یادم بیاورد.

باید با هم برویم کتابفروشی حاشیه ی خیابانش و بپرسیم "دیوان محمد علی بهمنی دارید؟" یا کتابچه ی کوچکی از "اخوان ثالث".همان کتابفروشی که یک روز صبح جمعه به من "بهمنی" و "اخوان ثالث"فروخت!یا مثلن برویم سراغ کتاب "یازده دقیقه " را بگیریم و مثل آدمهای سبک سر بخندیم!!

باید برویم "ونوس" و با هم بستنی آناناسی بخوریم!از همان ها که رویش چتر چنبر زده و همیشه به چترهایش خندیده ایم تا به جای تصویر دست ِشهرزاد و بستنی ای که شیرینی ِقبولی ِ فلانی در فلان دانشگاه صنعتی بود،دستهای تویی که محرابند توی کادر بیفتد و من سیر نگاه کنم و پرواز کنم.

باید تا سر خیابان با من قدم بزنی و همانجا که "او"....او که با هم سه ساعت و پانزده دقیقه حرف زده بودیم از من خداحافظی کرد و دستهایش را به سمتم دراز کرد و گفت که از دیدنم خوشحال شده و من لبخند به لب دست به سینه گذاشتم و سرم را نیمه خم کردم و خداحافظی مردانه کردم،دستهایت را هل بدهی توی دستهایم که غیر از تو به هیچ کس هدیه اش نکرده ام.باید همانجا درست کنار تابلویی که نام خیابان را یدک میکشد انگشتانت را قفل کنی بین انگشتانم که گمانم دیگر گرفتن بازوهایت کفایتم نمیکند!تا من همیشه کنار آن تابلو تو را ببینم و دستهایت را!

باید تمام "امادگاه" بشودتو.باید همه جای شهر بشود "آمادگاه" ای که من با تمام وجود دوستش دارم و تمام آمادگاه بشود تویی که برایم پرستیدنی هستی.

باید شرم کنم از سست شدن پاهایم وقتی قدم به "آمادگاه" میگذارم وقتی چون تویی را دارم.باید از خجالت بمیرم که تصویر آدمهایی که با من آمادگاه را قدم نزده اند هجوم می آورد به سمتم و تمام وجودم میشود درد از تمام روزهای بهاری و تابستانی و پاییزی و زمستانی و زمستانی و زمستانی ِ آن روزهایی که تو نبودی!!

هی تو !تو که خوب میدانی جایگاهت در قلبم محفوظ و امن است و آنقدر بزرگی که جایی برای ورود هیچ بنی بشری باز نگذاشته ای ولی من شرم دارم و درد دارم از به یاد آوردن آدمهایِ آمادگاهی که تو نیستند.من میجنگم برای به یاد نیاوردنشان.میجنگم نه برای به یاد آوردن تلخی ها و نه مرور شیرینی هایش.شرم دارم که با اجازه و بی اجازه توی ذهنم قدم میزنند.نه چون درد میدهند،نه چون اشتباه بودند...نــــــه!فقط چون تو نیستند.همین...!

الــی نوشت:

یکـ)یادت باشد که "باید " باشی تا آمادگاه،میر و همه ی شهر بشود تو .بشود چهل ستون!

دو )سیصد و شصت و پنج روز پیش در چنین روزی ...!

سهـکــم اگر با دوستانم مینشینـــم جــرم توست ... با الـــی گوش کن

گرچه چون بوشــهر اینجا نخل نیست چند نخـلی اول ِ آمادگاست...!

هوالمحبوب:

یک روز که وقتی دارم راجبش حرف میزنم بغضم نگرفت و اشک نشدم و هوار نشد سرم راجبش مینویسم

یک روز یا یک شب که مثل دیشب  ایمیلی از چند ماه پیش را باز نکردم روبروم و هی به خدا نشونش ندادم و نگم خودت نگاه کن ببین چی نوشته(!) و هی جمله ی اول پستم را ننوشتم و بعد هی تند تند دماغم را با پیرهنم پاک نکردم و بعد پتوی مسافرتی ای که آرش،شوهر هاله ؛بهم کادو داده را نکردم توی دهنم تا صدای گریه م بلند نشه مینویسم....

مینویسم اون خیابون، قشنگترین و دردناک ترین قسمت و مکان ِ زندگی ِ من ِ...

درست مثل پل فردوسی

درست مثل خیابون میر

درست مثل شمشادهای روبروی عالی قاپو....

یه روز راجبش مینویسم که الی چقدر ذوق میکنه وقتی پاش را میذاره توی اون خیابون

چقدر نفس میکشه و چقدر لبخند میزنه و چقدر آه میکشه و چقدر پر میشه از خدا وقتی چشمش میفته به سر در و نگهبان هتل عباسی و اون حوض مسی روبروش ،با فواره ی قشنگش!

چقدر عشق میکنه وقتی نگاهش میفته به "کافی شاپ سفیر" که حالا شده "مزون مژگان" و نمیشه داخلش را دید....

چقدر کیف میکنه وقتی توی اون زیرزمین تمام مجتمع را دور میزنه و هی کتاب نگاه میکنه.

الان نمیتونم بگم که من با تمام آدمای زندگیم اونجا خاطره دارم

با تک تکشون....

الان فقط میخوام قدم بزنم...

باز مجتمع را دور میزنم و نگاهم که به هرکتابفروشی میفته بغض میشم و لبخند....

هی دور میزنم و هی مغازه دارها "بفرمایید ...بفرمایید" راه میندازند و من چقدر همه شون را دوست دارم....

هی دور میزنم و هی دور میزنم و هیچ کدوم "کتاب تحقیق پیشرفته " ندارند...

پام را میذارم توی مغازه

مثل همیشه شلوغ و زیبا....

و زود میرم ته کتابفروشی....

زل میزنم به کتابها و هی لبخند میزنم

انگار که خل شدم....

خودم را میبینم کنار "شوهر آهو خانوم " ایستادم و منتظر و دارم با موبایل حرف میزنم...

هی خودم را نگاه میکنم و هی لبخند میزنم....

یهو یه صدا از پشت سرم میاد...

سرم را برمیگردونم و نگاهم را از خودم میکنم...

"میتونم کمکتون کنم؟! کتاب خاصی میخواید؟!"

کمک کتابفروش بود...

بهش لبخند میزنم و میگم:کتاب خاصی نمیخوام....فقط مغازه تون را خیلی دوست دارم...من اینجا را خیلی دوست دارم...مخصوصا این آخر که پره کتابه...هر موقع میام اینجا خودم را میبینم که داره کتابا را زیر و رو میکنه....

لبخند میزنه

لبخند میزنم و نگاهم را زوم میکنم روی کتابا...

سنگینی نگاهش را حس میکنم

بهش میگم اشکالی نداره که من اینجام؟

میگه نه و میره.....

انگشت سبابه ام را میکشم روی کتابای ردیف شده و باز خودم را میبینم که منتظره....

یک روز مینویسم

یک روز راجب تمامش مینویسم...

راجب نخلهای سر به فلک کشیده ....

راجب تک تک آدمای زندگیم که با الی اینجا قدم زدند اگرچه هیچ کدومشون نبودند....

دارم نفس میکشم و قدم میزنم...

صداش دل آدم را میلرزونه....

روبروی "سوره" نشسته و داره فلوت میزنه

همین را کم داشتم

همین را کم داشتم

پاهام میلرزه و میشینم کنارش ،روی جدول کناره پیاده رو و مقابل نگاه تمام عابرا....

نمیدونم چه ملودی ای را داره میزنه اما پره حزنه....

بهش میگم همه چی بلدید بزنید؟

سرش را بالا نمیکنه و درست مثل یه رعیت باهام رفتار میکنه و میگه چی میخوای؟

میگم :"امشب در سر شوری دارم..." را بلدید؟

نه میگه نه ، نه میگه آره....هیچی نمیگه و شروع میکنه به زدن....


"امشب در سر شــــورررررررری دارم....

امشب در دل نـــــــــــــورررررری دارم....

باز امشب در اوج آسمااااااااااااانم....."


عابرها پول میندازند جلوی پاهامون....صدای الله اکبر اذان بلند میشه...آسمون بغض میشه..... من سرم را میذارم روی زانوهام و بی توجه به نگاه تمومه آدمهای پیاده رو ،بلند بلند تمومه "آمــــــادگـــــاه" را گریه میکنم.....


دزدی نوشت:

یک)این روزها همه ناقص الخلقه شده اند...

هیچ کس دل و دماغ ندارد..!!!  

                      

دو)سنگ . کاغذ . قیچی .اصلن چه فرقی می کند. وقتی تو ، آخرش ، با پنبه سر می بری..؟؟

سهــ)


الــــی نوشـــت:

یک )آدمها فراموش میکنند....همه چیزشان را ...حرفهاشان...رفتارشان...قصه هاشان...جمله هاشان....

خاصیت آدم بودن فراموشکاریست...باید فراموش کرد تا راحت تر زندگی کرد!

و من فقط راجبشان حرف نمیزنم ولی فراموش نمیکنم.....هیچ وقت...درست مثل دیشب....شاید من آدم نیستم!!!!!


دو)یکی دو تا از پستهایمان را این طرف و آن طرف دیدیم با دستکاری و تحریف!میسرقتید مهم نیست!حق چاپ که محفوظ نیست!!حداقل گند نزنید در جمله ها و اسمها!گناه دارند طفلک ها!


سهـــ) میدونی چقدر خوشحالم برات سوسن...میدونی؟ نمیدونی...هیشکی نمیدونه...خدا را شکر دختر...خدا را شکــر....خدا هنوز زنده ست ....خوشبختیت آرزومه...


چاهار)من خوبم و پای هیچ عاشقانه ای وسط نیست...همین!

یاد باد آن روزگاران...یاد باااد

هوالمحبوب:


از شرکت میام بیرون.واسه مصاحبه رفته بودم و پرکردن فرم و از این حرفا و باز از این تشریفات مسخره و حتما باهاتون تماس میگیریم و دلشون هم بخواد تماس بگیرند.رزومه م رو فرستاده بودم و اصلا کیه که دلش نخواد با این سوابق درخشان من واسش کار نکنم!!!!!!!!!!!!!!!!!!

کلا خودبزرگ بینی را داشتی!

یه خورده که پیاده راه میام تا به ایستگاه اتوبوس برسم ،یهو ضربان قلبم شروع میکنه به تند تند زدن.میرسم در موسسه دانش پژوهان،همونجا که یه تابستون با عشق کار کردم ویکی از قشنگترین تابستونهای عمرم بود وچقدر خاطره ی قشنگ قشنگ ازش داشتم ودارم!

یه صرافت می افتم قدم زنون راه بیفتم تو خیابون...وای که چقدر من از خیابون "مــیـــر" خاطره دارم.واااااااااااای که انگار همین دیروز بود.اصلا داره همینطور جلو چشمام رد میشه. در موسسه که میرسم صدای آقای حبیب اللهی میاد تو گوشم.صدای مارال. صدای نفیسه که میگه من "هات چاکلت" میخوام.صدای آقای کاشف.صدای بچه ها!

همینطور میام جلو...توی ایستگاه اتوبوس من وعادل ایستادیم.داره پشت سر این پسره که تازه اومده تو موسسه حرف میزنه.این پسره که از
آمریکا اومده وکلی ادعاش میشه و منم دارم فقط میخندم وموهاش رو مسخره میکنم ومیگم اینقدر حسودی نکن....

میرم جلو تر.میرسم روبروی "میلانو"!وااااااااااای بستنی ها دارند بهم چشمکای عاشقانه میزنند واینقدر دلبری میکنند که نگو.با نفیسه عهد کرده بودیم یه رووزی بیایم با هم واز همه بستنی ها تست کنیم وبعد اون بستنی شکلاتیه رو سفارش بدیم....آخه یه عالمه بستنیه رنگاوارنگ چیده شده تو ویترین وتو میتونی هرکدوم را خواستی تست کنی واز بینش انتخاب کنی...

من زودتر از نفیسه از اون بستنی ها خوردم.همون روزی که با بچه ی جناب سرهنگ اومدیم ونشستیم ومن از همه ش تست کردم وآخر سر از اون بستنی شکلاتیه سفارش دادم وبا ولع میخوردمش وبچه ی جناب سرهنگ میخندید ومیگفت :بستنی ندیده! ومنم فقط میگفتم وااای اگه نفیسه بفهمه،خوش رو از حسودی میکشه!!

قدم زنون میرم جلو تر ،وااااااااااای من چقدر خیابون میر رو دوست دارم!

میرسم روبروی رستوران شب ،زود میپرم جلو ی درش و سقفش رو نگاه میکنم.هنوز هم سقفش مثل سه چهار سال پیش یه آسمونه سیاهه با یه عالمه ستااااااااااااااره!

من وبچه ی جناب سرهنگ نشستیم پشت میز واون داره شااام میخوره ومن دارم با حسرت نگاهش میکنم!آخه من شام خورده بودم.یعنی رووزه بودم وافطار کرده بودم ودرحد مردن خورده بودم.نامردی بود منو به شام دعوت کرد ومن نتونستم هیچی بخورم.اون شب بود که بهم گفت سقف اتاقم رو مشکی کنم با یه عالمه ستاره واون شب بود که کلی باکلاس شده بود ومیگفت:شب است وشاهد وشمع وشراب وشیرینی.....

میرم جلوتر،روبروی "بوفه"،همون رستوانه قرمز رنگی که یه بار ازش به عنوان دستشویی عمومی استفاده کردیم.کلی شاعرانه بودها!ولی من ترجیح دادم بریم فست فود روبرو تا بدترین غذای عمرم رو با بچه ی جناب سرهنگ بخورم!

نمیدونم چرا هر موقع من قرار بود مهمون کنم همه ش غذاش گند در می اومد وعجب ناهار گندی شد ولی بعدش رفتیم میلانو کلی بستنی خوردیم.

میرم جلوتر سر چهاارراه که میرسم خودم رو مبینم که سر ایستگاه اتوبوس ایستادم ودارم با غزل وهاله ،دخترای آقای افتخاری حرف میزنم.دخترای خوبی بودند ها ولی حرص منو در می اوردند از بس ابراز عشق میکرند به من ومنم کلا حساااااااااااااااااس!

واااای!"سارای"!چقدر با فرنگیس می اومدیم اینجا لباس میدیدیم وکیف میکردیم!لباسهای کلی گروون وکلی قشنگ وکلی خارجکی!

"نیکان"!چرا درش بسته؟اون هم این موقع شب!

چقدر از این نیکان خاطره دارم!

آخرین باری که با بچه ی جناب سرهنگ توش شام خوردیم!شام شیرینیه سر کار رفتنش!.نمیدونم اون چی خورد ولی من دوتا همبرگر سفارش دادم و به قول اون بیکلاس بازی در اوردم!

- بی کلاس!من اوردمت رستوران به این شیکی!تو ساندویچ سفارش میدی؟!

روزی که با هاله اومدیم وهمکارش واسه ناهار.هاله فقط گریه میکرد ومن فقط اردور سرو میکردم ومیخوردم وکلا بیخیال!

همکارش گفت:یه دلداری بهش نمیدی؟ گفتم :اینا اشک تمساحه! من دعوت شدم واسه ناهار نه اشک پاک کردن!

قبلا بهش تذکر داده بودم مثل هاله رفتار کن والان باید یه خورده تنبیه میشد.خودش میدونست بهم قول داده بودیم گاهی از روی عشق توی گوش هم بزنیم.قرار نیست هرکی هرکی رو دووست داشت فقط قربون صدقه ش بره.قرار شد وقتی خطای همدیگه رو دیدیم لی لی به لالای هم نذاریم...

اون روزی که با نرگس اومدم نیکان رو بگو....

واسه شیرینیه قبول شدنم اوردمش اینجا وچقدر حرف زدیم وچقدر خوش گذشت وچقدر این خیابون رو قدم زدیم.همون روز بود که اون روان نویسهای رنگی رو به عنوان کادو واسم خرید وگفت با اینا باد دکترا قبول بشی وچقدر خوب بود....

بازهم میرم جلو تر.واای فلکه فیض رو بگو!چقدر با آزیتا تو این فلکه ساندویچ خوردیم وخندیدیم!اون روز ابری بود وماهم که مستعده آشوب توی روزای بارونی وابری!

جلوتر!سازمان ملی جوانان!چندوقت پیش بود؟آهااان!9 سال پیش!آقای سعیدی رو اولین بار اینجا دیدم واردوهای زندگیم شروع شد ویادش بخیر...

وای من چقدر میر رو دووست دارم....

ساندویچ "ضد"!"Z"!الهییییییییییی

اونجا که ساندویچاش یکی 375تومن بود و فرزانه وقتی شرط رو با احسان --دوست مهدی عمو- باخت شام اوردمون اینجا!

الهی چقدر خندیدیم!

من بودم ومریم ومهدی عمو ونوید وفرزانه وبچه ی جناب سرهنگ و احسان!

وای چقدر خوش گذشت!

دلم میگیره یهو....

واسه فرزانه که الان نیست ویکی از همین روزایی که گذشت رفت پیش خدا. وقتی شنیدم کلی شوکه شدم.باورم نمیشد.از مالزی فقط واسه این برگشت که آروووم بمیره وراحت....

"NIIT" رو بگووووووووووووو!

چقدر باکلاس بود ومن چقدر کیف کردم اون یه ترمی که اونجا درس دادم.قشنگترین والبته درد آورترین روزای زندگیم بود.ولی حقوقی که بهم میدادند خوشی رو کوفتم میکرد وبالاخره هم اومدم بیرون.روزی که سجاد واسم واسه روز معلم کیک خریده بود رو یادم نمیره!تا رفتم توی کلاس شوکه شدم وکلی البته ذوق کردم

میرسم سر چهارراه آپادانا.همونجایی که روی تابلو نوشته بود "راضی باش!"

الان نوشته شاید برای شما هم اتفاق بیفتد وبعد عکسه یه آتیش سوزی وشماره تلفن 125....

حالا اگه اینجا این رو نمی نوشت کسی نمیدونست باید کجا زنگ بزنه؟

این شهر داری وزیبا سازیه شهر چه کارا میکنه با خاطره ی آدمها!

چقدر میـــــــــــــــر رو دوووست دارم.

میر جاییه که بچه پولدارا توش کلی کورس میذارند با هم دیگه واسه به رخ کشیدنه ماشیناشون وکلا کلی باحال بازی.

من که نه ماشین دارم ونه پول ونه کورس ونه رانندگی بلدم ونه ادعایی برای این جور کارها ولی من ،الی ،یه عالمه خاطره ی قشنگ دارم از این خیابون که میتونم همه ش رو به رخ بکشم. به رخه تمومه بچه پولدارای بنز SL 600 سوار.خاطره هایی که به هزارتا بنز می ارزه.به هزارتا پرادوی دو در وسه در وچهار در....

امروز چند شنبه ست که من اینقدر خوشبختم؟

نکنه چهارشنبه س؟

همیشه چهارشنبه ی زندگیه من قشنگه....

یکی بگه امرووز چند شنبه ست؟

واااااااااااااای من چقدر میـــــــــــــــــــــــــــر رو دوس دارم