_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

بیــا و کار بزرگـــی برای سـاغـــــــــر کن ...

هوالمحبوب:

مشغول شستن ظرف غذایم توی غذاخوری بودم و لاله آسانسور را برایم نگه داشته بود تا با هم برویم بالا که زنگ زد.شماره اش ناشناس بود اما نمیدانم چرا میدانستم ساغر است،پر انرژی سلام کرد و گفت :"سلام حضرت باران!مرا کمی تر کن!"

بغض بودم که خندیدم ،بغض بودم که پریدم توی آسانسور و به لاله نگاه کردم و از ساغر پرسیدم:" اونجا بارون میاد؟ "و رفتیم طبقه ی سه و ساغر گفت که آمده زیر باران و از صبح سلام حضرت باران خوانده و الی را گوش داده!

گفت عجله دارد برای شنیدن و این چندمین بار بود توی این یکی دو سال که خواسته بود شعر شوم و من هر بار بهانه آورده بودم که شعر نشوم و نباشم و این بار نمیشد بهانه آورد.این بار که خودم پر از خواندن شده بودم.

با نگاهم از لاله خداحافظی کردم و آمدم توی بخش .همه رفته بودند غذاخوری و هنوز برنگشته بودند که من کنار پنجره جای گرفتم و ساغر خواست برای شعر شدن عجله کنم و لایو برایش سلام حضرت باران بخوانم.

لپم را روی شیشه چسباندم و از خنکی اش انگار دلم هم خنک شده باشد ولی هنوز داغ بود دستهایم که گفتم :"سلام حضرت باران!مرا کمی تر کن!". نفس عمیق کشیدم وقتی ساغر سکوت شد که اشک هایم شره نکند و باران را خواستم که بچگی ام را معطر کند!

صدای نفس های ساغر را میشنیدم که یاد باران انداختم حیاط خانه ی هاجر را و خواستم بیاید همانجا و باز جرجر راه بیاندازد!

باورم نمیشد شعر شده ام.باورم نمیشد شعر میخوانم بعد از این همه مدت که فقط برای او "گربه ی من نازنازیه" را خوانده بودم آن روزها و خندیده بودم تا بخندد و خندیده بود به زور!

از باران خواسته بودم که غریبگی نکند و برای ساغر خوانده بودم :"حلیمه رفت و عروسی خانه ی هاجر " و بعد زور زده بودم که غمم را برای خودم نگه دارم و خندیده بودم و گفته بودم :"حلیمه رفت و عروسی خانه ی ساغر ...بیا و کار بزرگی برای ساغــر کن " و بعد خندیدیم .

آقای ب از راه رسید و من خجالت کشیدم از چسباندن لپم روی پنجره و شعر شدنم،خودم را جمع و جور کردم و نگاهم را دزدیدم که چشم در چشم نشویم و برای ساغر و باران و خودم خواندم :" دلم گرفته از این قصه های پوشالی " و دلم گرفت.دلم گرفت وقتی برایش خواندم "بیا بگو و بخند و بیا و باور کن " و نخندیدم وقتی شعر شدنم تمام شد و ساغر رفت و من دلم میخواست باز لپم را به شیشه ی خنک روبرو بچسبانم و یک عالمه باور نکردنی ها را باور کنم و دیگر نمیشد چون همه ناهار خورده بودند و کم کم از راه رسیدند...

الـــی نوشت :

یکــ) گمانم بار هزارم است که این را گوش میدهیـــد.آن روزها خوانده بودمش!

دو) من آنجا بودم و خرده تکه هایم را از روی زمین جمع میکردم.من آنجا بودم ،درست کنار پف های لحاف بته جقه ای ساره و تخت صورتی زیتــا .

نظرات 15 + ارسال نظر
مهران 1393/09/05 ساعت 15:42 http://18ta33.blogsky.com

.... و من چیکار کنم که با هر بار "ساغر " گفتن تو ، از هم گسستم و بعد از دو سال دیگه رمقی برای جمع کردنم هم نمونده برام...

چقدر دلم میخواست که آخرین جمله ی " این " که منهم تا همین الان شش باری گوشش داده ام ، با همون جمله ی آخر تو تموم میشد : بیا و کار بزرگی برای ساغر کن...

کاش میگذاشت...

هرچقدر هم بخوای تظاهر کنی تموم شده ،تموم نمیشه.یه اسمهایی آدمو زیر رو میکنه

مهران 1393/09/05 ساعت 15:43

گفتم که فراموشش کرده ام ، اما تو باور نکن

حرف مفت است...تمامش حرف مفت است الی...

بعضی آدمها و اسمها هیچوقت فراموش نمیشند حتی اگه بشند:)

مهران 1393/09/05 ساعت 15:44

نگقتم بهت که چقدر این پستت رو دوست داشتم...درسته که بین " ساغر " تو و " ساغر " من شباهتی نیست...ولی خب بهرحال ، آدم است دیگر ، حتی تکرار یک نام هم بهمش میریزد...

دوست داشتنتون مستدام آقا

و من حست رو نسبت به اسم ساغر میدونستم اما ...اما ساغر الی با ساغر شوما کلی توفیرشه ولی خب به هر حال آدم است دیگر:)

چقدر صدات دلنشینه الی !

مرسی که دلنشین شنیدی ...

دروغگوووووووووووووووو

تحریف تاریخ؟

جلو چشم خودم؟

اصلنشم حرف عروسی منو نزدی. فقط گفتی بیا و کار بزرگی برای ساغر کن ...

و من روم به پشت بوم و سفال های قرمز خونشون بود ...

و من چقدر ...

الی...

از دست هیشکی دیگه کار حتی کوچیکی هم واسه ساغر... این زن بیهوده ی غمگین در باران رها ... برنمیاد ... کار بزرگ که هیچی دیگه ...

توی یکی از همین وبلاگا خوندم: نجات دهنده مرده است :)



چندبار بهت بگم ؟


امید رهایی نیست ...
امید رهایی نیست ...
امید رهایی نیست ...
امید رهایی نیست ...
امید رهایی نیست ...
امید رهایی نیست ...
امید رهایی نیست ...
امید رهایی نیست ...
امید رهایی نیست ...
امید رهایی نیست ...
امید رهایی نیست ...
امید رهایی نیست ...


... و چه خووووووب ... آدمی می میرد :)


بالاخره به زور و تند تند و با اعمال شاقه شعر شدی واسماااا :دی :ماچچچچ


تا اطلاع ثانوی هرچی شماره ناشناس دیدی خودمم که یه خط از یه جا دزدیدم :))))))))))))))

اول گفتم عروسی هاجر بعدش گفتم عروسی ساغر!
در ملأعام به من تهمت و افترا میزنی؟بدم بزنند سرت رو ببرند بذارندت دم دروازه ی شهر عبرت بشه برای آیندگان؟
هااان؟
در ضمن دختر باس شرم و حیا داشته باشه،چه معنی داره عروسی ساغر بگم یا نگم شوما وعرکه به پا کنی؟هاان؟
.
.
توی وبلاگ ه ماما بوده،گور بابای نجات دهنده کلن

ولی تا بریم بمیریم طول میکشه،کاش میشد زمان دقیقش رو دقیق دونست.
تا اطلاع ثانوی منتظره یه عالمه شماره تلفن ناشناسم

گیسو 1393/09/06 ساعت 16:23

سلام حضرت الی
بیا و من را با خواندن شعرهایت دوباره شاد کن
حیاط روم آرامش هنوز یادت هست؟!
بیا دوباره همانجا بیا و شعر شعر کن
سلام حضرت الی چرا غریبه شدی؟
بیا دوباره بخوان و بشنو وشادم کن

الی جان شیرین سخن خوبی؟ انگار ...
احساس می کنم کمی کم انرژی و کم جنب و جوش شدی
آره الی؟؟
نه نه اصلا باور نمی کنم الی اینجوری باشه یعنی امیدوارم
الی جان شیرین سخن

من آن سرباز شطرنجم ، که سی سال است در رنجم

و حـــق دارم اگــر حــالا ، به ریـــــــش شاه می خندم

هنرمندانه بازی می کنم نقش دلـی خوش را

از اینکه نیست حتی فرصت یک" آه" می خندم!
.
.
زوده زوود میام گل گیسو

صبا 1393/09/07 ساعت 22:22 http://saadkaaf.blogfa.com

شعر شده بودی... روزگاری یک نفر برایم میگفت که سعدی شده ام برایت... یک بری می نشست و با تمام چشمانش سعدی ام میشد...

سعدی را دوست نداشتم تا آن شب که میان بغضم شعر :"من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی"جلوی چشمهام باز شد و تا بیت آخر خون گریه کردم و عاشق تر شدم ...

شازده کوچولو 1393/09/08 ساعت 07:43

کلید دارکعبه در را به روی ما میگشاید؟؟

ای بابا!
مقصود تویی،کعبه و بت خانه بهانه ست شازده

ساره 1393/09/08 ساعت 14:50

سلام دختر روزای بارونی
من برگشتم !

رسیدنتون بخیر مهندس

ما که چشم به راهتون عاشقونه نشسته بودیم لب جاده

فکرشو بکن!
جای لپ دختری که شعر شد، روی یک پنجره ی رو به زندگی

فکرشو بکن اون طرف پنجره تو باشی ساره ،لپ تو لپ و دماغ تو دماغ بچسبیم به شیشه

شعله 1393/09/10 ساعت 07:56 http://atashehdell.blogfa.com

الی رو دوست دارم
حس هاشو
شعر هاشو
صداشو
و پیشنهاد هاشو

دوست داشتنهاتون مستدام خانوووووم.اگه راس میگی خودت چطوری دختر؟

سپردم به فراموشی، به سختی خاطراتت را
ولی باران که می گیرد،
ولی باران که می گیرد...

سید محمدرضا شرافت


خوبی الـــی بانو ؟

بارون باررررونه زمینا تر میشهههههههههههههههه

گل نسا جوووووووووونم کارا بهتر میشههههههههههههه

خودت چطوری بانوی صدا ؟

ساره 1393/09/10 ساعت 11:19

بعضی آدم ها را

باید در بغچه ای پیچید

و به لک لک ها سپرد

تا متولد شوند این بار

در دنیایی دیگر

یاد حرفامون افتادم و اینکه لک لکها پرتمون کردند پایین

یه درصد فکرشو بکن من یه بار دیگه دلم بخواد متولد بشم حتی جایی دیگه

آچیلای 1393/09/13 ساعت 18:42

خوب بود بچه

به به از این طرفا آچیلای ِ تبریز ؟

راه گم کردین آقاااا !

[ بدون نام ] 1393/09/13 ساعت 19:50

من وقتی سرمو می چسبونم به شیشه همیشه خدا مادرم غر غر می کنه که همین دیروز پاکش کردم بیا این ور شیشه لک می افته....وقتی پائیز بحار می شینه روش و میتونی هر چی دلت می خواد بنویسی و بعد اب شه .....
چقد خوبه که شعر شدی
جمعه ها صغری کبری می چینند برای نیامدنت آقا....
دلم برای صدات تنگ شده بود الی:)

ما چون باس خودمون شیشه ها رو پاک کنیم هیشکی بهمون هیچی نمیگه.تازه شم وقتی از راه میرسیم یا داریم میریم سر کار گلدخترمون میاد پشت شیشه لب و لوچه ش را میچسبونه به شیشه تا بوس رد و بدل کنیم و کلن روی شیشه مون کلی جای ماچ و موچه

کاش اسمتم این گوشه مینوشتی تا صغری کبراشون رو بزنیم به هم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد