_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

شـــرجی شانــــه هام بوشهـــــــر است...

هوالمحبوب:

وقتی سیاوش -برادر شوهر هاله -از سپیده خوشش اومد و بعد با یک عالمه دردسر کار پیدا کرد و قرار شد باهاش عروسی کنه و برند کمپ مروارید که از بقیه ی کمپ ها باکلاس تر بود،زندگی کنند و همیشه سپیده با شوق از کمپ مرواریدی که ندیده بود و فقط شنیده بود حرف میزد که سیاوش میگه فلان میکنیم و چنان،من عسلویه را دوست داشتم.

وقتی نسرین -دختر اکرم ِعمو عباس- با جواد ازدواج کرد و ما مثل همیشه توی عروسی شرکت نکردیم و شنیدم که توی مراسمش برق رفت و ملت در تاریکی شام خوردند و تازه کلی هم خندیدند و یه عالمه بل بشو و فضاحت به بار اومده بود و فردا هم نسرین رفت جنوب تا با جواد زندگی کنه چون طاقت دوریش را نداشت و من یک عالمه دلتنگش شدم،عسلویه را دوست داشتم.

وقتی اون سریالی که هر چی زور میزنم اسمش را یادم نمیاد و کانال یک ،هزار سال پیش پخش میکرد و توی قصه ش دختره داروساز رفت جنوب و میون اون همه مرد پاسفت کرد و داروخونه زد و همه بهش گفتند اینجا جای زن ها نیست و باید برگرده و دختر باز حرف خودش را میزد و با اون همه درد سر پا پس نکشید و موندگار شد و خواست کنار مردش بمونه،من عسلویه را دوست داشتم.

وقتی هر از گاهی آدمهای نگران و گاها فوضول سرک میکشیدند توی زندگیم و سراغ مرد زندگیم را میگرفتند و "الی نمیخوای شوهر کنی؟" شده بود سوال رایج اوقات فراغتشون و من برای فرار از به بحث نشستن ها ،میخندیدم و میگفتم آقامون رفته عسلویه کار کنه پول دربیاره من را ببره روستاشون عروسی کنیم و چارتا گوسفند بخریم و یه عالمه مرغ و خروس و بعد یه عالمه بچه بیاریم ...و ملت میخندیدند ،من عسلویه را به خاطراینکه مأمن مردی بود که وجود خارجی نداشت ،دوست داشتم.

وقتی گیتاریست - شوهر غزل- بعد از اون همه دوندگی و سختی بالاخره وسط دریا و روی یکی از اون سکوها کار پیدا کرد و با بغض بهم گفت الی بالاخره کار پیدا کردم و اون همه سختی تموم شد و غزل از ذوق اشک میریخت و خدا بالاخره روی آسون زندگی را به اونا نشون داد و منم کلی سر به سرش گذاشتم و بهش طرز پخت کتلت را یاد دادم،عسلویه را دوست داشتم.

وقتی اون شب سرد و سیاه آبان ماه وسایلم را جمع کردم و تصمیم گرفتم موبایلم را خاموش کنم و فقط شماره ی ایرانسلم را بدم به احسان و نه هیچ کسی دیگه، تا نگرانم نشه و پشت کنم به همه چیزا و کسایی که این همه سال برای داشتنشون جنگیده بودم و بعد ساعت یک و دوی نصفه شب با درد و بغض زنگ زدم به گیتاریست...و گیتاریست حسابی سرما خورده بود و دلتنگ غزل و فاطمه کوچولو بود و من ازش خواستم برام یه کار و جایی کنار یا روی یکی از اون سکوها پیدا کنه و اون گفت :"نمیشه الی! فقط باید مرد باشی و بومی "و من اشک میریختم و تمام فین فین کردن و گرفتگیه صدام را انداختم گردن سرماخوردگیم؛نشون به اون نشون که وقتی قطع کردم برام اس ام اس داد الی حس میکنم حالت خیلی بده چون برای اولین بار باهم کل کل نکردیم و مثل آدم حرف زدیم،عسلویه را دوست داشتم.

وقتی خوندم که نوشته: "الی خدا لعنتت کنه که شده مثال فلانی که رفته بود امام رضا و داد زده بود همدیگه را هل ندید ،من پارسال اومدم امام رضا و دعام با یکی دیگه اشتباهی شد و الان حامله م ...!تو خواستی بری جنوب و قرعه به نام من افتاده و باز باید مسافرای رنگاوارنگ کیش و اون فرودگاه لعنتی را تحمل کنم" و من را بعدها با دختر کوچولوم توی اون صف تصور کرد؛همون موقع که من درد میکشیدمو لبخند میزدم به عقده ای که ازش حرف میزد،عسلویه را دوست داشتم.

من اون دریای هرگز ندیده را...اون برج و سکوهای بزرگ را...اون کارگرای بلوچ و زمخت را...اون صدای آرامش بخش و شبای خنک دریا رو... همه را و عسلویه را دوست داشتم...

چقدر فاصله ی دوست داشتن و نداشتن کمه اما درده اون "ن" به اندازه ی کل تاریخ بشریت زیاد...!

حالا یه عالمه روز گذشته و سیاوش با زنی که اسمش سپیده نیست ،توی یکی از خونه های کمپ جنوب که اسمش مروارید نیست و درست جایی که عسلویه نیست،خوشبخته !

حالا گیتاریست ازم میخواد برای قبولیش توی امتحان ارتقای شغلیش دعا کنم که وضع زندگیش بهتر بشه و وقتی بهش میگم گـِل بگیرند اون عسلویه تون را و آب ببردش ،بهم میگه الی خیلی حسودی و الهی زبونت را مار بزنه !

حالا نسرین با جواد خوشحاله .

حالا احتمالا مردی که وجود خارجی نداشت روی یکی از اون سکوها به خط اتصال آسمون به دریا زل زده و هیچ به الی و گوسفندا و مرغ و خروسایی که روحش هم ازشون خبردار نیست،فکر  نمیکنه!

حالا کارگرای بلوچ توی کوچه پس کوچه های اون شهر و جزیره ی لعنتی بلند بلند میخندند و هیشکی به هیشکی نصفه شب گیر نمیده که گفتی پیس پیس ...!!

حالا احسان داره تدارکات نوروز را میچینه تا بریم جنوب و بریم جزیره ی آدمهای رنگاوارنگی که توی صف کیش فرودگاه نیستند و من مثلا با شوق لبخند میزنم و نمیذارم هیشکی بفهمه که منی عاشق دیدن دریام از مواجه شدن باهاش میترسم و کاش نشه بریم!

حالا یه عالمه آدم توی زندگیه من هستند که عسلویه را با ذوق نفس میکشند و مــــن عسلویه را دوست ندارم!

حالا هرچقدر هم سیاوش خوشحال باشه...گیتاریست کیف کنه...غزل با دمش گردو بشکنه و برای کوتاه شدن انتظارش الی را دخیل ه درد دلهاش کنه...نسرین خوشبخت باشه...مرغای دریایی پرواز کنند...بلوچ ها بخندند...عباس آقاها ذوق مرگ بشند...آدمها فراموش کنند...مهندسین ذبده سکوی فاز N ام را برای مشت محکمی زدن به دهن تحریمها و استکبار و اثبات "ما میتوانیم" ها افتتاح کنند،مـــــن عسلویه را دوست ندارم!

بیاید به جرم اهانت به آرمانهای آریایی و "ما میتوانیم" ایرانی دستگیرم کنید.،شلاقم بزنید ، برچسب بهم بچسبونید و پرونده م را ستاره دار کنید.اصلا اعدامم کنید و برای آمرزشم استغفار کنید!

سونامی بزنه تمومه اون سکوها رو...و گِل بگیرند تمومه پارسهای جنوبی و هرچیز و کسی که اسم عسلویه را یدک میکشه!

من تمام عسلویه را عـــــُق میزنم وقتی مهندسین جان برکَفِش،با عینکهای آفتابی و کلاه های ایمنی رنگی و اون لبخندهای حال به همزنشون افتخار ملی شون را پشت صفحه ی تلویزیون فریاد میزنند و وقتی بابا گوشیه موبایلش را برمیداره و شماره میگیره و به آدم اون طرف خط میگه:"چه طوری گل پسر؟!" و من سرم را بلند میکنم و با درد نگاهش میکنم و هیچ صدام در نمیاد که اون احمقهای پشت گوشی اسم دارند و آدم به هر رعیتی که نمیگه...!

شرجی شانه هام بوشهر است

چـــشم تــو ابتدای خیـــسی ها

قـلــــــب مـــن مــهــر آخرین ســـرباز

جـــلــوی تیــــــــر انــــــگلیسی ها...

الــی نوشت :

یکـ ) پیشکش به  شاپـــری که او هم عسلویه را عـــق میزند...

دو) از اینجا الـــی را گوش کنید >>> " آخرین بیـــت ببــــین قافیــــه را باخته ایـــم..."


نظرات 65 + ارسال نظر
ermia 1391/11/03 ساعت 14:34



ای زندگی بردار دست از امتحانم

چیزی نه میدانم نه می‌خواهم بدانم



دلسنگ یا دلتنگ، چون کوهی زمینگیر

از آسمان دلخوش به یک رنگین‌کمانم



کوتاهی عمر گل از بالانشینی‌ست

اکنون که می‌بینند خارم، در امانم



دلبسته‌ی افلاکم و پابسته‌ی خاک

فواره‌ای بین زمین و آسمانم



آن روز اگر خود بال خود را می‌شکستم

اکنون نمی‌گفتم بمانم یا نمانم




قفل قفس باز و قناری‌ها هراسان

دل‌کندن آسان نیست! آیا می‌توانم؟




fazel

صدای پچ‌پچِ غم... خواب من به هم خورده است
دو ساعت است که اعصاب من به هم خورده است

صدای پچ‌پچِ غم... هیس! هیس! ساکت باش
سکوت، در دلِ بی‌تاب من به هم خورده است

ermia 1391/11/03 ساعت 14:35

همین که نعش درختی به باغ می افتد

بهانه باز به دست اجاق می اقتد



حکایت من و دنیا یتان حکایت آن

پرنده ایست که به باتلاق می افتد



عجب عدالت تلخی که شادمانی ها

فقط برای شما اتفاق می افتد



تمام سهم من از روشنی همان نوریست

که از چراغ شما در اتاق می افتد



به زور جاذبه سیب از درخت چیده زمین

چه میوه ای ز سر اشتیاق می افتد



همیشه همره هابیل بوده قابیلی

میان ما و شما کی فراق می افتد؟
fazel

هرچه این احساس را در انزوا پنهان کند
می تواند از خودش تا کی مرا پنهان کند؟

عشق قابیل است؛ قابیلی که سرگردان هنوز
کشته خود را نمی داند کجا پنهان کند!

در خودش من را فرو خورده ست، می خواهد چه قدر
ماه را بیهوده پشت ابرها پنهان کند؟!

هر چه فریاد است از چشمان او خواهم شنید
هر چه را او سعی دارد بی صدا پنهان کند

آه! مردی که دلش از سینه اش بیرون زده ست
حرف هایش را، نگاهش را، چرا پنهان کند؟!

خسته هرگز نیستم، بگذار بعد از سال ها
باز من پیدا شوم باز او مرا پنهان کند

الـــــــــــــــــــی
من هیچوقت عسلویه رو دوس نداشتم، هیچوقت بهش فکر نمیکردم هیچوقت کسی رو اونجا برای خودم تصور نمیکردم هیچوقت نمیخواستم مردم بوی عسلویه بده بوی نفت بی عرق زیر گرمای چهل درجه هیچوقت فکرشم نمیکردم
اما بغضی شدم رسیدم اون ته اون وقتی ک بابا گوشی رو برداشت دلم ریخت ، لرزیدم ، الی اون وقت دیدم ک عسلویه رو دوس ندارم
خونه فقط باید یه جایی باشه ک وقتی از ایوان چشم میچرخونی زنده رود رو ببینی خیابون مشتاق باشه سبزی نگاه دختری باشه ک دلم برای خنده با واژه هاش تنگ بود

میس راوی...
انگار که ازت خجالت بکشم
انگار که یهو ،یهو از خجالت آآب بشم...
انگار که همه ش تقصیره من باشه...
انگار که وقتی بابا گوشی را برمیداره مواظب باشم صداش به هیشکی نرسه
انگار که وقتی شنیدم بغض شدی درد بکشم...
انگار که...
خونه باید جایی باشه درست وسط کاشی های خیالی که رنگشون درست مثل میس راوی آبی ه...
دیدی بعضی ها همه چیشون به همه چیشون میاد؟
تو همونی حاج خانوم!
:)
.
.
خیابون مشتاق...

بانوی نورو اینه 1391/11/03 ساعت 15:36

اینجا لازمه تشکر بشه از ارمیا
به خاطر انتخاب شعرهایی که میزاره
شعرهای که راه نفس کشیدن و تنگ میکنه
و...
بماند
الی خیلی.....
نیستی چرا
؟ چرا آرمانهای امام ونادیده میگیری

الی به این ارمیاتون بوگواین شعر خوشگلارو از کجاش میاره ادرس بده بریم یه عکس بندازیم

حرص نخور من که اون w اولش نمیزنم
اون طولی saive
باتشکر

تشکر خالی نمیشه
کمپیون مریدان ارمیای نبی عضو میپذیرد
اسمت را بنویس کپی شناسنامه و کارت ملیت رو هم بعد از ایمان اوردند بیار ضمیمه پرونده نیم بانو
:)
.
.
الی خیلی....
الی خیلی گلی
اتفاقا تموم مدت حواسم به آرمان امام بود!
به چشم خواهرر برادری معقول بودند
خدا قسمت همه ی دوستان بفرماید جمعین و رحمه الله و برکاته!
:)
ارمیا هیچی نمیگی مگه اینکه بهش ایمان اورده باشی!
آدم که فوت و فن کوره گری را که به این و اون نمیگه
.
.
راسی اون Sve رو هم دبلیوش را بردار درست بنویس درست به عرصه ی ظهور برسه :)

کمترین 1391/11/03 ساعت 16:31 http://aghel18.blogfa.com

سلام
......

وعلیک...
:)

الف 1391/11/03 ساعت 22:40

ما هم عسلویه را دوست نداریم ...البته به خاطر شما ..اصلا دلیلی هم برای دوست داشتن انجا نداریم ...نه ان شاهزاده را انجا داریم نه هیچ دوست و اشنا و رفیقی که انجا باشد ..بگذار یک بار هم به خاطر رفاقت متنفر باشیم

یه عالمه جا و آدم هست که من به خاطر خیلی ها دوست ندارم و یه عالمه جا و آدم هستند که به خاطر خیلی ها دوست دارم
الف
الف
الف چقدر این تنفرت آن هم فقط به خاطر رفاقت به دلمان نشست
انگار که دلمان بخواهد تمام دنیا را بخواهیم تا شما هم همه را بخواهید...

:)

بابک 1391/11/04 ساعت 11:38

بانو جان چرا عسلویه را نفرین می کنی؟ چرا دکل را نفرین می کنی؟ چرا ما روستا زاده های سبز تر از برگ درخت را نفرین می کنی؟ ما به جان خودمان بار خورد که سر از انجا در اوردیم و هدف فقط جان خودم خدمت است و بس ... وگرنه با این اوضاع دلار و خرح و مخارج چوپانی صرفه بیشتری دارد ... حالا که اینطور است منم از عسلویه بدم میاید دلم می خواهد بروم چوپانی و بانو برایم با بقچه ناهار بیاورد و باهم کنار گوسفندان آن سو تر ناهار شاعرانه ای بخوریم ...:-)

قدیم تر ها عسلویه فقط اسمی بود برای مهندسان پرتلاش اما الان ...

نمیخوای بگی که تو هم...؟!
بابا مهندس تو که پایتخت نشینی!
الا به حرمت و از صدقه سر همین روستا زادگی تا آخر عمر مصونی از تمام بالایا و نفرین ها و دوست نداشتن ها!
اصلا برو با بانو مرغ و خروس و گوسفندای من و عباس آقا را بچرخون و بگردون
اصلا کادو واسه مراسم عروسیتون
اصلا شما بخوا ناهار شاعرانه با بانو بخور من خودم میبرمت یه جای دنج
مثلا جایی مثل باغ پدری
:)

قدیمها خیلی چیزها درست سر جاش بود اما الان...

سامان 1391/11/04 ساعت 12:00

سامان 1391/11/04 ساعت 15:59

شانس اوردم نرفتم عسلویه!!!
اگه میرفتم دیگه هیچکی دوستم نداشت!!!!

من مرده این مهندسی معکوستم ها عمه جان!

الی ... چرا راه دور؟ چرا عسلویه؟ من تهران را ک طهران نباشد هم دوست ندارم ... :(

من هم تهران را که طهران نباشد انگاری!

ولی تهران را هم هرجور که بنویسند بوی شووور و شوق میده...عسلویه را با "عین" عشق هم بنویسند بوی خوون میده...
:/


بیا
به جشن تولد دعوتی بانو . . .

تولدش مبارک...

من تمام چیزهای مربوط به یسنا را دوست دارم

اصلا من یسناها را دوست دارم

همسفر شوی با من در سکوت یک جاده

آرزوی من اینست هستی تو من باشم

لحظه های هوشیاری مستی تو من باشم

آرزوی من اینست تو غزال من باشی

تک ستاره روشن در خیال من باشی

آرزوی من اینست که توی عصر طوفانی

قانعم کنی جوری که همیشه می مانی



آرزوی من اینست که تو مال من باشی

غیر ممکن ممکن تو محال من باشی


آرزوی من اینست زیر سقف این دنیا

من برای تو باشم تو برای من تنها...

علی.م 1391/11/06 ساعت 12:26 http://ashiane313.blogfa.com

سلام...وقت زیبا بخیر
.....................................

درب عسلویه باز شد....

هیســـســـســــســــســــس!!!...

صـــدای کفش هایـــش...

نــــزدیکــــ می شود...

و گــــرمای نفســـــش!!

عطــــــــــــرش...

تمـــــــام عشق گرم را برداشتـــــ...

بــــو می کشمــــــــ...

آشنــــــاستــــ...

صــــدای نفسش...

ضــــربان قلبم را تنـــد می کنــد

و دســــتی از پشت...

چشــم هایــم را نـــوازش میدهد...

گـــــرمای دستـــان مردانــــه اش را...

دوســـــــت دارم...

من هم عسلویه را دوست دارم..اما نه بخاطر کار..بخاطر عشق مردانی از جنس آریایی


خدا عشقتون را زیاد تر کنه آقاااا!


"هم" ی در کار نیست!
ما دوستش نداریم!
همین...

صبحی دو چشم قهوه ‎ای آنسوی شیشه‎ ها...‏

(دودی غلیظ ریخته بر قهوه ‎خانه ‎ها)‏

-دیر آمدید سالی و آن مرد دود شد

(از او نداشتند خبرقهوه ‎خانه‎ ها)...

گاهی باید احساس نکنی ،
تا احساست کنند !
گاهی باید کسی باشی که نیستی ،
تا کسی که بودی باشی !
گاهی باید چشم ها را بست ،
تا تو را ببینند !
گاهی باید خوابید ،
تا شاید بیدارت کنند !
گاهی باید رفت ،
گاهی باید رفت تا بودنت احساس شود.

گاهی باید همیشه باشی حتی اگر نیستی...
باید بودن را بلد باشی

چنان که نبودن را
اصلا باید بلد باشی که بلد باشی...
:)

محمد 1393/01/15 ساعت 07:58

منم همینطور تو عسلویه زندگی میکنم یعنی تو عسلویه نه تو نخل تقی ادماش یکی هستن اما بی معرفتن هروز که میخوابم ارزو میکنم روزی دیگه جایی دیگه باشممنم

عسلویه یعنی درد .... و من عاشق زیبایی ِ این دردم وقتی یادم میاد وقتی اولین بار دیدمش چقدر با بغض به دلم نشست...:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد