هوالمحبوب:
بـر ســـر خـوان تـــــو تنهــــا کفـــر نعمــــت میکنـــــیم
سفـره ات را جمـع کن ای ع ــشق مهمـانـی بس است!
می دانم خواب نبودم ولی گمانم خواب بودم که میتی کومون هم آمده بود و مرا دیده بود و هیچ نگفته بود و رفته بود و من سنگینی نگاهش را چشم بسته حس کرده بودم و باز از جایم تکان نخورده بودم و حتی میترسیدم چشمهایم را باز کنم که چشمم به در و دیوار بخورد که انگار همان تاریکی ِ کوری و ندیدن بهتر بود!
فرنگیس حرف میزد و فاطمه غر غر میکرد که درسهایش را نخوانده و الناز باز با فاطمه پچ پچ میکرد و گل دختر جیغ میزد که دفتر و دستک فاطمه را میخواهد و من همه ی اینها را چشم بسته دیده بودم و باز دلم نمیخواست چشمهایم را باز کنم و باز بالشت را محکم تر روی صورتم فشار دادم و نفس عمیق کشیدم که نمیرم!
از دورتر صدای تلویزیون می آمد که باز هم بلند بود و یحتمل میتی کومون به اخبار دیدن نشسته بود پایش و من باز چشم بسته تصویر تلویزیون را هم میدیدم و به زور نفس میکشیدم و زور میزدم که نمیرم!
عناوین اصلی اخبار گذشت و انگار گل دختر به کتاب و آمال و آرزویش رسید و فاطمه مشغول درس خواندن بود و فرنگیس و الناز مشغول آماده کردن شام که من صدایشان را نمیشنیدم و باز چشم بسته می دیدمشان و زیر متکا فین فین میکردم و نفسم را میدادم بیرون که نمیرم!
شنیدم گفت"معصومه!" که گوشهایم تیزتر شد،تلویزیون بود که میگفت فردا سالروز سیاهپوش شدن قم است و فردای فردا بزرگترین جشن پیروزی ِ انقلاب(!) سراسر ایران که فکرم از دستم فرار کرد و رفت سمت قدم زدن ِ آن سال ِ ولی عصر و یک خروار خاطره و آن کافه ی سیاه و سپیدی که سیاه و سپید نبود و یک بغل شع ـر که آمده بود و رفته بود و شب موقع برگشتن بدون اینکه من بخواهم و بگویم احسان من را پیاده کرده بود روبروی حرم سیاهپوش معصومه و گفته بود "تا بیای من یه کم بخوابم،فقط زود بیا!" و من را متعجب و هیجان زده رها کرده بود جلوی گنبد طلایی و من از ذوق و بغض پرواز کرده بودم تا معصومه و باز هی حرف زده بودیم تا برگردم.
لعنت به فکر و ذهنهای سرکش که افسارشان را از دستت میکشند و خر خودشان را میرانند و انگار نه انگار که تو صاحب اختیارشان هستی و باید از تو اجازه بگیرند وقتی هر گورستانی عشقشان میکشد که بروند!
هنوز هم مصمم بودم به بسته نگه داشتن چشمهایم که تمام بدنم گر گرفت و فنروار از جای بلند شدم و نشستم روی تخت و گذاشتم عرق گر گرفتگی ام از چشمهایم بزند بیرون(!) که چشمم روی گل دختر خیره شد که یکی از کتابهای فاطمه را کش رفته بود و کنار تخت نشسته بود به هنرنمایی داخلشان.نمیدانم از ترس و نگرانی کاری بود که میکرد یا از ترس و نگرانی دیدن صورتم که سر جایش میخکوب شده بود و مضطرب گفت :" آآلااام ه؟ " و من نگاهم را دزدیدم و باز در و دیوار اتاق بود که حمله میکرد سمت چشمهایم!
گمانم کتاب را فراموش کرده بود که آمد نزدیکم و باز آرام گفت :" آآلااام ه؟ ".دستهای کوچکش را گرفتم و روی شکمم گذاشتم و گفتم :"دلم درد میکنه قربونت برم!" که خم شد و شکمم را بوسید و پرسید:"خو شُد؟" که دستهایش را بوسیدم و گفتم:"آره آجی خوب شد!" و صورتم را با بالشتی که توی بغلم بود پاک کردم و لبخندهای تلخ و شیرین حواله اش کردم و خودم را پهن کردم روی تخت و چشمهایم را بستم روی روشنایی اتاق که کنارم دراز کشید و دوباره دستهای کوچکش را روی شکمم احساس کردم تا باز غرق شوم در تاریکی ِ ندیدن...!
الـــی نوشت :
یکـ) زیتــا را بخوانید.در الـــی شریک شده!
دو) مرحومه ایـــن را هزاران روز پیش نوشته بود و من همان هزاران روز پیش بود که...!
سـهـ)"بعد من امـــا تو راحت تر به خیلـــــی چیـــزهــا ... "