_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

اعجاز این ضریح که همواره بی حد است ... چیزی شبیه پنجره فولاد مشهد است

هوالمحبوب:

امشب پنجمین شهادت حضرت معصومه ای است که تو شده ای قسمتی از زندگی ام.

پنج تا شهادت قبل تر برو عقب و شبی را به یاد آور که بعد از آن همه پیاده روی ولی عصر و مقتل خواندن و "دن براون" گفتن و "آجی آجی" گفتنت نشستیم توی کافه سیاه و سپید ولی عصر و پیتزا خوردیم و قارچ سوخاری و من برای اینکه دهانم نسوزد خواستم تو اول داغی و خنکی اش را تست کنی و تنها اندوخته ی آن روزهایم که یک تراول پنجاه تومانی بود و ماه ها بود نگهش داشته بودم را با علاقه دادیم دست گارسون و تو هی دلت میخواست در مسیر پیاده روی برگشتنمان بیشتر از من بدانی و من هی قسر در میرفتم و موقع خداحافظی وقتی که رفتی به عقب خیره شدم تا رفتنت را ببینم آن هم بدون اینکه عاشقت باشم و وقتی در پیچ پیچیدی و محو شدی سرم را بالا کردم و به خدا گفتم :"پسر خوبیه!خودت حواست بهش باشه و کمکم کن منم حواسم بهش باشه تا تموم بشه این همه درد بی درمون!" و رفتم پی شیوا که برویم بستنی خوری و بعد هم بروم پی احسان که برگردیم خانه.

پنج تا شب شهادت معصومه برو عقب تر تا برسی به شب برگشتم از پایتخت که احسان گفت :"میخوای بری زیارت؟" و من از ذوق مردم و چقدر آن شب بد حال بودی و باز "شهاب 3" انفجارش گرفته بود و من دوان دوان دست به دامان خانم خوبی ها شدم و وقتی منتظر بودم خادم حرم برایم غذای نذری بیاورد،دلم تاب نیاورد درد کشیدنت را و ترجیح دادم صدایت را بشنوم و صدایم را بشنوی تا کم شود آن همه دردی که از راه دور دستم برایت کوتاه بود و هنوز عاشقت نشده بودم.

پنج تا شب شهادت حضرت معصومه برو عقب تر و مرا به یاد بیاور درست روبروی حرمش و گنبد زرد رنگش که التماسش کردم کم شدن دردت را و دخیل بستنم به پنجره اش را که کمکم کند تا دختر خوبی برای زندگی ات باشم تا زمانی که هستم و آن موقع هنوز عاشقت نبودم...!

حالا از همان پنج تا شب شهادتی که رفته ای عقب،پنج تا بیا جلو و برس به امشب که پنج شب شهادت معصومه گذشته و من و تو اندازه پنج تا شب شهادت حضرت معصومه عاشق شدیم و فارغ ؛لبخند زدیم و اشک ریختیم ؛ وصال خواستیم و فراق ؛پیوند خواستیم و گسستن؛ و چقدر دنیا دلش خواست من و تو را از هم دور کند و هی من و تویی که هزار درد داشتیم یکی در میان نگذاشتیم و خدا هم نگذاشت که دل به دل دنیا بدهیم تا کنار هم نمانیم و با همه ی دلشکستگی و دلتنگی و بحث کردنمان ،خانم خوبی ها خواست که پنج شب از شهادتش بگذرد و من باز در انتهای قلب پر از دردم تو را بخواهم و باز تو باشی و دلت راضی نباشد به جدایی که ،ضررش بیشتر از منفعتش هست.و البته که من و تو خوب میدانیم هرگز دلمان دنبال منفعت و سود نبود وقتی خدا بهترین منفعت را به ما داده بود که "عشق" نام داشت و دوست داشتن و با همه اهمیتش مهم نبود چقدر رنگ عوض کرده و چقدر کم عمق شده یا خدشه دار وقتی هنوز میانمان وجود دارد.

میدانی؟شب شهادت خانم خوبی ها ،خیلی اتفاقی چشمم افتاد به اولین عکسی که اولین بار از تو دیدم و دلم برایت رفت!

نه آنقدر عاشقانه که بال بال بزند و نه آنقدر دلشکستانه که اشکم سرازیر شود.نگاهت کردم و یاد اولین بار دیدنت افتادم و یک عالمه نگاهت کردم در سکوت و سکون بدون هیچ حرف و ابراز حسی.

و تو نمیدانی حال این روزهای من را.نمیدانی خلوت هر روز ظهرم میان بحبوحه ی فشار کار شرکت با خدا و حرفهای یواشکی ام که حتی به زبان هم نمی آورم و میخواهم خدا خودش به دلم بوزد و بشنود و بداند و بعد یواشکی بگویمش :"راضی ام به رضای تو..."

امشب که پنجمین شب شهادت خانم است خدا را به معصومه و معصومه را به برادرش و برادرش را به خواهرش و همه را به دلی که با همه شکستگی اش جایگاه امن عشق است قسم میدهم مرا از این امتحان و تو را از این ماجرای پر پیچ و تاب زندگی سربلند و رو سفید بیرون بکشد و به تو لبخند رضایت از آرامش دل و زندگیت و به من قدرت خوب بودن و خوب شدن و خوب ماندن عطا کند که هر چه شود راضی باشم و بمانم به خواستش با اینکه میدانم که میداند همه چیز را ...

نظرات 8 + ارسال نظر
سین 1395/10/19 ساعت 19:23

بغض یعنی که حرف هایم را
از نگاهم خودت بخوان بانو ...


آی الی ... آآآآی الیییی ...

بغض یعنی امشب که شهادته خانومه و من دلم واسه حرم خودش و برادرش پر میزنه و هی یواشکی و زیر زیرکی باهاشون حرف میزنم و ...
بغض یعنی که حرفهایم را....
از نگاهم خودت بخوان آقاااااا

دلم می‏خواست تو را در عصر شمع دوست می‏داشتم
در عصر هیزم و بادبزن‏های اسپانیایی
و نامه‏های نوشته شده با پر
و پیراهن‏های تافتة رنگارنگ
نه در عصر دیسکو، ماشین‏های فِراری و شلوارهای جین!
ساغر

دلم می خواست...
.
.
اون یکی کامنتت بمونه واسه خودم عزیزم؛خب؟

هر چی الی بگه، قبوله عزیزدلم
ساغر

با تشکر عزیزم

Ashley 1395/10/22 ساعت 21:00 http://www.yeahyoucan.blogfa.com

سرباز قلب دخترکی را نشانه رفت
دختر دلش به جانب سرباز پر کشید
یک لحظه بعد تیر به سمتش روانه شد
یک لحظه بعد تیر به قلب هدف رسید

این شعر جنگ بود ولی عاشقانه شد...

«محمدرضا طاهری»

همیشه اولش یه جوره بعد عوض میشه.چشم باز میکنی میبینی قصه معمولیت عاشقانه شده و قصه عاشقانه ات نفرت انگیز...
همیشه قراره غافلگیر بشی

معصومه 1395/10/24 ساعت 16:44

سلام . چند روزه دارم وبلاگت رو میخونم . مواظب خوبیات باش .

نوش روانت معصومه جان

به برادرش قسمش بدی و نه بیاره!؟ نمیاره ...

التماس دعا رویا جان

رضا 1395/10/26 ساعت 16:07

ده شب شهادت از اون پنج شب شهادت قبل برو جلو، میبینی؟ همه چیز روبراهه، مطمینم!

رضای عزیز...

متانت 1395/10/27 ساعت 19:14

دختر شیرین...الی ناز...برات دعا میکنم ...همیشه

متانت عزیز من

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد