_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

لاکپشتی اسیر گودالم،من کجا و بلند پروازی ها...؟؟؟

هوالمحبوب :

خوب قرار بود برم خونه ی خانم "میم"...

هشت سال پیش با پسرش کلاس داشتم.وقتی یادم بهش می افته هم حرص میخورم و هم خنده م میگیره.همیشه دلش میخواست ظاهرش به چشم بیاد و از بس همه به خاطر ظاهر و وضعیت مالی و خونوادگیش بهش احترام گذاشته بودند و دور و برش پلکیده بودن ،واقعا به این باور رسیده بود که خبریه و باید این طور باشه....

و البته یکی از نزدیکان و فامیل های رییس آموزشگاه بود و نظر کرده و کلی سفارش کردند باهاش خوب تا کن که ما کلی آبرو داریم و البته آدم بارش بیار....

خوب از حق نگذریم پسر فوق العاده زیبایی بود ولی به همون اندازه تنبل!!!!!

و واسه منی که قرار بود یک ساعت و نیم با یه تنبل توی کلاس سر کنم اعصاب خورد کننده ترین کلاس به حساب می اومد....

کلی طول کشید تا باهم راه اومدیم...کوتاه اومدنه من و البته به دنبال خودم کشوندنش تا به درس دل بده....

هیچ وقت تکالیفش را انجام نمیداد و من باید مثل بچه کوچولوها یه پسر بیست و چند ساله را قسم میدادم و ازش قول میگرفتم که تو رو جون هرکی دوست داری فردا این یک صفحه را انجام بده....و هر موقع می اومد میگفت من که قول ندادم فقط گفتم باشه!

دیگه کار به امضا گرفتن و انگشت زدن میرسید!!!! و من هیچ وقت کوتاه نمی اومدم!

هیچ وقت روز تولدش را یادم نمیره

بیست و یک شهریور....شب نیمه شعبان بود....کلاس را کنسل کرد تا بره دنبال مهمونیش....و من بهش گفتم حتما یه سر بیاد آموزشگاه و کادوش را ببره....

خودم آموزشگاه نبودم ولی با مامانش و هیئت همراه اومده بود و رییس آموزشگاه کلی خوشحال بود که چه مربیه فرهیخته و ماهی داره  و  وقتی کادو را باز کرده بود همه توی آموزشگاه ترکیده بودند از خنده....

کادوش کتاب بود...."قورباغه ات را قورت بده!"(21 راه برای غلبه بر تنبلی !)

جلسه ی بعد کلی دعوا داشتیم که آبروم توی فامیل رفت و همه دارند راجب من و کادویی که بهم دادید حرف میزنند ....و من در سکوت منتظر بودم ببینم تکالیفش را انجام داده یا نه....

خلاصه توی اون چند ماه به هر ضرب و زوری بود اومد توی راه و شد شاگرد خلف...مخصوصا وقتی که دید برای اون چیزایی که براش ارزش به حساب می اومده تره هم خورد نمیکنم و فقط برام اون دفتر و کتاب و طرز تلفظ حروف و کلماتش مهمه و در برابر کاهلیش داد و فریاد هم راه میندازم....


روزی که بعد از دو ترم کلاسش را واگذار کردم میتونستم بهش افتخار کنم و هیچ وقت فخر فروختنش را یادم نمیره که چقدر کلاس میذاشت که زبانش خوب شده و بعله!

از اون موقع  دیگه ازش خبر نداشتم تا دیروز....

وقتی قرار شد برم خونه شون تا به مامانش درس بدم....

آدرس گرفتم و رهسپار شدم....

رسیدم در خونه و پیاده شدم

یه ساختمون بزرگ و شیک!

تا رفتم در را بزنم یهو دیدم یا خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

انگار که میخوای بری داخل سازمان جاسوسی ...کنار زنگشون یه تابلو هست که بهم میگه شماره رمز را بزن و کلید مربع را فشار بده!

جااااااااااااااان؟!

آقا ما را بگی عین این دختر رعیتها یه نگاه کردیم به اطرافمون ببینیم کسی رد نمیشه بهمون بگه چه گلی به سرمون بمالیم!

ای تو روحت بچه!

کاغذ را باز کردم ببینم از آدرس چی مونده دیدم خانم "میم" دوتا شماره پلاک بهم گفته و شانس خودم را امتحان کردم که کار به دختر شهرستان بازی پیش صاحبخونه نرسه!

شماره را وارد کردم و مربع را زدم!

در باز شد!

حالا خوبه مثل این خدمات ایرانسل نمیگفت برای خاک برسر شدن شماره ی یک برای بدبخت شدن شماره دو و یا برای اتصال به اپراتور شماره ی کوفت را بزنید!

نفس راحت کشیدم و وارد شدم!

وارد لابی شدم و نمیدونستم چه گلی به سرم بمالم....الان من باید کجا برم؟

یه عدد بیشتر توی آدرس نبود اون هم 11 بود که نمیدونستم اسم شبه اسم رمزه ...ورد ِ ...چیه؟

رفتم نگهبانی...

یه آقای شییییییییییک که داشت با لپ تاپش حتما فیس بوک گردی میکرد!

یه اتاق هم کنارش بود اتاق مدیریت....یعنی وقتی نگاهم را از لای در پرت کردم داخل داشتم از دختر شهرستان بازی خفه میشدم!

بسم الله اینجا کجاست؟!

ازش پرسیدم برای رسیدن به واحد 11 باید چه غلطی بکنم و اون شماره رمزی که زدم را ازم پرسید

فکر کنم منظورش اسم شب بود

111#

گفت باید از کدوم آسانسور استفاده کنم و من راهی شدم!

در باز بود....وارد شدم...قبلش هم یه آیت الکرسی خوندم فوت کردم به خودم که اگه یهو یه دسته ریختند جلوم و ازم اسم رمز را خواستند سکته نکنم!

ای تو روحت پسر!

در زدم و وارد شدم

خانوم "میم " اومد استقبال و من داشت یادم میرفت چه مراحلی را گذروندم!

اومدم کفشام را در بیارم که گفت راحت باشید.....

منم داشتم فکر میکردم منظورش چیه؟خوب من که راحتم که!نگو منظورش این بوده کفشام را در نیارم!کلا هول شدم ها!

کفشام را در اوردم و گفتم خو یهو اینجا نمازی چیزی میخونند درستش نیست...حالا اون میگه راحت باشید ،حیای گربه کجاست!

حالا خوبه کفشام را در نیوردم بذارم زیر بغلم و برم داخل!!!!

آقایی که شما باشید و خانومی که اونا باشند! ما کلا در طی این مصاحبه به تنها جایی که حواسمون نبود شخص شخیصه خانم "میم " بود....کلا هی تا وقت میکردیم یواشکی نیم نگاهی مینداختیم به اطراف و اکناف و کاخ باکینگهام!

خانم "میم" گفت پسرش الان انگلیسه و داره PHD  میگیره و عروسش هم دختر رییس کالج فلان ِ اونجاست! . ..دختر کوچولوش هم تازه به دنیا اومده و کلی چه خوش میگذره امشب!

کلی بهش افتخار کردم و البته به خودم هم....

قرار شد از هفته ی دیگه کلاس را شروع کنیم...

یکی دو ساعتی موندم و برگشتم...یعنی برگشتنم دیگه برا خودش ماجرایی بودها...

خیلی شیک از کنار نگهبانی رد شدم و روز بخیر گفتم و خدافظی کردم و مثلا ما چقدر باکلاسیم بازی در اوردم تا رسیدم دم در خروجی که درحقیقت پشت همون در ورودی بود...

آقا ما هرچی دکمه را فشار میدیم در باز نمیشه...هر چی از در آویزونیم در باز نمیشه

هرچی لگد میزنیم توی در ،در باز نمیشه...

آخر سر آویزووون رفتیم پیش همون نگهبان شیک و همچین شیک بهش گفتیم میشه لطف کنید ،کمک کنید تا من از این قبرستونه لعنتی برم بیرون!؟!

و ایشون تشریف اوردند و منت سر بنده گذاشتند و یک دکمه ی ریز روی دیوار را فشار دادن و در مثل در غار "علی بابا و چهل دزد " باز شد و ما بالاخره از اون مکان باشکوه اومدیم بیرون!!!

خدا را شکر این دفعه دیگه اسم رمز نمیخواست!

دیدار باحال و فرخنده ای بود و من در طی مسیر برگشت فقط به این فکر میکردم که چرا من اون موقع ها با این پسر طفل معصوم اینقدر بد رفتار میکردم!؟! طفلکی بچه م حتما خیلی بهش سخت گذشته اون دو ترم!

الهی ی ی ی ی من نباشم که اینقدر تحت فشارش گذاشتم!!!!

یعنی مدیونید فک کنید من چشمم زرق و برق اونجا را گرفتا!یا مثلا کوچکترین تاثیری روی من گذاشت که من دلم برای پسرمون بسوزه ها


الـــــی نوشت :

یک )ممنون....از بانوی نور و آیینه...از دختر پاییز ...و از آرام....مدتها بود دلم برای حرف زدن تنگ شده بود....ممنون که هستید....

دو ) نیل در پیش و عصا در دست و فرعون از عقب،

فرق دارد آخـــــــر این قصـــــــه ، موســــــــــی نیستی!!!!!

سه ) آمنــــــه شدنت مبارک بانـــــــووووو

چاهار )

سخت است حرفت را نفهمند،

سخت تر این است که حرفت را اشتباهی بفهمند،

حالا میفهمم، که خدا چه زجری میکشد

وقتی این همه آدم حرفش را که نفهمیده اند هیــــــــچ،
اشتباهـــــــــــی هم فهـــــــــــمیده اند....

نظرات 41 + ارسال نظر

ای الی بی انصاف دهن پسر مردم رو سرویس کردی تازه فهمیدی !!!!!! اما خوب کردی

ای خواهر!
دیدی چه با خودمو آینده م کردم؟
دیدی؟
واقعا دیدی؟
فلااااااااااااااااااااااااااااااااااااانی!
شکر خوردم کجایی پسرم؟


الان که فکر میکنم میبینم خوب کردم !

(عکس العمل اینجانب بعد از اینکه دیگه نمیشه هیچ غلطی کرد!)

سلام الی
اولش که تا ته اومدم نمیخواستم بخونم ولی خب خدا یه صبری دادو خوندم وخداییش حال کردم. مث خودم تو خاطره نوشتن عامیانه مینویسی خوشمان آمد بانووووووو
واما خدا که اگه خدا نبود تا حالا از دست ماه برای همیشه از این منظومه کلا بیخیال خدای میشد بخدا.....

این عزم و اِرقتون کلا تحسین داره!
دست خدا درد نکنه با صبر دادنش عمو

خوشمان آمد از خوش آمدنتان

سلام الی جان
دنیای زندگی اشرافی هم عالمی دارد.اما به من نمیچسبد.نه فکر کنی دستم به گوشت نمیرسد ولی من زندگی ساده رو بیشتر میپسندم.چون اون فرمشم امتحان کردم دل خوش سیری چند؟
زندگیی رو دوست دارم که رضایت از چشمم بباره واین رضایت در برج هم نبود...خیلی زیبا مینویسی
برات ارزوی سعادت دارم و رضایت

ما هم همین را بیشتر تر دوس داریم!
نه اینکه فک کنی مثلا بلد نیستیم آب را با قاشق و چنگال بخوریم و با کفش تو خونه راه بریم و ما هنوز هم توی حیاطمون پا برهنه راه میریم و غذامون را هم با دست میخوریم و همیچین پنجول گربه ای ها!
نچ!
کلا چشم و دل سیریم!


زندگی را دوست داریم که بلند بلند بخندیم و گاهی بلند بلند گریه و بعد هیچ کس نگوید خوشی زده زیر دلش!
اگرچه.....!

زیبایی از خودتونه بانووووو

دلخون 1391/07/19 ساعت 08:28

سلام
بله حرفای شما درسته منظورم اون تیتر آخر آبی رنگه
صادقم میگه : در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد. این درد ها را نمی شود به کسی اظهار کرد...

و اون تیتر آخر تنها تیتریست در این پست که الی نوشت نیست ولی حرف دل ِ کسی شبیه الی ست.....

یه روزی ...یه جایی ...یه وقتی همه چیز مشخص میشه
و کاش
و کاش اون روز کسی شرمنده ی کسی دیگه نباشه و نشه
کــــــــــــــــــــــاش....

سلام
صبحتون بخیر

چه جالبه ما همکاریم باهم

اشکال نداره فقط خودت ازین مشکلا نداری
حایی میرم برا تدریس یه زن و شوهر مایه دارن

چشمتون روز بد نبینه یه روز البته شب بود برا اینکه کم نیارم مجبور شدم میگو بخورم خونشون

همکاریم یعنی شومام مشکل وارد شدن به ساختمونای جاسوسی خارجی دارید؟




اصولا خونه ی شاگردها هیچی نمیخورم
یعنی یه جورایی حس بدی بهم دست میده


حالا اگه بیرون دعوت کنند میگو که هیچی نهنگ هم میخوریم

آخه ارزششو داشت که بخاطر رو کم کنی این پسره طفل معصوم رو این همه عذاب دادی !!!!!! حالا نمیشد یکم ملایم تر دهنشو سرویس میکردی ! بلکه ما الان نوشته هاتو از لندن میخوندیم !!!!
آخه یکم سیاستم خوبه !!

یه خورده فک کن "یه خورده از ما!"....
اگه یه خورده آرومتر دهنش را سرویس میکردم الان اون هم کنار من نشسته بود توی همین زیرزمین نمور و داشت کامنتها را میخوند
دقت نکردیا!
عروسشون ساکنه لندن بوده ....ایشونم بردوندن اونجا.....



سیاست را برای دفع آفت استفاده میکنند
نه جذب آفت.....



به خاطر شما هم شده میریم لندن تا کیف کنید از خوانده شدنه کامنتتون در لندن!

عباس 1391/07/19 ساعت 10:25 http://abas.blogsky.com

یعنی اینقدر مطلبم بد بود؟؟؟ خب چکار کنم من دلم کوچیکه از خون ریزی بدم میاد

ان شالا خوب میشی

چه ماجرا رو جالب تعریف کردی... بسی خندیدیم....

همیشه به خنده و روشنایی کنتوره سوخته....
شما جالب شنیدی آقااااااااااااااااااا

Behnam 1391/07/19 ساعت 11:29 http://farhadi.blogsky.com

عنوان پستت خههههههههههههههههلی جالب بود!

الی یادت باشه ی دوره آموزشی برامون بذاری که چطوری از این ساختمونای شیک استفاده کنیم

حتما....
دارم یه کتاب مینویسم اندر مباحث "وارد شدن به منازل شبه جاسوسی" و یا "رمز و وارد کن وگرنه هــِــرررری" و یا" اینجا کجاست من کی ام حالا که چی؟!"
کلا هنوز سر اسم کتاب به توافق نرسیدم....


پود 1391/07/19 ساعت 11:42 http://www.pud.blogfa.com

الی جان یه خلاصه ای از مطالب ای که مینویسی برا ما میزاری
اخه من جزوه امتحانم رو هم کامل نمی خونم!!!

پود خان این دقیقن خلاصه بود!
یعنی تو بیا منو بکش اما نگو کمتر از این حرف بزن
یعنی من اگه خلاصه تر از این بگم که می میرم که....
یعنی منم جزوه ی امتحانام را تا حالا یه بار هم کامل که هیچی ناقص هم نخوندم....
میشه حالا ارفاق کنی
یا میخوای بعد برات تعریفش کنم؟

ای وای ..یه کم زیادی باشکوه نبود اونجا؟

سلام عزیزم.خوبی الی جان؟

با شکوه؟
اونجا؟
ایییییییییییییییییییییییییییش! با اون نوناشون!
اصلا جای جالبی نبود
چی بود این همه زرق و برق ی حال به هم زن!
(مکالمات خاک بر سرانه ی الی با وجدان شیر فرهاد در زمانی که دستش به گوشت نمیرسه! )


مرسی خانووووووووووم...شوما خوبی آیا؟

الی تو خیلی خوب می نویسی این ساده های قشنگ ُ . ی کششی توی ِ نوشته ات هست ک مخاطبُ تا آخره قصه می بره . هرچند راه دراز باشه مثل وارد شدن ب خونه ی خانم میم و نوشته ی تو طولانی .
لذت بردم از خوندنت . و اینکه عنوان نوشته ات خیلی خوب بود و نشون میداد ک اصلن زرق و برق دنیا چشمتُ نگرفته دختر ؛)

لیلی اسمت را و هر چاهار حرفی که اسمت را میسازه و باتمام قوس و انحنا و خمیدگی و فرو رفتگیش و برآمدگیش دوس دارم اولا.....

عنوان را هم خودمان دوس میداریم اگرچه فکر میکنیم عنوان هم شوما را دوس میداره دوما....

و اما دنبال کردنتان....
امان از این الی که کسی شبیه ما را هم به دنبال خودش میکشد....
امان


لطفتون مستدام بانوووووو

چرا بعضی برای عشق دلهاشان نمی لرزد
چرا بعضی نمی دانند که این دنیا به تار موی یک عاشق نمی ارزد
چرا بعضی تمام فکرشان ذکر است
و در آن ذکر هم یاد خدا خالی است و گویی میوه اخلاصشان کال است
چرا شغل شریف این عصر رجالی است
چرا در اقتصاد راکداحساس این مکاره بازاران صداقت نیز دلالی است

خوب این بعضی ها را باید برد یه گوشه و کشتوند !
همچین با پشت دست تو دهن و همچین بعدش هم با سبابه و شست در صدد در اوردن چشمشون!

دختر نداشت خانوم میم مثلا صداش بزنه لام !!!
برم خونه شون بگم منم آقای ح دخترتونو بدید به من تا همه چی حل بشه.
مطلب جدیدم بذار براوقتی از تایلند برگشتم اگه مغزی برام مونده می نویسم

دختر داشت و اسمش هم خانوم "سین" بود و مزدوج شده در همان سالهای شاگرد ما بودنه خان داداششون....
ولی حالا خواستی میتونم پیغامتون را به خانوم "میم"بدم در رابطه با خانوم "سین" که آقای "ح" که در تایلند به سر میبرند بعله!
یهو دیدی وصلت شد !
خوب الان هم مده خو...آدما تا ببینند یکی بعضه آقاشون پیدا میشه عطاای زندگی رو به لقاشون میبخشند و چیزی هم که زیاده آقای "ح"!


زود برگردید تا بریم خواستگار کشون!

یه کوچولو درک میکنم حالتو..آخه منم سوار ماشین همسایه مون شدم و نتونستم درو باز کنم و پیاد بشم! اصن یه وضی!

ولی قلمتو دوست دارم

دو) عالی بود

ما هم قلممون را دوس داریم و البته اون هم شوما را....
قلممون را از کتابفروشی سر خیابون خریدیم
اگه خیلی دوست میدارید پیشکش ...میریم یکی دیگه میخریم....
سر که نه در راه عزیزان بود
بار گرانیست کشیدن به دووووش


خودتون عالی ایید خاطره هاااا

داداشی 1391/07/19 ساعت 15:26

ما نفهمیدیم بالاخره شما کوتاه می اومدی یا هرگز کوتاه نمی اومدی؟

ببین چه جوری آبرو آدم را میبری با یه جای با کلاس رفتن ها

در امضا گرفتن و اثر انگشت گرفتن و تکلیف خواستن کوتاه نمی اومدیم
ولی
در باب کار کشیدن زیاد کوتاه می اومدیم....

دقت کن آقاااااا

همچین با کلاس هم نبود
والا با این نوناشووون


تو باز ذره بین برداشتی دنباله جمله های من بچه؟
آدمی که آب میخوره میگه نون خوردم مچ گرفتن داره نه ما که نه آب خوردیم نه نون!

متانت 1391/07/19 ساعت 16:31

تو دلنشینی....

و شما متین ......

سلام الی خانم
خیییییییییییییییلی زیبا بود.
یعنی توصیفات حرف نداشت.
باور کن مدت ها بود نوشته ای به این دلربایی نخونده بودم.
به ویژه مراحل باز کردن در هنگام خروج

خداراشکر.....
زیبا خوندید خانووووووم.....
و مدتها بود تعریفی این مدلی بهمون نچسبیده بود....

اون در نفرین شده بود....مثل غار سیمسون در را باز کن بودا....

احســــــان 1391/07/19 ساعت 21:40

وای که چقدر خندیدم
بمیرییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
از بس خندیدم گوشتای دلم درد گرفت آخه خودم چند بار رفتم اون مجتمع ،یادم میاد اولین باری که رفتم اونجا خودکار نگهبانی را ازش گرفتم تا توضیحات دستگاه را براش بنویسم اما از بخت بد یادم رفت خودکار را بهش برگردونم(یه خودکار استدلر معمولی) بعد از اونجا رفتم شاهین شهر،یادم نمیره تا شب که برگشتم اصفهان نگهبانش 100 بار زنگم زد که تورا خدا زودتر خودکارو بیارین که اگه دکتر بیاد و ببینه خودکار اینجا نیست اخراجم میکنه.
مریمی اومده فکر کرده دیوونه شدم که اینقدر دارم میخندم
التماس دنیا را کرد که بگذارم بخونه اما در کمال آرامش ری .... م بهش

خوبه خوبه ! پاشو از این وسط خودتا جمع کن بچه!
چه معنی داره!؟!
اههه!

پس همه ش زیر سر توه ؟
با اون طراحیه مسخره واسه اون درهای لعنتی!
انگار میخوای وارد سازمان سیا بشی .میگه رمز را بزن کلید مربع را فشار بده!بعدم باید اسم شب بگی تا باز بشه!
کوفت!


من اگه جای تو بودم یه بسته خودکار براش میگرفتم که اگه یهو اون را گم میکرد اخراج نشه بچه!
.
.
.
یعنی این مریمی را باید گذاشت لای همون در اسم رمز را اشتباه گفت تا لای در له بشه!
یعنی من مرده ادبیاتتم با این نقطه چین گذاشتنت!

sahar 1391/07/19 ساعت 22:55 http://sahar-ho.blogfa.com/

خانم معلم بیا دست راستتو به فرق سر ما بکش ... نه ، ببخشید اشتباه شد ... بیا بشو معلم ما . بلکه هشت سال دیگه سر از یک عمارتی ، جزیره اختصاصی ای چیزی در آوردیم .... به جان خودم فراموشت نمی کنم اون موقع ... یه دعوت نامه رسمی واسه خودت و عباس آقا هم می فرستم .

تصدقت . منتظرما :))))))))

اگه قول بدی که به قولت وفا کنی همین الان دستم را میکنم میفرستم برات....
همون کاره معلمی را میکنه !

اگه مرده بودم تا هشت سال دیگه به عباس آقا و بچه هام میسپارم از حقشون نگذرند...گفته باشم.....

چاکریم !

والا ما که نه ته پیاز بودیم نه سر پیاز حس جیمزباند بودن بهمون دست داد با خوندن این پست تو اون لحظه احساس مارپل بودن یا کلینتون بودن و .... بهت دست نداد عسیسم؟؟؟؟؟؟ اسم رمز و .... چه قرتی بازیاااااا:-D
حالا هر جا رفتی با هر کی نشست و برخاست داشتی بگو من پسر اینا رو درس خون کردمش آدمش کردم
کلا خوش بگذره به همسایه ها هم توجهی داشته باشه حضرت بانو

یعنی ما توی زندگیمون هیچ افتخاری نداشتیم الا مجالست با این بچه قرتی؟!
بیشین بینیم بااااااا!

ما دقیقن حس یه دختر شهرستانی رعیت بهمون دست داد!



همسایه ببخشیدا شوما یه دوتا تخم مرغ دارید مهمون بهم رسیده هیچی تو خونه نیست

اینقدر خشونت هم لازم نیست...مخصوصاْ برای شما دخترخانم
و نیز بگذرد
هرچند درد آورست که بعضی ها عشق را خواهان تعریف هستند و یعضی ها خدا را فقط اعتقاد دارند نه باور
و نیز بگذرد

خدا را بخاطر خدا پرستش کن

نه بخاطر آدمها و اسطوره هایت،

این روزها ؛ داستان تلخیست

داستان مردی که، ایمانش به خداوند را

به انسان دیگری گره زده است

وقتی چنین می شود

سقوط او به سقوط ـش منجر می شود ...

به همین سادگی و تمام.
:)

این نیز بگذرد
هر چند خیلی چیزها درد آور است......

اون لوگوی پا و اون شعر رو چجور گذاشتی؟
می دونی شعرش برای کیه؟
شعر کاملشو اگه نخوندی بخون.برای مهدی موسویه.
شایدم بدونی.


سلام الی.

از چشــم هام، آدم دلتنگ می بَرَند
با جرثقیل از دل من سنگ می برند

فحشـی ست در دلــــم کـــه شدیداً مؤدّب است
در من تناقضی ست که هر روزش از شب است

خوابیده اند در بغلم بی علاقه ها
پرواز مـــی کنند مرا قورباغـــه ها

از یاد مـــی برند مــــرا دیگـــــری کنند
از دستمال ِ گریه ی من روسری کنند

در کلّ شهر، خاله زنک ها نشسته اند
درباره ی زنـــی کــــه منــم داوری کنند.........

یعنی شعرش حرف نداره ها.....

اون لوگو عکسیه که اون روزا که تصادف کرده بودم سید برام فرستاد...
من عاشق کفش اسپرتم و جمله ی "Take it easy!"...اون روزا تکیه کلامم بود همیشه....
اون شعر هم که شعره همیشگی زندگیه منه
نشوندمش رو هم و شد این
پیشکش آقاااااااا

و علیک نهفتـــ

آخه بیچاره تو که این همه سختی کشیدی ای جان
خسته نباشی قربونت برم من

امیدوارم یه روزی تو از اینجا بری بری دنبال آرزوهات
چرا شهرستانی
خیلی هم باکلاسی
عاشقتم

میبینی بالماسکه؟

دل سنگ آب میشه برام!

الان تا یک هفته عزای همومی میکنیم برای همدردی با الی ِ سختی کشیده


زینب میگه من کلی باکلاسم
میشه وقتی با کمبود کلاس مواجهیم کلاسای دانشگاه را در من تشکیل داد!

یک عدد دختر شهرستانی ِ با کلاس!

رز 1391/07/20 ساعت 10:47 http://acme.blogsky.com

سلام الی جون خب خدا صبر جمیل داره و ما زبون نفهم
مرسی از نظرات قشنگی که داده بودی عزیزم

من بگردم صبر جمیلشون رو!
اونوقت فقط جمیل داره یا جمال هم داره آیا؟

مرسی از خودت رز

آسمان فرصت پرواز بلند است
ولی قصه این است که چه اندازه کبوتر باشی ....



سلام بر الـــــــــــــــــی... عزیز
پست قشنگی بود.. یه پاش در خاطرات و گذشته الـــــی... و بخشیش هم تازه..
اگه دست من بود اون بالای وبت می نوشتم که:
"این وب و نوشته هایش منحصر بفرد و بشدت اعتیاد آور است و عواقب استفاده از آن به عهده خواننده میباشد!"


حتی
من ِ بی حوصله هم تا ته میخوانمش!
با افتخار

بزنید سر در این وبلاگ که "عواقب تمام اتفاقات دنیا و آدمهاش به عهده ی الــی ...."

واین الی همیشه یه پاش در گذشته ست و باز هم یه پاش در گذشته و گاهی که حواسش نیست در حال و آینده.....

قشنگ میخونید آقاااااااا ....خسته نباشی بی حوصله ی ما با افتخار

رویا 1391/07/20 ساعت 14:39

مطمئنی نمیخوای بری دستشویی دخترم؟ سلام...

خانوم اجازه؟
مامانی مون گفته زشته جلو بقیه بگیم میخوایم بریم دستشویی!
واسه همین ما اگه از دسشویی هم بترکیم بازم میخوایم بریم آب بخوریم!
خانووم اجازه؟
ما بریم آب بخوریم؟

سبد 1391/07/20 ساعت 14:41

سخت است حرفت را نفهمند،

سخت تر این است که حرفت را اشتباهی بفهمند،

حالا میفهمم، که خدا چه زجری میکشد

وقتی این همه آدم حرفش را که نفهمیده اند هیچ،

اشتباهی هم فهمیده اند....

سخت است حرفت را نفهمند،

سخت تر این است که حرفت را اشتباهی بفهمند،

حالا میفهمم، که خدا چه زجری میکشد

وقتی این همه آدم حرفش را که نفهمیده اند هیــــــــــــچ،

اشتباهی هم فهمیده اند....


دعا بکن که همین لحظه منفجر بشود
برای قلب فشار چهل تنی سخت است....

الی احساس کردم از این داستان هاست که سیندرلا کفششو گم می کنه بعد شاهزاده در به در می افته دنبال پیدا کردن صاحاب کفش و... بعد دیدم شاهزاده ی قصه زن گرفته بچه هم داره
خوب این دفعه دیگه کجا قایم بشم پیدام نکنی؟ دوباره اصرار نکنی لو بدم ها!!!

نسیم خوش خبر! از نور چشم من چه خبر؟
همیشه در سفر! از بوی پیرهن چه خبر؟

تو پیکی و همه پیغام عاشقان داری
از آن پری، گل قاصد! برای من چه خبر؟....

خوبی شهرزاد بانو؟
شهرزاد خالی مینویسی با اون شهرزادمون قاطی میشه ها!
:)

بلاخره پرده از رخ کشیدید خانوووم؟


شاهزاده رفت دنبال چهل گیس !
سیندرلا خیلی وقته رفته دنبال بختش!
فقط خانوم تناردیه ست که تنهاست....

بیا توی اتاق من قایم شو ....

سلام
ممنونم..

چه ماجرایی داشتید..وعجب فکری وعجب کادویی .........واقعا هرکی هم جای این پسر بود همینطور میشد..عجب خونه ایی وعجب رسم ورسوماتی ..........................

آدمها هیچ وقت نمی فهمند در وجودت ..چه میگذرد............

پایانی برای قصه ها نیست ، نه بره ها گرگ میشوند نه گرگها سیر !
خسته ام از جنس قلابی آدمها ..

امان از آدمها
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و.....!

عجب!


گرگها را دوست دارم
همین!

عباس 1391/07/20 ساعت 16:53 http://abas.blogsky.com

دکترا جوابم کردند. بهم سر بزن جدیدا کم لطف شدی

دکترا وسیلند آقاااااا
خدا جوابتون نکنه!
میرسیم خدمتتون
عازمیم......

زهرا-شیراز 1391/07/20 ساعت 17:42

قربونت برم با این ماجرای باحالت

خدا نکنه خانوووم.....
زهرا دلم برای خودت و تمومه اون روزا یه ذره شده
یه ذره ها.....




الی موزیک جدید و عکست که هنوز الی را نمیشه واضح دید مبارک
موزیکت با الی همخونی داره ولی با این پستی که گذاشتی نه....
وسط خندیدن به پستت زدم زیر گریه
خوب باش
الی باش
همیشه
+++++++++++++++++++++++++++++++
سر مغرور من ! با میل دل باید کنار آمد

که عاقل آن کسی باشد که با دیوانه می سازد

مرنج از بیش و کم ، چشم از شراب این و آن بردار

که این ساقی به قدر "تشنگی" پیمانه می سازد

رسیده‌ام به خدایی که اقتباسی نیست
شریعتی که در آن حکم‌ها قیاسی نیست

خدا کسی است که باید به دیدنش برویم
خدا کسی که از آن سخت می‌هراسی نیست.

فقط به فکر خودت باش،ای دل عاشق
که خودشناسی تو جز خدا شناسی نیست

به عیب پوشی و بخشایش خدا سوگند
خطا نکردن ما غیر ناسپاسی نیست.....

و دختری که در او حس برتری باشد...بخند....خنده ات از دیگران قشنگ تر است....

الف 1391/07/20 ساعت 18:20 http://www.alefsweb.blogsky.com

من انتظار داشتم اخرش با پسره عروسی کنین و فیلم با خوبی و خوشی تموم بشه اما گویا مرغ از قفس پریده...
وای من اصلا نمی تونم چنین موجوداتی رو تحمل کنم من تو کلاسم بچه لوس و مایه دار دارم _اول راهنماییه_ اما خب می گی بچه اس تحمل می کنی ...اما بزرگترها رو نمی شه...
خیلی بامزه بود ...و البته جالب تر و بامزه تر نثر شما بود....

خوب خودمم که میخونمش انتظار دارم مثلا هندی بشه وبعله !
اما هرچی میخونم به اون آخرش نمیرسم که کل بکشیم که!
و همچنان الی در جاده نشسته منتظر عباس آقا

بامزه خوندید خانم "الف"......
اسمتون را دوس میداریم
یاده یه خاطره افتادیم.....
با تشکر.....

اصلا این جور جاها رو دوست ندارن برم..معذب میشم..همش هم میترسم سوتی ندم...حس بدیه ...اه اه

ما اصولا آدمی هستیم که سوتی هم که میدیم راس راس توی چشم طرف نگاه میکنیم که فکر کنه اشتباهی فهمیده و یا دیده!
کلا نم پس نمیدهیم
حالا ببین این دفعه برم خونشون چی کار کنم !

زهــرا دختر پاییــز 1391/07/20 ساعت 19:00

سلام عزیزم

الی یعنی تو روح پرفتوحت خدا بگم چی کارت نکنه دختر

یه لحظه از پی سی محل کارم اومدم وبت منو بگو نوشتتو می خوندم و نیشم تا بناگوش باز بود تصور کن!!! صاب کارم

برو بر نیگام می کرد =))))) حتما با خودش می گفته این دختره خلو کی انداخت بهمون ! عینهو مشنگا شده بودم حریف خندم نمی شدم ، خدا نکشتت دختر
من دوس دارم وارد همچین خونه ای بشم ولی به شرط موندگاری!!! D:
ولی راستشو بخوای این آرامشی رو که دارمو با هیچی تو دنیا عوض نمی کنم!
.................
.............................!

والا دیروزم احسانمون را بردند بیمارستان از بس کف شرکت قل خورده و خندیده!
حالا یه چندتا جنازه هم اوردن دم در و من کلا سلب مسئولیت کردم!
حالا برو خدا را شکر تو زنده ای خانووووم....

من کلا همه چی رو دوس دارم
همه مدل
شاید سخت باشه اما میشه کنار اومد
ولی همچنان دلم میخواد تا آخر عمرم پابرهنه توی حیاط راه برم....
:)


ببینم اگه تونستم و تونست بهش میگم بیاد.....
ولی خودم هستم
تا آخرش.....

بگردم کار کردنتون رو

الی نازنین مهمانی کوتاهت در دلکده ام را سپاس دارم.....

و تو بارانی ترینی باران.....

مثل من مثل سدی است که جلوی درد را گرفتم و هر از چند گاه قطره قطره بیرون میریزم تا نفسم بند نیاد.اگر خدایی نبود من هم تا الان نبودم
..............
همه در بعثت ذرات هستیم...همه پیغمبر به ذات هستیم

بشر آینه دار بی ثباتیست....وگرنه دانش توحید ذاتیست

خدا جز خاک ماوای ندارد......جهان غیر خدا جایی ندارد

خدا در لا به لای لامکان هست....خدا مثل حقیقت بی نشانست

خدا یعنی درختان حرف دارند...شقایق ها درونی ژرف دارند

خدا سرچشمه لیل و نهارست...خدا معراج شبنم در بهارست

خدا ذات گل و ذات قناریست...خدا اثبات باران بهاریست

خدا در گل خدا در آب و رنگست....خدا نقاش این جمع قشنگست

خدا را میتوان از خلصه فهمید........خدا را در پرستش میتوان دید

خدا در باطن آباد و شرابست......خدا در قعر چشمان تو خوابست

خدا در هر نظر آیینه ماست.....همین خالا خدا در سینه ماست

خــــــــــــــــــــــــــدا......



سلام ...
هر کجا کاخی بنا میشود ....در کنارش خرابه ای برپا میشود ...
:
من یک سوسیالست هستم ... این جور ادمها رو که میکشم به رگبار حرفهای ناتمام ...
انقدر که یکی دوبار هوس کند رژیمی سام بخورند و نصفی شب از خواب بیدار شوند و کیک و شیر کاکائو شان را سق بزنند ...
:
یکبار به یک مهمانی شام دعوت شدم ... خونه به سه قسمت تقسیم میشد...
و سنتی ... مدرن و فوق مدرن دکور شده بود ...
تمام مدت در حال زل زدن و زیر چشم نگاه کردن بودن
اونقدر روی میز قاشق و بود که هول شدم و گفتم دل درد دارم و نمیتونم شام بخورم ... اما تمام مدت چشمم روی غذا ها میچرخید و دلم ضعف میرفت ...
:
معمولا علاقه ای به خوانش متن های بلند ندارم اما گویی
شما هم خواننده خانم الف هستید ...
ایشون برایم محترم هستند و به تبع دوستانشان ...
:
لحظه هایتان ارام ...

شاعر قافیه های گمشده......
ممنون
همین

mamad 1391/07/21 ساعت 01:37

«درآور کفش‌هایت را ببوس این خاک را موسی»
صدای وحی می‌لرزد «نیاوردی بجا موسی؟»
بیابان، نور باران شد گلویش از عطش خشکید
صدا نزدیک‌تر آمد: «منم حق، رب،‌ خدا! موسی»
و کوه شانه‌های او به عشق تازه می‌لرزید
صدای گریه می‌آمد: «کجا عرش و کجا موسی؟»
به دوش یک عصا انگار، زمین و آسمان خم شد
و این بار امانت را به روی شانه‌ها موسی
کمی می‌برد و می‌افتاد خدا قلبش فرو می‌ریخت
اساطیری‌ترین شعر خودش را خواند تا موسی
نگاه نیل می‌غرید کمی پایش عقب می‌رفت
نبردی نابرابر شد نبرد موج با موسی
کنارش موج رقصان و خدا هم آفرین می‌گفت
و موسی با خودش: «یا رب چرا من؟ ها؟ چرا موسی؟»

و موسی با خودش: "یا رب چرا من؟ ها؟ چرا موسی؟؟؟؟"
.
.
.
.
نیل در پیش و عصا در دست و فرعون از عقب،

فرق دارد آخـــــــر این قصـــــــه ، موســــــــــی نیستی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد