_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

ایــــن آتـــــش افـــروختـــــه از بهـــــــر بلــــــال است ...

هوالمحبوب:

هــر کـــــــس که بپـــرسیـــــد از ایـن وضــــــع بگـوییـــــــم

ایــــن آتـــــش افـــروختـــــه از بهـــــر بلــــــال اســـــت ...

برخلاف الان در دوران طفولیتم به انواع و اقسام مشاغل و فعالیت های شریف و غیر شریف روی اوردم و هر چیزی که به ذهنم خطور میکرد را عملی میکردم.از جمع کردن کلکسیون تمبر و سنگ و پول و سکه و لوازم آزمایشگاه و مجله ی رشد دانش آموز و نو آموز و دوچرخه و سه چرخه و سروش کودکان و عکس برگردون و بذر و گلبرگ انواع و اقسام گیاهها بگیر تا درست کردن ِ کتاب قصه و کتابخونه ی محلی و درست کردن ه فرفره کاغذی و کاردستی و بعد هم توی پاچه ی بچه های محل کردن و پولش رو گرفتن و پشت بندش کتک خوردن از مامانی...!

از باحال ترین  فعالیت های دوران طفولیتم میتونم به آرایشگری اشاره کنم که در سن هشت سالگی بود(چقدر من فعال و مستعد بودما!).یه روز از خواب بیدار شدم و از میتی کومون پول گرفتم و رفتم یه عالمه اکلیل(که اون روزا بهش میگفتند زرزری!) و گل و گیره و شونه و لاک و دستمال کاغذی و برس و شونه (لوازم آرایشی هم واسه اون سن و سال کلا استغفرالله!)خریدم و اومدم آرایشگاه الـــی را تاسیس کردم و همه جا بین بچه های محل هم هـــو انداختم که ما آخرشیم!!

یکی از آدمایی که هیچ وقت یادم نمیره  مهناز طباطبایی،همکلاسی و دختر صاحبخونه مون بود.هر جا هست روحش شاد که توی زندگیم اینقدر که به خاطر ِ این آدم کتک خوردم و سرکوفت شنیدم به خاطر ِهیشکی نشنیدم.مامانی تا وقت میکرد و فرصت داشت مهناز را چماق میکرد توی سر ِ من که مهناز جون یه زندگی رو اداره میکنه و من باید غذا با قاشق دهنت بذارم! و من به اندازه ی تمام زندگیم ازش متنفر بودم و دلم میخواست یه روز با دستام دونه دونه اون موهای فرفری ِ زشتش که عین سیم ظرفشویی بود را بکــَنم و البته همیشه هم میدونستم که هیچ وقت این اتفاق نمیفته چون مهناز همیشه از من هم توی درس و هم توی خونه بهتر بود دختره ی رعیت ِ مسخره!!

یه روز مهناز جون داشت پـُز ِ عروسی ِ داییش را میداد که قرار ِ آخر ِ هفته برگزار بشه و داشت توضیح میداد که عروسی توی ِ سالن ه و اون روزام عروسی توی سالن یعنی آخر ِ کلاس.دغدغه ش این بود چی بپوشه و چی کار کنه که من بهش افتخار و پیشنهاد دادم که بیاد آرایشگاه ِ من تا براش موهاش را درست کنم و کلی هم از تجربه های نداشته م براش حرف زدم و قانعش کردم میشه گل سر سبد مجلس اگه بذاره من موهاش را درست کنم!

مهناز جون قبول کرد و آخر هفته وقتی افسانه خانوم اومده بود مامان ِ مهناز را درست کنه منم از فرصت استفاده کردم و دست به کار شدم و اول موهای سیم ظرفشوییش رو آب و جارو کردم و بعد گفتم که میخوام موهاش را مش کنم!!!

مهناز کلی جیغ و داد کرد که مامانش میکشتش و باید بره از مامانش اجازه بگیره و من بهش گفتم اولا مش ِ بیست و چهارساعته ست و بره حموم پاک میشه و دوما بهتره مامانش سورپریز بشه و وقتی هم ببینه چقدر خوشگل شده دیگه دعواش نمیکنه و اینجور مهناز راضی شد مامانش را خفن سورپریز کنه.

رفتم توی تراس خونه و از توی تراس کاکل بلال هایی که یه هفته پیش مامانی توی آفتاب پهن کرده بود و خشک شده بود را برداشتم و رفتم سراغ مهناز و با دقت و مهارت کاکل بلالهای خشک شده را لای موهای فرفری ِ مهناز جا سازی کردم و کلی هم رووش تافت و مافت زدم و کلی از خودم ذوق کردم و بعد آینه را دادم دستش و کلی ازش تعریف کردم!!!

قیافه ی مهناز دیدنی شده بود!شده بود عین ِ "شـَپـَلوتکا" و بعدم با سلام و صلوات اون رو راهی ِ خونه شون کردم تا لباسش را بپوشه و آماده ی عروسی بشه...چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای جیغ و داد زهرا خانوم مامان ِ مهناز و گریه ی دختر موفرفری ِ بدترکیب و کتک خوردنش بلند شد .

کتکی که به خاطر ِ این قضیه خوردم از بدترین کتکای دوران ِ طفولیتم بود و مامانی از هیچ لطف و مرحمتی خدا را شکر برام کم نذاشت و مضایقه نکرد. اگرچه همون اتفاق باعث شد شغل شریف ِ آرایشگری را ببوسم بذارم کنــــار و بچسبم به یه پیشه و فعالیت دیگه ولی هیچ وقت طعم شیرین ِ آرایشگریِ اون روزم رو فراموش نمیکنم و البت هیچ وقت هم نفهمیدم چرا برای ابتکار و خلاقیتی به این شیکی باید کتک میخوردم؟!میبینی مردم چقدر پرتوقع و بی ملاحظه اند؟مطمئنم این دعواهام همه ش واسه این بود که دستمزد ِ زحمتم را بهم ندند!!بعد میگند چرا طرف ذوقش کور شد!!

الـــی نوشت :

آلا !بودنت خوب است دختـــر:)

حجـــــــم مویـــــت دیدنـــــی تر میشـــــــود با پشت سری(!)...

هوالمحبوب:

آنچنـــــــــان که شاخـــــه ها را بــــــرگ زیبــــــا می کــند

حجـــــــم مویـــــت دیدنـــــی تر میشـــــــود با روســـری...

نمیدونم دقیقن چه منظوری داشته اون نه نه قمری که گفته این دختر پسرای مملکت گل و بلبل ما الگو برداری خاک برسرانه میکنند از آداب و رسوم ِ بی رسوم این خارجی ها و فرهنگ ِ اصیل و آریایی ِخودشون را ول کردند و افتادن دنبال فرهنگ ِ بی فرهنگ ِ این پدر سوخته های اجنبی !

آقا ما کلی پیشرفت کردیم و خودمون شدیم صاحب مد و الگو و ابرقدرت شرق و غرب و جنوب و شمال دنبال ِ ما راه افتادند به الگو برداری.نه اینکه فک کنید هممینجوری باد ِ هوا یه چیزی میپرونم و مثلن ا ِرق (ارغ؟عرق؟عرغ؟) ملی من رو گرفته و رگ غیرتم قلبمه شده ها و اینا ها!نه داداش ِ من !نه خواهر ِ من! مدارکشم موجوده!!

به همین سوی ِ چراغ قسم....نه!صبر کن یه لحظه! به همون سوی ِ چراغ قسم امروز با جفت چشمم یک الگوبرداری خفن از این اجنبی های مادر مرده دیدم که جفت چشمام زد بیرون و پشت بندش هم سرم به خارش افتاد و فک کنم داشتم شاخ در می اوردم ها!نه اینجور ها!بدجوووور!حالا هی شما بیا ما رو دست بنداز و بگو خواهر ِ من این چه وضعشه؟!

نشون به این نشون که توی چارباغ عباسی بودم و توی یکی از این مغازه های خنزل پنزل فروشی که همیشه ِ خدا هم شلوغه و با خواهر ِ مکرمه مشغول زیارت ِ این گوشواره ها بودیم که دخترا عین ِ لوستر از گوشاشون آویزون میکنند و نه اینکه فکر کنید خدایی نکرده مرض دارند یا گوشهاشون زیر روسری جا نمیشه که جفت گوشاشون را عین فیل میارند از روسری بیرون ها!نــــه! از بس رئوف و دلرحمند و میخواند مردم روشن بشند و از لوسترها نهایت استفاده را ببرند و تنها خوری نشه یهو...!

بعله!داشتم عرض مینمودم که نشون به این نشون که توی یکی از همین مغازه های خنزل پنزل فروشی بودم که سه تا از این خارجی های ننگ به نیرنگ تو خون جوانان ما میچکد از چنگ تو اونم از تیره و تبار ِ اُناث وارد مغازه شدند و به هر مشقتی بود یکی شون یه گل سر گنده منده ی قهوه ای قیمت کرد و بعدم با شوق خریدش و پشت بندش هم یه گیره ی کوچولوی سبز ِ کله غازی برای جلوی موهاش!

من غرق لهجه و ذوق و شوقش واسه ی خرید بودم و داشتم فکر میکردم ببین خارجی ها چه چیزایی سوغات میخرند و میبرند واسه فک و فامیلشون و ما این همه راه میکوبیم میریم اونجا چی چی را چند دلار میخریم که یهو دوستاش ازش خواستند همونجا کلیپس سر را امتحان کنه که اگه دوستش نداشت عوضش کنه و خانوم خانوما هم نامردی نکرد و روسری از سر انداخت وسط مغازه و موهای مصری ِکوتاه ِ مشکیش رو که اصلا احتیاج به کلیپس نداشت ،بدون اینکه یه درصد احتمال بده اسلام به خطر میفته،ریخت بیرون و کلیپس را تـَقی چسبوند فرق سرش و بعد هم روسریش را کشید رووش و بلافاصله ایستاد جلوی آیینه و چشماش را از ذوق کرد شبیه سوباسو اوزارا و کلی واسه قلبمه ی زیر روسریش ذوقمرگ شد و وقتی دوستاش تایید کردند که شبیه دخترایی شده که توی خیابون دیدند،کلی بالا و پایین پرید از خوشحالی و اصرار کرد که دوستاش هم به حساب اون دو تا کلیپس برای خودشون بخرند و کلی جلوی خودش را گرفت که صاحب مغازه را ماچ نکنه و بعد عین غول چراغ جادو  کمتر از چند ثانیه غیب شد و توی سیل جمعیت پیاده رو محو شد ...!

حالا هی شما بیا بگو این گونی سیب زمینی ها چیه میذارید فرق سرتون و کله تون را میکنید عین قابلمه و راه میفتید توی ِ کوچه و خیابون!بابا ما اینا را برای اشاعه ی فرهنگ ِ اصیلمون و صادر کردنش به جوامع غرب و شرق انجام میدیم،پس فکر کردین حسین آقاشون همینطوری الکی دلش خواست با حسن آقامون مکالمه تلفنی بکنه اونم یهو ناغافل دم ِ رفتن؟!!بـــرو از خــــدا بتــــرس!

مـــــا را نمی فهمــــند آدم‌‌هـــــای کوچــــــک ...

هوالمحبوب:

درست مثل کش شلوار از مغازه در رفتم و تموم ه مسیر برگشت توی دلم قند آب کردند!هی توی دستم نگاهش میکردم و هی ذوق میکردم و نیشم شل میشد.هر کی توی کوچه نگاهم میکرد حتمن فکر میکرد خل شدم.اما خوشحال تر از اون بودم که بخوام حواسم پی برق چشمها و نیش شل م باشه و مثلن چه معنی داره دختر تو کوچه برای خودش بخنده و ذوق مرگ بشه!!

یک هفته پیش که برای خریدن روانویس فیروزه ای رنگ رفته بودم کتابفروشی سر کوچه دیدمش.روانویسم بعد از یه سال تموم شده بود و باز رفتم همونجای قبلی که یه دونه همون رنگی بخرم.تموم ه این یه سال تموم ه جمله ها و کلمه هایی که توی لیست حضور و غیاب آموزشگاه،فرم تسویه حساب دانشگاه،اپلیکیشن فرم مدیریت پروژه ی شرکت فلان،امتحان تحقیق در عملیات (1)،رسید دریافت بن نمایشگاه کتاب،آخر ِ Writing بچه های کلاس و چند بیت شعر و جمله ی مکتوب این طرف و اون طرف از من جا مونده بود رنگ فیروزه ای به خودش گرفته بود و نمیخواستم و دوست نداشتم و نمیتونستم با یه رنگ دیگه عوضش کنم.

همینکه خریدمش و خواستم از کتابفروشی بیام بیرون یهو توی ویترین چشمم افتاد بهش.بدجوووووور رنگش قشنگ بود.یه رنگ خاص که جون میداد برای دست گرفتن و نوشتن باهاش.اصلا سر ذوقت می اورد برای نوشتن...

اصلن حتی اگه از نوشتن هم میترسیدی نمیتونستی باهاش ننویسی.یه رنگ آبی فیروزه ای قشنگ که بهت نیشخند میزند.تازه وقتی چشمم بهش افتاد فهمیدم چقدر بهش احتیاج دارم.از کتابفروش قیمتش را پرسیدم که یه نگاه به من کرد و یه نگاه به اتود فیروزه ای رنگ و گفت فروشی نیست!!!!

- اگه فروشی نیست پس چرا توی ویترین ه ؟

- دیگه از این مدل نیوردیم.جنس توی ویترین ه نه برای فروش.برای دکور مغازه!

مرده شور ِ دکور مغازه ت را ببرند!نمیدونم چرا بد جور دلم خواست داشته باشمش.انگار نه انگار قبلن بهش احتیاج نداشتم.انگار داشتم و خودم خبر نداشتم.وقتی گفت نمیشه داشته باشیش انگار تموم ه وجودم خواستن شده بود و درست مثل بچه مدرسه ای های هفت هشت ساله میخواست برای داشتنش بزنه زیر گریه و پا بکوبه به زمین که برای فرار از سر و صدا هم شده کتابفروش راضی بشه بفروشتش!

خداحافظی کردم و هزار جور نقشه ی جورواجور کشیدم برای داشتنش که هیچ کدوم را نمیشد عملی کنی.منم عمرا اصرار میکردم!

دو روز بعد وقتی داشتم از کنار مغازه ش رد میشدم دیدم غلغله ی جمعیت ه توی مغازه و منم به خیال اینکه توی شلوغی یادش نیست قبلن بهم چی گفته بهش گفتم اون اتود فیروزه ای رنگ را برام بیاره و اون باز همون جمله ی مسخره ی خودش را تکرار کرد و منم دست از پا درازتر رفتم پی ِ کارم تا امروووز...:)

از تاکسی پیاده شدم که یهو یادم افتاد باید یه تلفن ضروری بزنم و گوشیم شارژ نداره.زود خودم را انداختم توی کتابفروشی که یه شارژ چندهزارتومنی بگیرم که دیدم آقای کتابفروش نیستش و یه خانوم لاغر اندام ه ریزه میزه نشسته روی صندلیش !آقا ما رو بگی کلا یادمون رفت واسه چی رفته بودیم توی کتابفروشی و زود از فرصت نهایت سوءاستفاده را کردیم و بهش گفتیم که اتود مورد نظر قیمتش چنده و اوشون هم اظهار بی اطلاعی کردند و فرمودند اگه قیمتش را رووش نزده منتظر بمونم تا چند دقیقه دیگه آقای کتابفروش بیاد و از خودش سوال کنم .ما هم عرض نمودیم که عجله داریم و باید بریم و داشت تمام اعضا و جوارحمون آویزون میشد که تیرمون به سنگ خورده و آخرین نگاه الوداع رو به اتود فیروزه ای رنگ میکردیم که یهو یه برچسب کنار جعبه ش دیدیم که باعث شد برق از کله مون بپره و همچین با صدای یه خورده هیجانی و بلند بهشون بگیم که قیمتش رو کنارش زده و خانوم هم ازمون خواستند 3500 تومن بهشون تقدیم کنیم و اتود خوشگلمون را با خودمون ببریم!!!

اتود را گرفتم و درست مثل کش شلوار از مغازه در رفتم و تموم ه مسیر برگشت توی دلم قند آب کردند!هی توی دستم نگاهش میکردم و هی ذوق میکردم و نیشم شل میشد.هر کی توی کوچه نگاهم میکرد حتمن فکر میکرد خل شدم.اما خوشحال تر از اون بودم که بخوام حواسم پی برق چشمها و نیش شل م باشه و مثلن چه معنی داره دختر تو کوچه برای خودش بخنده و ذوق مرگ بشه!!

باید زودتر میرفتم کوچه ی تلفن خونه و اون دفترچه ی چند صدبرگی که فروشنده ش گفته بود تک فروشی نداریم(و بیخود!!!) را میخریدم!بدجوووور دلم نوشتن میخواست...

الــــی نوشت:

یکـ)یکی از مشکلات نجیب زاده بودن اینه که وقت و بی وقت مجبوری عین آدم رفتار کنی!

|اسپارتاکوس- استنلی کوبریک|

دو)من دختـــر نیستـــم!                            نیکـــولا  را بخوانیـــد

+نـــ...

خــــودم یکـــــبار رفتــــار خــــودم را بررســـــی کــــردم ...

هوالمحبوب:

همـــه گویـــند رفتــــــارم عجـــــــیب و نابـــــهنجار اســــت

و گــاهــــی مایـــــه ی شـــرم اســـت اطواری که من دارم

خـــــــودم یـــک بـــار رفتــار خـــودم را بررســــی کـــــردم

ولی دیــدم که معقـــــول است رفتــاری که مـــن دارم...!!!

شده بود عین یه قرص ماه.همه چیزش حرف نداشت.از مراسم و لباس و آرایش و پذیرایی بگیر تا لبخندش که وقتی توی اون شلوغی نگاهش میکردی ،پهن میشد توی صورتش و بهت چشمک میزد.انگار که همه ش حواسش بهت باشه .خوب از اونجایی که توی حرکات موزون استعدادی ندارم و نداشتم توی "کــِـل کشیدن " که هنر تخصصی م هست سنگ تموم گذاشتم و چشم فک و فامیل دوماد را ترکوندم و تمامن انگشت به دهنشون گذاشتم و هی ذوق به دل "بهاره" نشوندم :)

بهاره خونواده ی گرم و خیلی صمیمی داشت و قرار شده بود از اونجایی که خواهر نداره من و دو سه تا از همکارا که به صورت خیلی ویژه دعوت شده بودیم واسش سنگ تموم بذاریم و جای تموم ه خواهرهای نداشتش را براش پر کنیم.

آخه خوب میدونستیم و میدونیم که آدم شب عقد و عروسیش با اون همه استرس و دلهره و اضطراب از کم و کیف مجلسش چقدر دل نگران و چشم انتظار دیدن با شکوه برگزار شدن مراسمش ه و چقدر دلش میخواد ذوق و شوق و شادی را توی چشم تک تک آدمها از خوشبختیش ببینه.

وقتی عزم رفتن کردیم و مامان بهاره به اصرار ازمون خواست برای شام که فقط مختص فامیلهای نزدیک عروس و دوماد بود بمونیم ،و ما هم که از همون اول منتظره همین بودیم با صرف چندتا تعارف و "تو رو خدا راضی به زحمت نیستیم و بذارید بریم بچه مون روی گازه ..." و البته دلهره از اینکه نکنه با تعارفمون قبول کنند که ما از خدمتشون مرخص بشیم ،باز لباس عوض کردیم و بالا نشین مجلس شدیم ...!

میدونستم تا شام آماده بشه و مراسم آتیش بازی و رقص و پایکوبی اجرا بشه میشه نصف شب.برای همین خرامان خرامان رفتم پیش مامان بهاره و خواستم یه جایی برای خلوت کردن و چنگ به دامن خدا زدن که از این اقبال ها هم نصیب ما کنه بهم نشون بده.مسئول پذیرایی سالن گفت که نماز خونه بسته ست و همونجا باید آویزوون ه خدا بشم.مامان بهاره یه مهر پیدا کرد و مسئول پذیرایی هم از چادرش که بوی گوسفند مرده میداد گذشت و با یه سفره که زیر پاهام پهن کنم ما رو رهسپار راهروی پشت سالن که رفت و آمد کمتر بود،برای خلوت کردن با خدا توی اون دیمبول دامبول ِ مراسم کرد.

همین که چادر انداختم روی سرم از عطر و بوی چادر داشتم منفجر میشدم اما رو کردم به خدا و گفتم کاری به شمیم گوسفند مردگی ِ چادر نداشته باش،ببین من با این همه آرایش و پیرایش و به به و چه چه چقدر باحالم که اومدم روبروت نشستم،اگه راس میگی محو اینا بشو و از عطر این چادر بگذر و چارتا فرشته های پـُـر پـَر و پیمونت را بفرست بیاند از جلوم رد بشند شاید چشم یکیشون من را گرفت...!

چادر مشکی پر از شمیم بهاری را کشیدم توی صورتم که نکنه چشمم به کسی بیفته و چشم کسی به من و میون ه "امشب شوشه لیپه لیلیونه...امشب شوشه یارم برازجونه "سفت خودم را گرفتم که اعضا و جوارحم فکر حرکات موزونی که هیچ توش استعداد نداشتند را نکنند و قامت بستم به غفوریش .

صدای مبهم آدمای دور و برم را میشنیدم که من را مخاطب قرار میدادند اما هی زور میزدم و بهش میگفتم کاری کنه که نشنوم چی میگند که یهو خیر سرم ناراحت یا خوشحال نشم و اصلن برام مهم نباشه و کلن حالا که چی؟؟؟!!!

مراسم آویزون شدن از خدا که تموم شد  به محض اینکه سر از روی مهر بلند کردم یه جفت پای مردونه جلوی چشمم دیدم و کنارش یه دنباله ی پیرهن سفید و بلند زنونه!

سرم را که بلند کردم بهاره و دوماد با چشمای متعجب صاف جلو چشمم ایستاده بودند و فیلمبردار هم پشت سرشون و منتظر بودند من راه را باز کنم تا برند توی سالن غذایی که من به درش تکیه داده بودم!!!

دلم نمیخواست با این قیافه جلوشون ظاهر بشم و بیشتر ناراحت و معذب این شدم که نمیدونستم چند دقیقه ست منتظرند و ایستادند که من راه را براشون باز کنم .

زود چادر را کشیدم عقب از توی صورتم و تند تند سفره ی گل قرمز زیر پام را جمع کردم و کفشهام را هل دادم زیر میز و تا اومدم حرف بزنم ،بهاره من را به دوماد معرفی کرد و منم دهن باز کردم تا اظهار خوشبختی و مبارک باشه حواله ش کنم که نمیدونم چرا یهو به دوماد گفتم:"قبول باشه!" و دوماد هم پشت بندش گفت :" از شما هم قبول باشه !" و منم عین احمق ها گفتم :"قبول حق!" .که یهو صدای خنده ی بهاره و فیلمبردار کل راهرو رو پر کرد و من از خجالت مـُردم و دوماد هم از خجالت شده بود عین لبو !

خوبی ه شوخ بودن و دختره خوبی بودن به اینه که همه خیال میکنند توی جدی ترین حالت تو داری شوخی میکنی و هیچ متوجه نمیشند هول کردی و زود میتونی ماجرا را جمعش کنی و انگاری حالا من باید کاری میکردم که رضا احساس معذب بودن و خجالت نکنه.واسه همین زود خودم را جمع و جور کردم و گفتم حالا بعد از قبول بودنهاش ایشالا مبارکتون باشه و دوماد هم که میخواست خودش را ریلکس و آروم نشون بده یه Thank you حوالمون کرد و ما هم یه You're welcome تقدیمشون کردیم و با بوسه ای که روی گونه ی بهاره نشوندم هدایتشون کردم به سمت سالن غذا که مراسم معنوی ِ حرکات عاشقانه ی مصنوعی را از خودشون جلوی دوربین متشعشع کنند تا سندی بشه برای روزهای بعدی ِ زندگیشون و باز خرامان و کـِـل کشون رفتم توی مراسم تا به ادامه ی وظیفه ی خواهریم برسم...

الـــــی نوشت :

یکـ)که بی دو چشمت... سبو سبو می... اثر ندارد.    سحـــر را بخوانید 

دو) بعضی زخم ها را باید درمان کنی تا بتونی به راهت ادامه بدی.بعضی زخم ها باید باقی بمونه تا هیچ وقت راهت را گم نکنی.

سهـ) نفرت آسان تر بود.اگر از آن ها متنفر بودم میدانستم باید چه کار کنم.نفرت روشن و واضح است،فلزگونه،یک سویه ، بی تزلزل،برعکس عشــــق...|چشــــم گربـــه - مارگارت اتوود|


پشـــتِ مــــن پهنه ی زخـــم است، ولـــی ...

هوالمحبوب:

پشت من پهــنه ی زخــم است ، ولـــی شهــر هنوز

همه ی دغدغــه اش پیـــــنه ی پیشـــانـــی هاست...

تا حالا هیچ کسی در هیچ جایی به من در مورد لباسام یا موهام یا آرایشم هیچ تذکری نداده بود.حتی اون روز که چکمه های ساق بلند ِ طوسی ِ منگوله دارم را پوشیدم رفتم دانشگاه و دم در با حراست و نگهبانی کلی چاق سلامتی کردیم و عمو جعفر سر کلاس ازم پرسید :"چند رنگ دیگه از اینا خونتون دارید؟!" و کلی خندیدیم و یا شبی که با کت و شلوار رفتم سمرقند و ذرت مکزیکی فرد اعلا با سس سیب سبز خوردیم و برای شام پیتزا گرفتیم و رفتیم خونه و تا دم دمای صبح حرف زدیم و یا حتی اون روز گرم مرداد که با اون مانتوی آبی و صندلها و روسری سفید کنار مجتمع الغدیر و روبروی ضریح معصومه منتظر بودم و از گشت ارشاد ساعت پرسیدم!

همیشه انگار حواسم بود که جوری لباس بپوشم یا حواسم به خودم باشه که کسی نخواد بهم بگه چه جوری باشم.اصلا بدم می اومد نشون بدم که انگار بقیه بیشتر از من باید بفهمند که چی بپوشم یا چی کار کنم و البته بگم که اگه قرار بود هم کسی به اسم امر به بهشت و نهی از جهنم من را ارشاد کنه ،مقاوت نمیکردم و فلسفه بافی و یا شروع کنم لعنت فرستادن به کی و کی و برید جلو جوونا را بگیرید معتاد شدند و حالا مشکلای مملکت با لباس و موی من حل میشه و به تو چه و ... برای همین سعی میکردم صرفا برای ادامه دار نشدن بحث و منبر نرفتن آمر بالمعروف ازش تشکر کنم که مرسی که وقتی من حواسم نبوده ،حواس اون بوده و اجرکم الی الله!

بهش گفتم چهار پنج سال پیش دانشجوی اونجا بودم و الان برای گرفتن مدرکم اومدم.ازم کارت شناسایی خواست و بهم اسم شب را گفت و اجازه داد از گیت رد بشم! وقتی داشت راهنماییم میکرد که کجا برم بهم گفت :" مقنعه ت را بکش جلو یه خورده تا این دم آخر با سلام و صلوات کارت زودتر راه بیفته و با مشکل مواجه نشی!!!"

کلی از دست خودم و مقنعه م که معلوم نبود چقدر عقب رفته بود که باعث بشه یه نفر که مهم نیست نگهبان بود یا حراست یا بقال سر کوچه ،بهم تذکر بده.بدتر از اون اینکه کلا من مرده ی نحوه ی دعوت به بهشتش شده بودم که دلیل اصلی رعایت اصول اسلامیم و اینکه اسلام به خطر نیفته اینه که زودتر کارم راه بیفته! احتمالا اگه پسر بودم باید ریش میذاشتم یا یقه م را تا آخرین دکمه ی نزدیک به قسمت قلمبه ی گلوم میبستم که حتی اگه می مردم هم یحتمل به درجه رفیع شهادت نائل میشدم!

راهرو رو رد کردم و رفتم پیش مسئول مربوطه .گفتم که چهارسال پیش بعد از کلی رفت و آمد و دوندگی تمام کارهای فارغ التحصیلیم را انجام دادم و قرار شد دو ماه بعد مدرکم را برام پست کنند و الان چهارسال بعد از اون دوماه ِ کذایی اینجام که ببینم دقیقن با چه پستی فرستادند که هنوز نرسیده!

آقای مسئول با یه نگاه عاقل اندر سفیه و با لهجه ی شیرین شهرضاییش ازم پرسید :" میخوای بری خارج؟"

- نه!مگه باید برم خارج؟

- اگه نیمیخوای بری خارج پس مدرکتو واسه چی میخوای؟من خودم  بیست سال پیش فارغ التحصیل شدم هنوزم مدرکمو نگرفتم.گواهی موقت که داری ،اصلش را میخوای چی کار؟

- ولی من مدرکمو میخوام.برای همین اینجام.همه ی کارهاش را هم انجام دادم قرار شد دو ماه بعد...

- چی چی دوماه بعد دو ماه بعد؟مگه ما بیکاریم بریم پست مدرک پست کنیم؟اسمتا بوگو بذار تو سیستم بیبینم.حالام اسمتو از توی این لیستا پیدا کن

- من چهارسال پیش فارغ التحصیل شدم ،شاید اسمم نباشه توش.

- این اسما مالی سال هفتاد تا حالاست.

لیست را ازش گرفتم و پرسیدم :شما اسم کوچیکتون چیه؟

-اسمی کوچیکی من؟اسمی کوچیکما میخوای چی کار؟

- میخوام اسم شما را هم پیدا کنم مدرکتونو بگیرید

- مگه من اینجا درس خوندم که اسمما پیدا کونی؟ خودم مدرکما میگیرم ،شوما مدرک خوددا بیگیر.

- مگه میخواین برین خارج؟

نه! برا چی چی ؟

- اگه نمیخواین برین مدرکتونو میخواین چی کار؟بذارید باشه!چه کاریه؟!

نفهمیدم چرا با عصبانیت نگاهم کرد و سرش را انداخت پایین به نوشتن . اسمم رو توی لیست پیدا کردم و اوشون فرمودند یه فتوکپی کارت ملی م _که گمش کرده بودم- و یه کپی از صفحه ی آخر شناسنامه م که من خیال میکردم قسمت "فوت شدنمه " و اوشون فرمودند قسمت "توضیحات ه " را همراه با یه تمبر 1200 تومنی که اگه دست دست میکردم ممکن بود همراه با نرخ تورم گرونتر بشه  ،باطل کنم و دو ماه دیگه مجددا برسم خدمتشون تا احتمالا دو ماه بعدش بتونم مدرکمو بگیرم.

خیلی راه اومده بودم فقط برای شنیدن همین چندتا جمله و کلی حرصم در اومده بود.یه خورده آب خوردم و داشتم باغچه و حیاط و بچه ها محوطه را که کلی تغییر کرده بود نگاه میکردم و قدم زنون به گیت بازرسی نزدیک میشدم که همون آمر بالمعروف لبخند زنون بهم نزدیک شد و گفت :کارتون تموم شد؟

در حالیکه داشتم توی شیشه ی روبرو خودم را نگاه میکردم و مقنعه م را مرتب و منظم میبردم عقب خندیدم و گفتم : نه! باید دو ماه دیگه دوباره بیام! آقایون به مقنعه م توجه نکردند که کارم زود راه بیفته! خدا خودش باید دست به کار بشه و گرنه باید دست به دامن چادر و روبنده بشم...!!!

الـــی نوشــت:

یکــ) باید برگردی و سه بار و نصفی پشت سرت را نگاه کنــی... از اینجا بخوانید :|

دو) چقدر دلخورم از این جهان بی موعود...

سهــ) اینهایی که یک دفعه میگذارند میروند بدون حتی یک کلمه حرف را باید کشت که آدم را نگران میکنند!!کسی از شاپری ، منیژک و لیلــی خبر ندارد آیا؟...انگاری آب شده باشند رفته باشند توی زمین!



خطبـــــه های عقـــــــد هم مـــــا را به هم مـَحـــرم نکرد...

هوالمحـــبوب :

آنـــقـــــدر دنـــیــــای مــــا بــا هـــم تــــفــــاوت داشــــت کــه

خــطبـــه های عـقـــد هم مــــــا را به هـم مـــَحــرَم نکــرد...

همیشه عادتم ه همه جا دیر برسم.دقیقن اون ثانیه آخر و یا حتی چندین و چند دقیقه بعد از ثانیه ی آخر!

عادت ه گندی ه اما هیچ رقم ه نتونستم درستش کنم و کلا شهره ی عام و خاص شدم برای دیر رسیدن و رفتن و اومدن!

دارم تند تند دکمه های پالتوم را میبندم و همزمان مقنعه م را نصفه نیمه روی سرم میکشم و جلوی آینه موهام را مرتب میکنم و نصفه نیمه یه آرایش میکنم که باز این خانوم ه :" کاف " که من اسمش را گذاشتم خانوم ه " کازمـِتیک" ،توی آموزشگاه ازم آویزون نشه که ازش کرم و کوفت و زهرمار بخرم که جلوی شوهرم خوش  قیافه بگردم و ازم حظ کنه و چشم و دلش دنبال زن های رنگاوارنگ کوچه خیابون ندوه! انگاری که مثلا میشه مرد جماعته حریص را به این حربه توی چارچوب خونه و قانع به زن خودشون موندگار کرد!!!

تند تند از پله ها میرم بالا و کفشهام را پا کرده و نکرده میپرم توی کوچه ، همینطور که دارم ساعت مچی م را میبندم و توی کوچه تند تند میدوم و هی میزنم توی سرم که باز دیرم شد یهو چشمم می افته به حلقه م که نیست!

رسما خاک تو سرت الی! الان هرکی توی اون آموزشگاه کوفتی دستت را ببینه که خالی ه فکر میکنه از شوهرت سیر شدی یا نمی خواییش یا به زور شوهرت دادند یا دلت میخواد همه فکر کنند مجردی تور بندازی برای رجال محترم ه طفل معصوم و به تعداد طرفدارات اضافه کنی و ...! هیشکی توی کله ش نمیره که خوب بابا یادم میره دستم کنم! خیر سرم مثلا تازه انگشتر به دست شدیم ها! یعنی رسما تو رووح تفکراتشون!!

خیلی دیرم شده اما نمیتونم نگاه پرسشگرانه ی خانوم "میم" مدیر آموزشگاه را تاب بیارم و براش فلسفه بافی کنم که چی شد حلقه م دستم نیست .برای همین تند تند راه را برمیگردم و از جلوی آینه  حلقه ی مثلا نامزدیم را برمیدارم و یه فحش دیگه نثار خودم میکنم و باز دوان دوان میرم سمت خیابون ...

تقریبا به نفس نفس افتادم تا سوار تاکسی میشم و دیگه میتونم این ثانیه های آخر سکان را بسپارم به راننده و خودم را جمع و جور کنم که کج و معوج داخل آموزشگاه نشم.حلقه م را دستم میکنم و غرق میشم توی دیزاین خوشگلش!یه حلقه ی ساده با چهارتا نگین ساده و قشنگ  که کنارش به صورت متقارن از سمت راست و چپ یه طرح تیغ ماهی داره و حالت مشبک به حلقه داده که همه ی اینا مطمئنن نشون دهنده ی سلیقه و کم توقعی ه مثلا من ه عروس بخت برگشته است و اینکه من چقدر دختره خوبی ام و طبق توضیحایی که به همکارام و مخصوصا خانوم "میم" دادم حلقه نشونه ای برای تعهد و تاهل ه  نه داد زدن واسه اینکه ملت ببینید من اینقدر می ارزیدم!

همیشه این نکته سنجی ها برام زجر آور بوده ولی به قول همون خانوم "میم" این قصه ها مال دوران ه تجرده و وقتی متاهل میشی همه ش حواست جمع این باید بشه که چه جور بپوشی و زیور آلات از سر و گردنت آویزون کنی که چشم حسود بترکه و با این کار قدر و منزلت خودتو توی فک و فامیل شوهرت بالا میبری و ارج و قرب پیدا میکنی و جلوی بقیه زن های اطرافت کلاس بذاری!

بیچاره من! بیچاره شوهرم!از تصویر کشیدن شوهرم و زندگیم و اینکه یه روز شاید این مدلی بشم یه لبخند عمیق میشینه روی لبام که اگه جلوش را نمیگرفتم تبدیل به خنده میشد.

حتی تصورش هم برام مزخرفه برای همین واسه اینکه قاطی ه این بازی کثیف و خنده دار نشم همیشه یه طوری میرم آموزشگاه که بلافاصله برم داخل کلاس و با کسی دمخور نشم که راجع به این مسائل حال به هم زن حرفی بینمون رد و بدل بشه :)

اونقدر غرق شدم توی افکارم که متوجه نمیشم به مقصد رسیدم و صدای راننده که میگه :خانوم هشت بهشت؟" بهم میفهمونه باید خالی بشم!!

در تاکسی را میبندم و با عجله خودم را میرسونم اون طرف خیابون و تا میام از در آموزشگاه وارد بشم یهو متوجه میشم حلقه دست راستم ه و کلا قربون حواس جمع و تا بیام عادت کنم مثلا شوهر کردم و حلقه ی ازدواج باید دست چپ باشه یه قرن گویا طول میکشه.

حالم داره از این بازی به هم میخوره.نمیدونم چه طور قبول کردم این اتفاق بیفته.همه ش تقصیر خانوم "میم" بود که وقتی برای اینکه از شر کلاسای ترم جدید آموزشگاه و برادرزاده ی دیلاقش خلاص بشم و هر بهونه ای اوردم قبول نکرد که نمیتونم این ترم در خدمتمون باشند ،مجبور شدم همه ی تقصیرا را بندازم گردن ازدواج قریب الوقوع و شوهر بخت برگشته ای که نهایتا برای اینکه میخواد بیشتر پیشم باشه به گرفتن نهایتا یه کلاس توی آموزشگاه رضایت داده و وظیفه ی خطیر همسر بودنم را سپر کنم تا دیگه پام را توی اون آموزشگاه نذارم و بعد برم بازار و یه حلقه ی ساده با چاهارتا نگین ساده و قشنگ که کنارش به صورت متقارن از سمت راست و چپ یه طرح تیغ ماهی داره و حالت مشبک به حلقه داده که همه ی اینا مطمئنن نشون دهنده ی سلیقه و کم توقعی ه مثلا من ه عروس بخت برگشته است و اینکه من چقدر دختره خوبی ام،واسه خودم اون هم فقط با یک اسکناس ده هزارتومنی بخرم!!!


الـــی نوشت :

یکــ) روزهای سختی را پیش رو داریم.باکی نیست...به قول رهـــا :"ما مرد روزهای سختیـــم...". من این دختر را عجیــب قبول دارم! عجیب!

دو) من از دست دیگران ناراحت نمیشم .فقط نظرم در موردشان عوض میشود.

سهــ) هرچه قدر هم بگویم این شعر را عاشقم کم گفته ام.هرچقدر هم که بخوانمش باز بغضهایم برایش تازه است.همیشه اشکی میشوم وقتی میخوانمش.هر بار هم به بهانه ای خواندمش و هی تکرار کردم ش.سر آغاز این شع ـر پایان تمام روزهای زمستانی ه عمرم بود.

با ملودی تمام زمستانهای عمرم کوک است >>> " از همیـن ثانیـه آزاد ...و بغ ـضم ترکــید ..."


من و تو با همه ی شهر تفاوت داریم...

هوالمحبوب :

دو تا کشیش قرار گذاشتند صبح یه روز دلپذیر بهاری که شب قبلش هم کلی بارون باریده بود پای پیاده از علی آباد سفلی مثلا نود و سه کیلومتر گز کنند برند علی آباد علیا که مردم اون منطقه را به نام پدر ، پسر ، روح القدس به دین عیسی مسیح دعوت کنند و براشون دو سه خط موعظه برند!

دو تا کشیش قصه ی ما خوش و خرم راه افتادند و راه علی آباد علیا را در پیش گرفتند و در سکوت گوش جان سپردند به حمد و ستایش عناصر طبیعی که میدونستند "ان من شی الا یسبح بحمده و لکن لاتفقهون تسبیحهم..." و صدا از در در اومد از این دو تا کشیش قصه ی ما در نیومد و "مرغ تسبیح گوی و من خاموش " بودند!

حالا شمایی که میخوای بگی کشیش مسیحی را چه به آیه قرآن و حکایت سعدی و اینا برو از خدا بترس و توبه کن ...دستت را بکش بچه!شما اصل مطلب را بگیر و به این حواشی گیر نده!ا

خلاصه همینجور که چند ساعت داشتند قدم میزدند یهو یه خانوم سانتی مانتال ِ همچین مانکن و به چشم خواهری هولووو میبینند توی جاده (این خانوم سانتی مانتال با اون خانوم سانتی مانتال که میاد وبلاگ "من دختره خوبی ام!همین... " و  اسمش هم میس مونالیزاست فرق میکنه ها!از قبلش گفتم که یهو برای مردوم حرف در نیارید و بهش بگید تو جاده چی کار میکردی؟!!)...

خدمتتون عرض می نمودیم که همینجور تسبیح گوی یه خانوم سانتی مانتال میبینند.حاج خانوم گویا تصمیم داشتند از جاده عبور کنن و برند اون طرف جاده .جاده هم گــِل و آبم همینجور اون وسط وِل و دیگه خودت تا تهش را برو!

حالا اینکه اون خانوم اون وسط تک و تنها چی کار داشته و نه نه و باباش خبر داشتند اونجوری اومده بیرون و بلا به دور و گشت ارشاد دارند این مسیحی ها یا نه به من و شما هیچ ربطی نداره و در زندگی مردم کنکاش نکنید که خداوند فرمود "و لا تجسسوا! "

بعله!

کشیش سمت راستیه -شما فرض کن اسمش پدر ژُرژ - میره همچین تمیز و شیک حاج خانوم را بغل میکنه و همچین خرامان خرامان میبردش اون طرف جاده پیاده ش میکنه که نکنه یهو خانوم گلی بشند و لام تا کامم حرف نمیزنه و همچین همونجور شیک به طی طریقش به سمت علی آباد علیا ادامه میده و کشیش سمت چپیه -شما فرض کن اسمش پدر ژ ِرژ -هم تند تند به دنبالش...

یکی دو ساعت میگذره و هنوز نرسیده بودند به علی آباد علیا و از ظاهر امر اینطور برمیاد که گویا همچنان به  شنیدن تسبیح گویی طبیعت مشغولند که یهو ناغافل و بی مقدمه پدر ژِرژ-دست چپیه - به پدر ژُرژ -دست راستیه - میگه میدونی در آیین مسیح در آغوش گرفتنه یه زنه نیمه برهنه و لمسش گناه محسوب میشه و تو گناه بزرگی کردی؟!

پدر ژُرژ به پدر ژ ِرژ بدون اینکه نگاه کنه همونطور که داشته میرفته تا برسه به مقصد میگه :" من اون زن را همونجا پیاده کردم و چیزی یادم نیست...اون تویی که ساعتهاست اون را در آغوش گرفتی و داری حملش میکنی...!!"

پدر ژ ِرژ می ایسته و گویا شوکه میشه و پدر ژُرژ میره تا به علی آباد علیا برسه و در افق محو میشه....

*این قصه هزار منظر داره،از هر بعد که دوست دارید این قصه را تعبیر کنید...

الــی نوشت:

یکـ)باید اون زن سانتی مانتال (که هرکسی و چیزی و اتفاقی میتونه باشه )را وقتی پیاده کردی تمومش کنی...

نباید آدما را دنبال خودت بکشونی...

نباید حملشون کنی.نباید بشند توی زندگیت یه بار چون هرچی مسافتت طولانی تر باشه وزن اون زن سانتی مانتال سنگین تر میشه برات و خسته تر میشی.اونقدر خسته که از پا بیفتی...

به مقصد مورد نظر که رسوندیش یا رسیدی پیاده ش کن!مگر اینکه آدم مهمی توی زندگیت باشه که نتونی پیاده ش کنی و همیشه باهاته...

دو) همیشه حرفم این جمله ی کتاب "زهیر" بوده :" وقتی کسی ازت تعریف کرد و بهت دخیل بست باید بترسی..."باید بترسی که بشکنی و تمام آمال و آرزوهاش بشکنه...باید مواظب رفتارت باشی...

میفهمم بت آدم شکستن یعنی چه.حتی میدونم ممکنه تا کجا توی زندگیش درد بکشه و ضربه بخوره و جای زخمش بشه یه درد عمیق تا آخر عمر...

برای همین همیشه حواسم به کسی که براش بت بودم هست و بوده!

ولی این حواسم بودن منجر به این نمیشه که برای بت باقی موندن و نشکستن ،حاضر باشم هر رفتاری را تحمل کنم.قبلا هم گفتم...گاهی دوست داشتن سیلی زدنه.اون هم محکم که جاش بمونه روی صورتت تا هرموقع دست میکشی رووش دردت بیاد...تا بزرگ بشی...تا محکم بشی...تا قد بکشی...من میزنم تا کسی بعد از من نتونه بزنه...

حتی اگه بتی باشم که بشکنم...که خورد بشم که له بشم،من یک الی ه حق به جانب ِ سر خود معطلم که همیشه حواسش هست.

اگه شکستنی ام بندازش دور ...!

سـهـ) تمام این کلمه ها و حرفها به خاطر دختری که شاید دیشب با عصبانیت و بغض چشماش را روی هم گذاشت...


که دارم یاد میگیرم زبان با ادب ها را...

هوالمحبوب:

اصلا به من چه که چی مد شده و تا هم بخوای راجبش حرف بزنی متهم میشی به اینکه دلت خوشه و نمیفهمی و برو آپ تو دیت شو بچه و من هم عمرا بخوام حتی راجع به چیزی که به من مربوط نیست حرف بزنم

به من چه که سیگار تازگی ها جزو لاینفک نوشته ها و روزگار و خاطرات دخترها و پسرهای زیادی شده و اصلا نمیشه که نباشه و شاید همین روزا خودمون هم دچار این اپیدمی شدیم چون نشون دهنده ی اینه که هرچی غمت بیشتر سیگارت روشن تر!!!!!

یا مثلا به من چه که دست کی توی دستای کیه و کی چه غلطی میکنه و چرا دست کسی میتونه توی دستای اون یکی باشه ولی یه جای دیگه ش نه!!!!

من میخوام راجع به یه مسئله ی مهم غر بزنم!

که بیشتر توی زمستون و سرمای هوا خودش را نشون میده و مهم میشه

بیشتر اون موقع که میخوای یه حرکت را ،اون هم به دلیلی که شاید اصلا خودت هم نمیدونی انجامش بدی، مورد توجه قرار میگیره.

نمیخوام زیاد به چند و چون و کم و کیفش بپردازم و راجع بهش بحث کنم.

ولی میخوام بگم:

دختر خوب...پسر خوب...اصلا شوما میدونی چرا آدم با کسی وقتی رسید دست میده؟

دست دادن فقط یه نماد و گریتینگ نیست که اگه باشه مثلا خیلی مبادی آدابی و اگه نباشه خاک تو سرت!

آدمها وقتی به هم دست میدند ،تمومه شور و هیجان و احساسشون را از طریق دستشون به طرف مقابلشون انتقال میدند.

تمام گرما و یا حتی سرماشون را...

یه جور تبادل احساسه.برای همینه که نباید حتی به بعضی ها دست داد!

برای همین وقتی کسی دستت را به نشونه ی سلام میگیره بهش حس خوب و یا حتی حس بدی داری.برای همینه که وقتی حتی یه خورده دستت را فشار میده خوشحال میشی و یا حتی ناراحت.یه جور "من هستم ه"!

حالا بماند که بعضی ها تمام زور نداشتشون را جمع میکنند توی دستاشون و فکر میکنند رینگ کشتی ،اونم از نوعه کجش هست و همچین دستت را فشار میدند که دلت میخواد بخوابونی توی گوششون رعیت ها را!عین این خانوم "ع" که دلم میخواد وقتی باهام دست میده انگشتاش را بشکنم الاغ!

همه ی اینا را گفتم و نگفتم که برسم به اینکه دست دادن آداب داره.تازه اون هم یه عالمه و در حد مثنوی هفتاد من کاغذ!

درست مثل چایی خوردن

درست مثل لبخند زدن

درست مثل حتی نفس کشیدن و یا حتی شعر خوندن!

حالا نیای گیر بدی بگی الی این تویی که داری راجب آداب حرف میزنی بچه!؟ 

خوب بعضی چیزا مهمه...در عین حالی که مهم نیست مهمه...

همیشه مهم بوده و به قول بچه ی جناب سرهنگ نگفتن دلیل نبودن نیست

دست دادن یه دنیا معنیه...یه دنیا احساس که حتی میتونی به کسی هدیه ش کنی و یا حتی از کسی دریغ کنی...!

برای همین یا به کسی دست نده وقتی دیدیش یا اگه دادی جونه بچه ت اول دستکشت را در بیار بعد دست بده!

هرچقدر هم سردت باشه و بشه که از من سرمایی تر نیستی که!

من وقتی سردم بشه اشکم در میاد ولی اگه هزار بار بشه هم ،دستکشام  که چاهار چشمی  مواظبشم گم نشه را در میارم و  دوباره دستم میکنم تا فقط نشون بدم "تو برام مهمی" ،حتی اگه مهم نباشی!

حداقل به عنوان یکی از آدمای زندگیم توی اون لحظه مهمی!اصلا اونقدر مهم بودی که اندازه ی همون چند ثانیه هم برات وقت گذاشتم!

اگر هم نمیخوای رعایت کنی جون عباس آقا و کبری خانومتون به من دست ندید!وقتی با اون دستکشای کوفتی با من دست میدید حس میکنم دارم کلاه نمدی ســِد جواد را هی میچلونم و باهاش ارتباط برقرار میکنم و  ادای آدمای ذوق مرگ شده را در میارم!

یعنی دقیقن اون موقع تصور گاو مشدی حسن بودن را از خودم دارم !!!

الــی نوشت :

یکــ)این پست یک پست مثلا اجتماعی بود!من در مورد دست در دست معشوق گذاشتن و این قـِسم حرفها اطلاعاتی در حد خنگترین آدمهای روی زمین دارم.البته اگر هم داشتم (که دارم !!!!) هم نمیگفتم تا وقتی که وقتش برسد! بر این خنگ ببخشایید و به من گیر ندهید لطفا!

دو )نه سال شد!دی ماه کارش گرفتن است.گاهی خاطره ها را، گاهی آدمها را و گاهی جان ها را و من این نغمه و صـــدا را مدتهاست میپرستم .شما هم بابک را گوش دهید >>> هیـــچ جای دل آبــــاد شما بـــم نشود...

سـهـ ) میلاد مسیــــح هم مبارک ها باشد !

چاهار ) اینجا را زندگی کنید ! >>> شــاپــری

پنجــ)مدتی نیستیم.شاید دو روز ،شاید دو هفته ،شاید دو ماه ،شاید دو...!نــَه!!به سال نمیکشد !فقط مدتی هیچ جا نیستم! مراقب آدمهای زندگی ه من باشید...همین !

گر ندارد برای مــن آبـــی...لیک بهر تـــو خووووب دارد نـــــان!

هوالمحبوب:

خوب دیشب داشتم فکر میکردم این عباس آقاهای ما (همون طرفدارانه مثلا پر و پا قرصه ما!!)اگه به وصال ما نمیرسند ،حداقل به یه نون و نوایی میرسند!

یعنی کلا من و البته تازگی ها همشیره ی محترممون (شما بوگو آباجی!) را خواستن،براشون کلا خیر و برکت داره!

یعنی همچین براشون خدا میسازه!

یعنی از همون لحظه که "کیوپید " (Cupid!) این تیر ِکمانش  را رها میکنه و همچین صاف میخوره تو قلب و جیگره عباس آقای مورد نظر،همینجور خیر و برکته که براش میباره!

دیگه وقتی چشم تو چشم میتی کومون ،بابای محترم ، میشه که دیگه اون و این همه خوش بختی محاله !!!

یعنی بابای من یـَـک آدمه مردم دار و عباس آقا دوستیه ،یـَـک آدمه مردمدار و عباس آقا دوستیه که نگو! که تمام دنیا حتی اگه کیوبید تیر تو قلبشون برای ما نزنه هم آرزو دارند یه بار به بهونه ی عشق ما شرفیاب بشند به محضر پدر بزرگوار تا بابا براشون بهترین همسر را دست و پا کنه ها!

یعنی از موقعی که پاشون به منزل فقیرانه ی ما -شما بوگو کلبه خرابه!-باز میشه همینجور اعتماد به نفسشون میره بالا که حد و اندازه نداره...یعنی حتی میتونند "اطلس" بشند کره ی زمین را روی دوششون حمل کنند!

حالا اگه فکر کنید این رفتاره بابا یعنی اینکه ایشون را پسندیدند کاملا در اشتباهید!

ایشون هرچی عباس آقا را بیشتر نپسندیدند ،بیشتر تحویل میگیرند!توجیهشون هم اینه که نباید تلخ از خونه مون برند!

و البته برای اینکه توهم ،عباس آقای مورد نظر را نگیره و خودش را به طرفة العینی کنار ما یا همشیره تصور نکنه ،می تی کومون سکان را دست میگیره و میفرمایند که:"اهمم! هدف ما پیشرفت آدمها و خوشبختیه شماهاست!

مهم تشکیل زندگی به بهترین شکله و آدم باید در صدد انتخاب همسری باشه که بتونه باهاش "رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند!"

یعنی اینقدر بابا قشنگ کشتی را هدایت میکنه که عباس آقامون وقتی با این جمله که :"سفارشت را به فلان آقا میکنم که فلان کار را برات راه بندازه و یه دختره مناسب هم برات درنظر گرفتم که بهتر ازاین نمیتونی پیدا کنی برای خودت!" ...نیش عباس آقای معدوم تا بناگوش باز میشه و خاک بر سر، سرش را میندازه پایین و مثل عروسای پشت مطبخی میگه :"هر چی شما بگید!"

یعنی عباس آقا به این خاک بر سری نوبره!ای مرده شوره اون عشقه افلاطونیتون را خودم تک و تنها ببرم

بعد هم ،بعد از این مراسم خواستگار کـــُشونه فرخنده ،اوشون میشند پایه ثابت دوستان بابا و ما می مونیم و یه گله عباس آقای ،عباس آقا نشده که رفتند سر خونه و زندگیشون و ما همچنان چشممون به در سفید میشه تا ببینیم مرد بعدی ای که قراره بابا خوشبختش کنه، کیه!...البته توی دلمون آرزو میکنیم باز گل نیارند ها!...گل را که نمیشه خورد که!


الــی نوشت :

یکـ) اندر مباحث مراسم" النِّـــکَاحُ سُنَّــــتِی فَمَنْ رَغِبَ عَنْ سُنَّتِــی فَلَیْــسَ مِنِّـی‏ " و این حرفا!

با الـی از اینجا گوش کنید>>> " گفتـمش چـار زن؟ خـدا بـرکت!!!"


دو) الی نوشت زیاد دارم ولی فعلا سکوتم میاد ...

سهـ) محــرم از راه رسید...همین!


جهل و حرص و خود پسندی دشمن آسایشند

زیـنــــهار از دشمنان دوســـــت صورت زینهــار!

کـــار هســتی گــاه بـــردن شد زمانی باختــن

گـــه بپیچاننــد گوشـت، گـه دهندت گوشوار...

لاکپشتی اسیر گودالم،من کجا و بلند پروازی ها...؟؟؟

هوالمحبوب :

خوب قرار بود برم خونه ی خانم "میم"...

هشت سال پیش با پسرش کلاس داشتم.وقتی یادم بهش می افته هم حرص میخورم و هم خنده م میگیره.همیشه دلش میخواست ظاهرش به چشم بیاد و از بس همه به خاطر ظاهر و وضعیت مالی و خونوادگیش بهش احترام گذاشته بودند و دور و برش پلکیده بودن ،واقعا به این باور رسیده بود که خبریه و باید این طور باشه....

و البته یکی از نزدیکان و فامیل های رییس آموزشگاه بود و نظر کرده و کلی سفارش کردند باهاش خوب تا کن که ما کلی آبرو داریم و البته آدم بارش بیار....

خوب از حق نگذریم پسر فوق العاده زیبایی بود ولی به همون اندازه تنبل!!!!!

و واسه منی که قرار بود یک ساعت و نیم با یه تنبل توی کلاس سر کنم اعصاب خورد کننده ترین کلاس به حساب می اومد....

کلی طول کشید تا باهم راه اومدیم...کوتاه اومدنه من و البته به دنبال خودم کشوندنش تا به درس دل بده....

هیچ وقت تکالیفش را انجام نمیداد و من باید مثل بچه کوچولوها یه پسر بیست و چند ساله را قسم میدادم و ازش قول میگرفتم که تو رو جون هرکی دوست داری فردا این یک صفحه را انجام بده....و هر موقع می اومد میگفت من که قول ندادم فقط گفتم باشه!

دیگه کار به امضا گرفتن و انگشت زدن میرسید!!!! و من هیچ وقت کوتاه نمی اومدم!

هیچ وقت روز تولدش را یادم نمیره

بیست و یک شهریور....شب نیمه شعبان بود....کلاس را کنسل کرد تا بره دنبال مهمونیش....و من بهش گفتم حتما یه سر بیاد آموزشگاه و کادوش را ببره....

خودم آموزشگاه نبودم ولی با مامانش و هیئت همراه اومده بود و رییس آموزشگاه کلی خوشحال بود که چه مربیه فرهیخته و ماهی داره  و  وقتی کادو را باز کرده بود همه توی آموزشگاه ترکیده بودند از خنده....

کادوش کتاب بود...."قورباغه ات را قورت بده!"(21 راه برای غلبه بر تنبلی !)

جلسه ی بعد کلی دعوا داشتیم که آبروم توی فامیل رفت و همه دارند راجب من و کادویی که بهم دادید حرف میزنند ....و من در سکوت منتظر بودم ببینم تکالیفش را انجام داده یا نه....

خلاصه توی اون چند ماه به هر ضرب و زوری بود اومد توی راه و شد شاگرد خلف...مخصوصا وقتی که دید برای اون چیزایی که براش ارزش به حساب می اومده تره هم خورد نمیکنم و فقط برام اون دفتر و کتاب و طرز تلفظ حروف و کلماتش مهمه و در برابر کاهلیش داد و فریاد هم راه میندازم....


روزی که بعد از دو ترم کلاسش را واگذار کردم میتونستم بهش افتخار کنم و هیچ وقت فخر فروختنش را یادم نمیره که چقدر کلاس میذاشت که زبانش خوب شده و بعله!

از اون موقع  دیگه ازش خبر نداشتم تا دیروز....

وقتی قرار شد برم خونه شون تا به مامانش درس بدم....

آدرس گرفتم و رهسپار شدم....

رسیدم در خونه و پیاده شدم

یه ساختمون بزرگ و شیک!

تا رفتم در را بزنم یهو دیدم یا خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

انگار که میخوای بری داخل سازمان جاسوسی ...کنار زنگشون یه تابلو هست که بهم میگه شماره رمز را بزن و کلید مربع را فشار بده!

جااااااااااااااان؟!

آقا ما را بگی عین این دختر رعیتها یه نگاه کردیم به اطرافمون ببینیم کسی رد نمیشه بهمون بگه چه گلی به سرمون بمالیم!

ای تو روحت بچه!

کاغذ را باز کردم ببینم از آدرس چی مونده دیدم خانم "میم" دوتا شماره پلاک بهم گفته و شانس خودم را امتحان کردم که کار به دختر شهرستان بازی پیش صاحبخونه نرسه!

شماره را وارد کردم و مربع را زدم!

در باز شد!

حالا خوبه مثل این خدمات ایرانسل نمیگفت برای خاک برسر شدن شماره ی یک برای بدبخت شدن شماره دو و یا برای اتصال به اپراتور شماره ی کوفت را بزنید!

نفس راحت کشیدم و وارد شدم!

وارد لابی شدم و نمیدونستم چه گلی به سرم بمالم....الان من باید کجا برم؟

یه عدد بیشتر توی آدرس نبود اون هم 11 بود که نمیدونستم اسم شبه اسم رمزه ...ورد ِ ...چیه؟

رفتم نگهبانی...

یه آقای شییییییییییک که داشت با لپ تاپش حتما فیس بوک گردی میکرد!

یه اتاق هم کنارش بود اتاق مدیریت....یعنی وقتی نگاهم را از لای در پرت کردم داخل داشتم از دختر شهرستان بازی خفه میشدم!

بسم الله اینجا کجاست؟!

ازش پرسیدم برای رسیدن به واحد 11 باید چه غلطی بکنم و اون شماره رمزی که زدم را ازم پرسید

فکر کنم منظورش اسم شب بود

111#

گفت باید از کدوم آسانسور استفاده کنم و من راهی شدم!

در باز بود....وارد شدم...قبلش هم یه آیت الکرسی خوندم فوت کردم به خودم که اگه یهو یه دسته ریختند جلوم و ازم اسم رمز را خواستند سکته نکنم!

ای تو روحت پسر!

در زدم و وارد شدم

خانوم "میم " اومد استقبال و من داشت یادم میرفت چه مراحلی را گذروندم!

اومدم کفشام را در بیارم که گفت راحت باشید.....

منم داشتم فکر میکردم منظورش چیه؟خوب من که راحتم که!نگو منظورش این بوده کفشام را در نیارم!کلا هول شدم ها!

کفشام را در اوردم و گفتم خو یهو اینجا نمازی چیزی میخونند درستش نیست...حالا اون میگه راحت باشید ،حیای گربه کجاست!

حالا خوبه کفشام را در نیوردم بذارم زیر بغلم و برم داخل!!!!

آقایی که شما باشید و خانومی که اونا باشند! ما کلا در طی این مصاحبه به تنها جایی که حواسمون نبود شخص شخیصه خانم "میم " بود....کلا هی تا وقت میکردیم یواشکی نیم نگاهی مینداختیم به اطراف و اکناف و کاخ باکینگهام!

خانم "میم" گفت پسرش الان انگلیسه و داره PHD  میگیره و عروسش هم دختر رییس کالج فلان ِ اونجاست! . ..دختر کوچولوش هم تازه به دنیا اومده و کلی چه خوش میگذره امشب!

کلی بهش افتخار کردم و البته به خودم هم....

قرار شد از هفته ی دیگه کلاس را شروع کنیم...

یکی دو ساعتی موندم و برگشتم...یعنی برگشتنم دیگه برا خودش ماجرایی بودها...

خیلی شیک از کنار نگهبانی رد شدم و روز بخیر گفتم و خدافظی کردم و مثلا ما چقدر باکلاسیم بازی در اوردم تا رسیدم دم در خروجی که درحقیقت پشت همون در ورودی بود...

آقا ما هرچی دکمه را فشار میدیم در باز نمیشه...هر چی از در آویزونیم در باز نمیشه

هرچی لگد میزنیم توی در ،در باز نمیشه...

آخر سر آویزووون رفتیم پیش همون نگهبان شیک و همچین شیک بهش گفتیم میشه لطف کنید ،کمک کنید تا من از این قبرستونه لعنتی برم بیرون!؟!

و ایشون تشریف اوردند و منت سر بنده گذاشتند و یک دکمه ی ریز روی دیوار را فشار دادن و در مثل در غار "علی بابا و چهل دزد " باز شد و ما بالاخره از اون مکان باشکوه اومدیم بیرون!!!

خدا را شکر این دفعه دیگه اسم رمز نمیخواست!

دیدار باحال و فرخنده ای بود و من در طی مسیر برگشت فقط به این فکر میکردم که چرا من اون موقع ها با این پسر طفل معصوم اینقدر بد رفتار میکردم!؟! طفلکی بچه م حتما خیلی بهش سخت گذشته اون دو ترم!

الهی ی ی ی ی من نباشم که اینقدر تحت فشارش گذاشتم!!!!

یعنی مدیونید فک کنید من چشمم زرق و برق اونجا را گرفتا!یا مثلا کوچکترین تاثیری روی من گذاشت که من دلم برای پسرمون بسوزه ها


الـــــی نوشت :

یک )ممنون....از بانوی نور و آیینه...از دختر پاییز ...و از آرام....مدتها بود دلم برای حرف زدن تنگ شده بود....ممنون که هستید....

دو ) نیل در پیش و عصا در دست و فرعون از عقب،

فرق دارد آخـــــــر این قصـــــــه ، موســــــــــی نیستی!!!!!

سه ) آمنــــــه شدنت مبارک بانـــــــووووو

چاهار )

سخت است حرفت را نفهمند،

سخت تر این است که حرفت را اشتباهی بفهمند،

حالا میفهمم، که خدا چه زجری میکشد

وقتی این همه آدم حرفش را که نفهمیده اند هیــــــــچ،
اشتباهـــــــــــی هم فهـــــــــــمیده اند....