_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

تفــــو بر تـــو ای چرخ گـــردون تفـــــــــو ... !

هوالمحبوب:

هر روز که توی شرکت پا میذاری یا دارند در مورد قیمت دلار حرف میزنند یا نرخ سود فلان بانک برای فلان افراد یا قیمت بشکه های نفت و بعد هی توی سر و مغزشون میزنند که چی کار کنند!

من اما هیچ وقت توی این بحث ها شرکت نمیکنم،فقط گوشم به واسطه ی فاصله کمی که از هم داریم مجبوره توی این مباحث شرکت کنه.

این بار هم بحث سر قیمت نفت و بشکه های صادر شده و نشده ی اعراب و ایران به کشورهای دیگه بود و اینکه اعراب گفتند ما قیمتمون و ظرفیتمون رو واسه صادر کردن تغییر نمیدیم و هر غلطی دلمون میخواد میکنیم و ایران اگه خیلی ناراضیه خودش تغییر توی ظرفیت صادراتش و قیمتش بده و کلن هر چی هم ایران بهش توضیح میده ما داریم مثل سابق عمل میکنیم و سر قرار مدارامون با بقیه هستیم عرب گوشش بدهکار نیست و میگه همینه که هست!

آقای نون میگفت اینا کلن زبون نفهمند و اصلن حالیشون نیست چی داره به سر خودشون و بقیه میاد.میگفت هشتاد نود درصد پیغمبرها را خدا فقط برای ارشاد عرب ها فرستاد بینشون و دریغ از یه سر سوزن تغییر و آخر سر هم پیغمبرشون رو دق دادند رفت!

همین که آخرین پیامبر تونست یادشون بده دختراشون رو زنده به گور نکنند،خودش پدیده ی تاریخ کره ی زمین حساب میشه و هنوز دانشمندا و علما دارند تحقیق میکنند این رخداد از عظمت وجودیه پیغمبر بوده که تاثیر فوق بشری گذاشته روشون یا در ژنتیک اعراب جهشی یا تحولی ایجاد شده که تونستند این رو یاد بگیرند که دختر واسه زنده موندنه نه واسه لای خاک کردن.مگه سیب زمینیه آخه؟!

هر دفعه م که هر امامی اومد بینشون یا دل و جیگرش رو در اوردند یا سرش رو بریدند و بعد هم برای خالی نبودن عریضه زنجه موره راه انداختند که غلط کردیم و باز روز از نو روزی از نو!

درست وسط این مباحث که آقای ب مثل همیشه صفحه ی بورس را باز میکنه و محکم میزنه توی سرش که ببینید کل صفحه قرمز شده و باز ضرر کردم و بقیه یا میخندند و یا دلداری ش میدند،من زل میزنم توی صفحه ی مانیتور خودم که ببینم کرپ گوشت رو چه طوری میشه درست کرد و تا چشمم به شکل و شمایل عکس غذاها میفته،ذوق مرگ میشم و بقیه ی همکارا همچنان روند نزولی قیمت نفت و صعودی نرخ ارز را حرص میخورند و وقتیکه حین عبور از کنار میزم چشمشون به مانیتور من میفته میخواند خودشون رو از پنجره پرت کنند پایین که اینقدر من درگیر اوضاع اقتصادی مملکتم و بعد بحث میاد حول محور چگونگی درست کردن کرپ گوشت یا هر کوفت و زهر ماری که من دارم براش غش و کف میکنم و کلن اوضاع اقتصادی و سیاسی میره به قهقرا وسط گوشت و پیاز و قارچ ه علاقه مندی های من!

یه همچین آدم  سیاسی-اقتصادیه تاثیر گذاری هستم من :)

نـــــاگهـــان زنــگ میزنـــد تلفــــن ...

هوالمحبوب:

جدا از اینکه این پیامک های تبلیغاتی از اون جون مادرت بیا میلیونر شوی همراه اول و تو رو به ارواح خاک عمه ت آهنگ پیشواز نمیخوای ِایرانسل بگیر یا اگه دوس داری با بهاره رهنما در ارتباط باشی عدد 23 رو بفرست(خاک بر سرم!) و اگه میخوای از زن عموی محمد رضا گلزار بدونی عدد 33 رو ارسال کن تا قیمت انواع و اقسام رب و ماکارونی و معرفی شونصد تا پنل اس ام اس و اعلام یه چند صدتایی کنفرانس و همایش بی ربط و با ربط ،کلن روان و اعصابت رو وقت و بی وقت به هم میریزه اما بعضی وقتا کلن باعث مسرت و شادی میشه و گاهن از بس پیامک تکراری میاد و اصرار میکنه عدد چند را به چند بفرست ما هم همینجوری به نیت قرب الهی عدد فلان رو به شماره پیامک بهمان میفرستیم و از همون موقع بازی شروع میشه!:)

یکــ) یکشنبه - ساعت دوازده و چهل و شش دقیقه الــی در حال قدم زدن در خیابان:

- سلام خانم! من فلانی هستم از کنفرانس بین المللی ...

پیرو تمایل به دریافت اطلاعاتی که پیامک فرمودید تماس میگیرم.(به دلایل امنیتی از گفتن اسم کنفرانس معذورم!:) )

-الــی :بله بله بفرماید خواهش میکنم:)

- میتونم اسم شرکتتون رو بدونم؟

- بله میتونید:)

- بفرمایید؟

- چی رو؟

-اسم شرکتتون رو!

-بله!شرکت سازه سازان!

- زمینه ی فعالیتتون؟

-ساخت و فروش سازه های پیش ساخته ی ساختمان!!!:) (یهو همینطوری!)

بعد از یک سری توضیحات و ردیف کردن تندیس ها و مدارک بین المللی که قراره بعد از گذروندن کنفرانس بهمون بدند ازش خواستم همه ی توضیحات به انضمام پروفایل موسسه و تعرفه شون رو برام ایمیل کنه تا من به هیئت مدیره ی صنف بیکاران ارجاع بدم!

دوشنبه -ساعت ده و سی دقیقه الــی لمیده بر روی تخت و کتاب خوندن:

- خانم فلانی؟

الــی :بعله؟

- من فلانی دیروزی هستم از موسسه ی بهمان.سرکار خانم ایمیل و بروشورها رو دریافت کردید؟

-بله!(خیر سرم!)

- و نظر و تصمیمتون؟

- باید هیئت مدیره تصمیم بگیرند.من توی کارتاپل آقای رییس قرار دادم و بهشون توضیحات لازم رو دادم.دیگه تصمیم با ایشونه .من خودم شخصن پیگیر موضوع هستم و نتیجه رو بهتون خبر میدم:)

- ممنون سرکار خانم

- روزتون بخیر :)

دو ) پنجشنبه-ساعت سه و ده دقیقه بعد ازظهر الـی در حال کشتی گرفتن با گلدختر :

- سلام خانم.من از شرکت بیمه ی ... در رابطه با بیمه ی اتومبیل تون باهاتون تماس میگیرم.میشه اسمتون رو لطف کنید؟

-یعنی اسمم رو بهتون بدم؟!

- نه اسمتون رو بهم بگید.

-بله، الهام:)

- الهام اسمتون هست یا فامیلتون؟

- اسمم دیگه.فرمودین اسمم رو بگم !:)

- منظورم نام خانوادگیتون بود.

- یعنی چی توی خونواده صدام میکنند؟!:)

- نه خانم.فامیلتون!

-آهان!من فلانی هستم:)

-شما ساکن کدوم شهر هستید؟

- اصفهان.شما ساکن چه شهری هستید؟:)

- من از تهران تماس میگیرم از بیمه ی مرکزی ....،خانم فلانی ماشینتون تحت پوشش چه بیمه ای هست؟

- بیمه ابوالفضل!

- بله؟

- عرض کردم بیمه ابوالفضل:)

- (بعد از مکث چند ثانیه ای!) منظورم تحت پوشش کدوم بیمه ی سازمانی هست مثل ایران،آسیا،البرز،پارسیان،توسعه و ... ماشینتون کدوم از این بیمه ها رو داره؟

- هیچ کدوم خانم.

- یعنی قصد ندارید اتومبیلتون رو بیمه کنید؟

- خب چرا.وقتی ماشین بخرم حتمن بیمه ش میکنم:)

- یعنی شما اتومبیل ندارید؟

- نه!

- چرا نفرمودید اتومبیل ندارید؟

- شما که نپرسیدید دارم یا ندارم که!ولی خب قصد خریدش رو دارم.

- پس در شُـرُف خرید هستید.کی قرار هست اتومبیل بخرید؟

- وقتی پولدار شدم!

- (بعد از چند ثانیه مکث مجدد!)روز خوبی داشته باشید:|

- و هچنین شما خانم:)

الــی نوشت:

نه من آلزایمر دارم،شما یادم بندازید در مورد آموزش زبان به خانمهای خانه دار و دریافت نمایندگی بیمه ی سامان و خرید داروی ناباروری و درست کردن جعبه های کادویی در منزل و اون خانومه زنگ زده بود به احسان برای شارژ کپسول آتش نشانی و احسان گفته بود اگه شارژ شگفت انگیز نداشته باشه نمیخواد،یه سری بعدن سر فرصت بنویسم!من دختره خوبی ام ها:)

بنــــــده شــــــدن بـــه خــــاطـــــرِ اجبـــــارها بـــــس اســـــت ...!

هوالمحبوب:

مــــــن بــنـــــــدگــــی ز تـــــــرس جـــــهــنـــــم نــــمی کنـــــــم 

بـنـــــــده شـــــــدن بـــه خاطــــــر اجبـــــارها بـــس اســــت ...!

آقا نه به من،نه به هفت جد و آباد اونطرف تر و این طرف تر من هم ربطی نداره که شما روزه میگیرین یا نمیگیرین!که شما از مملکت گل و بلبل بدت میاد و خیال میکنی دین ماله این آقایونه کلاه خوشگله و یا اینکه از صدقه سر دین دارند کوفت توی پاچه مردم میکنند و شما اصلن و ابدا خوش ندارین توی صف اونا بایستین یا نه!

که آیا تا حالا کلی خدا به حرفتون گوش داده که حالا شما باس به حرفش گوش بدین و روزه بگیرین یا نگیرین!که گلاب به روتون جیشیدین(!) توی این زندگی و فلسفه بافیش که باس واسه درک فقیراش یک ماه چیز نخورین و در عوض یکی دیگه واسه درک ثروتمندها اونطرف تر صفرهای جلوی عدد حساباش رو چک میکنه و رانی ِ هولو میخوره و به ریش من و شمای جهان سومیه نکبت(!) میخنده یا نه!

یا اینکه شما واسه خاطر ر‍ژیم روزه میگیری یا واسه خاطر جهنم!که شما واسه اینکه مردم بهتون چپ چپ نگاه نکنند روزه میگیرین یا واسه اینکه راس راس نگاتون کنند!که روزه گرفتن کلاس داره یا بی کلاسیه مفطره و دِمـُده شده و مال بچه مدرسه هاییه تازه به سن تکلیف رسیده ی غافله بیچاره ست!

که شما قلبتون یا معده تون یا اثنی عشرتون یا انگشت وسطیه پاتون درد میکنه و مامانتون یا باباتون یا خانومتون یا آقاتون یا پسر همسایه تون که عاشقتونه یا دختر فخری خانوم که توی جمع یواشکی بهتون چشمک میزنه و بهتون نخ میده و یا دکترتون معافتون کرده یا نه!

آقا کلن به من و این و اون ربطی نداره و هر کی هم گفت داره همچین با دمپایی ابری خیس ِ توالت بزنین توی دهنش که صدای گاوه بنی اسرائیلی بده و جان بچه تون و مادر زنتون و خواهر شوهرتون و شادی ارواح طبیه شهدا و سربلندی رزمندگان اسلام و سلام بر شهیدان و آرامش روح عمه ی مرحوم یا غیر مرحومتون من رو گیر نکشید و ازم فلسفه ی روزه گرفتن یا نگرفتنم رو بپرسید یا در مورد فلسفه روزه گرفتن یا نگرفتن خودتون واسم توضیح بدید.

به جان بچه ی پنجمم شما هر چی بگید و یا حتی آقایی به خرج بدید و خانومی پیشه کنیــد قبوله.شما دست از سر من ِ غافل ِ جاهل ِ بخت برگشتــه ی خسر الدنیا و الآخرة ی خنگول بردار،من واستون طرح "حرم تا حرم" رو به جای پای پیاده سینه خیز میرم و همه جا منادیه پیغامه "حق مسلم با شماست" میشم .ملت به گور مرده و زنده شون میخندند روی حرف من و شما حرف بزنند،خــُب؟!

هـــم مــــزد بـــود و منـــت،هــر خدمــتــــی که کـــردی ...!

هوالمحبوب:

تلاش بی حد و حصرتان را میستاییم آن هم در حد لالیگــا!مثلن آدم باید چقدر بی چشم و رو باشد که این همه خدمات و حسناتتان را ببیند و بخواهد وجودتان را انکار کند!ولی خودمانیم ها شما ما را دقیقن چه فرض کردید؟

یعنی به شکل و شمایل ما می آید با این سن و سال و متانت و خانومی و وقار(!) به خاطر لطف و مرحمت شما و ذوق مرگیِ ناشی از الطافات بی کرانتان ساعت کوک کنیم و از ساعت یک بامداد تا هفت صبح فک بزنیم که شما هی تند تند صبح و ظهر و شب برایمان پیامک عشقولانه میفرستید که برنده ی شونصد و سی و چند ثانیه مکالمه ی رایگان ایرانسل شُدیم تا ما به طرفة العینی دست به کلکیولیتور شویم و ثانیه اش را تقسیم بر شصت کنیم و بعد برای اینکه نکند آه بکشیم که مردم بگویند بی جنبه ی ندید بدید،پوزخند بزنیم که نیم ساعت و یک ساعت مکالمه ی رایگان ِ نیمه شب را میخواهیم چکار وقتی همه خوابند و ما نیمه شب ها به جای حرف زدن ترجیح میدهیم در سکوت خاطراتمان را مرور کنیم و شعر بخوانیم و حتی گریه کنیم !

آقا نیمه شب موقع خواب است و استراحت!از شما که حرف خدمات و پشتیبانی و درک و فهمتان گوش فلک را پر کرده و با اینکه هیچ کس با شما تنها نیست گذاشته اید همراه اول پز همراهی اش با مردم را بدهد،بعید است!

اگر مــَردید چند صد ثانیه مکالمه ی رایگان قبل از خوابیدن عباس آقایمان به ما هدیه کنید که ما برایشان شع ـر شویم،نه نصفه شب که تازه به صد تقلا پلک هایشان گرم شده و ما هی توی دلمان دعا میکنیم که نکند پشه پر بزند که یکهو از خواب بیدار شود.

اگر چه فکرش را که میکنم میبینم ترجیح میدهیم برای مکالمات قیمتی مان بها بپردازیم که ارزش حرفهایمان دستمان بیاید نه اینکه مفتی مفتی حرف مفت بزنیم که یعنی خیر سرمان حرف زده ایم:)

الـــی ریز نوشت :

یکـ)فکر نکنید فراموشمان شده خاطرات کردستانمان را تعریف کنیم ها:)

دو) نفس مان به شماره افتاده هر چه به آخر اردی بهشت نزدیک تر میشویم :(

سهـ) از پذیرفتن هرگونه کامنت بی ربط و صرفن جهت اطلاع معذرویم!:)

بـــوسیــدگـــی شــدیـــد دارم دکتــــــر ... !

هوالمحبوب :

مــی لـــرزم و ضـــعــف دیـــــد دارم دکتــــــر

مـــجنــونـــــم و شکـــــل بـیــــد دارم دکتـــــر

لـــب هــای مــن از تـــب جنون می ســـوزند

بـــوسیـــدگـــی شــــدیـــد دارم دکتـــــر ... !!!

اگه بخوایم از تعطیلات مزخرف و "اومدی خونمون آجیلمون رو خوردی میایم خونتون آجیلتون رو میخوریم !"و دید و بازدیدهای سرعتی و مارتن و "کی اومد خونمون و کی نیومد و کجا بریم و کجا نریم ؟"و "آمدیم نبودید!"های روی در خونه صرف نظر کنیم،شنیع ترین و حال به هم زن ترین مراسم نوروز این ماچ و ماچ مالی های مسخره است -که شما بهش میگید دست و روبوسی و دیده بوسی -که ملت تأکید مؤکد دارند به برپایی و انجامش!

یعنی اگه همه ی هم و غم ِمزخرفی و کسلی ِ نوروز را بذاری کنار و به جون بخری نمیتونی واسه خاطر ِ این مراسم فرخنده به خودکشی فکر نکنی!مخصوصن اگه در طول روز طی چند تا دید و بازدید چند فروند ماچ نثارت کنند (واحد ماچ چی میشه؟!)و هر  وقت قصد میکنی دو تا ماچ کنی یارو سه تا ماچ میکنه و تا میای سه تا ماچ کنی یارو دو تا ماچ میچسبونه به صورتت و کلن تو در هر هزار صورت کنف و بلاتکلیف میشی و صورتت اون وسط با لب و لوچه ی آویزون رها میشه و تو می مونی با ظاهری شبیه ِ"در حسرت ماچ!"

من نه فلسفه ی ماچ و موچ عید رو فهمیدم و نه فلسفه ی تعدادش که چرا بعضی وقتها دوتاست و بعضی وقتها سه تاست و اصلن کی این تعداد را مشخص میکنه که ما کلن وقتی هم با هزار زور خودمون راضی کردیم به امر ِ دیده بوسی،باس دک و پوزمون اول و آخرش کش بیاد!

اگه بخواین از دید بهداشتی و انسانی و فرهنگی حساب کنین که نباس لب و لوچه تون را هی بچسبونین به سر و صورت طرف!اگه هم میخواین بماچید(فعل امر از مصدر ماچیدن!) باس کیس میستون توی هوا باشه و اداش را در بیارید تا طرفتون صداش رو بشنوه که یعنی آی لاو یو و این حرفا!

اگه از دید احساسی و لاو و عشقولانه نگاه کنین که شما باس هر کی رو دوست میدارین اینجوری غرق ماچ و موچ کنین نه هر نه نه قمری را که از راه رسید و گفت "سال نوتون مبارک!"ماچ مثل ناموس می مونه،نباس هی ولش کنین این طرف اونطرف که!باس رووش تعصب و غیرت داشته باشین!

قبل نوروز واسه مراسم خداحافظی سر کار تا تونستیم از معرض ماچ خودمون را مصون داشتیم و سعی کردیم با دست دادن و نگاهمون نشون بدیم چقدر بهشون علاقه داریم و آرزومنده یه عالمه اتفاقای خوب براشون هستیم .واسه نوروز هم گفتیم میریم مسافرت چشممون به چش و چار هیشکی نمیفته که هی مجبور بشیم واسه فرار از مراسم ماچ مالونی بگیم :"قربون صورتتون!من سرما خوردم راضی نیستم شما هم مریض شید!"تا اونام -نه کلن مشتاقند و مصّر و پایبند رسم و رسوم-صورتت رو بگیرن بین دو تا دستاشون و بکشند سمت خودشون و سر و صورتت را تف بارون کنند با اون رایحه و شمیم بهاری ِ دهنشون و بگند:"فدای سرت!آدم از الـــی سرما نخوره از کی سرما بخوره؟!".

آقا از سفر اومدیم دیگه آخر ِ تعطیلات ِ رفتیم تا سر کوچه چارتا خرت و پرت بخریم.در و همسایه تا ما و نیش شل مون(شما بخون لبخند ملیح!)را دیدند و  "سال نو مبارک"از دهنمون شنیدند یادشون افتاده ما از لیست ماچ شوندگانشون جا افتادیم،همینجوری توی کوچه ما را غرق خجالت و کیس و میس شون کردند!اونم نه اینجور،بد جـــور!

حالا در باب ِدعاهای دختر دم بخت پسندونه شون که از خدا اونم وسط کوچه خواستند به حق پنش تن عباس آقامون بالاخره پیاده یا سواره بیاد ما را ببره بشیم خانوم خونه ش و اونم بشه سایه ی سرمون و پشت بندش هم نگاههای خیره خیره ی عابرها به دختری دم بخت و خجالتی(!!!)به دیده ی اغماض بنگرید(ختم به سکون!!)

مسئولین این سکان را به دست بگیرند و یه قانونی وضع کنند لایحه بفرستند مجلس اونم سه فوریتی برسه به تصویب اندر مباحث ِ "کیــس" تا ما از شر ِماچ و موچ های نوروزی در امان باشیم!

الـــی نوشت :

یکــمن کلن موندم کدوم نادونی بوده گفته "نه همین لباس زیباست نشان آدمیت!".آقا رفتیم سفر کردستان،جای دوست و دشمنتون خالی! در دامن طبیعت لباس کــُردی پوشیدیم هی خودمون را نگاه کردیم،هی قربون صدقه فریبایی خودمون رفتیم!والا همچین عین این آدم حسابیا شده بودیم،هی دلمون خواست عاشق خودمون بشیم دیگه قسمت نشد!(سفرنامه مون را بعدن مینویسم!)

دو ) تو را بیشتر از همیشه دوست دارم نفیــسه :)

سهـ) تولد ساغـــر و رهــا مون هم مبارک! روووم به دیوار رفته بودیم سفر و گرنه زودتر به صورت مکتوب تبریک میگفتیم :)

چاهار)من هنوز از پارسال پست دارم بذارما!فک نکنین سال نو شد باس هی حرفای نو بزنما!ما از اون نرود میخ آهنین در سنگهای خاطره بازیم ولی برای سال جدید برای شما برنامه ی ویژه ای داریم :)

+کسی یه قالب پدر و مادردار میشناسه واسه اینجا بهمون معرفی کنه؟

هــــــر که دکــتـــر نیست نـــانش آجـــــر است...

هوالمحبوب:

خــــاک ایــــران یــــکـسر از دکــــتـر پـــر است

هــــــر که دکــتـــر نیست نـــانش آجـــــر است...

صبح خوشحال و خندان همراه با جامدادی قرمز رنگم رفتیم سر جلسه که مثلن خیر سرمان بعدها اگر دری به تخته خورد بشویم دکتر مملکت و صدایمان کنند خانوم دکتر!

حالا اینکه میگویم خوشحال و خندان گمان نکنید راستی راستی خوشحال و خندان بودیم ها!اتفاقن برعکس اخمهایمان چنان در هم گره خورده بود که با یک من عسل هم نمیشد ما را کوفت کرد و خودمان هم توی آینه جرأت نمی کردیم به خودمان زل بزنیم.

به خودمان هم قول داده بودیم که در مسیر و اتوبوس و ایستگاه با احدی الناسی همکلام نشویم چه برسد که به رویش لبخند بزنیم تا اینکه تا مقصد وبال گردنمان شود و بخواهد اندر مباحث هوای خوب صبحگاهی و کنکور و این قسم خزعبلات برایمان سخنوری کند،حتی اگر از سر و وضع و چشم و چارم هم تعریف میکرد یا توی ِ فامیلشان یک نه نه قمری داشت که دلش میخواست با ما خویشاوند شود و ما را بفرستد منزل ِ بخت هم،رأی مان بر نمیگشت!

حالا اینکه میگویم قول داده بودیم احدالناسی را تحویل نگیریم زیاد باور نکنید،چون نیش شل ما دقیقن از لحظه ی ورود به دانشکده ی ادبیات ِ دانشگاه پت و پـَهن ِاصفهان که یک عالمه دکتر بالقوه را صبح اول صبحی در خود جای داده بود ،عرض اندام کرد و روی اخمهای گره خورده مان را کم نمود!

ما که موبایلمان را گذاشته بودیم منزل اول صبحی و قبل از آن به آقای اسدی همکلاس دیرینه به رسم روزهای آدینه و فرشته صبح بخیر گفته بودیم و از اویمان هم اجازه ی مرخصی گرفته بودیم آن هم به مدت چند ساعت که "ایرانسل"قربانش بروم کلن تا برگردیم منزل رو سفیدمان کرد و شرمنده،و همه را به مقصد رسانده بود الا آنکه باید و اخلاق نحس ما را نحس تر کرد!

حالا اینکه میگویم ایرانسل فکر نکنید که ما فقط ایرانسل داریم ها!ما کلی با کلاسیم و حتی همراه اول هم داریم ولی به دلیل وضع مالی ِ خفنمان یکی دو سالی میشود ارتباطش یک طرفه شده و مخابرات هم دلش نمی آید قطع دائمش کند و ما هم از همین تریبون از مسئولین تشکر ویژه داریم! و من الله توفیق!

عرض میکردم که ما موبایلمان را چند ساعتی فرستاده بودیم مرخصی و استراحت در منزل ولی عده ی زیادی از دکتران بالقوه دفتر و دستک و چادر و چاقچورشان را آورده بودند و از آنجا که می بایست آنها را تحویل قسمت مربوطه دهند برای هر وسیله "پنج هزار ریال وجه رایج مملکت" تلکه شان میکردند چنین و چنان و من با خودم فکر میکردم که کاش می ایستادم و وسایل این دکتران بالقوه را خودم نگه میداشتم و برای هرکدامشان یک دویست تومنی ناقابل میگرفتم که نه سیخ بسوزد و نه کباب و پول دفترچه ای را هم که خریداری کرده بودیم و گمانم حرام کرده بودم را زنده کنم!!

در ورودیه ساختمان دانشکده،سه عدد "خواهرانِ زینب" حضور به هم رسانیده بودند و دست دو تایشان از آن ذره بین های کاراگاه گجتی بود که لنگه اش را در فرودگاه موقع رفتن به جزیره دیده بودم و آدم را میگذاشتند به عینه زیر ذره بین و با آن،دکتران بالقوه را چک میکردند و هی بوق بوق نثار گوش هایمان میکردند.از شانسه من ه بخت برگشته،بازرسی ام افتاده بود به آن خواهری که ذره بین نداشت و موقع بازرسی ام از او خواستم که من را از زیر این ذره بین ها رد کند، شاید چیز میزی یافت و وقتی پرسیده بود که نکند چیز میزی دارم،گفته بودم که به من چه و تا وکیلم نیاید حرفی نمیزنم و باید خودش بفهمد که چیز میز دارم یا خیر و چرا موقع بازرسی هم بین آدمها فرق میگذارید و بعضی ها را با ذره بین نگاه میکنید و بعضی ها را با تلسکوپ و حتی چشم غیر مسلح و او هم به جای انجام وظیفه و رسیدگی به درخواست ه دکتر ِ بالقوه ی این مملکت یک عالمه خندید و من را که حق مسلمم بود،درست و درمان بازرسی نکرد و از همان جا بود که من-دکتره بالقوه ی این وادی ِ بی در و پیکر-سرخوردگی ِ مزمن گرفتم و آگاه باشید که اگر من سرانجام دکتر نشدم از کجا آب میخورد!

برادران انتظامات یک بیسکوییت به ما دادند با یک لیوان آب معدنیِ گرم که جان میداد چای کیسه ای بیاندازی داخلش اگر چای خور بودی و ما هم که بحمدالله نبودیم.از همان آب معدنی ها که وقتی با سید میرفتیم دانشگاه یک عالمه از توی یخچال اتوبوس برمیداشتیم ،آن هم مفت و مجانی! و اینجا پایمان آب خورده بود سی و چند هزار تومن!

نمیدانم از نیش شل(شما بخوانید لبخند ملیح!) و پت و پهنم بود یا از چشمهای کنجکاوم و شاید هم از مانتوی خوش دوخت سورمه ای ام که یقه اش نقره ای بود و چشم دوست و دشمن را تلسکوپ میکرد(!!)که قریب به اکثر اطرافیانم در کلاس مربوطه گمان میکردند من دکتری بالفعل خواهم شد و من هیچ نگران بعد از آزمون و دکتر نشدنم نبودم حتی!چرا که شب قبلش به نفیسه گفته بودم برایم دعا کند که دکتر شوم تا آمپول های خانواده شان را مفتکی بزنم و اگر هم نشدم و نا امید برگشتم از آزمون به من امیدهای واهی دهد که مهم این است که از آزمون الهی سربلند بیرون بیایم و هیچ به رویم نیاورد که در آزمون الهی هم هیچ پـُخ ِ قابل توجهی نشده ام و او هم به من گفته بود :"چشم خانوم دکتر !" و بعدش هم یک فحش پدر و مادردار داده بود که میل کنم تا سردی ام نشود!

قبل از توزیع دفترچه ها دختری لبخند به لب کارت ویزیتش را در جلسه بین ما که قیافه ی آدم حسابی ها را داشتیم پخش و پلا کرد و گمانم از او خوشم آمد که لبخندم را شلیک کردم سویش که البته بیشترش به خاطر کارت ویزیتش بود که طرح بسیار شکیلی داشت و به خودش هم گفتم و هیچ به رویش نیاوردم که ما یه کمی همکاریم و ما هم به بچه های مردم "آی اَم اِبوک "حواله میکنیم!!!

قبل از توزیع دفترچه برایمان قرآن گذاشتند درست عین همان ها که در مراسم تدفین میگذارند از بلندگو پخش شود.سوره ی حمد بود و چهار مرتبه قاری تا "اهدنا الصراط المستقیم"خواند و باز برگشت اول سوره و کلن ما را اسکل کرده بود و شاید هم داشت با خدا معامله میکرد و منتظر بود خدا به راه راست هدایتش کند و عین خیالش نبود ما دکتران بالقوه یاد شب اول قبر افتاده ایم با این فصاحت و بلاغت و سوز و گدازش به جان بچه ی یکی مانده به آخرم!بالاخره رضایت داد و سوره تمام شد به حمد و قوه ی الهی و خانم سخنگو امر به توزیع دفترچه ها توسط مراقبین نمودند!

دفترچه ها را توزیع کردند آن هم با یک کاور خوشگل آبی رنگ که قرار بود برود قعر سطل زباله و من تازه فهمیدم با آن سی و چند هزار تومن ه ناقابل چه غلطها کرده اند این کلک ها که موش بخوردشان به حق صد و بیست و چاهار هزار پیامبر که اینقدر بلایند!!! و البت که سر جلسه ،همه اش نگران پیراهن ه چهارخانه ی کوتاهه آقای مراقب جلسه بودم که اگر خم شود تمام مایحتوی اش بزند بیرون و قبل از آزمون هوش از سر همه ببرد که بحمدالله تا آخر جلسه در حفظ و نگهداری بدن مبارک اهتمام ورزیدند به جد.و کور شوم اگر دروغ بگویم که من در آن لحظه ی تاریخی که پرده از رخ هیکل و دم و دستگاهشان کشیدند آن هم به مقدار چند سانت و نیم ،ذرة المثقالی به مبحث فوق الذکر نیم نگاهی هر چند چس مثقال هم نیفکندم و از شر نفس امّاره و لوامّه و شیطان رجیم به پروردگار باری تعالی پناه بردم و این طور حرفها،باشد که رستگار شوم و برای ایزد قپی بیایم نه اینجور بدجور که ببین من چقدر باحالم!!

آزمون که شروع شد ،یک عالمه تلاش کردم که سوالی را بی پاسخ نگذارم،حتی آن 20 سوال آمار را که سه بار از درسش افتاده بودم و هیچ به روی مبارک هم نیاوردم که نمره منفی کیلو چند؟!

بعد از چهار ساعت و توزیع دو دفترچه با کاورهای آبی در چند مدل و چند طرح و نقش،آزمون را دادیم به مستحقش آن هم همراه با لبخندهای یکی در میان مراقب و مسئولین و دکتران بالقوه ی حاضر در جلسه و کمی هم وقت کم آوردیم آن آخر جلسه و موقع ترک جلسه هم دلمان خواست با آن دختر کارت ویزیت پخش کن که هی حال خودم و برگه ام را می پرسید وسط آزمون و لبخند حواله ام میکرد و چشمک ،دوست شویم و چون حوصله اش نبود گذاشتیم که بعدها تلفنی استارتش را بزنیم و آمدیم منزل آن هم با وسیله ی شخصی ِ بی آر تی تا اینکه نفیسه به تمسخر از فلان درد که چند وقتی ست مثلن امانش را بریده شکایت کند و ما را خانوم دکتر خطاب کند که عقده ای نشویم و نسخه اش را بپیچیم و ما هم نامردی نکرده و هنوز دکتر ِبالفعل نشده،با آن اخلاق چیز مرغی مان بگردیم برایش دنبال تیر چراغ برق جهت التیام ه درد ِ مربوطه!

الی نوشت :

یکـ)حالا خوب شد گفتیم خودتان بدون غلط بخوانید ها!رسوای عالممان کردید به جد !!دست و پنجه یتان درد نکند!ولی با دکتر مملکت اینطور برخورد نمیکنند ها!اصلاح شد.اجرکم الی الله!

دو)ما که چندان درس نخوانده بودیم ولی شما هی امیدهای واهی پخش و پلا کنید برایمان.خانوم دکتر هم صدایمان کنید ممنون میشویم!فقط چون کلاس دارد ها!

سهـ) هم اکنون پیامکی دریافت کردیم من باب قطع شدن اینترنتمان در کمتر از پنج روز آینده!ما که تا جان در بدن داریم میرسیم خدمتتان و اگر بدخواهان ما را از شما و شما را از ما گرفتند بدانید و آگاه باشید دکتری بودیم مفلس ولی عاشق!یادمان را زنده بدارید باشد که رستگار شوید :)

A FantasTiC TeaCher !

هوالمحبوب:

?May I ask you one question Teacher-

!!Eli:Sure!You can ask more than one

 ?What does"Mashed Potato" mean-

Eli:You know it's a potato Which has gone to "Mashhad" and come back


و به ما چه که چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست!

هوالمحبوب:

ضمن احترام به حقوق شهروندی و اینکه آدما آزادند و میتونند هر غلطی دلشون میخواد بکنند و هیشکی هم حق نداره توی کارشون دخالت کنه و بشه عقل کل که یعنی بیشتر از اونا میفهمه و بشه دایه دلسوزتر از مادر که یعنی صلاح و مصلحتشون را بهتر از اونا تشخیص میده و خدا هم آدم را صاحب اختیار فرستاده و وسط سفالگریش روح خودش را توی کنه و بنه انس دمیده و به جد هم تاکید فرمودند که "لا اکراه" و فوضولیش هم به هیشکی نیومده و این حرفا ولی بنده از این تریبون اعلام میکنم که باس با دمپایی ابری خیس زد تو دهن اون مردکی که توی پیاده رو سیگار دستش گرفته و جلوتر از تو قدم میزنه و هر چی هم میخوای ازش سبقت بگیری نمیذاره و دود سیگارش رو پف میکنه توی هوا همچین گوله گوله و هوا هم همچین سرخوشان خودش رو میرسونه توی حلق شما جهت چاق سلامتی.اصلن من میگم باس این آدم را از سیبیلش دار زد و از پا وارونه آویزونش کرد وسط شهر و حتی زنده زنده دادش دست لاشخورا تا دلی از عزا در بیارند تا درس عبرت بشه واسه بقیه !

حالا نه اینکه روی ِعجز و ناله م با مردان ِ همچین یه خرده مرد باشه و چشمم جمعیت اناث را نادیده بگیره ها!نـچ!

ضمن ادای احترام به همون حقوق شهروندی و آزادی ِ آدما که در بالا بدان اشاره شد(!) به جد اعتقاد دارم باس با همون دمپایی ابری خیس-(البته با اون سمتش که یهو بانو،نامحرم مالی نشند و اسلام به خطر نیفته!)- نه تنها کوبوند توی دهن بلکه حتی سر و صورت اون خانومی که صبح اول صبحی توی اتوبوس شرکت محترم ِ واحد و حتی تاکسی ِ خط ِ ویژه به افق خیره شده و بیخ گوش تو همچین آدامس میخوره و چرق چوروق راه میندازه و تا نگاش هم میکنی لبخند ژوکوند تحویلت میده و از منتها الیه وجودش دم مسیحاییش را هل میده توی آدامس و بادکنک درست میکنه این هـــواااا که آدم خیال برش میداره بیخ ِ آدامس حج خانوم را بگیره باش یه دور بره پاراگلایدر سواری!

اصلن حالا که فکرش رو میکنم میبینم حیف دمپایی خیس حتی!باس زنده زنده سوزوندش به جان بچه م!

شما فعلن در مدح و منزلت و نفی و مذمت این دو مبحث و اینکه اصلن به من ربطی نداره و آدم هر کاری دلش میخواد میتونه انجام بده و من خودم باس گوشِم را از وسط حلق مردم و حلقم را از وسط پیاده رو جمع کنم و اینا دیده به خوانش ِ این چند خط آزرده کنید که عمرن من بخوام از سیگار کشیدن اناث محترم و بادکنک ساختن و چرق و چوروق آدامس خوردن عناصر ذکور که هر دو نشانه های بارز روشنفکری ملت و اُمل بازی ِ بنده بوده، سخنی به گزاف برانم و به یه "حیف ِنون"ِ کوتاه بسنده مینمایم،باشد که رستگار شده و مورد عفو و رحمت عمومی و بالاخص خصوصی قرار گیرم!!!و من الله توفیق!

+بهمن پــَر!!

++روز مهندس!!

+++بین خودمون سه تا بمونه!!

خستــــــه بـــــودی شبیــــه آن اتـــوبـــوس ...

هوالمحبوب:

این آدمهایی که وقتی میبینند خسته و کوفته از کار روزانه ای و از قیافت زار میزنه جون و رمق نداری و منتظر اشاره ای تا پس بیفتی و حتی بمیری یا یه عالمه بار و بنه و خرید دستت ِ و داره از سر و کولت خستگی میریزه و یا بچه بغل ایستادی توی انبوه جمعیت و با هر ترمز هی خودت میری توی حلق طرف مقابلت و برمیگردی بیرون و بچه ت میره توی حیاط و برمیگرده یا وقتی میبینند شیکم محترمت وسط اوتوبوس ولو شده و بقیه ی هیکلت آخر اوتوبوس ِ و این دفعه با هر ترمز ملت میاند توی شیکمت و برمیگردند به پوزیشن اولیه شون و بعد تمام قد از جاشون بلند میشند و صندلی اتوبوس را بهت تعارف میکنند و وقتی بهشون میگی راضی به زحمت نیستی و راحت باشید تو رو خدا ،اصرار میکنند که به اندازه ی کافی نشستند و یکی دو تا ایستگاه دیگه پیاده میشند،آدمهای با شعوری هستند!

الــــــــی هستم ،یک عدد بیشعــور !

الـــی نوشت :

یکـ) آدم اســــت دیگـــر!

دو) رهــا همیشه ی این موقع ی سال زیادی خوب مینویسد!

سهـ) خبرت هست که بی روی ِ تو آرامم نیست...؟!

* پنــــــج زاری برداشت زدم تـــــو گوشــــــش ...

هوالمحبوب:

حالا نیایید بگید تو مگه دوره ی تیرکمون شاه زندگی میکردیا و اصحاب کهف را میشناسی یا نه ها! به جون خودم نه،به جون عباس آقامون هم نه،به جون ه بچه ی آخرم که به عمه ی جز ِجیگر زده ش رفته و الهی خیر از زندگیش نبینه این مار غاشیه ی عفریته (منظور عمه خانوم می باشد!چون یحتمل بچه آخرم پسر باشه و اون نمیتونه عفریته باشه،چون اصولن اُناث عفریته تشریف دارند و ذکور یه چیزِ دیگه اند که بعدن به موقعش میگم!)،داشتم میگفتم به جون ه بچه ی آخرم که به عمه ی جز جیگر گرفته ش کشیده اون روزا که ما تو کوچه مخابرات زندگی میکردیم و امید و علی پسرای محترم خانوم و حسین آقا خیاط توی کوچه مون بودند ،نون بربری دونه ای یک تومن و پـَن زار بود.حالا بیا بوگو "زار" دیگه واحد ِ پول ِ کدوم جهنم درّه ای ِ من نمیدونم اما اون روزا ،همون روزا که علی و امید پسرای محترم خانوم و حسین آقا خیاط توی کوچمون بودند به پنج ریالی و دو ریالی میگفتند "پن زاری " و "دو زاری" و یادم نمیاد گفته باشند "یک زاری" یا "ده زاری" و فکر نکنید الان از این حرف و نقل ها خبری نیستا و همین الان ِ الانش هم این اصطلاحات کاربرد داره و در بعضی از نقاط این کره ی جغرافیایی برخی،قیافه ی برخی دیگه را که خیلی باحالند و بیش از حد بهشون ارادت دارند با جمله ی "طرف قیافه ش دو زاری ِ" توصیف میکنند و یا میگند "هی!دوزاری!"که یحتمل منظور از دوزاری همان دو ریالی میباشد و من نمیدونم چرا نمیگند پنج زاری مثلن!!!

داشتم عرض مینمودم که در اون دوران که ما پنج شیش سالمون بیشتر نبود و امید و علی پسر محترم خانوم و حسین آقا خیاط همسایمون بودند،نون دونه یه تومن و پنج زار بود و من و خان داداشم که برا خودمون یلی بودیم خرید خونه را به عهده داشتیم و کلی خوش خوشانمون بود و منم کلن در هر فروند خرید یکی دو تومن پول گم و گور میکردم و کتک هم که روی شاخش بود!

یکی از اون شبا که داشتیم امید و علی را گول میزدیم که واسمون "خر" بشند و ما سوارشون بشیم یهو مامانی صدام کرد و گفت بپر برو چارتا نون بخر و بیا و یه دونه سکه پنج تومنی زرد و دو تا پن زاری گذاشت کف دستم و تاکید موکد هم کرد که زود میخری و میای و وااااای به حالت باز پولت را گم کنی و من هم چشمی گفتم و فرآیند گول زدن امید و علی را سپردم دست خان داداش و زدم به راه نونوایی. تو کوچه خوشحال و خندون طی طریق میکردم و سکه هام رو پرت میکردم بالا و میگرفتمش که یهو شترق لامپ کوچه ترکید و منم از ترس پولام پخش ِ زمین شد و با اینکه پنج شیش سالم نبود اما به طرفة العینی فهمیدم بدبخت شدم و دراز کشیدم روی زمین و کورمال کورمال دنبال سکه هام بگرد و توی اون تاریکی فقط تونستم سکه ی پنج تومنی را پیدا کنم و اون دوتا پن زاری کلا آب شده بود رفته بود توی زمین و منم هار هار گریه و زاری(خودم الان فهمیدم هار هار مال ه خنده است نه گریه ! اما شما به رو خودت نیار برو خط ِ بعد!)

یه آق محسن داشتیم تو کوچه مون که اونم خیاط خونه داشت و از فک و فامیلای همون حسین آقا بود و خوب یادمه که موهاش عین گوسفند ِ"حسنک کجایی" فرفری بود و دوچرخه هم داشت و من نمیدونم چرا هر موقع بهم سلام میکرد و لپم را میکشید و بهم لبخند ژوکوند میزد با اون دندونای زردِ کج و معوجش توهم این رو داشتم که میخواد من رو بگیره و از خجالت می مردم و از دستش در میرفتم و همه ش هم غصه میخوردم که اگه بمیرم هم حاضر نیستم بهش شوهر کنم،از بس که موهاش فرفری بود به خدا!!

در گیر و دار عر زدن توی کوچه و توی تاریکی ِ مطلق و جستجوی پن زاری بودیم که آق محسن در مغازه ش را باز کرد و اومد پیشم و گفت چته و منم دیگه حجب و حیای عروس بودنم را گذاشتم کنار و با گریه و زاری براش تعریف کردم بدبخت شدم و اونم بعد از یه چند دقیقه که دنبال پن زاری هام گشت و پیداشون نکرد دست کرد توی جیبش و پول در اورد و به سمت من درازش کرد و گفت حالا برو با این چارتا نونت را بخر بعد پیداش میکنیم!آقا ما را بگی همچین خوشحال و خرم و البته با کمی استرس از اینکه نکنه حالا برا خاطر ِ دوتا پن زاری مجبور بشم بهش شوهر کنم رفتم طرفش و تا دیدم یه دونه یک تومنی گذاشت کف دستم،حجب و حیای عروسانه را کلن قورت دادم و یه لیوان آب هم روووش و عر و عوری راه انداختم به غایت جانسوز و عربده مسلک که مال من دو تا پول بود و این یه دونه است و مامانم من رو میکشه!حالا از اون اصرار که دو تا پن زاری میشه یه تومن و از من انکار که دو تا پن زاری میشه دوتا پن زاری نه یه دونه یه تومنی و خر خودتی با اون موهات!

آقا جونم براتون بگه آق محسن یقه مون را گرفت و کشوند در بستنی فروشی عبدالله و یه تومنی را تبدیل به دوتا پن زاری کرد و از بس چشم غره رفتم به بستنی ها یه دونه بستنی هم برام گرفت و من رو راهی نونوایی کرد و خودش رفت پی ِ کارش!

منم در حین خر کیف شدن از دادن پول و بستنی ای که برام خریده بود همه ش حرص میخوردم که باید هر جوری شده پولش را بهش پس بدم و گرنه برای سربسته موندن ه رازم مجبورم بهش شوهر کنم!

حالا که یه کم توی ماجرا عمیق میشم و به اون روزا بیشتر و دقیقتر فکر میکنم،میبینم که بی سر و سامونی ِ این روزام همه ش نتیجه ی پس دادن ه پن زاری ها به آق محسن بعد از لو رفتن ماجرا از خود ِ دهن لقم به خاطر  نگرانی از آینده م و کتک مفصلی بود که از مامانی خوردم! و گرنه چرا باید دختر ِ آق محسن الان یه پسر کاکل زری داشته باشه و من هنوز که هنوزه وسط جاده چشم به راه عباس آقامون باشم که آیا از این جاده رد بشه یا بره از یه جاده ی دیگه رد بشه که توش یه دختر پنج شیش ساله داره دنبال ِ پن زاری هاش میگرده و کلن من رو یادش بره و حواسش بره پی ِ اون دختره ی دست و پا چلفتی!؟!


* اونایی که یادشون میاد این شعر رو حتمن تصدیق میکنند چه کیفی میداد بعدش بدو بدو کردن :)