_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

بــــــاز بازی تعطیـــل... شهـــربازی تعطیــــــل !

هوالمحبوب:

داشتیم برمیگشتیم و پشت چراغ قرمز ازم خواست کمربندم رو ببندم و منم مثل یه شهرونده خوب اطاعت کردم و به محض اینکه سرم را بلند کردم چشمم افتاد به چرخ و فلک که داشت حرکت میکرد و یادم افتاد چقدر شهر بازی دوست دارم و بهش گفتم :"شهر بازی تون هم که راه افتاده.من عااااشق شهربازی ام و کلی از این شهربازی خاطره های خوب خوب دارم و کاش بشه برم شهربازی" و اون مثل همیشه شروع کرد به کوفت ناله کردن که "ای بابا!خانوم فلانی شهربازی هم دل خوش میخواد."

خیلی وقته دیگه توی تریپ امید و نوید دادن به ملت نیستم و ترجیح میدم وقتی شروع میکنند به غرغر کردن و آه و ناله راه انداختن تاییدشون کنم و دل به دلشون بدم و اصلن هم یادشون نندازم که کلی خوشبختند و خاک به سرشون که اینقدر الکی غر میزنند!

اون هی شکایت میکرد از افسردگی و دلمردگی و شوهر خاک برسرش و مرده شورِ هر چی مــَرده را ببرند و منم هی وسط فکر کردنم به شهربازی سر تکون میدادم و هر از چند جمله یک بار میگفتم "آره والاااا!"

...گمونم دو سه سال پیش بود و ماجرای یکی از اون طرفدارا که قرار بود ما به عباس آقایی قبولشون کنیم.همون روزا که هیچی سرجای خودش نبود.همون روزا که بهم گفت من اونقدر وضعیت مالی ِخوبی ندارم که بتونم زیاد شما را سفر و گردش ببرم و من بهش گفته بودم یعنی از عهده ی سالی دو بار شهربازی رفتن هم نمیتونید بربیایید؟! و اون گفته بود نه اونقدر!منظورم سفر خارج از کشوره و من باز بهش گفته بودم ولی من منظورم شهربازیه! و اون خندیده بود و خیال کرده بود من دارم باهاش شوخی میکنم و من کاملن جدی گفته بودم و به این فکر کرده بودم که عباس آقای خنگ به دردِ لای جرز دیوار میخوره!

...آخرین بار اردی بهشت پارسال با شیوا رفته بودم شهر بازی.کلی با عجله و دست پاچه رفته بودیم سرزمین عجایب.فکره شیوا بود.میدونست من عاشق شهربازی ام و میخواست خوشحالم کنه و شایدم خودش عاشق شهربازی بود و میخواست خودش رو خوشحال کنه!جدا از اینکه زیاد وقت نداشتم و بایست شب هم برمیگشتم قم تا فرداش باز واسه نمایشگاه کتاب بیام پایتخت،نوع اسباب بازی ها من رو میترسوند.اینکه نکنه ازشون استفاده کنم و بلایی سرم بیاد.نه اینکه از خودم و جونم بترسم و خودم را زیادی دوست داشته باشم.نه!میترسیدم یهو از اونجایی که زیادی شانس دارم اتفاقی برام بیفته و بعد برای اهل البیت شر بشه و میتی کومون هم خیال کنه تموم سالهای دانشگاه رفتن و نمایشگاه کتاب رفتنم گولش زدم و رفتم شهربازی و ددر دودور و دیگه خر بیار باقالی بار کن!

اینجوری شد که شهربازی زهرم شد و به دلم موند و هر دوتامون که قرار بود خوشحال بشیم،غمگین ولی با تظاهر به خوشحالی،سوار اسباب بازی ها نشده برگشتیم!

شهربازی من رو به هیجان میاره.من رو میبره تا یه عالمه روزای گذشته که گاهی هیچی ازش یادم نیست،شاید دو سه سالگی و شاید هم بیشتر و یا کمتر!من رو میبره به میتی کومنی که من را محکم توی بغلش میگرفت و وقتی چرخ و فلک میرفت اون بالای بالا و توقف میکرد ،شروع میکرد جایگاهی که نشسته بودیم رو تکون دادن و خندیدن و من از ترس محکمتر بغلش میکردم ،من را میبره تا خنده های راس راسی ِ مامانی.تا قطاری که هرموقع سوارش میشدم و میرفت توی تونل و عروسکها شروع میکردند بهت آب پاشیدن و جیغ زدن،خودم را محکمتر توی بغل مامانی جا میدادم و اون چادرش را میکشید روی صورتم.

من را میبره تا پشمک و آدامس موزی که با همه ی قدغن بودنش توسط میتی کومون ،اونجا یواشکی به واسطه ی مامانی آزاد میشد!

من را میبره تا تابستونایی که با احسان همه ی شهربازی رو گز میکردیم.میبره تا شهربازیِ قایق رانی ِ نزدیک ِ مدرسه مون که هر روز خدا اردو میبردنمون اونجا و بچه ها صداشون در اومده بود از بس تکراری شده بود ولی من عشق میکردم!و همون روز که نفیسه بهم گفت کاش اون و عباس آقاشون به جای ماه عسل وعده داده شده بعد از دو سال میرفتند شهربازی، به این فکر کردم که مطمئنن شهربازی برای ماه عسل واسه من و نفیسه بهترین گزینه است!

...خانوم فلانی هنوز پشت فرمون داشت غر میزد که ایشالا ریشه ی هرچی مَـــرده از روی زمین کنده بشه و من با تایید سر "آره والاااا " به خوردش میدادم و به این فکر میکردم که عاشق شهر بازی ام حتی بدون دل خوش .میدونستم برم شهربازی دلم خوش میشه و کاش میشد برم شهربازی.

نظرات 20 + ارسال نظر

من آهنگ این وبلاگو عجیب دوس دارما...

گمونم ایشونم شوما را دوست دارند :)

[ بدون نام ] 1393/01/21 ساعت 16:44

قدغن

قدغن:)

باس از روووش یه صفحه بنویسم یادم نره :)

فریناز 1393/01/21 ساعت 17:16

ای جااااانم به احساسات قشنگ و پاکت که همچین ساده فوران می کنن

الان تو تصورم یه الی اومد که داره چرخ و فلک آبشار یا ملک شهرو می بینه و مث بچه ها از خوشحالی پاشو می کوبونه به زمین و چشماش یه برقی می زنه و یادشم میره بلیط بگیره و میدوه می ره تو و بالای چرخ و فلک تازه یادش میوفته إ چی شد؟ کی بود؟ کجا بود؟ من کجام؟ تو کی؟ من کی یم؟ و و و

منم توی تصورم یه فریناز اومد که آدرس وبلاگش رو نمیذاره تا من را هیجان زده کنه

شهربازی ملک شهر ،شهره بازی بچگیه منه.اصولن من هیچ وقت بلیط نمیگیرم،شیرینی ِشهربازی م کمرنگ میشه

:)
زن
فراتر از این دو حرف...
دعا کن الی جان برای من
عجیب سردرگمم

اصلن واسه همین دوتا حرفه...اگه میتونست از یه حرف استفاده میکردند ،مختصر اما زیااااااد :)

ان شالا که خیره بارانی :)

عسل 1393/01/21 ساعت 20:33 http://sooz-o-saaz.blogfa.com

چقدر خوبه که اینج بازم شکل قبلش شده الــــی ....
شکل همون روزایی که سه شبانه روز مهمونش بودم .....
چقدر خوبه ...

و منی که از شهر بازی میترسم هم چقدر این پست رو دوست داشتم ....

آره والا

خودمم اصلن حرصم میگرفت اون شکلی بود اما خب مزوخیسم داریم کلن

شهربازی ترس نداره،اسباب بازی هاش ترس دارند

فری 1393/01/22 ساعت 00:25

ای کلک! خیلی خوب نوشتی. خیلی! ...
سلام
هستم همیشه
موفق باشی

و تو هم حتی فری :)

کاش یه نشونی میذاشتی بفهمم کدوم فری ای.نه اینکه دست زیاد شده

فری 1393/01/22 ساعت 00:28

راستی، حیفم اومد آهنگ این وبلاگ رو معرفی نکنم، خیلی خوبه :)
http://kaesa.blogsky.com/

سارا....

اصلن این سارا ها موجودات عجیبی اند،مثل دختره نداشته ی من :)

موزیک را دادیم به خورده روحمون،مرسی فری :)

قربونت برم الی نازنینم :-*****


من تا حالا شهر بازی نرفتم، اما خیلی دوسش دارم

خدا نکنه خانوووووم

باس یه بار بری،به آق داداشتون بگو افتخارش رو نصیب خودش کنه،شیوا فقط من رو میبره :)

سوگلی 1393/01/22 ساعت 17:34 http://sev-goli.blogsky.com/

عباس آقایی که آدمو شهربازی نبره ،عباس آقا نیس...مش سلیمونه
قالب وبلاگ چشد؟قالب خودت از همشونم بهتره.تازه سر یفره بابا ننش هم بزرگ شده

حالا هی بگند دخترا توقعشون بالاست،والااااا

منم هی دیدم انگار میس وردشون همین قالبه

زهره 1393/01/22 ساعت 19:03

شهر بازی ....تولدم بود....بیست سالم شد....برا خودم جشن گرفتم....با دوستام رفتیم شهر بازی
وسط هفته بود و همه جا تعطیل بودما هم کله خر رفتیم این پارک بغلیش و تاب و ال کلنگ سوار شدیم....سر سره های کوچیک....بدون نگاه چپ چپ مادرای و غر غرای پیر زنا.....خندیدیم و کیف کردیم....اوج خندیدین بیست سالگیم بود از ته ته دل:)
مرسی دختر خوب که منو یاد اون روزا انداختی چون اصولا من اهل خاطره بازی نیستم
الی ما چطوره؟خوب که؟لحظه ها بر وفق مردات هست؟
شهربازی رو با خنده هات بازش کن:)

مرسی که مثل همیشه هستی زهره:)

الی همیشه خوبه.نه که دختره خوبیه،واسه همین

ما که همیشه میخندیم خبری نشد واسه همین میریم با لگد بازش میکنیم

mamad 1393/01/22 ساعت 20:27

از بس به ماه چشم تو پر میکشم٬ شبی

آخر پلنگ می شوم از این تلاشها

هرجا که چشم های تو افتاد فتنه اش

آن بخش شهر پر شده از اغتشاشها

فری 1393/01/23 ساعت 01:04

دست هم زیاد بشه، فری دختر نداریم! اونم از نوع حسودش به آرمین!

پ.ن: آخه شوما که نمی دونی من کیم چطوری میگی : و تو هم حتی فری" ؟!!!!

ما واسه قسمت موفق باشیدش گفتیم و تو هم حتی فری!
یعنی نمیشه آدم ندونه کدوم فری و بعد بهش بگه موفق باشه؟
تازه شم اول از همه اون فری ،فری ه بعد بقیه فری ها فری

حالا چرا منو میزنی؟
اصن شونصد بار برات می ذارم دیگه یادت نره من کی یم کجام چی یم و اینا

http://delhayebarany.blogsky.com

http://delhayebarany.blogsky.com

http://delhayebarany.blogsky.com

http://delhayebarany.blogsky.com

الان حل شد؟

یعنی گذاشتیش من حفظش کنم؟؟؟

عمرن!

باس هر دفعه میای بذاری

بیا با هم بریم شهر بازی بستنی هم برات میخرم : )

یه بستنی غیر اونی که قبلن قول داده بود یا همون؟؟

اون باشه من نمیاما،گفته باشم

من هروقت میرم شهربازی مسخرم میکنن
من از ترس میخندم خیلی هم میترسم بعد هی صدای قهقهه و ضعف کردنامو از خنده میشنون میخندن بقیه مردمم تعجب میکنن که چرا میخندم وقتی همه جیغ میزنن

اصلن هر کی توی شهربازی به کسی زل بزنه یا تعجب کنه یا وقتی یکی میخنده یا جیغ میزنه نگاش کنه،خره!

مژگان 1393/01/24 ساعت 13:15

الی جونممممممم بیا تهران هم میبرمت بستنی بخوریم هم میبرمت شهربازی چرخ و فلک سوارت بشییییی

چقدر تهران و بستنی و شهربازی و چرخ و فلک طلبکارم!

خدا برسون

هنگامه 1393/01/25 ساعت 13:23

شهر بازی و بازیهای هیجان دار دوست دارمالان کاملا مشخصه

اصلن اگه نمیگفتی هم از چشات معلوم بود خانووووم

چه جالب...
اولین باره ک میام وبت...از لحن نوشتنت خوشم اومد....

و ما هم از اسم با مسمای شوما :)

ولکام قانع :)

امسال نمایشگاه کتاب تشریف نمیارین ؟

جون ساره اگه اومدی بیا یه روز ببرمت سن مارکو بستنی بخوریم ... یه سر هم ببرمت پارک ارم سوار اون سورتمه هه بشیم که خود خود خود مرگه !

میای الی ؟

نمایشگاه که قراره بیایم .اما چه جوری و چند روز و تحت چه شرایطی نمیدونم.
اما یادم می مونه بستنی میخواستی بدی و شهربازی ببریم ها.پای حسابت نوشتم.حالا چه ایندفعه چه هر دفعه.دبه هم حق نداری در بیاری :)

عه؟ مگه بدون شهر بازی میشه زندگی کرد!؟

نمیدونم والا!باس از مسئولین پرسید :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد